صبحی که از خانه بیرون زدیم، گفتم: هوا یه کم خنکتر از دیروزه. نه؟
- آره. هواشناسی گفته از امروز شروع به خنک شدن میکنه.
- مگه میشه؟ هنوز کل مرداد و داریم. به وسط تابستونم
نرسیدیم.
- دهم مرداد چلهی تابستونه دیگه.
در این 9 ماهی که آمدهایم توی این خانه، به طور
متوسط هفتهای دو تا بحران داشتهایم.
# دو روز قبل از عروسی چاه ساختمان ریزش کرد، آنهم در حالی که برادرانم
توی پارکینگ داشتند برای من تختخواب و کابینت میساختند و وقتی جهیزیه را آوردیم،
سنگینترین تکه (یخچال) را درست همانجا پیاده کردیم، روی چاهی که فردایش ریزش کرد!
بعد تا مدتها (و هنوز هم) سر هزینهاش و قانونی یا غیر قانونی بودن اتصال به
فاضلاب شهری، با مدیر ساختمان درگیر بودیم (و هستیم).
# سقف انباری بالای حمام و توالت نم داد (و
هنوز هم نم میدهد) و مدتها درگیرش بودیم و هستیم. لولهکش آوردیم. گچکار آوردیم.
طبقه بالاییها زیر کاسه توالتشان را قیرگونی کردند. بعد باز دو سه بار دوغاب
سیمان کردند. و ماجرا همچنان ادامه دارد.
# سقف آشپزخانه نم داد. نم که چه عرض کنم،
داشتم جاروبرقی میکشیدم یکهو دیدم یک چیزهایی روی فرش بپربپر میکند. نگو قطرات
آب بود که میخورد زمین و شتک میزد به کابینتها! پریدم سینی و لگن گذاشتم زیرش و
شوهرم دوید طبقهی بالا و به خانم محترم گفت که کف آشپزخانه آب نریزد. اما به
هرحال سقف به وضع اسفباری ترک خورده و تاول تاول شده است.
# زمستانی،
لولهی شیر آب بالن در اثر یخزدگی ترکید و آب توی اتاق خواب و زیر تخت جاری شد(که
توی پست روز خوب برای ریس ماهی ذکرش رفت). بعد هم لولهی لبهی پشتبام ترکید و دوباره به دیوار
پذیرایی نم داد
# اخیراً یک روز بخاری را کنار زدیم و
دیدیم که دیوار خانه ترکیده و گچهایش کنده شده و به آجر رسیده. چرا؟ چون ناودان
ادارهی برق بغل خانهمان خراب شده بوده و تمام آبی که روی پشتبامش میرفته، به
جای کوچه، یکراست میآمده توی دیوار خانهی ما. آن برفهای زمستان... آن رگبارهای
بهار...
# راهپله و پارکینگ همیشه کثیف و پر از
آشغال است. چون که پارکینگ ما از این مدلهای نردهای است و خانهمان هم دومین
خانه مانده به خیابان اصلی است. پس هر کس یک کوفتی میخورد (آلوچه، شربت نذری، پفک
و...)، ظرفش را، و هرکس سیگاری میکشد، فیلترش را، و هرکس نانی بر زمین پیدا میکند،
برکت خدا را، پرت میکند توی پارکینگ ما!
تبصره: شما سر و صدا و گرد و خاک و باد و
باران را هم به عنوان عوامل طبیعی به وخامت اوضاع بیفزا. و همچنین نبود امنیت (از
لحاظ اینکه ما طبقهی اول هستیم و جرأت نمیکنیم از ترس باز ماندن درب پارکینگ،
حتی کفشهایمان را جلوی در بگذاریم.) و همچنین دختر پسرها و زن و شوهرهایی که کوچهی
ما را حیاط خلوت خانهشان تصور کرده و از شلوغی خیابان اصلی به آن گریز زده و درست
زیر پنجرهی ما رو در رو یا تلفنی جنگ و دعوا میکنند و خط و نشان میکشند. و
همچنین تالار عروسی پنجاه متر آنطرفتر، که ماشینهایشان جلوی در ما پارک میشود و
صدای دزدگیرشان روانیمان میکند و همچنین چیپس و ماست موسیر و مزههایی که کنار
ماشینهایشان جلوی در خانهی ما میل میکنند و آشغالش را همانجا پرت میکنند. و
دودهی خیابان اصلی که روی تمام وسایلم مینشیند و سر و صدای عبور ماشینها که
خوابمان را زهرمار میکند و گرد و خاک پروژهی تعمیرات پیادهروها و عریض کردن
خیابان اصلی که شش ماه است تمامی ندارد... و تمام بدبختیها و معضلات ساکن بودن
کنار یک خیابان اصلی پر رفت و آمد در شرق تهران... (تبصره از بند اصلی طولانیتر
شد!)
# و اما بزرگترین مشکل: دمای هوا!
خانهی ما سر نبش و روی پارکینگ است و فقط
سه متر دیوار مشترک (آنهم از آشپزخانه) با خانههای بغلی مشترک داریم. یعنی شما یک
خانهی درختی به تمام معنا را تصور بفرما. وسط زمین و هوا. با دیوارهایی به نازکی
حلبی! تمام زمستان را (درست از همان اول پاییز که ملت تا دو سه ماه نیازی به بخاری
ندارند) مجبور بودیم بخاری روشن کنیم. اواسط زمستان دیگر سرما آنقدر زیاد شد که با
دو تا بلوز و دو تا شلوار و گاهاً حتی شال پشمی دور سر و گردن، توی خانه میگشتیم
و شبها شوهرم با کلاه پشمی و من با شال پشمی و زیر دو تا لحاف پشم شیشه میخوابیدیم.
صبحها جرأت نمیکردیم پایمان را روی سرامیکها بگذاریم. اول با نوک انگشت پا
دمپایی روفرشی را پیدا میکردیم و بعد از تخت پیاده میشدیم. شما تصور کن انگار
روی قالب یخ پا گذاشتهای، پایت را گاز میگرفت. آخرش مجبور شدیم بیخیال زیبایی
بصری سرامیک بشویم و خانه را موکت کنیم.
تا اواخر فروردین هنوز جرأت نداشتیم بخاری
را جمع کنیم. بعد هم به محض اینکه خواستیم نفس راحتی بکشیم که از زمستان جان سالم
به در بردیم و حالا تا چند صباحی هوا معتدل است، یکهویی گرما بهمان هجوم آورد.
وقتی میگویم گرما، طبیعی است که شما تصوری
ازش نداشته باشید. چون طبقه پایین و بالایتان کولرها را روشن کردهاند یا لااقل
محافظی جلوی آفتاب به شمار میروند و احتمالاً فقط از روبروی خانه، آنهم فقط دو سه
ساعت در روز آفتاب دارید. اما خانهی ما شرقی غربی است و آفتاب از همان اول صبح با
پنجرههای سمت چپ کارش را شروع میکند و ضلع جنوبی خانه را طی میکند تا به روبرو
برسد و بعد تمام روز با تمام توان خود دیوار جلویی را زیر رگبار میگیرد. بدبختانه
روبروی ما هم به جای ساختمان، یک کوچه است و آفتاب تا غروب کاملش، هیچ مانعی برای
تیرباران ما ندارد.
غروبها که میروم خانه حتی نمیشود دست به
دیوارهای خانه زد. انگار کن سونای خشک. کولر و پنکه هر دو با هم تا فردا صبح که از
خانه بیرون بزنیم هلک و هلک کار میکند و حریف گرما و دم خانه نمیشود. راه میروم
و شرشر عرق میریزم. تازه عین تارزان لخت توی خانه میگردم.
به شوهرم میگویم توی این خانه، ما تمام
طبقات جهنم را از آتش تا زمهریر تجربه کردیم. آن دنیا هم مثل این یکی کسلکننده
خواهد بود.
# پیرزنها!
خانهی ما کلاً شش واحد است، که سه تایش از
آن پیرزنها و از کار افتادگان است. توی ساختمان کلاً بچه نداریم، نوه داریم! یعنی
اینها مدام عروس و دامادشان خانهشان است. حوصلهی نظافت ساختمان یا مدیریت را هم
ندارند. مدیر قبلی هم که در اثر بیکفایتی و دزدی از پیرزنهای ساده، برکنار شد. جز
ما فقط یک واحد دیگر میماند که آنهم دست مستأجر است و کلاً هیچ مسئولیتی را به
عهده نمیگیرد. ما هم که تازه وارد هستیم و به دلیل اینکه هر دو شاغلیم، و مدیر
قبلی هم در صورت مدیر شدن ما (به خاطر اختلاف سر همان قضیهی چاه ساختمان و هزینههایش)
کارشکنی خواهد کرد، مدیریت را قبول نکردیم. خلاصه در حال حاضر ساختمان بی صاحب و
صلار است و سگ صاحبش را نمیشناسد. به قرآن.
# سوسک.
آخرش اگر
کسی فهمید این سوسک بیپدر و مادر از کدام سوراخی به خانهی ما نفوذ میکند، جایزه
دارد. پنجره ها را توری ریز کشیدهایم. لولهی هواکش و دودکش هود و آبگرمکن را هم.
درب تمام آبریزها و چاهکهای خانه را هم با درپوش توری ریز پوشاندهایم. دور تا
دور در ورودی و تمام پنجرههای خانه را هم درزگیر زدهایم. پس سوسک از کدام گوری
میآید.
حالا میآید،
به جهنم، بیاید. همه جا گرد سوسک ریختهایم و دیر یا زود میمیرد. خودمان هم که
روی تخت میخوابیم و دستش به ما نمیرسد... اما دیوث گیر داده و درست وقتی که
مهمان توی خانه است، تا حالا دوبار پیدایش شده و آبرویمان را برده. یا از لنگ و
پاچهی مهمانی که شبانه روی زمین خوابیده بالا میکشد، یا درست وقتی گرم صحبت با
زنهای ایش و تیشیشان هستم، از زیر مبل بیرون میدود و قهرمانانه چهارتا پایش را
در هوا تکان میدهد (دوتای دیگر را برای حفظ تعادل روی زمین گذاشته و رویشان
ایستاده است. مگر فیزیک نخواندهاید؟ البته قبول دارم که در صورت پرواز، میتواند
از هر شش پایش برای حرکات قهرمانانه استفاده کند و جیغ خانمها را بیشتر در
بیاورد.)
بحرانهای
دیگری هم هستند که الأن یادم نمیآید (اما مطمئناً هستند و اگر بعداً یادم آمد در
پانوشت خواهم افزود) و همین است که توی این خانه به طور متوسط هفتهای دو بحران
داشتهایم.
در حال
حاضر بحران گرما و سوسک، کاملاً روی بورس است. البته طبعاً به تخـ.متان. شما میتوانید
در صورت تمایل، بحرانهای خودتان را داشتهباشید: ریـ.زگردها... دا.عش... غزه...
منابع آب... زنـ.دانیان سیـ.اسی... و یا هر کوفت دیگری که فکرش را بکنید...
اصلاً چه کاری است؟ هر کس بحران خودش را وسط
بگذارد و خاک خودش را بر سر بریزد. چه کار داریم به بحران دیگران؟
پ.ن1: عنوان:
اگر روزی از روزها بمیرم، مرا با گیتارم در
زیر ماسه ها دفن کنید. (فدریکو گارسیا لورکا)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر