1*
آنقدر از شمال رفتنم (آن هفته و هفته قبلش) گذشت که از دهان افتاد و سرد شد و یادم رفت اصلاً چه میخواستم بگویم.
اما یک خوبی هم دارد که بدیهایش از یادم رفت و خوبیهایش ماند. یعنی دیگر نه عصبانی هستم و نه خیلی خوشحال. به عقب که نگاه میکنم یادم میآید:
که سه روز از بهترین روزهای وسط بهار را در یکی از بهترین شهرهای کوچک شمال در کلبهای روستایی کنار مزارع برنج و تالابی زیبا و پر از لاکپشت و نیلوفر گذراندهام.
که هوا آنقدر خوب و خنک بوده که شبها با پتو میخوابیدهایم.
که باقالاقاتوق خوردهام با پلو. که شب کنار آتش و جوجه و...
که توی پشهبند دور همی به ترکهای دیوار هم خندیدهایم.
که وسط مزارع چای بالای تپه، یک امامزاده پیدا کردهام.
که بعد از مدتها روی ماسههای تمیز و بیزبالهی یک ساحل طولانی قدم زدهام، بیمزاحمت جوانهای هیز و سنگ و کلوخها و مرزبندیهای ویلاهای خصوصی و مناطق حفاظتشدهی شنا.
که بعد از مدتها یک شمالِ خوب رفتهام که از گرما و زباله و هجوم مردم و ترافیک جاده، کوفتام نشده باشد.
2*
دیشب تولد بچهی میم بود. دیشب که نبوده در واقع. اوایل اردیبهشت بوده، بدبخت. اما میم دلش خواست دیشب بگیرد.
دختربچهی شش ساله باشی و تولدت را یک ماه دیرتر بگیرند و فقط یک بچه توی تولدت باشد، آن هم پسر دایی دو سالهات که تقریباً هیچچیز حالیاش نیست و حتی دو کلمه نمیتواند حرف بزند و مادرت فقط این مهمانی را به بهانه تولد تو گرفته باشد تا خانوادهاش را بعد از مدتها دعوت کند و از همه خواسته باشد که به جای کادو، پول بدهند تا خودش برایت «هرچه نیاز داری» را بخرد.
دختربچهی شش ساله باشی و خالهات برای جمعکردن و گوجه کردن موهایت شبیه بالرینها، موهایت را آنقدر کشیده باشد که نصفش کندهشده باشد و ریخته باشد زمین و هرچه سنجاق داشته را توی سرت فرو کرده باشد و مامانبزرگت یک لباس سفید زشت ارزان قیمت تنت کرده باشد که فقط شبیه عروسها شده باشی و برایت ریمل و رژلب زده باشند که توی عکسها خوشگل بیفتی.
دختربچهی شش ساله باشی و در روز تولدت که اینهمه منتظرش بودهای، همه فقط با همدیگر حرف بزنند و از همدیگر عکس بگیرند و تنها کار مفید تو این باشد که با یک چاقوی دسته کوتاه یک برش روی کیک باب اسفنجی بیندازی و توی عکسها لبخند بزنی.
وسط میهمانی کوتاه تولد (9 تا 10 شب) یک لحظه گیرش میآورم که روی مبل توی خودش رفته و سر به زیر به زمین نگاه میکند. کلافه است. حس میکند این آن چیزی که فکرش را میکرده نبوده. که هیچچیز خوب به نظر نمیرسد. که هیچچیز مال او نیست و هیچکس حواسش به او نیست...
و بعدتر... اواخر شب، نشسته روی زمین پای مبل، در حالی که پیشانیاش را به لبهی مبل فشار میدهد. خوابش میآید. و سنجاقها دارند موهایش را میکشند. گروهی اینطرف دارند بازی میکنند و گروهی توی آشپزخانهاند و گروهی دارند حاضر میشوند بروند خانهشان و... هیچکس حتی یادش هم نمیآید که این یک میهمانی تولد بوده است.
تولد او.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر