شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۳

360: آخرین «مسئولیت‌پذیر» دنیا

روی در اتاقم نوشته: ورود همکاران اکیداً ممنوع!
نه فکر کنید عن خاصی هستم، ولی اینجا یک سری نامه‌ی محرمانه و مدارک و اسناد از زیر دست من رد می‌شود که باعث نگرانی همیشگی رئیس‌ام است. فقط کافی است یکی جلوی در اتاق من توقفی کوتاه کند و چهار کلمه با من حرف بزند. این عین خروس‌های غیرتی از اتاق بغلی بیرون می‌پرد و بی دلیل می‌آید توی اتاق من و سرش را به یک کاری مشغول می‌کند که شخص مزاحم سریعاً بند و بساطش را جمع کند و برود.
اما این عبارت «ورود همکاران اکیداً ممنوع» بدجوری روی مخ همکاران رفته. گاهی همانجا جلوی در اتاق می‌ایستند و می‌گویند که می‌ترسند جلو بیایند و لیزر نامرئی که در چهارچوب در نصب شده، پاهایشان را قطع کند. گاهی هم که یکی‌شان از رئیس‌ام جرأت می‌کند و یا کار خاصی دارد که فقط با حضور در اتاق من و توضیح روی کار، حل می‌شود، بقیه هم دنبالش سر خود مجوز می‌گیرند و یکهو می‌بینی چهار پنج نفر ریخته‌اند توی اتاق و دارند طوری به در و دیوار و میز و کامپیوتر نگاه می‌کنند، انگار آمده‌اند موزه‌ی دایناسورها. اینجاست که یکهو رئیس استرس می‌گیرد و عین مرغ پرکنده می‌دود توی اتاق و با جارو بیرون‌شان می‌کند.
وقت نهارم با خانم‌های دیگر جور نیست. چون که کارهای اینجا فوق‌العاده فوری فوتی هستند و خدایی نکرده نباید نیم ساعت روی زمین بمانند تا بنده نهار بخورم. بنابراین هیچوقت نمی‌توانم نهارم را با همکاران خانم تنظیم کنم و توی سلف، یکه و یالغوز نهار نخورم.
این روزها هم که یک جور قرصی می‌خورم که معده و کبد و دل و روده‌ام را داغان می‌کند و باید باهاش آب فراوان بخورم. حالا شما تصور کن راه به راه باید بروم از آبسردکن راهرو، آب بخورم و راه به راه باید بروم دستشویی آن سر دیگر راهرو. ببین چه استرسی می‌کشد رئیس‌ام!
همکارم رفته (برگشته به قسمت خودش) و من دوباره دست تنها شده‌ام. در واقع ترجیح می‌دهم تنهایی کل کار را انجام بدهم و اضافه‌کاری بایستم و مرخصی نروم ، ولی یک همکار شلوغ بی‌ملاحظه نداشته باشم.
این که تازه رفته، خوب بود. کارمند قدیمی است و روحیاتش هم خیلی به من شبیه بود. تا باهاش حرف نمی‌زدی، سر حرف را باز نمی‌کرد. صدای موزیک و آلارم و زنگ و اس‌ام‌اس مبایلش دیوانه‌ام نمی‌کرد. مدام در حال بلند بلند حرف زدن با تلفن نبود. اما قبلی بدجوری از همه لحاظ روی مخ‌ام بود. با اینکه کارش خوب بود، ولی خدا را شکر می‌کنم که رفت.
از این آدمایی بود که به زور می‌خواهند با ماشین‌شان تا نصف مسیر برساندت و به جایش توقع دارند که هر روز صبحانه‌شان را بدهی. ازین‌هایی که مدام دنبال مرخصی و پیچاندن هستند. آویزان. روی مخ. مزاحم. بی‌ملاحظه.
نمی‌دانم چرا بعضی‌ها مدام دنبال تعامل اجتماعی هستند. همش می‌خواهند یک چیزی را به زور بهت بتپانند و بعدش یک چیزی را به زور ازت توقع داشته‌باشند. نمونه‌ی کامل‌اش، همسایه روبرویی آپارتمان پدرم است. حالا تازه او کاری هم برای مادر من نمی‌کند و همیشه کاسه گدایی‌اش دست‌اش است و جلوی در ایستاده: عدس دارین؟ برنج دارین؟ سیب زمینی دارین؟ نون دارین؟ بچه‌هام و دو ساعت نگه دارین برم اثاث کشی خواهرم. بچه‌هام و یه ساعت نگه دارین، برم آرایشگاه برای عروسی دختر عموم. بچه‌هام و نیم ساعت نگه دارین، برم نانوایی... هر وقت می‌روم خانه‌ی مادرم، بچه‌های این را یک جایی ولو می‌بینم. توی راهپله. توی خیابان. سر میدان. دم مغازه‌های همسایه. توی خانه‌ی مادرم. همیشه می‌بینم‌شان، مگر مهمانی باشند. کلاً این بچه‌ها را توی کوچه بزرگ کرده. کیونِ نشستن توی خانه را ندارند.
همسایه روبرویی ما یک پیرزن شمالی کثیف بی‌ملاحظه است که فقط به ظاهرش می‌رسد و خوش‌تیپ می‌گردد. از همان روز اول هم تکلیفش را با شوهرم روشن کرد: بی‌روسری آمد جلوی در. که یعنی «من اینطوری‌ام. حالا هرجور راحت‌اید». که ما هم کلاً راحت‌ایم و مشکلی با بی‌حجابی ایشان نداریم. مشکل‌مان در واقع کثیفی جلوی در خانه‌اش و روشن گذاشتن مدام برق راهپله و باز گذاشتن درب پارکینگ و کوبیدن درب آپارتمان به هم در ساعت 12 نصف شب است.
یک خوبی اما دارد که همه‌ی بدی‌هایش به این در: مزاحم نیست. مدام با یک کاسه نذری جلوی در خانه‌مان سبز نمی‌شود یا مثلاً دنبال نان و سیب‌زمینی و پیاز و زردچوبه نمی‌آید. سرش به کار خودش است و اصلاً ما را (همسایه‌های تازه عروس و داماد) آدم هم حساب نمی‌کند. اگر مادرشوهر من بود و می‌فهمید که همسایه‌اش تازه‌عروس است، دیگر دست از سر کچل‌اش برنمی‌داشت. وظیفه خودش می‌دانست که از تمام غذاها یک بشقاب هم برای این ببرد. یا مثلاً هی برود بپرسد «چیزی لازم نداری؟ خوبی؟ خوشی؟». انگار که یک نفر آمده این وظیفه‌ی «به جای مادر طرف بودن» را گذاشته روی شانه‌ی این و عوض‌اش سر ماه به سر ماه بهش حقوق می‌دهد.
بعضی‌ها به این چیزها می‌گویند «لطف و مهربانی و مرام و معرفت». من «مزاحمت» صدایش می‌زنم. دست‌بوس شماست البته.
حالا صحبت مزاحمت همکار بود که به مزاحمت همسایه کشید.
یک مدل دیگر مزاحمت، پول قرض کردن است. یک آدم‌هایی هستند که به اعتبار جیب مردم می‌روند منار می‌دزدند. یعنی مثلاً دوقران پول دارند. می‌روند یک خانه‌ی یک تومانی می‌خرند و بقیه‌اش را خانواده و دوستان و خویشان به دلیل دلسوزی و مرام، پرداخت می‌کنند.
من هرگز در زندگی‌ام چنین آدمی نبوده‌ام. نمی‌دانم احساس مسئولیت یک ویژگی وراثتی است یا اکتسابی و تربیتی، اما من نمی‌توانم از مردم پول قرض کنم. نمی‌توانم بدقول و بدحساب بشوم. نمی‌توانم دروغگو و بی‌مسئولیت و دودره‌باز به حساب بیایم. شاید این‌ها ناشی از یک غرور بیمارگونه و قائل بودن یک شخصیت برجسته‌ی ذهنی برای خود است. اینکه آدم عارش بیاید از یک سری کارها مقابل مردم.
شوهرم معتقد است یک از قومیت‌ها (که اسم نمی‌آورم) برای‌شان خیلی عادی است که در یک لحظه‌ی خاص، خودشان را کاملاً تنها فرض کنند و حضور مردم را دور و برشان نادیده بگیرند. این‌ها آدم‌های ضایعی هستند که توی مترو به سمت نیمکت‌ها حمله می‌کنند و توی صف‌ها بی‌نوبت جلو می‌روند و هرجا پایش بیفتد دروغ می‌گویند و دله دزدی می‌کنند و زیرآب رفقا را می‌زنند و در رفاقت، حق نان و نمک هم نمی‌شناسند. معتقد است که این‌ها کاملاً قومیتی و تربیتی است. البته قومیت، دربرگیرنده‌ی توارث و تربیت محیطی، به طور همزمان هست، اما با توجه به شناختی که از طرز تفکر شوهرم دارم، می‌دانم که منظورش توارث نیست.
حالا به من چه که آدم‌ها چطور اینطور شده‌اند. جاییش که به مربوط است اینجایش است که منافع‌شان با من برخورد پیدا می‌کند. مثلاً برادرم می‌آید از من پول قرض می‌کند و سر موقع که هیچ، وقتی موقع‌اش هم گذشت پرداخت نمی‌کند. اینکه همیشه ازت متوقع‌اند در حالی که تو هیچ‌وقت هیچ توقعی ازشان نداشته‌ای، حتی وقتی خانه می‌خریده‌ای، به یک کدام‌شان رو نینداخته‌ای که هیچ، بعدها هم گلایه‌ای نکرده‌ای. اینکه پدرت از دو ماه جلوتر تاریخ یک مسافرت را تعیین می‌کند و تو می‌روی سر کارت کلی چانه می‌زنی و مرخصی می‌گیری، بعد همه‌شان دسته‌جمعی جوری برنامه‌ریزی می‌کنند که تو را به تخـ.م‌شان حساب نمی‌کنند و تاریخ مسافرت را الابختکی به میل خودشان تغییر می‌‌دهند. آنهم در صورتی‌که هیچ اجبار و مورد خاصی در بین نبوده. اینکه فلان ساعت با خواهرت فلان‌جا قرار داری و بای دیفالت می‌دانی که باید روی یک ساعت بعدش حساب کنی، تا اعصابت به فنا نرود.
متأسفانه در برهه‌ای زندگی می‌کنیم که نوع آدمیزاد کلاً سنسورهای «مسئولیت پذیری»اش از کار افتاده و کیون لق همه‌چیز و همه‌کس کرده و با سوءاستفاده از اعتماد (شما بخوانید حماقت و ساده‌دلی) دیگران، توی زندگی‌اش پیشرفت می‌کند و مدام باید حواس‌ات باشد از رفیق و همسایه و حتی خانواده (درد اینجاست) رودست نخوری.
ظرفیت‌ام پایین آمده. بابا زنگ زد گفت می‌توانی مرخصی‌ات را جابجا کنی. با لحن سردی گفتم که می‌توانم. گفت هفته‌ی دیگر... دیگر نتوانستم. گفتم شما بروید خوش بگذرد. من نمی‌آیم. گفت بهت برخورد؟ قهر کردی؟ گفتم نه چیزی نیست. شما بروید.
مسأله فقط بدقولی نبود. خیلی چیزها بود. توهین... پسر پرستی... پول پرستی...
ظرفیت‌ام پایین آمده. قطع که کردم شوهرم پرسید چی شد؟ چی گفت؟ گفتم که فعلاً با من درباره پدرم و آن مسافرت کوفتی حرف نزند. خودش می‌داند که وقتی بگویم نمی‌روم، اصرار فایده ندارد و فقط عصبانی‌ترم می‌کند. سر به زیر و ساکت صبحانه‌مان را خوردیم و من آنقدر کلافه بودم که نمی‌دانستم باید یقه‌ی کی را بگیرم.
پدرم باید یک روز بفهمد که تا ابد نمی‌تواند با همین فرمان، براند و جلو برود. یک جایی، یک کسی بهش بر‌می‌خورد و بدجور می‌ریـ.ند به کاسه کوزه‌اش.
و آن یک نفر بی‌شک من‌ام.
چون‌که بیش از همه‌ی آدم‌های دنیا، مرا آزار داده.
چون‌که چهره‌ام بیش از تمام آدم‌های دنیا، به او شبیه است.
چون‌که ظرفیت‌ام پایین آمده و دیگر تحمل آدم‌های عوضی بی‌مسئولیت را ندارم.
------------------------------------------------------------------
پ.ن: بی شوخی فکر می‌کنم ما «مسئولیت‌پذیرها»، مثل دایناسورها منقرض شده‌ایم.

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

359: حتی به سرطان سینه و ایدز...

رفتم دکتر پوست و زنان و گوارش و ریه و چشم و تغذیه... دکترها هم مرا فرستادند سونوگرافی و آزمایش خون و اندوسکوپی و تست متاکولین (یا چنین چیزی) و معاینه چشم و داروخانه. دهانم سرویس شد، اگر خواسته باشید بدانید. کلی هم پول دادم تا فقط بفهمم باید ورزش کنم و نان و برنج و روغن و بادمجان و گوشت قرمز را در غذاهایم به حداقل برسانم. همین و همین. والسلام. باور کنید همه‌شان همین را گفتند. تفصیل می‌خواهید؟ این هم گزارش تفصیلی:
اول: پوست
-        دکتر اینجام اینجوره و اونجام اونجوره و...
-        آزمایش خون.
(سر جمع شد دو دقیقه. بعد هم شوت‌ام کرد بیرون)
دوم: زنان
-        دکتر اینجام اینجوره و ...
-        برو بخواب معاینه
-        ببین دکتر، چیزه. من تا حالا با این وسیله‌ها معاینه نشدما. می‌ترسما.  جان مادرت یواش.
-        اووووووووووم... هوووووووووووووووم... پاپ اسمیر رو گرفتم. حالا برو سونوگرافی.
(جمعاً پنج دقیقه که سه دقیقه‌اش به کندن و پوشیدن تنبان گذشت)
سوم: گوارش
این یکی را می‌گذارم آخر می‌گویم. چون مفصل است و توضیحات دارد.
چهارم: چشم
-        دکتر چشم‌ام...
-        بشین پشت این دستگاه.
-        دک...
-        بشین پشت اون دستگاه. این کدوم وریه؟ اون کدوم وریه؟ اون یکی چی؟...
-        ...
-        شماره چشمت بالا نرفته. اما اگه بخوای برات عینک می‌نویسم. برو عینک سازی.
(دو دقیقه)
پنجم: ریه
-        دکتر...
-        نفس بکش (گوشی را گذاشته روی سینه‌ام)
-        نیاز به کندن لباس نیست؟
-        نخیر. نفس بکش.
-        هااااااااااااااااااااااااا.... هووووووووووووووووووو.... هاااااااااااااااااااااااااااااا.... هوووووووووووووووووووو....
-        محکم‌تر... محکم‌تر...
-        (توی دلم گفتم اگر یک وقت دهانم بو بدهد این اول صبحی، که این بینوا تلف می‌شود. حالا هی من سعی می‌کنم ملایم‌تر فوت کنم و رویم را یک طرف دیگر کنم، این هی آمده توی صورت من و اصرار داد که محکم‌تر فوت کنم...)
-        برو تست متاکولین.
(جمعاً شد 2 دقیقه و چهار نفس عمیق)
ششم: تغذیه
در حینی که توی نوبت دکتر ریه هستم، به دلیل فراخی دکتر و دیر آمدن همیشگی‌اش (آنطوری که بیماران و منشی می‌گویند) به آمد و رفت آدم‌ها نگاه می‌کنم. یک پیرزن ریزه‌ای از یک دری هی می‌دود بیرون و می‌رود داروخانه، هی می‌رود پذیرش، هی برمی‌گردد توی سوراخش. عین مورچه. نگاه می‌کنم به تابلوی اتاقش: متخصص تغذیه.
بلی! البته. اگر که من اینهمه داغانم، مطمئناً از تغذیه‌ام است. اینهمه دکتر رفتیم، اینهم رویش. پاشدم رفتم نوبت گرفتم و پریدم توی اتاق متخصص تغذیه.
-        ...
-        قد؟ وزن؟ چی می‌خوری؟ چقدر نون؟ چقدر لبنیات؟ چقدر برنج؟ چقدر گوشت؟
-        فلان و فلان و فلان و فلان.
-        اینا رو از داروخونه می‌گیری. طبق این برنامه که بهت می‌دم رژیم می‌گیری. بعدم... آزمایش خون.
(این یکی حدود یک ربع بیست دقیقه شد. طوری که نوبت دکتر ریه‌ام رسید و صدای منشی را از راهرو می‌شنیدم که شماره‌ام را می‌خواند و این ول کن نبود. خیلی خانم متعهدی بود. به قرآن.)
و باز، سوم: گوارش:
یک پیرمرد امیدواری بود. و خوشحال. نمی‌خواستم چسناله کنم. مشکل من معده‌ام بود. اگر قرار بود برای یکی چسناله کنم، باید می‌‌رفتم پیش مشاور یا روانشناس. این با جسمم سر و کار داشت. به طور دقیق، با معده‌ام... اما خودش سر شوخی را باز کرد. عمداً سوألاتی می‌پرسید که برای جواب دادنش مجبور بودم به اعصاب ضعیف‌ام اشاره کنم.
نخیر! من بین غذا، آب بیش از حد نمی‌خورم و در طول روز چای زیادی نمی‌خورم و غذا را تند تند نمی‌خورم (چون باید اول جراحی و موشکافی‌اش کنم) و کم یا زیاد غذا نمی‌خورم و اصلاً هیچ عادت بدی ندارم الا... اعصاب خراب!
چرا اعصابت خراب است؟ چرا سر کار می‌روی؟ برو بنشین توی خانه‌ات و به ورزش و سلامتی‌ات برس. بچه‌ی یک زن کارمند، بد و مریض و روانی بار می‌آید؟ بچه نداری؟ نمی‌خواهی بیاوری؟ چرا؟ بچه خوب است. برو جنوب، مناطق جنگی تا بفهمی که این مملکت مال ماست. ما شهید دادیم. خون دادیم. مال ماست. باید برای بهتر کردنش تلاش کنیم.
دکتر این کشور، دیگر کشور من نیست. احساس یک مهاجر را دارم. توی یک مملکت غریبه. وسط آدم‌ها غریب. هیچ چیزش مال من نیست و ربطی به من ندارد. اگر بتوانم مهاجرت می‌کنم می‌روم افغانستان، پاکستان، بورکینافاسو، شاخ آفریقا اصلاً. هرجایی جز اینجا. اعصابم از 70 میلیون جمعیت خرد است. از برنامه‌های صبح تا شب چرند تلویزیون. از... (سیا.سی شد! ما هیچ، ما نگاه...)
خیلی حرف زدیم. دست آخر از ترس مریض‌های توی نوبت سر و تهش را هم آورم.
-        حالا برو اندوسکوپی و بیا تا صحبت‌مون رو ادامه بدیم!
(نیم ساعتی آن تو بودم و شوهرم بیرون داشت حرص می‌خورد)
آزمایش‌خون‌ها (با قند، بی قند، ویتامین دی و ...) را دادم. سونوگرافی را هم دادم (حالا من که می‌دانم اصلاً کل این مثنوی صد من کاغذ را به انگیزه همین توضیحات مربوط به سونوگرافی واژینال خواندید! بروووووووووووووووووووووو! خودمان این‌کاره‌ایم بابا! حالا توی پانوشت تعریف می‌کنم) تست متاکولین اما برای خودش مصیبتی بود. هفت هشت جور کوفت و زهرمار را ریختند توی یک کپسول متصل به یک لوله‌ای و دادند استنشاق کردم و بعد هی تست ریه ازم گرفتند. حالا اینکه چقدر خانم دکتر جیغ جیغ کرد تا من بفهمم فوت کردن تا بن جگر و تا تمام شدن آخرین مولکول‌های هوا توی ریه‌هایم، یعنی چه، بماند. آخرش پرسید: خوبی؟ زمین و هوا را نگاه کردم: اووووووووووم.... هوووووووووووووووم... بد نیستم. ولی یه ذره اون ته ریه‌هام می‌سوزه و خشک شده. طبیعیه، نه؟
دو تا پاف اسپری سالبوتامول (خدابیامرز مادربزرگم که آسم داشت همیشه بر قبای‌اش و زیر بالش و تشک‌اش بود. اول جوانی آسم نگیری، صوااااااااااااااااااااااااااااااات!) توی حلقم خالی کرد و گفت که هیچ مرگم نیست و آلرژی دارم و احتمالاً سینوس‌هایم عفونت دارند و باید اسکن‌شان کنم. اما بعدش تا همین امروز ریه‌هایم از موادی که رویم تست کرده بود می‌سوخت و یک حال بدی داشتم. می‌آید ابرویت را بردارت، می‌زند چشمت را هم کور می‌کند لامصب!
اندوسکوپی هم مانده هنوز. آنهم منِ عقی!
خلاصه اینکه بعد از یک چکاپ کامل، سرم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: پوووووووووووووووووووووف! همین؟ خو از اول می‌گفتی مشکل فقط از بی‌تحرکیه! مسخره!
پ.ن: هار هار هار هار... بروید توی گوگل سرچ کنید. مگر اینجا از آن سایت‌ها هست؟ حاشا و کلا! دور باد!
پ.ن2: دروغ چرا؟ شما که غریبه نیستید. عین سگ از بیماری می‌ترسم. توی این مدت به بدترین بیماری‌های نوع بشر فکر کرده بودم...