درد میکنم. احسان میگوید غر نزن. به قول «میس پرسه اوس» که ذکرش به خیر باد: وبلاگ خودم است. چهاردیواری خودم است. اختیاری خودم است... اگر اینجا غر نزنم، کجا غر بزنم؟
ترقوه کجاست؟ همانجایم درد میکند. فعلاً. غالباً اما معدهام یا سرم درد میکنند. زانویم هم اخیراً درد گرفته. از دوران کار توی آرایشگاه که خیلی رویش فشار آوردم (چهار سال پیش یا بیشتر)گاهی درد میگرفت. اما اخیراً بیشتر شده. سرما بهش میزند، تیر میکشد. وقتی نشستهام و حالت خمیده دارد، به سختی صافاش میکنم. بلند که میشوم، چند قدم میلنگم تا راست و ریس شود.
اما خوب یک خوبی دردها هم این است که اکثراً با مسکن یا دارو و درمان درست میشوند. آدم فکر میکند این معده درد، این سر درد، این دندان درد، این پا درد و کمر درد، آخرش میکُشدش (به ضم کاف). اما میبینی فقط کافی است پول یا بیمه تکمیلی داشته باشی و راه به راه بروی دکتر و خودت را درمان کنی تا دردها برطرف شوند. مثلاً همین معدهی بنده را میبینید. در چند ماه اخیر مرا بیچاره کرده بود. دیگر کم کم به جایی رسیده بودم که از هر ده غذا، هفت هشت تایش را نمیتوانستم بخورم. آن دو سه تا را هم درست بعد از نیم ساعت از خوردنشان، سوزش و درد معدهام شروع میشد و باید شربت معده و چای و نبات و کوفت و زهرمار به نافام میبستم. اما الان یک هفته است دارم قرص میخورم و شما بگو انگار که نه انگار از اولش اصلاً درد هم میکرده. پوف. همین. با چهار تا قرص قبل و بعد از غذا و صبح و ظهر و شام، تمام درد ناشی از توارث و بدرفتاریهای طولانی مدت من با معدهام دود شد و رفت هوا. البته امکانش هم هست که بعد از مدتی دوباره برگردد، ولی فعلاً انگار در بهشت موعود به سر میبرم و ملالی نیست غیر از دوری شما.
قرص و دوا. شوهرم میگوید تو باید بروی توی داروخانه کار کنی بس که اسم و آثار داروها را بلدی. حالا نه اینقدر، ولی چون تحمل درد را ندارم، اسم و ویژگیهای داروهایی را که تا حالا باهاشان سر و کار داشتهام، خوب حفظ کردهام و همیشه هم توی یخچال خانه ازشان دارم که شبی نصف شبی اسیر نشوم. از شب بیدار ماندن و درد کشیدن، وقتی نصف مردم دنیا خوابند، بیزارم.
آهان راستی یک شهودی همین الان پیدا کردم. وقتی ما به رختخواب میرویم، یک عده نزدیک صبحشان هست و دیگر باید بیدار شوند. یک عدهی دیگر وسط روزشان هست و سر کار هستند. یک عده هم مردهاند و زیر خاک هستند. پس حال و روز ما، کاملاً بستگی به وضعیت قرار گرفتن ما نسبت به خورشید دارد. شب، معنای مطلقی ندارد. روز معنای مطلقی ندارد. اینکه ما هستیم، هیچ معنای مطلقی ندارد. بستگی به این دارد که خورشید کدام طرفمان است.
همین را بگیر و برو تا ته زندگی. اصلاً هم بهش شک نکن. توی هر چیزی از همین نسخه استفاده کن.
یک خوبی بالا رفتن سن این است که آدم گـ.وز را به شقیقه ربط نمیدهد. هیچ مرضی را روحی و روانی نمیکند. کاملاً میپذیرد که همه چیز، جسمی است و باید به جسماش رسیدگی کند تا وضع روحیاش خراب نشود.
وقتی جوان هستی فکر میکنی به این معتقدی و به آن معتقد نیستی. از این خوشات میآید و از آن بدت میآید. این خوب است و آن بد. این درست است و آن غلط. سفت گرفتهای و ولکن هم نیستی.
وقتی پیر میشوی شل میکنی و سعی میکنی بهت خوش بگذرد. چون در صورت دارد میگذرد، و چه بهتر که خوش بگذرد.
احسان معتقد است که من نباید از ایدهآلهایم کوتاه بیایم و خودم را به نفهمی بزنم و قاطی گاوان و خران بچرم. چرا که نه؟ مگر چه خیری در روشنفکری هست؟ میگوید امثال تو نباید روشنفکری را دست بیندازند و مسخره کنند و به هر چیزی انگ روشنفکری بچسبانند و آن را پس بزنند. اگر روشنفکران هوای هم را نداشته باشند، کی داشته باشد؟ من میگویم کیون لق روشنفکران. مگر یکیشان میآید یک لقمه نان بدهد دست آدم که من هوایشان را داشته باشم؟ روشنفکران کیون خودشان را هم نمیشویند و یکی مثل من باید برود برایشان بشوید. خاستگاه روشنفکری، رفاه است. من که مرفه نیستم را چه به دفاع از روشنفکری.
مثلاً همین فیلم اسب تورین. اصلاً همهی حرف و حدیثها سر همین فیلم شروع شد. بچه ها دیدند و گفتند خوب است. من دیدم و گفتم چرند است. حالا بحث نکن و کی بحث بکن. هیچ کدام هم نتوانستند مرا قانع کنند که لباس پوشیدن و درآوردن و به اسب غذا دادن و سیب زمینی پخته خوردن و طوفان و طوفان و طوفان، به مدت دو ساعت و نیم، میتواند چیز روشنفکرانه یا هنرمندانهای در خودش داشته باشد و مثلاً پیام این فیلم را، با یک فیلم کوتاه با همین مضمون نمیشد القا کرد.
همین دیگر. همین.
کل بحثمان همین بود و من (هنوز هم اصرار دارم) قانع نشدم و سخت بر این پافشاری میکنم که آوردن اسم نیچه در ابتدای این فیلم، صرفاً جهت فریب اذهان چـ.سروشنفکر و فروش و دیده شدن فیلم بوده و بس.
صبح و عصر با اتوبوسهای بیآرتی میروم سر کار و برمیگردم. معمولاً هم صندلی خالی گیرم نمیآید و به نشستن روی پلهی روی چرخ و پای صندلی دیگران قانعام. از ایستادن و اینطرف آنطرف پرت شدن که بهتر است. صبح ساعت هفت فقط دو دسته زن توی اتوبوس هستند: کارمندان، کارگران (نظافتچی و پرستاربچه و سالمند و آبدارچی). ما و آنها با هم سوار اتوبوس میشویم و به شمال شهر میرویم تا در ادارهها و شرکتها و خانههای آنها کار کنیم.
زنهایی که من توی این مسیر باهاشان هم کلام میشوم، همینها هستند. همین زنهای کمسواد و خسته و از ریخت افتاده با زندگیهای داغانشان و شوهران بیپولشان و هفت سر عائلهشان.
چند روز پیش با پیر دختری حرف میزدم که تازه داشت شوهر میکرد. پدر و مادر نداشت و سالها بود سربار برادرش بود و حالا میخواست فقط به هر قیمتی شده، مستقل شود. و ازدواج آخرین راه بود. همسایهای خواستگار چپر چلاقی بهش معرفی کرده بود و این قبولش کرده بود. طرف «بار فروش» بود. از همینها که ما بهشان میگوییم «وانتی». پایش هم شکسته بود و مجبور شده بود ماشیناش را بفروشد (راست و دروغاش پای خودش). هیچ چیز نداشت و ماهی یک میلیون بیشتر هم در نمیآورد. زنه هم با آبدارچیگری یک شرکت بزرگ، همینقدر در میآورد. خواستم بگویم: چرا داری این کار را میکنی؟ از چاله به چاه؟... دیدم کدام چاله؟ کدام چاه؟ خودت را به جای این بگذار تا تعریفات از چاله و چاه عوض شود. هیچی نگفتم. خفه شدم.
من با این آدمها دمخورم. من از این آدمها هستم. من لنگ یک قران و دهشاهی هستم. مرا چه به روشنفکری؟
مرا چه به نیچه؟
من خودم اسب تورینام.
من خودم گاو مش حسنام.
می شه از کلمه ی روشنفکر اعاده ی حیثیت کرد و تمام فحش ها رو به خودمون بدیم. یعنی چی هرکی هر غلطی می کنه ربطش می ده به روشنفکر؟! یه ذره برا کلمات ارزش قائل شیم
پاسخحذف1. روشنفکر از نظرت چیه؟
حذف2. منم وقتی دارم به روشنفکر فحش میدم دارم از نگاه دیگران اون و ارزیابی می کنم. چیزی که جامعه بهش میگه روشنفکر.
حالا کو تا بفهمیم هرچی همه بگن درسته و مهم اینه که چه تعدادی از آدم، یه چیزی رو می گن. وقتی جامعه به کارگردان فیلم شیـ.ار 143 میگه روشنفکر، یعنی روشنفکره. لااقل توی شصت هفتاد سالی که ما میخوایم روی این زمین زندگی کنیم، همین تعاریف جمعی، کاملا کاربردیه و کارمون رو راه میندازه. چیکار داری حقیقت چیه؟ حقیقت مال توی کتاباست. نه خوردنیه و نه پوشیدنی.
تکبیرررررر!
پاسخحذفبه پست یا کامنت؟
حذف