سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۵

425: هول واقعیت

صبح های زود که دارم حاضر می‌شوم و آرایش می‌کنم که بروم سرکار، همینطور که نشسته تکیه داده‌ام به اُپن آشپزخانه و توی آینه‌ی دستی‌ام خودم را نگاه می‌کنم، افکار ترسناکی سراغم می‌آید. اضطراب می‌گیرم. همه‌ی چیزهای بد زندگی و آینده می‌آید پیش چشم‌ام. خوبی‌ها یکباره همه ناپدید می‌شوند و حس می‌کنم از درون مچاله می‌شوم.
نگرانی. استرس. احساس اینکه از ادامه دادن می‌ترسم و چیزی در آینده منتظرم نیست. دلم می‌خواهد بروم شوهرم را بیدار کنم و ازش بخواهم فقط حرف بزند. یک چیز بی‌ربطی بگوید که پنجره‌ی ذهنم باز شود و چراغ‌ها روشن شود و هیولاها و زامبی‌های توی مخم در روشنایی روز دود بشوند بروند هوا.
صبح‌های زود، هنوز توی ذهن من شب است با تمام دروغ‌هایش که واقعیت‌اند. که توی گوش‌ات تکرار می‌کنند تا زندگی‌ات را مختل کنند. تا تمام امیدهایت را بکشند و بیماری و مرگ و بدبختی زندگی کثافت اطرافت را به رخت بکشند. واقعیت‌هایی که به هیچ دردی نمی‌خورند الا به گا دادن آدمیزاد.
صبح های زود، مثل جسدی هستم که روحش قبل از تجزیه از خواب بیدار شده و خودش را در تاریکی تابوت یافته و از سفیدی کفن‌اش وحشت می‌کند. که تا می‌آید بلند شود، پیشانی‌اش به سقف کوتاه قبر می‌خورد و دوباره از هوش می‌رود تا از تماشای تجزیه شدن‌اش هول نکند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر