رفتم دکتر پوست و زنان و گوارش و ریه و چشم
و تغذیه... دکترها هم مرا فرستادند سونوگرافی و آزمایش خون و اندوسکوپی و تست
متاکولین (یا چنین چیزی) و معاینه چشم و داروخانه. دهانم سرویس شد، اگر خواسته
باشید بدانید. کلی هم پول دادم تا فقط بفهمم باید ورزش کنم و نان و برنج و روغن و
بادمجان و گوشت قرمز را در غذاهایم به حداقل برسانم. همین و همین. والسلام. باور
کنید همهشان همین را گفتند. تفصیل میخواهید؟ این هم گزارش تفصیلی:
اول: پوست
-
دکتر اینجام اینجوره و
اونجام اونجوره و...
-
آزمایش خون.
(سر جمع شد دو دقیقه. بعد هم شوتام کرد بیرون)
دوم: زنان
-
دکتر اینجام اینجوره و ...
-
برو بخواب معاینه
-
ببین دکتر، چیزه. من تا حالا
با این وسیلهها معاینه نشدما. میترسما.
جان مادرت یواش.
-
اووووووووووم...
هوووووووووووووووم... پاپ اسمیر رو گرفتم. حالا برو سونوگرافی.
(جمعاً پنج دقیقه که سه دقیقهاش به کندن و
پوشیدن تنبان گذشت)
سوم: گوارش
این یکی را میگذارم آخر میگویم. چون مفصل
است و توضیحات دارد.
چهارم: چشم
-
دکتر چشمام...
-
بشین پشت این دستگاه.
-
دک...
-
بشین پشت اون دستگاه. این
کدوم وریه؟ اون کدوم وریه؟ اون یکی چی؟...
-
...
-
شماره چشمت بالا نرفته. اما
اگه بخوای برات عینک مینویسم. برو عینک سازی.
(دو دقیقه)
پنجم: ریه
-
دکتر...
-
نفس بکش (گوشی را گذاشته روی
سینهام)
-
نیاز به کندن لباس نیست؟
-
نخیر. نفس بکش.
-
هااااااااااااااااااااااااا....
هووووووووووووووووووو.... هاااااااااااااااااااااااااااااا....
هوووووووووووووووووووو....
-
محکمتر... محکمتر...
-
(توی
دلم گفتم اگر یک وقت دهانم بو بدهد این اول صبحی، که این بینوا تلف میشود. حالا
هی من سعی میکنم ملایمتر فوت کنم و رویم را یک طرف دیگر کنم، این هی آمده توی
صورت من و اصرار داد که محکمتر فوت کنم...)
-
برو تست متاکولین.
(جمعاً شد 2 دقیقه و چهار نفس عمیق)
ششم: تغذیه
در حینی که توی نوبت دکتر ریه هستم، به
دلیل فراخی دکتر و دیر آمدن همیشگیاش (آنطوری که بیماران و منشی میگویند) به آمد
و رفت آدمها نگاه میکنم. یک پیرزن ریزهای از یک دری هی میدود بیرون و میرود
داروخانه، هی میرود پذیرش، هی برمیگردد توی سوراخش. عین مورچه. نگاه میکنم به
تابلوی اتاقش: متخصص تغذیه.
بلی! البته. اگر که من اینهمه داغانم،
مطمئناً از تغذیهام است. اینهمه دکتر رفتیم، اینهم رویش. پاشدم رفتم نوبت گرفتم و
پریدم توی اتاق متخصص تغذیه.
-
...
-
قد؟ وزن؟ چی میخوری؟ چقدر
نون؟ چقدر لبنیات؟ چقدر برنج؟ چقدر گوشت؟
-
فلان و فلان و فلان و فلان.
-
اینا رو از داروخونه میگیری.
طبق این برنامه که بهت میدم رژیم میگیری. بعدم... آزمایش خون.
(این یکی حدود یک ربع بیست دقیقه شد. طوری که
نوبت دکتر ریهام رسید و صدای منشی را از راهرو میشنیدم که شمارهام را میخواند
و این ول کن نبود. خیلی خانم متعهدی بود. به قرآن.)
و باز، سوم: گوارش:
یک پیرمرد امیدواری بود. و خوشحال. نمیخواستم
چسناله کنم. مشکل من معدهام بود. اگر قرار بود برای یکی چسناله کنم، باید میرفتم
پیش مشاور یا روانشناس. این با جسمم سر و کار داشت. به طور دقیق، با معدهام...
اما خودش سر شوخی را باز کرد. عمداً سوألاتی میپرسید که برای جواب دادنش مجبور
بودم به اعصاب ضعیفام اشاره کنم.
نخیر! من بین غذا، آب بیش از حد نمیخورم و
در طول روز چای زیادی نمیخورم و غذا را تند تند نمیخورم (چون باید اول جراحی و
موشکافیاش کنم) و کم یا زیاد غذا نمیخورم و اصلاً هیچ عادت بدی ندارم الا...
اعصاب خراب!
چرا اعصابت خراب است؟ چرا سر کار میروی؟
برو بنشین توی خانهات و به ورزش و سلامتیات برس. بچهی یک زن کارمند، بد و مریض
و روانی بار میآید؟ بچه نداری؟ نمیخواهی بیاوری؟ چرا؟ بچه خوب است. برو جنوب،
مناطق جنگی تا بفهمی که این مملکت مال ماست. ما شهید دادیم. خون دادیم. مال ماست.
باید برای بهتر کردنش تلاش کنیم.
دکتر این کشور، دیگر کشور من نیست. احساس
یک مهاجر را دارم. توی یک مملکت غریبه. وسط آدمها غریب. هیچ چیزش مال من نیست و
ربطی به من ندارد. اگر بتوانم مهاجرت میکنم میروم افغانستان، پاکستان،
بورکینافاسو، شاخ آفریقا اصلاً. هرجایی جز اینجا. اعصابم از 70 میلیون جمعیت خرد
است. از برنامههای صبح تا شب چرند تلویزیون. از... (سیا.سی شد! ما هیچ، ما
نگاه...)
خیلی حرف زدیم. دست آخر از ترس مریضهای
توی نوبت سر و تهش را هم آورم.
-
حالا برو اندوسکوپی و بیا تا
صحبتمون رو ادامه بدیم!
(نیم ساعتی آن تو بودم و شوهرم بیرون داشت
حرص میخورد)
آزمایشخونها (با قند، بی قند، ویتامین دی
و ...) را دادم. سونوگرافی را هم دادم (حالا من که میدانم اصلاً کل این مثنوی صد
من کاغذ را به انگیزه همین توضیحات مربوط به سونوگرافی واژینال خواندید!
بروووووووووووووووووووووو! خودمان اینکارهایم بابا! حالا توی پانوشت تعریف میکنم)
تست متاکولین اما برای خودش مصیبتی بود. هفت هشت جور کوفت و زهرمار را ریختند توی
یک کپسول متصل به یک لولهای و دادند استنشاق کردم و بعد هی تست ریه ازم گرفتند.
حالا اینکه چقدر خانم دکتر جیغ جیغ کرد تا من بفهمم فوت کردن تا بن جگر و تا تمام
شدن آخرین مولکولهای هوا توی ریههایم، یعنی چه، بماند. آخرش پرسید: خوبی؟ زمین و
هوا را نگاه کردم: اووووووووووم.... هوووووووووووووووم... بد نیستم. ولی یه ذره
اون ته ریههام میسوزه و خشک شده. طبیعیه، نه؟
دو تا پاف اسپری سالبوتامول (خدابیامرز
مادربزرگم که آسم داشت همیشه بر قبایاش و زیر بالش و تشکاش بود. اول جوانی آسم
نگیری، صوااااااااااااااااااااااااااااااات!) توی حلقم خالی کرد و گفت که هیچ مرگم
نیست و آلرژی دارم و احتمالاً سینوسهایم عفونت دارند و باید اسکنشان کنم. اما بعدش تا همین امروز ریههایم از موادی که رویم تست کرده بود میسوخت و یک حال بدی داشتم. میآید ابرویت را بردارت، میزند چشمت را هم کور میکند لامصب!
اندوسکوپی هم مانده هنوز. آنهم منِ عقی!
خلاصه
اینکه بعد از یک چکاپ کامل، سرم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:
پوووووووووووووووووووووف! همین؟ خو از اول میگفتی مشکل فقط از بیتحرکیه! مسخره!
پ.ن: هار هار هار هار... بروید توی گوگل
سرچ کنید. مگر اینجا از آن سایتها هست؟ حاشا و کلا! دور باد!
پ.ن2: دروغ چرا؟ شما که غریبه نیستید. عین سگ از بیماری میترسم. توی این مدت به بدترین بیماریهای نوع بشر فکر کرده بودم...
خدا رو صدد هزار بار شکر که هیچیت نیست. تو با این اخلاق سگت اگه مریضم بشی که دیگه هیچی، از اون بد مریضای اعصاب خوردکن میشی :)
پاسخحذفولی به قول شاعر "مغز من درد میکند نه سرم" برو مغزتو درست کن شازده :)
باقی بقایتان*
* اینو تازه یاد گرفتم خیلی خوشم میاد ازش
گمشو. بچه پررو!
حذف:(
آخ آخ ابن دکتر گوارشه زن بود؟؟
پاسخحذفوای من یه استاد داشتم متخصص گوارش بود دقیقا همینجوری شرو ور میگف!
نه بابا پیرمرد خرفتی بیش نبود. حالا نگهداشته بعد از اندوسکپی برم مخم و بکار بگیره. یه ذره طولش بدم، بلکه آلزایمرم داشته باشه منو یادش بره.
حذف