دیروز همین ساعت (دوی عصر) 209 کیلومتر آنطرفتر، کنار دریا داشتم سنگریزههای گِرد و کروی جمع میکردم و حالا اینجا پشت میز محل کارم نشستهام و کارهای ماندهام روبرویم در چهارگوشهی میز پراکندهاند و دارم اینها را مینویسم.
اگر یک روز فاصله بین دیروز و امروز نبود، میشد با اطمینان گفت که ما (من و آن زن دیروزی کنار ساحل) دو نفر مجزاییم که تصادفی کاملاً شبیه همیم (اگر این شباهت به درد کسی بخورد البته. اگرنه که فقط به درد فیلمهای هندی میخورد)، در غیر این صورت در این خاطرات مجزا، مثل عکسهایی که روی طلق شفاف ظاهر شدهاند، میشد مرا همین حالا و همینجا، بر دیروز و همانجا منطبق کرد. طوری که یک عکس باشد که در آن میزی چوبی با صندلی و کامپیوتر و کاغذهای روی آن بر دریا شناور باشد و دو زن در تصویر باشند، یکی در لباس سراسر سیاه و مقنعه و مانتوی بلند و گشاد پشت میز شناور بر آب، چونان ناخدای کشتی دزدان دریایی، و یکی در لباس رنگین و شال آبی و نارنجی، در حال خم شدن و نوک زدن بر سنگریزههای ساحل. حتی میشد که طیالارض کرده باشم یا مثلاً تعدد جسمانیت داشته باشم. یعنی یک روح باشم در دو بدن. و از همین قِسم ژانگولرها.
فقط با برداشت زمان... فقط با برداشتن فاکینگ زمان... چه تابلویی از خاطراتم میتوانستم تصویر کنم. چقدر خاطره را با چقدر لباس و آرایش و رنگ و چهرهپردازی میتوانستم بر هم منطبق کنم. توی یک لحظه، چقدر زندگیها میتوانستم بکنم. چقدر جاها میتوانستم باشم.
اما زمان...
اگر زمان...
فقط زمان...
دیروز عصر در جنگل به این نتیجه رسیدم که دارم وقتم را با این آدمها، این زوجهای خوشبختِ بچهخواهِ مارکباز تلف میکنم. این آدمهای ساعت برند و کفش برند و لباس برند و تکهکلامهای برند. این آدمهای «کی بچهدار بشویم؟» و «چطور بچهدار بشویم؟» و «دختر بهتر است یا پسر؟» و «چی بخوریم که بچهمان پسر بشود؟» و «کدام دکتر در درمان ناباروری مطرحتر است؟»... این آدمهای «آش فلانجا معروف است» و «کباب بهمانجا اسم در کرده» و «غذای فلان رستوران، فوقالعاده است»...
- دارم وقتم را با اینها تلف میکنم. خدایا من اینجا، وسط این آدمها چکار میکنم. چرا الأن نیم ساعت است دارم با اینها بحث میکنم که به چه علت بچه نمیخواهم و چرا بچهدار شدن بس است و آدمیزاد دیگر بس است و جهان سوم جای خوبی برای بچه پس انداختن نیست؟ چرا دارم زور میزنم که به اینها حالی کنم ادای طبقهای را در میآورند (که خودش اصلاً چه گهی باشد) که مال آن نیستند؟
شوهرم مثل اغلب موارد توی این جور بحثها ساکت است و بیحوصله. از دستش عصبانی میشوم که حرف نمیزند و حرف نزدناش باعث میشود که همه فکر کنند او بچه میخواهد و منم که دارم مجبورش میکنم بچه نخواهد. که بدون استثناء هم همه بعد از شنیدن پاسخ دندانشکن من، به شوهرم مراجعه میکنند و میپرسند: تو چطور؟ تو بچه نمیخوای؟ و عصبیکنندهتر از سکوتِ تا آن لحظهاش، آن «نه»ی گنگ و وارفته و بعد از کمی تأخیرش است که دیگر مهر تأیید را پای افکار خالهزنکها میزند و طوری به هم نگاه میکنند که یعنی: زکی! خانم جان. با این اوصافی که ما میبینیم به همین خیال باش که بتوانی از زیرش در بروی.
