شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۳

378: دوست مذکر معمولی

اولین بار که می بینمش 18 ساله است. درکلاس‌های داستان نویسی محمود گلابدره‌ای بین آنهمه داستان‌های مزخرف بچه های فرهنگسرای خاوران، داستان این یکی متفاوت به نظر می‌رسد. اما به شدت رنگ و بوی داستان‌های صادق هدایت را دارد. بعد از کلاس صدایش می‌کنم و نظرم را بهش می‌گویم. الان که فکرش را می‌کنم اگر بخواهم بی رحمانه خودم را قضاوت کنم، آن هم یکی از لاس زدن‌های ادبی آن سال‌هایم بوده. آدم‌های الکی. اداهای الکی. که تنها توجیهش از نگاه حالایم، ترشحات هورمونی شدید در آن سن است. وگرنه نه آن مزخرفاتی که ما می‌نوشتیم قرار بود پخی ازش در بیاید، نه ما آن انگیزه‌ی شدید و حمایت اقتصادی را داشتیم که بخواهیم یک عمر به طور حرفه‌ای نوشتن را ادامه دهیم. آخرش هم داستان نویسان آماتور باقی ماندیم و زندگی ما را با خود برد.
پسر عجیبی بود. مغرور به نظر می‌رسید. یعنی از وقتی دیدمش تا بعدها، همیشه یک جورهایی دور و برم بود، ولی هیچوقت نگاه جنسی نشان نداد. من در گرفتن مچ پسرها استاد شده بود. انگیزه جنسی را از شصت فرسخی تشخیص می‌دادم و ازش دلزده می‌شدم. در عین حال برایم جذاب هم بود، اما به سرعت خسته‌ام می‌کرد و برایم تمام می‌شد آن آدم. این یکی اما فرق داشت. هیچوقت مچ‌اش در حین دید زدن لب یا سینه یا جای دیگرم نگرفتم. سعی نمی‌کرد مرا لمس کند. حتی سعی نمی‌کرد یک قدم از چیزی که روز اول بودیم، جلوتر بیاید.
چیزی که در توصیف‌اش می‌توانم بگویم این است:
با حفظ فاصله، همیشه نزدیک‌ام بود.
عادت کرده بودم که از روابط‌ام برایش سخنرانی کنم. با اینکه خیلی رابطه تنگاتنگ و صمیمی‌ای نداشتیم، اما این «حفظ فاصله»اش باعث می‌شد بهش اعتماد داشته باشم. کسی که سعی نکند بهت نزدیک شود، آدم قابل اطمینانی به نظر می‌رسد و می‌شود پیشش به راحتی درد دل کرد.
بعد از شش ماه بهش زنگ می‌زدم و قرار می‌گذاشتیم. سیخ سیخ می‌آمد و سیخ سیخ بر می‌گشت و همیشه مرا به نام خانوادگی‌ام صدا می‌زد. جالب نبود؟
چیز دیگری که باعث می‌شد باورم بشود که هیچ نگاه جنسی‌ای بهم ندارد، این بود که دو سال از من کوچک‌تر بود و همیشه هم روابط‌ام را برایش تعریف می‌کردم و همه چیز را می‌دانست.
آن سال‌ها باورم شده بود که چیزی به نام «دوست مذکر معمولی» می‌تواند برای یک زن وجود داشته باشد.
من آدم ایدئالیستی بودم و خوشم می‌آمد که او هم اینطوری است. قله‌ی داستان‌نویسی از نظرش صادق هدایت بود. البته بعدها دیگر سعی نکرد داستانی بنویسد. همان شعر گفتن هم کم‌کم از سرش افتاد. اما علاقه‌اش را به داستان شنیدن و خواندن کمابیش حفظ کرد.
جلسات «سید» جمع شد و بعدش «مهدی پور» و بعدش دیگران آمدند و کم‌کم به این نتیجه رسیدم که از این جلسات چیزی در نمی‌آید الا کارهای کارگاهی. این‌ها فقط تمرین بود و بچه‌ها کارهای ضعیفی می‌نوشتند. دعوتش کردم به جلسات هفتگی دانشگاه خودمان. گمانم روزهای یکشنبه بود. تعدادمان کم بود اما در کارمان جدی بودیم و آدم‌های حسابی را برای نقد کارهایمان و کارهای خودشان به جلسات‌مان دعوت می‌کردیم. دوران دانشگاه، جدی جدی فکر می‌کردیم از این جلسات به جایی خواهیم رسید. بعد بچه‌های حوزه هنری هم از طریق «ح»، به جلسات‌مان راه پیدا کردند و بعدتر، جلسات، خانگی شدند.
حالا گور پدر آن آدم‌ها. حرف آن‌ها نیست. حرف این یکی بود که همیشه بود. کنارم بود. برایش وراجی می‌کردم. از داستان. از آدم‌های آن سال‌های زندگی‌ام. از بی‌وفایی آن یکی و پیشنهاد این یکی. از راست‌ها و دروغ‌هایشان.
تنها چیزی که شاید من برای او داشتم، «صداقت»ام بود در اعترافات‌ام. و تنها چیزی که او برای من داشت، «گوش همیشه شنوا»یش بود.
یک وقتی شد که دو سالی از دانشگاه گذشته بود و من توی یک انتشاراتی حوالی خیابان مسعود سعد سلمان کار می‌کردم. او هم تازه سربازی‌اش تمام شده بود و هر روز عصر می‌آمد مرا بر می‌داشت می‌برد کافه نادری.
چرا کافه نادری؟
گفتم که، «هدایت» اسطوره‌اش بود.
هی می‌رفتیم کافه نادری. هر روز عصر. چرا؟ اتفاقاً دورانی بود که هیچ‌کس توی زندگی من نبود. از خودم پرسیدم ممکن است این آدم بخواهدم؟ آدمی که چندسال آنقدر مرا به نام خانوادگی خواند تا اینکه خودم ازش خواهش کردم مرا به نام کوچک صدا کند. آدمی که هیچوقت حتی سعی نکرد دستم را بگیرد یا جایی با من خلوت کند. آدمی که هیچوقت کادوی تولد و عیدی‌ام را یادش نرفت و همیشه کافه‌ها را حساب می‌کرد و هیچوقت مرا با پول نسنجید. آیا ممکن است که این آدم نگاهی جنسی به من داشته باشد. خواستن یک زن، یعنی داشتن نگاه جنسی به او. این را همان وقت‌ها هم می‌دانستم.
می‌خواستم چیزی بگوید. اما او می‌آمد و می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. زمان دیگر داشت زیادی طولانی می‌شد. باید کسی چیزی می‌گفت و... آن من بودم. عاقبت ازش خواستم که میان رابطه دوستانه و رابطه عاشقانه یکی را انتخاب کند و مرا روی هوا نگه ندارد. چه معنی دارد که هر روز با هم برویم کافه و فقط حرف‌های معمولی بزنیم؟ چرا باید همیشه میز را حساب کند در حالی که دوست معمولی من است؟
سال 85 بود که او انتخاب کرد. که عاقبت خواست که این زن دیوانه ایدئالیست که فکر می‌کند قرار است کار مهمی در دنیا بکند، مال خودش باشد.
سال 93 ردیف کتاب‌هایش را توی کتابخانه نگاه می‌کنم. از بین آنهمه کتاب حقوقی و تاریخ، سری کامل کتاب‌های هدایت، مرا می‌برد به سال 79 و پسر هجده ساله‌ی مغروری که او بود.
حالا یک ماه مانده به عید 94 و سه سال و نیم است که دیگر با هم دوست نیستیم.
زن و شوهریم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر