یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

394: توووووو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآب / تو آب، تو آب، تو آب...

صبح ساعت 8:15، سرکار، پشت سیستم نشسته‌ام و دارم توی نت دنبال «علائم افسردگی» می‌گردم. چند صفحه را باز می‌کنم و بعد از خواندن دو سه تایش، متوجه می‌شوم که تقریباً بیشتر علائم را دارم. اکثر منابع، افسردگی را مرتبط با هورمون‌های زنانه دانسته‌اند. به این معنی که در سن بلوغ یا حوالی دوران عادت ماهیانه یا بعد از زایمان و یائسگی، بدن زنان کاملاً مستعد افسردگی است. البته عوامل وراثتی و سنی و جنسیتی و شرایط زندگی و روانی و ناکامی و حتی وضع اقتصادی را هم در قضیه دخیل دانسته‌اند. حالا اصلاً نمی‌خواهم به علائم افسردگی و راه‌های درمان آن بپردازم. خودتان با سرچ چند کلمه می‌توانید این قبیل جفنگیات را توی نت پیدا کنید و بخوانید.
دیشب ساعت 11:30 بعد از رفتن مهمان‌ها، زیر دوش حمام داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر خسته‌ام. که چرا خستگی در من تبدیل به چیزی مزمن شده است. این چند سال انگار همیشه خسته‌ام. صبح که از خواب بیدار می‌شوم خسته‌ام. ظهر خسته. عصر خسته. شب خسته. آخر هفته‌هایی که مهمانی می‌روم از مهمانی رفتن خسته‌ام. آخر هفته‌هایی که مهمان دارم، از مهمان داشتن خسته‌ام. از ماندن در خانه خسته‌ام. از سفر رفتن خسته‌ام. از خرید کردن. از دیدن آدم‌ها. از بودن در جمع انسان‌ها...
اما چیزهایی هم هست که هنوز خستگی‌ام را درمی‌آورند. مثل ماهی‌ها و گلدان‌هایم. مثل شب در ساحل. مثل باد خنک پاییز. مثل باران. و من چقدر دلم پاییز را می‌خواهد هم الأن. پاییز خیابان ولیعصر. پاییز پارک ملت. پاییزهای پارک ملت را اگر دیده‌باشید عاشق‌اش می‌شوید. یا پاییزهای درکه. طیف رنگ زرد و نارنجی و سبز بین درختان. پاییز فصل من است. بقیه فصل‌ها باشد مال شما.
این روزها همش خسته‌ام. یک جور خستگی عمیق و ریشه‌دارِ روانی که به جسم هم سرایت می‌کند. خوابم ابداً خوب نیست. با این حال وقت‌هایی هم که بعد از برگشتن از کار، دو ساعت یا بیشتر می‌خوابم، حالم بهتر نمی‌شود. فقط باعث می‌شود شب، خواب از سرم بپرد. فقط کافی است خوابم نیم ساعت این‌طرف-آن‌طرف شود، دیگر تا صبح بدخواب می‌شوم. کجایند آدم‌های خوشخواب؟ کجایند آنان که هنوز سرشان به بالش نرسیده، به دستبوس پادشاه اول می‌روند؟ از من بوس به ایشان.
خستگی، دیگر یک چیز جسمی نیست. از چیز خاصی هم نیست. همیشه و از همه‌چیز و همه‌کس خسته‌ام. افسردگی قاعدتاً باید در همه شرایط یکسان باشد، اما مال من اینطور نیست. من چند روز پیش داشتم زندگینامه «مکرمه قنبری» را می‌خواندم و هی بغض‌ام می‌گرفت. هی می‌خواستم بزنم زیر گریه و سر کار بودم و همکارم نشسته‌بود آنطرف زل زده بود توی چشمم و نمی‌توانستم و قورت‌اش می‌دادم.
فشار و استرس کار و زندگی. بیشتر کاری است البته. توی زندگی هم بیشتر مسأله‌ی پول است. نمی‌دانم این‌ها واقعاً تا چه حد می‌تواند آدم را افسرده کند.
و ناامیدی. یأس. امیدی به هیچ چیزی ندارم. به بهبود اوضاع. به اتفاقات خوب.
به ماهی‌های فایترم نگاه می‌کنم و برایم چتر باله‌ها را می‌گشایند و برای‌شان دانه‌های نارنجی غذای‌شان را می‌ریزم و لبخند می‌زنم. ماهی‌ها زنده‌اند. زندگی‌شان به من وابسته است. باید تر و خشک‌شان کنم. باید آبشان را عوض کنم و تنگ‌شان را بشویم و دور و برشان سنگ‌های گِردی را که از ساحل جمع کرده‌ام بچینم که مثل من افسرده نشوند. چون که تنگ‌شان خیلی کوچک است و همش با صورت می‌خورند توی شیشه و دردشان می‌آید. تقصیر من که نیست. اگر دست من بود درزهای پنجره و در را می‌گرفتم و تمام سوراخ‌ها را عایق‌بندی می‌کردم و بعد شیر آب را باز می‌کردم که خانه تا سقف پر از آب بشود. بعد ماهی‌های قرمز و نارنجی و آبی‌ام شنا کنند و از تنگ بیایند بیرون و بنا کنند دور و بر من چرخیدن و توی مرجان موهایم خانه کردن. توی سوراخ گوش‌هایم، بینی‌ام، دهانم، زیر پیراهن‌ام حتی. برای خودشان سفر کنند به اتاق خواب و شب‌ها روی تخت بخوابند. حتی بروند توی کاسه‌‌ی توالت فرنگی هی دور بزنند و احساس اَن بودن را تجربه کنند. یا مثلاً آخر هفته‌ها بروند توی لیوان همزن و برای چند لحظه وحشت تکه‌تکه شدن را لمس کنند. خیلی جاها، خیلی نقاط کور و تاریک توی این خانه هست که ماهی‌ها ممکن است دل‌شان بخواهد بروند شخصاً ببینند.
من چکار خواهم کرد؟ من که از همان اولش مرده‌ام. پس چی؟ فکر کرده‌اید لباس غواصی هم داشته‌ام یا مثلاً این‌ها که گفتم تخیلی بود و لابد من هم آبشش خواهم داشت و با ماهی‌ها شنا خواهم کرد و آنقدر توی آب‌مان می‌رینیم و می‌شاشیم که همان‌جا بمیریم. خوب آنوقت چه کسی آب این تنگ بزرگ را عوض خواهد کرد؟
تُنگ، تُنگ است. کوچک و بزرگ ندارد.
یک نفر باید آب تُنگ را عوض کند. من و خدا نداریم.
و گلدان‌هایم...
همیشه خوشحال‌ام می‌کنند. همیشه دوست‌داشتنی هستند وقتی رشد می‌کنند. وقتی رو به آفتاب می‌چرخند. وقتی خاک‌شان را خیس می‌کنم و...
اگر لازم باشد گلدان‌هایم هم می‌توانند رشد کنند و به تمام در و دیوار بپیچند. آنوقت ماهی‌ها می‌توانند توی شاخه‌هایشان لانه کنند و حس پرنده بودن را تجربه کنند.
کل این جریان البته بیشتر به نفع ماهی‌هاست. من و گلدان‌ها بهانه‌ایم.
افسردگی می‌تواند اینقدر شیرین و خیال‌انگیز باشد؟ افسردگی من می‌تواند به نفع ماهی‌ها و گلدن‌هایم باشد؟ افسردگی می‌تواند چنین بازتاب‌های هفت‌رنگی داشته باشد؟
اگر  «حُزن»، می‌تواند تا این اندازه شیرین باشد، من آدم «محزون»ی هستم.
_____________________________________________
پ.ن:
عنوان از ترانه «تو آب»، آبجیز

۴ نظر:

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. عزیز دلم مجبور شدم نظرت رو حذف کنم چون اسمم لو میرفت اینجا. هستم. بیشتر توی گوگل پلاسم. نمیدونم شمارت رو دارم یا نه. برام بذار، پابلیکش نمیکنم.

      حذف
  2. چرا اینقدر دیر دیر می نویسید؟

    پاسخحذف