من پیشاپیش در این جنگ شکستخوردهام. هنوز شروع نکرده، مهر پایان را روی پیشانیام کوبیدهاند. حتی جرأت ندارم نگاه محبتآمیز به تولهسگ بانمک یکی دیگر بیندازم و آنها توی دلشان یا به زبانشان نیاید که این عاشق بچه است و پشیمان خواهد شد.
خوب باشد. من بچهها را دوست داشته باشم. اصلاً بگذارید حجت را بر شما تمام کنم: اگر کسانی از این جنس آدمیزاد، لیاقت توجه و دوست داشته شدن و وقت گذاشتن را داشته باشند، آنها همین بچهها هستند. وگرنه آدم بزرگها، دیگر باید بروند بمیرند. نه چیزی برای یادگیریشان هست و نه تغییری و نه رشدی. عیناً کیکی که تا 40 دقیقه در کیکپز پف میکند و مغز پخت میشود و اگر بیشتر بماند، دیگر میسوزد. آدم بزرگها مثل کیک سوخته، بوی دود و مزهی تلخ میدهند.
من بچهها را دوست دارم. این از این.
من نیاز به بچه داشتن را در خودم احساس میکنم. (شیرینیِ مادر شدن و از این قِسم دریوریها)
من میدانم یک زمانی پیش خواهد آدم که از دست دنیا خسته باشم و در حال عر زدن در تنهایی، بگویم: اگر بچهداشتم... حالا ... اینجا...
من میدانم که تنهایی بعد از 50 سالگی سخت است...
من میدانم که فامیل شوهر دهانم را سرویس خواهند کرد و مادرشوهر زندگیام را تباه خواهد کرد و شوهر بچهننه عاقبت تسلیم حرفهای پدر و مادرش میشود و آنقدر سر به سر من خواهد گذاشت و برایم جفتکپرانی خواهد کرد که...
من میدانم که اگر نخواهی مثل سایرین باشی و راه آنها را بروی، زندگیات را سیاه خواهند کرد.
من همه چیز را میدانم. اما میخواهم آگاهانه پای این قرارداد را با خودم امضاء کنم که: من هیچگاه بچه نخواهم آورد. چون که آدمیزاد بس است. زمین دارد میمیرد. و اینجا ایران است. یک زمین لعنتشدهای در جهنم قحطی و جنگ و ریزگرد و تحریم و سایر بحرانهای جهان سوم.
دیروز غروب در جنگل فکر کردم که چقدر دارد دیر میشود و من هنوز چالوسام و تهران چقدر دور است و چقدر دیر خواهم رسید و چقدر کار دارم قبل از خواب.
فکر کردم که بروند و مرا اینجا بگذارند. توی خنکی و سبزی جنگل و مِه که آرام پایین میآمد. فکر کردم که زندگی توی تهران بس است. زندگی میان این آدمها. وسط اینهمه دود و اینهمه حرف مفت و اینهمه سگدو زدن پی یک لقمه نان. زندگیای که یک لحظهای هم به من خوش نمیگذرد. اگر بچه نخواهم، پول به چه دردم میخورد؟ آینده به چه کارم میآید؟ شغل ثابت دولتی برای چه؟ یک لقمه نان برای باقی عمرم را همین حالا هم کمابیش دارم. زندگی به سبک زبالهگَردها چه فرقی دارد با زندگیای که من دارم؟ زندگی میان اینهمه آشغال و بوی گند و پسماندههای زندگی مرفه دیگران؟
فکر کردم دیگر باید میان چیزهایی که دارم و چیزهایی که ندارم انتخاب کنم.
بالاخره پیدا کردم کسیو که مثل خودم فکر میکنه. حتی حرفاش تکرار حرفای خودمه و چقد سردرگمم من. مرسی که مینویسی ریس عزیز
پاسخحذف:)
حذفچاکریم