شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۴

380: عیدتان مبارک ای زنان متأهل کارمند

هیچوقت به اندازه چند روز اول عید نمی‌فهمم که «آدمیزاد چقدر مجبور است» و حالا (بعد از ازدواج) این را بیشتر از سابق می‌فهمم حتی.
یک وقتی بود که من عیدها خودم را چس می‌کردم. دچار آه و افسوس‌ها و چسناله‌های رمانتیک یا عاشقانه‌ی مربوط به سن نوجوانی و ابتدای جوانی می‌شدم. یاد تمام آدم‌های رفته زندگی‌ام می‌افتادم و دلم برای تمام آدم‌های حاضر در زندگی‌ام الکی تنگ می‌شد. درست سر سال تحویل، همه‌مان با هم دعوایمان می‌شد (به خاطر حاضر نبودن یا ادا و اصول‌های مربوط به عکس گرفتن یا خریدهای عید یا تمام چیزهای کوچک و بی‌اهمیتی که اینجور وقت‌ها می‌رود روی اعصاب آدم، از جمله صدای بلند تلویزیون...) و همیشه تقصیر پدرم بود. یعنی آن وقت‌ها اینطور فکر می‌کردم. اما حالا گاهی خیلی کلی که نگاه می‌کنم می‌بینم هر کدام‌مان به نوبه خودمان اعصاب خرد کن بودیم (پدرم شاید بیشتر). مثلاً همین خودم را در نظر بگیر: با آن دفتر تخـ.می خاطرات که همیشه زیر بغل‌ام بود و آه‌ها و افسوس‌ها و عشق‌های ناکام‌ام. گندش بزنند زندگی نوجوانی را. از زندگی متأهلی هم گـ.ه‌تر است. اصلا ً تکلیف خودت را با اتفاقات نمی‌دانی. در جاهای بی‌ربط، احساسات بی‌ربط از خودت بروز می‌دهی. با خودت عهد کرده‌ای که هرگز هیچ‌کجا بهت خوش نگذرد. با همه سر جنگ داری. مدام منتظری که بهت بربخورد و دلت بشکند و به غار تنهایی‌ات بخزی.
عید، فقط در دوران بچگی برای من یکی لذت‌بخش بود. تعطیلی مدرسه و عیدی و خوراکی‌های خوشمزه و سیزده‌به‌در و بازی با بچه‌های فامیل. حالا چه؟ چند روز تعطیلی و به جایش دو ماه خانه‌تکانی و خر حمالی و عیدی دادن و خوراکی‌های خوشمزه نخوردن به دلیل رژیم و تحمل هرچه فامیل گـ.ه که فقط سالی یک بار مجبوری ببینی‌شان و سیزده به در و بدبختی‌های حاضر کردن وسایل و غذا و برگشتنی هم فقط خستگی و کثیفی سر و لباس و صبح سر کار رفتن. 
عید یعنی مصیبت برای مرد. مصیبت برای زن. پول است که زر و زر از جیب مردها بابت چیزهای الکی و بی‌فایده می‌رود و حمالی است که بر سر زن‌ها ریخته و تمامی ندارد.
عید یعنی مجبور بودن: 
به خریدهای غیر ضروری: لباس‌های بنجل، هفت‌سین‌هایی که بعد از عید دور ریخته می‌شوند، کفش‌هایی که تنها هنرشان زدن و تاول‌نشان کردن پاهاست و میوه و آجیل و شیرینی‌هایی که فقط به درد همین چند روز می‌خورند و عید که تمام شود روی دست‌ات می‌مانند (شیرینی نخودی‌های پارسال عید، تا همین دو هفته مانده به عید  امسال هنوز تمام نشده بودند!)
به دید و بازدید‌های بی‌فایده: آدم‌هایی که دارد قیافه‌شان هم از یادت می‌رود. فامیل‌های پدری و مادری که برای هم تره هم خرد نمی‌کنید. کسانی که پایش بیفتد حتی یک قران بهت قرض نمی‌دهند و برای گرفتن یک وام یک میلیونی ازت ضمانت نمی‌کنند.
به چسان فسان‌های مسخره: لاک ناخن، رنگ مو، اپیلاسیون و اصلاح صورت و نونوار کردن سر و لباس و... الکی مثلاً ما همیشه خوش‌تیپ و بی‌عیب و نقص و دافیم!
به بشور بساب‌های سالی یک بار: چنان می‌افتیم به جان خانه و زندگی و گوشه‌ها و سوراخ سنبه‌های لانه‌مان، انگار که مثلاً مهمان‌های نیم‌ساعته‌ی بشین پاشوی عید، قرار است بیایند توی کابینت‌ها و ته کمد دیواری و زیر یخچال ما را هم بازدید کنند. وسواسی می‌گیریم که هر کس از بغل‌مان رد بشود، هفت سوراخ‌اش را با وایتکس تنقیه می‌کنیم و بعد ولش می‌کنیم برود. انگار که مثلاً ما همیشه اینقدر تمیز و بی عیب و نقص و خوشبو و استریلیزه هستیم.
به احترام و عزت تپاندن‌های بی‌مورد: الکی یک عده را دعوت می‌کنیم و الکی یک عده دعوت‌مان می‌کنند. در حالی که چشم نداریم هم را ببینیم. اول می‌رویم خانه بزرگترها (انگار که کوچک و بزرگی اصلاً برایمان اهمیتی دارد) و بعد می‌نشینیم که کوچکترها بیایند به دست‌بوس‌مان. حالا اگر یکی هم این وسط از دست‌مان در رفت، حتماً باید به ما و او بربخورد و تا سال آینده کیونش را برایمان کج کند که بهش احترام نتپاندیم.
شب عید (درست شب عید) زن داداشم آپاندیس‌اش را عمل کرد. من هفت سین‌ام آماده نبود و هیچ ایده‌ای هم نداشتم. سبزه‌ام تازه نیش زده بود. خانه‌ام را حتی جارو و گردگیری نکرده بودم. خودم تازه سر سال تحویل (ساعت 2 صبح) داشتم لاک می‌زدم چون اول صبح فردا باید پامی‌شدیم نهار می‌رفتیم خانه مادربزرگم و می‌دانستم که حتی صورتم را هم اصلاح نکرده‌ام و صبح با احتساب سشوار و آرایش و ست کردن لباس‌ها و گـ.ه‌کاری‌های دیگر دقیقه‌ی نود، وقت کم می‌آورم. 
ساعت سه و چهار خوابیدیم و صبح هر کاری کردم نتوانستم زودتر از نه و نیم بلند بشوم. بعد هم فقط الاف مهمانی بودیم تا ظهر. ظهر تا عصر خانه مادربزرگ. عصر بدو بدو برو سالن و فامیل پدری را ببین و هی با ورود هر آدم جدیدی از پشت میز برایشان بشین پاشو کن (فامیل پدری من روز اول یا دوم فروردین را یک سالن اجاره می‌کنند و دو ساعته همدیگر را می‌بینند و هزینه های پذیرایی را هم دانگی می‌دهند و والسلام.) بعد از در سالن که در آمدی بدو بدو برو خانه‌ی مادر شوهر برای شام...
یک طوری شد که تازه روز سوم عید پایم به زمین رسید که وقت کنم و خانه‌ام را جارو و گردگیری کنم و روز چهارم عید تازه توانستم کارهای خانه را صفر کنم و برای پذیرایی از مهمان صد در صد (نود درصد فی‌الواقع) آماده بشوم.
خواب بی خواب. شب‌ها ساعت دو سه بخواب. صبح‌ها خواب و بیدار همینطور توی تخت غلت بزن و هی با تلفن ملت بیدار شو و باز بخواب تا لنگ ظهر. تا بلند شوی و خودت را جمع کنی و خانه را سر و سامان بدهی و نهار بخوری می‌شود چهار و پنج بعد از ظهر و بعد هم که تا شب عید دیدنی و ...
تازه این وسط، حساب این‌ها که شام و نهار هم دعوت می‌کنند به کنار. چهار تا شام و نهار دعوت شوی و دعوت کنی، رسماً کل عیدت به گـ.ا رفته که رفته. یعنی از صبح تا شب باید پی چسان فسان مهمانی و هماهنگی‌هایش باشی. 
چه عیدی؟ چه شادی‌ای؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟
مسافرت بروی، از شلوغی جاده‌ها و اماکن تفریحی، کوفت‌ات می‌شود. تهران بنشینی از برنامه‌های تلویزیون دق می‌کنی. 
از هفته‌ی دوم هم که رسماً هم کارمند بیرون و هم حمال درون هستی. صبح کله سحر پاشو برو سر کار و عصر بدو بدو بیا به تمیز کردن خانه و پذیرایی از مهمانان. یعنی حتی از خرغَلت تا لنگ ظهر هم محرومی.
این طرف توی اداره هم چند روز اول را باید به های هیتلر (سال نو مبارک) بگذرانی. جرأت نداری انگشت توی دماغت کنی، چون به فاصله پنج دقیقه یک بار یکی از همکاران می‌پرد توی اتاق و عر می‌زند: سال نو مبارک!
تازه به بهانه اینکه 20 روز تعطیل بوده‌ای (اضافه‌کارت را هم می‌پیچانند) آن هم در حالی که واقعاً 4 روز تعطیل بوده‌ای و بقیه را هم خود اداره برای مالیدن نهار، دو ساعت زودتر تعطیل‌ات کرده. و اینطوری می‌شود که عیدی شب عید را بعد از عید ازت پس می‌گیرند.
و عید یعنی این. 
اگر واقعاً می‌خواهید بدانید عید از نظر یک کارمند سی و پنج ساله به چه معناست، عرض کنم به خدمت‌تان که عید یعنی همین نگون بختی و اِدبار و خاک بر سری و مجبوری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر