دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

347: ای وااااااااااااااااااااای مادرم

1.
نشسته‌ام روی توالت فرنگی و دارم می‌... و می‌نویسم(حالا یک بار ما آمدیم عفت کلام به خرج بدهیم، اگر شما گذاشتید؟!). به نظرم یکی از بهترین جاهای دنیا برای نوشتن، همین سر کاسه‌ی توالت فرنگی است. اصلاً فرنگی نگو، فرهنگی بگو.
یک کف دست نان با ماست خورده‌ام به عنوان شام. حتی ماست را توی کاسه هم نریختم. همینطور ایستاده کنار میز آشپزخانه با ملاقه سر کشیدم و نان بیات باهاش سق زدم.
توی خیابان دعوا کردیم. بعدش من همان‌جا ایستادم و بهش گفتم: همین الأن میریم پای عابر بانک و پول بر‌می‌داری واسم. از این به بعد باید سر هفته به هفته بهم خرجی بدی. مهم نیست چقدر. ولی باید خرجی بدی. باید بفهمی زن گرفتی و باید خرجش رو بدی. تو مثکه واقعاً یادت رفته. از بس ارزون بودم و سر هیچی بهت سخت نگرفتم، حالام نمی‌تونی باور کنی که زندگی خرج داره و من اگه سر کار می‌رم واسه این نیست که خرج خودم رو بدم. واسه اینه که پول جمع کنم و خونه رو بهتر کنیم و ماشین بخریم و کوفت و زهرمار. اگه قرار بود خرج خودمو بدم شوهر نمی‌کردم.
بعدش به این فکر کردم که وضعیت‌ام شده عین جنـ.ده‌های ارزان که فقط برای یک سرپناه و یک شغل و یک وعده غذا، سرویس می‌دهند. من از ازدواج چه می‌خواستم؟ فرار از خانه‌ی پدری؟ اگر همان‌جا توی خانه‌ی پدرم اینقدر خر حمالی که دارم توی این خانه می‌کنم، می‌کردم و سر ماه به سر ماه علاوه بر خرج لباس و تلفن و اینترنت‌ام، صد تومان هم بهش پول می‌دادم، تا ابدالدهر صدای‌شان در نمی‌آمد. ازدواج، شرایط‌ام را از آنچه بود هم بدتر کرد. حالا صبح تا شب سر کار بیرون‌ام. شب تا نصف شب، سر کارِ خانه. نصف شب‌ها هم گاهی اگر از خستگی در حال مرگ نبودم، مریض نبودم، او مریض و خسته نبود، مهمانی نبودیم و دیر نیامدیم و... خلاصه هزار و یک شرط و شروط اولیه مهیا بود... کار جنـ.سی می‌کنم.
زندگی‌ام شده عین سگ دویدن و نرسیدن. توهین شنیدن. تحقیر شدن. از خودم و این زندگی متنفرم.
آمدیم خانه، نه چون او حاضر شد از عابر بانکش پول بردارد. چون من کوتاه آمدم. اما عصبانی بودم. رفتم سر یخچال هرچی غذا و سالاد و دسر و کوفت و زهرمار بود کشیدم بیرون و خالی کردم توی سطل آشغال. بهش گفتم که اون کنیز و آشپز که می‌شناختی مُرد. برات سخته خرجی بدی؟ اوکی! به قول اون اسبه: جو نیست؟ دو نیست!
بعدش می‌خواستم سبزی‌هایی را هم که خریده بودم، پاک نکرده بریزم دور...می‌خواستم ظرف‌ها را بشکنم... می‌خواستم ماهی‌های فایتر را بکشم... می‌خواستم وسایل خانه را خرد و خمیر کنم... می‌خواستم مانتوی تابستانه‌ی گل گلی‌ای را که تازه خریده‌ام با قیچی ریز ریز کنم... می‌خواستم شیشه‌ها را بشکنم... می‌خواستم... او را بکشم...خودم را هم بکشم... اما به اینجا که رسیدم گریه‌ام گرفت...
چه شد که دوباره رسیده‌ام به روزهای بد تابستان 1380؟
نشستم و سبزی پاک کردم و گریه کردم. یاد مادرم افتادم که تنها و یواشکی گریه می‌کرد و دماغش را با یقه‌ی لباسش می‌گرفت...
چه شد که مادرم شدم؟
2.
روز زن از محل کارم بهم دست خر هم ندادند. تازه امروز عصری آخر وقت آمده‌اند و ازم لیست کارکنان را می‌خواهند که بروند و چند روز بررسی کنند و ببینند چه کسانی شامل هدیه می‌شوند. حتی حقوق‌مان را هم تا آخر هفته نمی‌ریزند.
خرخاکی‌ها از یک جایی سر در می‌آورند و همش دور و بر توالت پیدا می‌شوند. بعد هم معمولاً خودشان می‌میرند.
امروز صبح تا ظهر توی دفتر رئیس‌ام بودم. نبود و مرا به جای خودش کاشته بود. بدون  اینترنت. بدون حتی یک فال ورق اسپایدر کوفتی. بدون حتی یک صفحه‌ی سفید word برای نوشتن. همکاران مرد هم مدام عین دست‌خر (دو بار شد) می‌پریدند توی اتاق و روز زن را تبریک می‌گفتند. اوه! اوه! چه حساس و رمانتیک! چه کسی گفته تبریک روز زن شنیدن، از کسی غیر از شوهر، برای زن اهمیتی دارد یا خوشحالش می‌کند؟
و شوهر؟؟؟ همین‌ها که توی هر خانه‌ای یک دانه‌اش هست: فراموشکار و خسیس و پررو و طلبکار.
دستش‌شان را به تخـ.م‌شان می‌گیرند و می‌آیند خانه و بیخودی به یک چیزی گیر می‌دهند و تر می‌زنند به اعصاب زنه تا خساست و ناتوانی و حقارت‌شان را از خریدن یک هدیه ناچیز، پشت ماسک پررویی و دست پیش گرفتن پنهان کنند (الأن است که آقایان بدوند وسط کامنتدانی و یقه جر بدهند در دفاع از حقوق مرد)
پدرم صبحی همین کار را کرده. شوهر خواهرم و شوهر خودم هم بعد از رسیدن از سر کار، عصری همین کار را کرده‌اند.
از نظر مردها، هدیه دادن کلاً کار مسخره‌ای است، چون یک پای اصلی قضیه خودشان هستند که باید هدیه بدهند و زنه که معمولاً درآمدی ندارد و اگر هم داشته باشد هم برابر با مرده هدیه نمی‌دهد (کما اینکه من در تمام دوران دوستی‌ام برابر با طرفم هدیه می‌دادم. احمق بودم.) و اگر هم بدهد... مگر مرض است؟ خوب، خودش می‌رود از بازار هرچیزی بخواهد و لازم داشته باشد می‌خرد دیگر چه احتیاجی به این بازی‌ها است؟
مردها، زن‌ها را درک نمی‌کنند (مردان مریخی و زنان ونوسی و از این خزعبلات)، و این قضیه‌ی هدیه برای زن‌ها همانقدر مهم است که دستپخت خوب و صکس خوب و احترام به ننه‌شان برای مردها مهم است و اگر زن‌شان این ویژگی‌ها را نداشته باشد، هرز می‌پرند یا نهایتاً طلاقش می‌دهند.
زن‌ها هم چون نمی‌توانند هرز بپرند یا طلاق بگیرند (می‌توانند اما هزینه دارد)، با غذای بد و صکس کم و بی‌حوصله، پاسخ می‌دهند.
چرا مردها نمی‌توانند بفهمند که صکس و غذا برای زن مهم نیست. پول است که برایش مهم است و اگر شما زنی را از لحاظ مالی، درست ساپورت نکنید، درست بهتان سرویس نمی‌دهد. و این همانقدر که عکس‌اش هم صادق است (شما هم اگر بهتان سرویس شکمی و زیـ.ر شکمی ندهند، پول خرج‌شان نمی‌کنید. تعارف که نداریم.) منصفانه است.
این واقعاً یک «معامله پایاپای» است. نمی‌دانید؟ بدانید.
چرا مردها این را نمی‌فهمند؟ یا سعی می‌کنند خودشان را به نفهمی بزنند و احساساتی بشوند؟
مگر زن‌ها برای اینکه همیشه اولش به انگیزه صکس، خواسته می‌شوندو بعدش به انگیزه غذا، نگه‌داشته می‌شوند، بلندگو برمی‌دارندو همه‌جا جار می‌زنند و آه و شیون راه می‌اندازند؟
عجبا!
دیگر مقاومت کردن ندارد. قانون‌اش همین است. پس بهتر است عوض دعوا و مشاجره، کارت‌تان را پر از پول کنیدو در هر مناسبتی با هدیه و گل و شکلات و شیرینی به خانه بروید.
اینطوری زندگی زیبا می‌شود. قول می‌دهم.
3.
امروز صبح:
بعد از دعوای دیشب هر دو بدخواب شده بودیم. من سر شب که او رفته بود خوابیده بود، توی خانه الکی می‌گشتم و تمیزکاری و جمع و جور می‌کردم. بعد که خوابیدم، حالا نوبت او بود. دو سه مرتبه نصف شب با تکان تخت و ایش و ویش او بیدار شدم و آخرش گفتم: چیه؟ گفت: خوابم نمی‌بره. توی دلم گفتم به جهنم. پشت‌ام را کردم و خوابیدم. صبحی روی مبل‌های پذیرایی هندزفری و مبایل و جعبه دستمال کاغذی پیدا کردم.
به جهنم!
امروز صبح چشم‌هایم ورم کرده بود و توی اتوبوس و تاکسی چرت می‌زدم. توی تاکسی سرم افتاد روی شانه‌ی یک آقای افغانی. بیدار شدم دیدم زل زده بهم. به روی خودم نیاوردم و روبرو را نگاه کردم.
توی محل کارم، به آه کشیدن‌های پیاپی هر روزم که به قول همکارم «جگر آدم را خون می‌کند»، یک صوت دیگر هم اضافه شد:

هعععععععیییییییییییی وااااااااااااااااااااااااااااااااای...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر