همکارم دیروز رفت... و بغضاش هنوز روی
دلم است.
اول
بگویم که نمرده. زنده است. اخراج هم نشده. فقط بیرونش کردند چون میخواستند تعدیل
نیرو کنند و نمیتوانستند روی کارمندهای قدیمیتر دست بگذارند ( اگرچه مهارت و
سرعتشان کمتر باشد و صرفاً با پارتی آمده باشند).
مدت زیادی نبود میشناختماش. سه ماه. و
در تمام این مدت داشتم باهاش احساس همدردی میکردم و تسلایش میدادم که بالأخره
استخدامش میکنند و معرفینامههای آزمایشات و تشخیص هویت و گزینش را بهش میدهند
و بالأخره همکارم میشود و 25 سال در کنار هم کار میکنیم و پشت این میزها، پشت
این درهای بستهی اتاقها، با هم پیر میشویم...
مدام دست و پا زدناش را میدیدم و دغدغههایش
را. این که بچهاش را مهدکودک بگذارد یا نه، اعتباری به کارِ اینجا نیست؟ این که
شوهرش را مجاب کند که حقوق کم اینجا، به مزایایش میارزد. این که هر روز ساعت هفت
صبح بیدار شود و هول هولکی برای مهدکودک بچهاش غذا و لباس و وسایل کاردستی بگذارد
کنار و توصیههای لازم را به شوهرش بکند و از خانه بزند بیرون و بیفتد توی ترافیک
امام علی تا...
مدام
باید تسلایش میدادم که منظورشان از فلان حرفشان این نبوده که تو را نمیخواهند
یا از کارت راضی نیستند. میخواهند زودتر یاد بگیری و راه بیفتی...
مدام بهش میگفتم: «طاقت بیار رفیق/
داریییییییییییییییم میرسیم...»
اما آخرش آن طوری که قرار بود بشود نشد و
این طور شد.
از دید کلی، رفتناش به نفع من نبود.
کارم دو برابر شد و تا کارمند جدید بیاورند، دهانم سرویس است. در ضمن این تُند دست
و زرنگ و تیز بود. کسان دیگری که قبل از این آمده بودند، فقط به واسطهی معرف و
پارتی آمده بودند و اصلاً کار بلد نبودند. در مورد این یکی فقط باید قانون ذخیره
کردن فایلها و دستهبندیشان و موضوع زدن را یادش میدادم. اما آدم بعدی معلوم
نیست چطور باشد. شاید یکی از کارمندان قدیمی خودشان را بیاورند که هم سریع باشد و
هم وارد به کار، و برای من بهتر شود. شاید هم یک مفتخوری که چند سال است به واسطهی
آشنا داشتن توی این اداره دارد میخورد و میخوابد و کپکمیزند را از یک گوشهای
در بیاورند و فقط برای اینکه بیرونش نکنند، تبعیدش کنند اینجا (از لحاظ اینکه
هیچکس دوست ندارد کارمند بخش ما که همیشه شلوغ و پرکار است، باشد).
آخر وقت، نوبت اضافه کاری من بود. رفت
دستشویی که بعدش بیاید کیفش را بردارد برود خانه. کمی طول کشید. یک نامه را بردم
اتاق رئیس، که دیدم آنجا روی مبل یکنفره نشسته و حرفشان را با وارد شدن من قطع
کردند. حدس زدم لابد دارد اشتباهاتش را گوشزد میکند یا دربارهی وضعیت استخدامیاش
و اینکه کی نامههای استخدامی را بهش میدهد حرف میزنند.
کمی بعد برگشت توی اتاق. رنگش مثل گچ
پریده بود. همزمان با سوال من که «چی میگفت؟»، دست به دستگیره برگشت و متحیر، مثل
کسی که الساعه خبر مرگ آشنایی را بهش دادهاند، زل زد توی چشمم و با صدایی ضعیف و
بغضآلود گفت: بهم گفتن دیگه نیام...
کیفش را برداشت. من حرف میزدم. میگفتم
که باورم نمیشود و مگر میشود و چقدر نامرد و چطور... حرفهایم را نمیشنید. با
خودش حرف میزد: چی رو باید بردارم...؟ چی دارم اینجا...؟ لیوانم... فایلای شخصیم
روی سیستم... ظرف غذا... هندزفری...
رفت. کلیدش را یادش رفت تحویل بدهد.
جانمازش را یادش رفت ببرد. صندلیاش چرخیده رو به در، مثل دهانی وامانده به آه...
تمام عصر تا خانه، تا شب، تا فردا صب، تا
امروز صبح، دلم گرفته بود. بغض داشتم. مثل اینکه خودم را بیرون کرده باشند. یاد
برخوردهای مشابه شغلی که در آنها به من توهین شده بود افتادم... حتی اخراجت
نکنند. دمات را بگیرند و پرتت کنند بیرون. به دلیل تعدیل نیرو. برایت توضیح هم
ندهند. سه ماه روی هوا و آخرش این. حتی رویم نمیشود زنگ بزنم حالش را بپرسم. من
نشانهای نفرتانگیر از محل کار سابقاش هستم که حالش را به هم میزنم. چون که
تمام خاطرات بد اینجا را به یادش میآورم.
از اداره که بیرون زدم یاد روزی افتادم
که بعد از تسویه حساب با یک خراب شدهای و بیرون آمدن از آنجا، جلوی در متروی
میرداماد وسط خیابان زده بودم زیر گریه. داشتم تلفنی با شوهرم حرف میزدم... روی
پلههای مترو تا پایین گریه کردم. بهم توهین شده بود. مرا نخواسته بودند. به
دردشان نخورده بودم. مثل آشغال باهام رفتار کرده بودند و پول ناچیزی جلویم پرت
کرده بودند و بیرونم کرده بودند. شوهرم میفهمید. داشت تسلایم میداد. اما فقط
باید گریه میکردم تا آرام بشوم. و حالا حال دختره را تصور میکردم: با بغض بیرون
زده. توی ماشین تا خانه گریه کرده (یا نکرده. شاید همه به اندازه من حساس نباشند).
شوهرش که آمده با عصبانیت برایش تعریف کرده (یا به توضیح کوچکی بسنده کرده چون دلش
نمیخواسته اعتراف کند که اینطور بیرونش کردهاند و تقصیر را گردن خودش انداختهاند...
که بعد از اینهمه آوارگی بچهاش توی خانهی مادر و خواهر و مهدکودک... و مثل خر کار
کردن شب عید و مرخصی برای مسافرت نگرفتن...ارزشش را داشت اینجور کار کردن؟ یا همان
خانه ماندن و خانهداری کردن بهتر بود از اول؟)
این چیزها برایم خیلی آشناست. این حس
داغانی که بعد از اخراج شدن به آدم دست میدهد. سر به شیشه اتوبوس تکیه دادن و به خیابانهایی
که میگذرند نگاه کردن و فکر کردن به بدبختیهای کل زندگیات. به اینکه انگار همه
با هم دست به یکی کرده بودند که فقط تو نباشی. که علیهات متحد شده بودند و بهت
خیانت کردهبودند. حتی اشیاء اتاق کارت. حتی همکارانات. حتی خندههایتان، لحظههایی
که با هم گذراندید، قول و قرارهایتان... که کسی تو را نمیخواهد... تو اصلاً از
اولش هم به درد کسی نخوردهای... که چقدر بدبخت هستی... و غافله بدون تو به رفتناش
ادامه میدهد...
توهم است. آشنایی، توهم است. رابطه، توهم
است. دوستی، توهم است.
من چه مرگم شده؟ شاید مریضام، شاید
افسردهام که به این چیزها فکر میکنم. شاید طبیعی نیست که آدم برای رفتن همکاری
که فقط سه ماه بوده میشناختهاش، اینطور سوگواری کند. شاید منطقی نیست که آدم
خودش را به جای دیگران بگذارد. اما من این مرض را خیلی وقت است که دارم.
سالها پیش داستانی نوشته بودم که راوی
آن زنی بود که بیماری صرف افعال داشت. یعنی یک جور بیماری روانی که افعال آخر
جملات، توی ذهنش صرف میشدند. و همین باعث میشد که خودش را به جای آدمهای دیگر
بگذارد و این معضل علیالخصوص توی اتوبوسها و مکانهای عمومی که مردم مدام در حال
درد دل کردن بودن گریبانگیرش میشد.
این داستان را هم مثل تمام داستانهای
دیگرم بر اساس مسائل شخصیام نوشته بودم و همین داستان دو صفحهای بود که بعدها
جایزهای ادبی برایم به ارمغان آورد.
من، بیمار نیستم. دوستی، بیماری نیست.
فراموشکاری، مزیت نیست... میخواهم اینها را بلند بلند با خودم تکرار کنم تا
باورم بشود... اما یک صدایی هست که بلندتر از صدای درون من، مخالفخوانی میکند و
صدای من توی همهمهاش گم میشود همش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر