سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

69: قاتل فضايي... عاشق زميني


_ سلام خانم! من یک عاشق زمینی‌ام!
پوزخند همیشه‌تان را به لب می‌آورید. پوزخند هجده‌سالگی‌تان را که پیرزنی از فامیل به کسی گفته بود و به گوش‌تان رسیده بود که: این لبخند نیست. پوزخندی‌است با نشانی از تمسخری عمیق بر مخاطب... انگار که دستش انداخته باشی... دخترک هجده ساله گفته بود نه، اما زن سی‌ساله دیگر می‌داند که این پوزخندی همیشگی است، بر همه‌چیز این زندگی: زندگی‌تان.
_عشق به هنر، آخر عاقبتش اینه...
صدایتان را توی گلو می‌اندازید. نیم وجب قد و قواره دارید اما منع‌تان نکنند ادعای مردانگی‌تان هم می‌شود. بیخودی دوستان مؤنث مجازی‌تان را «آبجی» خطاب می‌کنید و مذکرها را «داداش». اگر به شما ابراز عشق کنند، لابد قیافه‌ی مسخره به خودتان می‌گیرید و پوزخند همیشگی‌تان را بر لب می‌آورید. شما نمی‌فهمید منظور من عشق به هنر نبود خانم.
زیبا نیستید. زشت هم نیستید. این را همیشه به کسانی که شما را ندیده‌اند می‌گویید. مردان فضایی، عاشق زن‌های معمولی‌اند. نمی‌دانستید؟
حرف‌های رکیک و سکسی می‌زنید و وانمود می‌کنید به این چیزها علاقمندید. اما آنقدر کلمات‌تان را خوانده‌ام که بدانم شما فقط تنهایید. و این تنهایی را به انسان‌های مجازی تقدیم کرده‌اید که فقط حرف بزنید. با کسی... زنی... مردی...
ادای زن‌های بی‌احساس را درمی‌آورید و به همه می‌گویید که نه به خدا اعتقادی دارید و نه به عشق و با اینهمه...با هر غریبه‌ای نرد عشق باخته‌اید و مثل آن زن نویسنده،دوراس، «از آنِ کسی بوده‌اید که بخواهدتان». نوشته‌های‌تان را خوانده‌ام. نمی‌دانید.
شما زن‌اید. ادای مردها را درنیاورید. با این دل نازک‌تان و تمایل ذاتی‌تان به مفعول بودن، دیگر  ژست‌های زمخت و اطوارهای پسرانه‌تان برای چیست؟
دست‌های‌تان را حین کار تماشا می‌کنم. مفاصل انگشتان‌تان را با ورز دادن گل و کار سخت از شکل انداخته‌اید. پشت به من بر لوح گلی روی میز خم شده‌اید. با ابزار برنجی‌تان گِل را می‌تراشید و لایه لایه برمی‌دارید. ابتدا تکه‌های ضخیم و روزهای بعد لایه‌های نازک‌تر از گلی که دارد سفت می‌شود. بعد همان‌طور که با کف دست‌های‌تان خرده‌های گل را از لبه‌ی میز بر زمین می‌ریزید، باسن‌تان را به لبه‌ی میز تکیه‌می‌دهید و مثل زن‌های کاسب‌مأب، سر پول با من چانه می‌زنید: متری فلان قدر و برای کارهای بزرگتر بیشتر و فلانی در فلان‌جا اینقدر گرفته و من اینقدر بیشتر نمی‌توانم تخفیف بدهم که به عبارتی می‌شود فلان قدر و...
خانم!... آی خانمی که به ناخن‌های رنج‌کشیده‌ات لاک گلبهی می‌زنی!... آی زنی که پدرت را، عشق‌ات را، جنسیت زنانه‌ات را انکار کرده‌ای و حالا خود را به خاک منقش سپرده‌ای برای ابد... خانم چقدر می‌گیری که برای من شبی، فقط یک شب، خودت باشی: زنانه‌ترین زن! زنی که مردی بخواهدش. که از آنِ مردی باشد که بخواهدش. که هستی‌اش را انکار نکند و عشقش را درون لوح گِلی نریزد و به مردم نفروشد.
طوری که از پول حرف می‌زنید چندشم می‌شود. آنطوری که دست‌های‌تان را با گل خشکیده مومیایی کرده‌اید. آن حالت فشرده‌ی لب‌های‌تان وقتی توی ذهن‌ محاسبه می‌کنید و آدم را از یاد می‌برید. لب‌هایی که من آنقدر دوستشان‌دارم. که آمده‌ام خودم را مسخره‌ی شما کرده‌ام که فقط حرف بزنید و من لب‌های‌تان را تماشا کنم. برایم قیمت ریز و درشت کارهای‌تان را دربیاورید و مرا مشتری احمقی فرض کنید که می‌توانید سرش کلاه بگذارید...
خانم من این چیزها را سال‌هاست دیده‌ام. اهل هنر را. قیمت تابلوها را بر تکه کاغذی کنار یا گوشه‌شان. گالری‌ها را. حراجی‌های داخل و خارج را. و اگر هر کسی بودم جز این کسی که هستم- یک مرد فضایی دیوانه‌ی هنر- بهتان می‌گفتم که... این قیمت تابلوهای‌تان نیست خانم! این قیمت شماست. فکر می‌کنید زرنگی می‌کنید و سر من کلاه می‌گذارید که این یک تکه گل را به فلان قیمت بهم می‌فروشید؟ من دارم شما را می‌خرم. لحظه‌های این‌جا بودنم را. تجربه‌ی خاک بودن را زیر ناخن‌های گلبهی‌تان. حواستان باشد خانم، قیمت پایین ندهید.
این لحظه‌ها، لحظه‌هایی از زنی مجازی است که فکر می‌کند هیچ انسان مجازی‌ای هرگز نخواهد شناخت‌اش.
سابق، مدتی عکس پروفایل‌تان را روی وبلاگ گذاشته بودید. به نام فضایی‌ام برایتان می‌نوشتم: مرد فضایی! لابد پوزخند همیشگی‌تان را می‌زدید وقتی کامنت‌هایم را می‌خواندید. مشکل شما این است که بیش از اندازه راست می‌گویید. اسم مکان‌ها و زمان‌ها و اشخاص حقیقی را می‌آورید و بعد هم ادعای زرنگی‌تان می‌شود که: پنهان مانده‌اید! می‌دانستم کی و کجا باید دنبال‌تان بگردم. فکر می‌کردید محال است که آدمی آنقدر دیوانه باشد که یک ماه حوالی گالری‌های هنری که نام‌شان را برده‌اید در زمان‌هایی که ذکر کرده‌اید پرسه‌بزند و دنبال زنی بگردد که فقط یک تصویر کوچک نه چندان واضح ازش دارد؟
من آن دیوانه‌ی فضایی‌ام. سلام خانم! آمده‌ام بهتان سفارش یک کار بزرگ را بدهم. سفارش طرح برجسته‌ی بزرگی از پرتره‌ی خودم بر دیوار خانه‌ی خودم. کی می‌آیید؟
درهای اتاق‌هایم، خواب عبور شما را هر شب می‌بینند. به ایوان گفته‌ام که کفش‌هایتان کتانی است و بندهای بلندش را دور ساق پای‌تان گره می‌زنید. نرده‌ی چوبی به خودش وعده داده که بیایید... که وقت باز کردن گره از بندهای کتانی، ناخن‌های گلبهی‌تان تن چوبی‌اش را چنگ بزنند و ساق‌های ظریف‌ پیچک پیچ‌تان نمایان شوند. یک هفته است زن خدمتکار را از گردگیری معاف کرده‌ام... که غبار خاکی که گِل‌اش ورز داده‌ی دستان شماست، با خاک نشسته بر تمام اشیاء خانه‌ام هماغوشی کنند. هر ثانیه‌... بر بستر سال‌های بعد از اینم...
شما دو زنید: زنی که می‌نویسد و راست می‌نویسد و کسی ندیده‌اش... زنی که گِل می‌تراشد و می‌فروشد و خودش را انکار کرده...
و تفاوت من با تمام آدمیان زمینی در این است: من هر دو زن را کنار هم چیده‌ام و حالا مدتی‌است که دارم تماشا می‌کنم این زنی را که هستی‌اش را برای آدم‌های سیاره‌ای دیگر عیان کرده. من آن آدم فضایی‌ام خانم که هستی‌ی به زبان‌نیامده‌ی شما را در جای دیگری دیده.
مرد فضایی‌ای که ادب سرش نمی‌شود و وقتی که رو به کارتان ایستاده‌اید خطوط تن‌تان را دید می‌زند. که اگر به خانه‌اش بیایید در را روی‌تان قفل می‌کند که دیگر نروید. که بترسید و بهش بگویید: یعنی چه؟ این چه کاریست آقا؟ مرد فضایی که با دست‌های شش انگشتی‌اش مچ‌های نازک‌تان را خواهد گرفت و به دیوار خانه‌اش خواهد چسباند و همان‌طور که دارید جیغ می‌کشید، لبان‌تان را با دهان گنده‌ی فضایی‌اش خواهد پوشاند. که آنقدر وحشی است که از شدت عشق فضایی‌اش ممکن است شما را درسته ببلعد که دیگر چیزی روی این زمین حقیر، تن‌تان را تجربه نکند. شما نمی‌دانید فضایی‌ها چطور عاشق می‌شوند.
_ به خانه‌ام نیایید خانم. من آن قاتل فضایی‌ام...
متن را که می‌خوانید، پوزخند هجده‌سالگی‌تان را می‌زنید. نفهمیده‌اید که من قاتلم. زبان ما قاتل‌های فضایی، مثل عاشقان زمینی می‌ماند.

ساعت ۱٠:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٧
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

تولد سي سالگي


(امروز ٧ اردیبهشت تولدمه: تا یک هفته تمدید می‌شود!)
یعنی به جان خودم اگه بهم تبریک نگین...
هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم. فقط دلم خرده خرده می‌شه. 

ساعت ۱٠:۱۳ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٦
    پيام هاي ديگران(29)   لینک

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

-


همین الأن از دست اون یکی وبلاگ راحت شدم. وبلاگ داستانام. حذفش کردم. بعدش یه نفس آسوده کشیدم. به درک. من و چه به این گه خوردنا. من اومدم که برای دل خودم واسه آدمایی که نمی‌شناسم بنویسم. توی اون یادداشت‌ها (میل به خونده شدن) بود. برای همین سقط شون کردم.
بلی رسم روزگار چنین است.
پ.ن: این یادداشتک‌های بی‌عنوان، فقط چند خطی هستند که یکهو به ذهنم می‌رسند. برای همین هم شماره نمی‌گیرند.

ساعت ٢:٤۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٥
تگ ها: یادداشتک
    پيام هاي ديگران(7)   لینک

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

68: فيلسوفان منوچ


پیاده‌روی‌های‌مان از پارک ساعی شروع می‌شد و به میدان ولیعصر و چهارراه ولیعصر و میدان فردوسی و بعد خیابان جمهوری ختم می‌شد و اگر حوصله داشتیم و خسته نبودیم از خیابان منوچهری می‌گذشتیم و به سمت میدان بهارستان می‌رفتیم.
یکی از روزهای هفته‌ی پیش بود که حوصله کردیم و از منوچهری به سمت بهارستان رفتیم. آن روز، روز بدخلقی و سگی من نبود و هرچه شوهرم می‌گفت موافق بودم. شوهرم عاشق عتیقه فروشی‌های خیابان منوچهری است. می‌دانستم که وقتی از روبروی‌شان رد می‌شویم پدرم را در می‌آورد از بس می‌ایستد و تاریخچه‌ی اشیاء را برایم توضیح می‌دهد. طوری که شب نای حرف زدن هم نخواهم داشت. اما یادم افتاد که ممکن است خرید‌هایی هم از لوازم آرایشی‌های ته خیابان داشته باشم که اگر ببینم یادم بیفتد. رفتیم. هرکجا... هر پاساژ قدیمی‌ای... هر سوراخی را که گفت پا به پایش رفتم و مخالفتی نکردم. چنین معجزه‌ای را به خواب هم ندیده بود!
اواسط خیابان یک یاروی دستفروشی بود که قلمو و موچین و شانه از این چیزها می‌فروخت.
یک بار که داشتم موچین‌هایش را امتحان می‌کردم متوجه کتابی شدم که داشت می‌خواند. به گمانم «آخر الزمان» ماریو بارگاس یوسا بود. گُرخیدم! همان دفعه بود که یک یاروی دیگر را هم گرد بساطش دیدیم که یک چشمش داغان شده بود و گویا از زندانی‌های سیـ+اسی سابق بود و کماکان قاطی هم کرده بود و چرت و پرت و راست و دروغ حرف‌هایش معلوم نبود.
این بار هم درحال حرف زدن درباره‌ی عتیقه‌جات و اشکال ترسناک بعضی از مجسمه‌ها و صورتک‌ها و استفاده‌شان، ناگهان خودم را مقابل بساط همان بابا دیدم. قصد خرید یک جور قلموی سایه را داشتم که یک سرش پهن و سر دیگرش نازک باشد. همان‌طور که باهاش چک و چانه می‌زدم، شوهرم آشنایی داد و همانا که یارو هم چسبید و دعوت‌مان کرد به چای و نسکافه و سر حرف باز شد... یک پیرزنی بود که برایش چای و نسکافه می‌آورد و آخر شب همه را سرجمع حساب می‌کرد. چای‌مان را روی جعبه‌ی مقوایی خرت‌ و پرت‌هایش گذاشتیم و ایستادیم به حرف.
بین صحبت مدام می‌پرسید: ادبیات خوبه نه؟... سیـاست و فلسفه چرنده. به درد نمی‌خوره... ادبیات خوبه. نه؟(سرش را یک‌وری خم می‌کرد و منتظر تأییدمان می‌ماند.)
اسمش آقای «سیسیان» بود و یک یاروی شصت ساله‌ی کت و شلواری هم روی چهارپایه مقابل مغازه‌ی بغلی نشسته بود که این یکی، تأیید حرف‌هایش را از او می‌گرفت و به او ارجاع می‌داد. نام آن آقای سیبیلو، «انجمنی» بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، ژست‌هایش آنقدر شبیه قاف بود که به نظرم رسید شاید برادرش باشد. (به قول شوهرم «س» و «ش» زدن‌هایش و آن سبیل آویزانش، ژست روشنفکران چـ+پی بود. چپی‌ها را از سه فرسخی می‌شناسد!)
اوایل می‌رفتیم کافه نادری. بعدش من دیگر نیامدم. به خاطر پیشخدمت‌های بی‌تربیت‌شان که سر ده دقیقه آدم را بیرون می‌کنند و دیگر اینکه حالم از این قسم روشنفکران و ادا اطوارها و سیگار کشیدن‌ها و چس دود کردن و چُسه کلاس گذاشتن‌ها به هم می‌خورد. هنرمندان و روشنفکران چُسکی!
سیسیان (یک دندان درست و حسابی توی دهانش نداشت و مطمئن نیستم که صیفیان گفت یا سیسیان!) آخرین کتاب‌های ادبی شاهکاری را که به بازار می‌آید می‌خواند و به یک سوم قیمت به کتابفروش‌های کنار خیابان میدان انقلاب می‌فروشد. چه خسارتی! آن وقت منِ گاو باید بروم از همان تخمه‌سگی که در عمرش حتی یک خط کتاب هم نخوانده، همان را به چند برابر قیمت بخرم! بهش گفتم:‌خب پدرجان! مگه امثال من مرده که تو بری کتابتو به اون دزدای سر گردنه بفروشی؟ این شماره‌ی من. هر وقت کتاب ادبی یا فلسفی خوبی داشتی خبر بده. من بیشتر پول می‌دم.
خیلی حرف زدیم و فهمیدم طفلک آنقدر شکنجه شده که نیمی از عقلش را از دست داده. بچه ندارد. از سیـاست بیزار شده. کتاب‌های فلسفه‌اش را حراج کرده. و تنها چیزی که هنوز برایش مانده ادبیات است.
وقتی ازش خداحافظی کردیم تا مدت زیادی توی خماری بودم. بالأخره شوهرم ازم پرسید: به چی داری فکر می‌کنی؟
گفتم: زندگی یعنی این کاری که این یارو داره می‌کنه. آشغال می‌فروشه و پول درمیاره و کتاب می‌خونه. آقای خودشه و به کسی باج نمی‌ده. حمالی کسی رو نمی‌کنه. توی دنیای روشنفکری و نویسندگی، نه به کسایی که نوبل گرفتن و مشهورن، که فقط به این یارو غبطه می‌خورم. زندگی یعنی همین... اونوقت من و تو صب تا شب حمالی مردم رو می‌کنیم و حتی وقت نمی‌کنیم یه خط کتاب بخونیم. وقت نمی‌کنیم گذر مردم رو ببینیم. آدما رو... باهاشون حرف بزنیم و چای بخوریم... روی یه جعبه‌ی مقوایی فقط... ما داریم چه گهی می‌خوریم؟
بعد از مدت‌ها که یک کلمه حرف حساب از کسی نشنیده بودم و یک آدم حسابی ندیده بودم... این بابا را دیدم و... وقت بر من خوش گشت.
کاش وقت بر شما هم خوش گردد. هر جور که خودتان دوست دارید. من این جور... شما یک جور دیگر...

ساعت ۱۱:۱۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٤
    پيام هاي ديگران(10)   لینک

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

67: عاشقانه بر خودِ خودشيفته‌ام


یک فکری به سرم زده. یعنی تقریباً همیشه به همین نحو توی ذهنم جریان داشته و حالا بعد از نوشتن صحنه‌های داستان پردیس و کارگاه مجسمه‌سازی و رفتار زن نقاش-مجسمه‌ساز با طه... و بعد از خواندن پیکر شیرین عباس معروفی به روایت یک گوریل فهیم... به ذهنم رسیده یک عاشقانه درباره‌ی خودم بنویسم! از یک زن خودشیفته چه توقع دیگری می‌رود؟!
وقتی داستان بالبانو را می‌نوشتم برای اولین بار از زبان یک مرد، عاشقانه‌هایی پر سوز و گداز برای یک زن نوشتم. تجربه‌ی زیبایی بود: تجربه‌ی عشق یک مرد به یک زن. نمی‌دانم این دیگر چه جور بیماری روانی یا انحراف جنـ+سی است... اما من مدام دلم می‌خواهد خودم را به جای آدم‌های دیگر بگذارم و تلخ‌ترین و عمیق‌ترین احساسات‌شان را تجربه‌کنم.
توی زندگی‌ام به قدر کافی عاشق داشته‌ام و کلمات عاشقانه شنیده‌ام و اشک‌های عاشقی دیده‌ام که بدانم مردها چطور عاشق می‌شوند. یک بار توی دوران دانشگاه به یکی از پسرهای ترم‌پایینی جلسات داستان‌نویسی‌مان که اتفاقاً به بنده هم ارادت وافر داشت و نظر من بر روی داستان‌هایش برایش حکم نقدهای ناباکوف بر مسخ کافکا را داشت، گفتم: این داستان عاشقانه‌ای که نوشتی اصلاً عاشقانه نیست. یعنی می‌تونم حدس بزنم توی زندگیت اصلاً عشق رو تجربه نکردی... و ایشان هم هیجان‌زده اعتراف کرد که درست فهمیده‌ام و این‌ها هم که نوشته توصیف عاشقیت هم‌اتاقی خوابگاهش بر یکی از دخترهای دانشکده است!
اما در مورد داستان بالبانو، چیزی اتفاق افتاد که من مطمئن شدم احساس مردانه را خوب دریافته و توصیف کرده‌ام. مسئول سایت کانون ادبیات برای خودش جلساتی درباره‌ی نشانه شناسی و هرمونوتیک و این چیزها داشت و از تمام بچه‌ها کار برای نقد خواسته بود. من داستانی را که چند سال پیش در حین کارورزی کتابداری در کتابخانه یکی از فرهنگسراها نوشته بودم بهش داده بودم و به قول خودش با خواندن داستان از صبح تا ظهر (ساعت شروع جلسه) خندانده بودمش! داستان مایه‌های طنز داشت و دو صفحه بیشتر نبود و موضوعش یک سوءتفاهم میان سه دختر ترشیده و یک کارورز و یک کارمند مرد بود. (اتفاقی که واقعاً برایم افتاده بود!) بعد ترغیب شد که ازم کاری برای گذاشتن روی سایت بخواهد. داستان بالبانو را برایش بردم و قبل از اینکه دستش بدهم اشاره کردم که هم برای گذاشتن روی سایت طولانی است و هم سانسوری! (شک نکنید که از همان لحظه توی کف جاهای سانسوری ماند!)
هفته‌ی بعد که برای شنیدن نظراتش پیشش رفتم، دیدم کف و حباب است که از دم در اتاق به راهرو روان است! کف کرده بود و می‌گفت یک قدم تا شاهکار شدن فاصله دارد و فقط باید شسته رفته‌تر و روشن‌تر بشود. هم اتاقی‌اش هم که یک یاروی شاعرمسلکی شبیه همان پسره‌ی توی داستان بالبانو بود، یک طرف دیگر غش کرده بود.
یارو یک جمله‌ی داستان را از بر کرده بود و با لحن شاعرانه برایم دکلمه می‌کرد: کجا آن نگاه دخترانگی‌ات را... (حالا خودم دقیقاً عین عبارت را یادم نیست!) و هی به به و چه چه می‌کرد و می‌گفت که این قسمت چقدر قشنگ است و من چقدر زبان شاعرانه و شخصیت این مردک را خوب درآورده‌ام.
بهش گفتم که برعکس... اتفاقاً من می‌خواسته‌ام که این نوع شخصیت را نقد کنم. من حالم از این‌جور شاعر چسوها به هم می‌خورد!
خلاصه اینکه وقتی یک نفر، خودش را توی داستان آدم بخواند و احساس همذات‌پنداری کند، یعنی تو کاری را که قصدش را داشته‌ای انجام داده‌ای.
حالا می‌خواهم یک عاشقانه‌ی توپ از نگاه یک عاشق درباره‌ی خودم بنویسم. این دیگر اوج خودشیفتگی است...
در پست بعد نه... در پست بعدی‌اش این عاشقانه را خواهید خواند.

ساعت ۱:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

66: گذر بر ....


برای یک کار سه ثانیه‌ای، یه ساعت جلوی باجه‌ی هشت معطل می‌شوم. آقای افروغ (؟) کارهای وقت‌گیر پنج نفر را راه می‌اندازد. نامه نگاری... کار صندوق... چک‌ها...
زیر نگاه صبور من مشغول است. و من صبورم چون فکر می‌کنم این عابر بانک لعنتی حتماً آمده و کار من هم مثل این خلق وحشی خدا لابد طول می‌کشد. روشنفکر بازی درمی‌آورم و حقوق برابر برای خودم و آنها قائل می‌شوم...
یک ساعت می‌گذرد. پیرزنی هوارکشان از راه‌پله به سمت طبقه‌ی بالا و احتمالاً وام‌دهندگان می‌رود. سرباز بدبخت با آن آهن قراضه‌ی آویزان از شانه‌اش از راه‌پله‌ی پشتی به سمت بالا می‌دود. آقای افروغ با تلفن مشغول لاو ترکاندن است. یک مردک بوگندو خودش را روی شانه من انداخته تا دستش را به آن نیم‌دایره‌ی باز شیشه‌ی مقابل مستر افروغ برساند. پیرمردی پس گردنم دارد غر می‌زند. از بوی دهانش دلم غش می‌رود.
بالأخره نوبت من می‌رسد. نگاهم دیگر صبور نیست و آقای افروغ گویا بو برده و دیگر معطلم نمی‌کند. به محض اینکه دستش به کارت ملی‌ام می‌رسد ندیده می‌گوید: هنوز نیومده! هفته‌ی بعد بیایین.
می‌شمرم: یک... دو... سه... همین؟ برای پنج کلمه حرف و صرف سه ثانیه زمان باید اینقدر معطل می‌شدم و دست آخر هم نیامده؟
می‌پرسم که اگر هفته‌ی بعد هم بیایم و همین روال باشد چی؟ می‌گوید خدا را چه دیده‌ام؟! بهتر است ده روز دیگر بیایم. درخواست‌ها زیاد است.
تشکر می‌کنم و آویزان به سمت در می‌روم. به کف پیاده‌رو که می‌رسم آن پیاله‌ی همیشه‌پُرِ ذهنی‌ام را سر می‌کشم و می‌گذرم.
به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کنم. به چیزهای زیبایی که دوست دارم بخرم و پول‌شان را ندارم. می‌گذرم.
به چیزهای نگفتنی فکر می‌کنم. به چیزهایی که گفتنش تف سربالاست. و با اینهمه تمام زندگی‌ام است. تمام ذهنم را به خود اختصاص داده. تمام من است.
دیده‌اید توی این فیلم‌های خارجی به احترام یه بابایی که مرده، یک دقیقه سکوت اعلام می‌کنند؟ من هم به احترام حرف‌های نگفتنی‌ام یک سطر سکوت اعلام می‌کنم:
....................................................................................................................
چرا من؟ چرا حالا؟ چرا اینجا؟
پکی به سیگار همیشه روشن ذهنی‌ام می‌زنم و می‌گذرم. «بی‌حرف باید از خم این ره عبور کرد/ رنگی کنار این شب بی‌مرز مرده است...»
از کوچه‌ی شلوغ می‌گذرم. نزدیک خانه توی کیفم را می‌گردم. خواهرزاده ام خواب است. نباید زنگ بزنم. مراعات می‌کنم. پس چرا کسی مراعات مرا توی آن خانه نمی‌کند؟
همین است که هست. می‌گذرم.
کلید در قفل در می‌اندازم و از راهرو می‌گذرم. در اتاق را باز می‌کنم. خانه، بن بست است. در ازدحام و خفقان ته‌نشین می‌شوم. از اینجا نمی‌توان گذشت. تمام شد.
ذهن دائم الخمر و بنگی‌ام را در آغوش می‌کشم و برایش لالایی می‌خوانم.

ساعت ۳:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۳٠
    پيام هاي ديگران(10)   لینک

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

65: فريادي و ديگر هيچ


طوطی برادر بزرگه (کیارش) مُرد...
بلی! رسم روزگار چنین است! (به قول وونه گات)
برادر بزرگه کلی برایش گریه کرده بود. دیروز می‌گفت: بچه‌م مرد...
نکند برادر بزرگه هم فیلم گل‌های داوودی را دیده که اینقدر دل نازک شده؟
می‌گفت: بچه‌م چه بی‌صدا و مظلوم مرد. اصلاً صدا هم نکرد. فقط مرد.
کاش من هم مثل طوطی برادر بزرگه می‌مردم. بی‌صدا سقط می‌شدم.
حرفهای امیدوار کننده تحویلم ندهید.
... فریادی و دیگر هیچ
چرا که امید آنچنان توانا نیست که پا بر سر یأس بتواند نهاد
اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ‌ها زمزمه‌ای بیش نیستند
فریادی و دیگر هیچ...
(از شاملو بود)

ساعت ٢:٤۱ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٢٩
    پيام هاي ديگران(6)   لینک 

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

64: خودشيفته در سرزمين عجايب


آخ که چه حالی به خودم دادم.
اینکه اول صبح به جای اینکه بروی سر کار و روزت را الکی تلف کنی و عصر خرد و خمیر برگردی خانه، گشادی‌ات بیاید بلند بشوی و بگیری تخت بخوابی خیلی حال می‌دهد.
بعد هم بلند شوی و بروی بانک و کارهای مانده‌ی بانکی‌ات را سر و صورت بدهی. بیایی برای خودت دو تکه نان تُست کنی و با کره و مربا بخوری. لواشکی را که شوهرت ز شمال آورده باز کنی و در حال بازی کردن cradle of persia بخوری. بعد بروی برای خودت قهوه دم کنی و شیر داغ کنی و نسکافه‌ی سنتی دست‌ساز بخوری و بعد هم بروی ادامه‌ی کتاب هرتزوک را بخوانی...
از این بهتر امکان ندارد.
یا لذت‌های من خیلی کوچک شده‌اند... یا یاد گرفته‌ام از همه‌ی چیزهای به این کوچکی لذت ببرم.
این یعنی افسردگی؟
بلوغ؟
(...)خل شدن؟
نمی‌دانم چرا توی کارهای بانکی مثل منگُل‌ها می‌مانم. از در بانک که می‌روم تو عین آلیس در سرزمین عجایب می‌شوم. نمی‌دانم اصطلاحات تخصصی کدام هستند و الأن در فلان مورد باید سراغ کدام باجه بروم و چه بگویم و کجا را امضا کنم و چک‌بازی و این چیزها یعنی چه؟
به خدا بی‌سوادها توی این چیزها از من بیشتر استعداد دارند. صبحی که سیستم گویا شماره‌ی 279 را به باجه‌ی 3 خواند، رفتم جلو و در حالی که کارمند باجه بغلی داشت چشمم را درمی‌آورد، از آن یاروی باجه‌ی 3 درخواست فرم افتتاح حساب و خواباندن چک و پرداخت اقساط کردم. به خیر گذشت. شاید خنده‌تان بگیرد که کارهای به این سادگی را برای خودم سخت می‌کنم، اما من به هرحال توی بعضی چیزها این مدلی‌ام. مثلاً هرگز تخته‌نرد را یاد نگرفتم. یعنی اصلاً هیچ‌وقت سعی هم نکردم. نگاه هم نکردم. طرفش هم نرفتم. انگار که چیز ممنوعه‌ای باشد!
به هرحال وقتی از یارو درباره‌ی گزارش حساب و صورت‌حساب اینترنتی پرسیدم یک طوری که انگار به من نمی‌آید که چیزی بارم باشد، گفت: چیز مهمی نیست. گفتم که به هرحال به ADSL دسترسی دارم و اگر امکان اطلاع از صورت‌حساب از طریق اینترنت هست که چه بهتر. گُرخید!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد هم در حالی که هاج و واج مراقب بازتاب‌های چهره‌ام بود، نام سایت و یوزر و پس وورد را داد و نگاهم می‌کرد که ببیند بالای سرم خبری از علامت سوأل هست یا نه... خجالت کشیدم.
تازه در همین حال آن یارو ابرو پاچه بُزی باجه بغلی هم داشت بر و بر نگاهم می‌کرد.
چقدر احساس منگُلی کردم.
از سرزمین عجایب بیرون آمدم، در حالی که داشتم فکر می‌کردم چرا باید کارهای به این سادگی را برای خودم آنقدر مشکل کنم و سراغ‌شان نروم که یک کارمند دونپایه‌ی بانک فکر کند من با آن آدم بی‌سوادی که به جای امضا، انگشت می‌زند برابرم و لزومی ندارد در باب صورتحساب اینترنتی توضیحی بهم بدهد، چون که به هرحال از این چیزها سر درنمی‌آورم؟

ساعت ٩:٤۱ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٢٥
    پيام هاي ديگران(21)   لینک

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

63: زن برادرم و خانم حائري و نيچه (شروع داستان پ)


منع این بلاگ اسپات را کردم با آن سیستم گند کامنت گذاریش، دچار مصیبت پرشین بلاگ شدم!
این هفته اصلاً نمی‌توانم سایت را باز کنم. حتی وبلاگ خودم را هم باز نمی‌کند. وقتی هم وارد می‌شوم هر کاری می‌کنم ذخیره نمی‌کند و هی پیغام خطا می‌دهد. آخ! ه.ز.ز جان حالا دردت را می‌فهمم. من درد مشترکم، مرا فریاد کن...
نشستم فیلم doubt (شک) را با بازی مریل استریپ و فیلیپ سیمور هافمن دیدم. خوب بود. خوشم آمد. از این هافمن قبلاً هم یک فیلم دیگر دیده بودم که اسمش به گمانم این بود: پیش از آنکه شیطان بداند، مرده‌ای.
به خاطر ه.ز.ز رفتم فیلم‌هایم را بیرون کشیدم و کارگردان فیلم اقتباس و نام لاتینش را هم درآوردم: adaptation- کارگردان: spike jonze بازیگران: مریل استریپ- نیکلاس کیج- کریس کوپر
عاشقش‌ام! به شدت با فیلمنامه نویس و نیکلاس کیج احساس همذات‌پنداری می‌کنم. دوست دارم دوباره ببینمش. تقصیر تو شد ه.ز.ز.
زن برادرم دارد توی آشپزخانه پانوشت‌های دعوای دیروزش را با برادر بزرگه تحویل مادرشوهرش می‌دهد. کارهایش تابلو است. حالم را می‌گیرد از بس که قابل پیش‌بینی است.
مثلاً چون دیشب طبق هرشب با برادر بزرگه دعوایش شده و برادر بزرگه طوطی‌اش (کیارش) را برداشته و به قهر آمده خانه‌ی ما، امروز صبح باید حوصله‌ی زن برادرم سر می‌رفته و می‌آمده اینجا و مرا بهانه می‌کرده که مثلاً باهاش یک جایی بروم و بعد هم یک آماری ازم بگیرد که در جریان دعوای‌شان هستم یا نه؟ (من گفتم خبر ندارم. حوصله‌ی توضیحاتش و قضاوت درباره‌ی قضیه را نداشتم) و بعد هم برود سروقت مامان و برای مامان شرح ماوقع را بدهد. که قاشق را پرت کرده و آب را ریخته روی برادر بزرگه و جیغ زده و از بریدن انگشتش ناراحت بوده و مریض بوده و برادر بزرگه سینی را نبرده آشپزخانه و...
خدایی که نیستی! قضاوت کن که من چرا باید به ماجراهای زوجینی که می‌شناسم ناظر باشم و باز ازدواج بکنم؟ کدام تفاهم؟ کدام عشق؟ تمامش عادت است و پذیرش شِت.
زن برادرم بچه است. دلم برایش می‌سوزد.
به روش کاملاً سنتی برای خودم نسکافه درست کرده بودم که مامان و بعد هم زن برادرم رسیدند. دو فنجان بیشتر نبود. مامان به نفع زن برادرم انصراف داد. اگر مثلاً پارسال بود همان دو فنجان را تقسیم بر سه می‌کردم. اما آنقدر نیچه را درک کرده‌ام و آنقدر سا+دیسم گرفته‌ام که خودم را بر هر کسی ترجیح بدهم. حالا هم قرار است فال خودم و زن برادرم را بگیرم. بلد که نیستم. از روی کتاب.
My computer/user/0rys/text/web متن را در این آدرس ذخیره می‌کنم و به نوشتن ادامه می‌دهم. به کارهای اداره‌ی برق اطمینانی نیست.
مریل استریپ در آخرین صحنه‌ی فیلم (شک)، آن اعتماد به نفس و قدرت بلامنازع و سرسختی ذاتی‌اش را به عنوان یک راهبه می‌شکند و به دختر کم سن و سالی که نامش خواهر جیمز است می‌گوید که او هم شک دارد. خیلی هم شک دارد. و گریه می‌کند. خواهر جیمز مثل فرشته‌های چشم آبی می‌ماند و مریل استریپ توی آن کلاه و لباس راهبةگی مثل معلم ادبیات سال دوم دبیرستانم خانم حائری (دیر آمدی ای نگار سرمست...) می‌ماند.
قصه‌ی خانم حائری:
سر امتحان نهایی ادبیات آخر سال که طبق معمول دیکته هم جزئی از آن بود، من توی یکی از کلاس‌های طبقه دوم بودم و خانم حائری یکی از مراقبین راهرو بود. قرار بود معلم‌ها موج رادیوشان را با هم تنظیم کنند و دیکته را با هم بخوانند که وقتی گفتند: تمام! برای همه در همه‌جای ساختمان، عادلانه باشد و کسی عقب نمانده باشد. حالا فکرش را بکن با آن پاشنه‌های تق تقی‌اش توی راهرو راه برود و هی با صدای بلند تو دماغی بخواند: دییییییر آآآآآآمدی ای ی ی نگااااااااااااار سرمست/ زوووووووووووودت ندهیییییییییییییییییم داااااااااامن از دددددددددددست...!
آخرش همه‌ی کلاس کلافه شدند. چون نه صدای معلم کلاس خودمان را می‌شنیدم و نه صدای خانم حائری را. آنقدر سوال کردیم که معلم عاصی شد و در کلاس را بست و خودش متن را برایمان خواند. ترم بعد پدرش را درآوردیم. بنده، کارم شده بود که هرجلسه قبل از شروع کلاسمان با خانم حائری، بروم پای تخته و شعر دیر آمدی ای نگار سرمست را به تزئینات و به خطوط و صورت‌های فلکی مختلف برایش بنویسم. چند سال بعد که فهمیدم توی مدرسه‌ی دخترعمویم ناظم شده، بهش سلام رساندم و او هم پرسیده‌بود: هنوز برایم سوال است که حکایت آن «دیر آمدی ای نگار سرمست...» که هر جلسه برایم پای تخته می‌نوشتید چی بود؟ بهش گفتم تا نمیرد از فضولی. اگر الأن بود نمی‌گفتم تا بمیرد از خماری. لذت‌های سا+دیستیک!
من از کلاس پنجم دبستان همیشه با معلم‌های ادبیات مشکل داشتم. یا خیلی باهاشان خوب بودم و یا ازشان متنفر بودم. به خانم کثیری معلم سال پنجم ابتدایی‌ام گیر داده بودم که شعر سعدی (یکی روبهی دید بی‌دست و پای/ فرو ماند در لطف و صنع خدای) را اشتباه معنی می‌کند. عبارت (بدین دست و پای از کجا می‌خورد) را اشتباه معنی می‌کرد و چون بنده یک جغله بچه بودم که  حرفم برو نداشت، آی حرص می‌خوردم که بیا و ببین.
سال اول دبیرستان برای هر موضوع انشاء، سه تا انشاء می‌نوشتم که دوتایش را با موضوع‌های پیشنهادی خودم نوشته بودم. یک بار هم یک انشاء پر سوز و گداز عشقی سر کلاس خواندم که آخرش هم خودم بغض کردم و اشکم درآمد و بچه‌ها شایع کردند که فلانی دارد شوهر می‌کند. حالا نمی‌دانم در کجای انشاء‌ بنده صحبت از شوهر کردن رفته بود؟
این گریه کردن در هنگام خواندن متن دست‌نویس، یک حالت نوستالژیکی برایم داشت که یک بار دیگر هم ترم دوم دانشگاه گرفتارش شدم. یک نفر که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم یک داستان درباره‌ی یک پیرمردی که همیشه آرزو داشته تختخواب داشته باشد و وقت مردن به آرزویش می‌رسد، خواند و سرش گریه کرد. عبارت (آدم خاک هم به سر می‌کند، پای تل بلند به سر کند)ش هنوز توی ذهنم است. حالا اینکه کجای داستان گریه داشت را بعداً فهمیدم: یارو داستان را به یاد بابابزرگ مرحومش نوشته بود!
تماشای گریه‌ی آن بابا همانا و عاشق شدن همانا. من هم که دل نازک و عاشق مردهای سوسول و ظریف... خوب دیگر! خودم جلو رفتم و در حرف را باز کردم و خودم پیشنهاد کردم و خودم کاری کردم عاشقم بشود و خودم چهارسال به پایش ماندم و وقتی مرا نخواست خودم انتخاب کردم که باز هم باهاش بمانم و بعد هم خودم ازش متنفر شدم و خودم باهاش به هم زدم.
من همیشه خودشیفته بوده‌ام. از شش سالگی تا بیست سالگی مدام به طور یک طرفه عاشق بوده‌ام و همیشه هم هرغلطی که طرف کرده برایم مهم نبوده و توجیهم هم این بوده که من عاشق او هستم و او که به من تعهدی نداده. درون خودشیفتگی خیلی چیزها مستتر است. یکی از آن چیزها حق قائل شدن برای دیگران، به مثابه حق قائل شدن برای خود است.
نیچه هم همین را می‌گوید. می‌گوید که تو اگر خودت را دوست داشته باشی و برای خودت حق قائل باشی، اهمیتی به دیگران نمی‌دهی و خودت برای دل خودت انتخاب می‌کنی و نتایجش را هم هرچه باشد می‌پذیری. دیگران هم در این سیر کاره‌ای نیستند که بعداً بابت چیزی ازشان گله و شکایت کنی. اصلاً کسی جز خودت توی این دنیا نیست که یقه‌اش را بابت چیزی بگیری. خودت هستی و خودت و انتخاب‌هایت. و من بودم که عاشقیت را انتخاب کرده بودم. چشمم کور.
قصه‌ی نیچه:
شوخی کردم! نیچه قصه‌ای نیست که توی نیم صفحه برایتان بگویم و تمام شود.
نیچه پیامبری است که «چنین گفت زرتشت»اش، کتاب مقدس من بوده و هست و غیره.
حالا حالاها باهاش کار دارم.

ساعت ۱۱:٤٦ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٢۳
    پيام هاي ديگران(11)   لینک

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

62: توپ شاشي خودشيفته


1. «ب» و بابا و مامانش رفتند شهربازی. ب داشت توی استخر توپ بالا و پایین می‌پرید و انرژی قلنبه شده‌اش را تخلیه می‌کرد که...
زنی بدو بدو آمد پیش مامانش که: چه نشسته‌ای خانم  جان؟ دخترت روی توپ‌ها شاشید!
2. این روزها توی فضای وب احساس می‌کنم توپی پرباد و گنده‌ام، وسط استخری از توپ‌ها.
توپی که بچه‌ی سه‌ساله‌ای رویش شاشیده...

تأمل فلسفی1. توپِ توپ هم که باشی، یک روز کسی بهت می‌شاشد.
ت.ف2: آدم‌های معمولی، توپ‌های کوچک‌اند و خودشیفته‌ها توپ‌های گنده و پرباد. توپ کوچک شاشی= توپ گنده‌ی شاشی.
فرقی نمی‌کند. خودشیفته نباش عزیز.
ت.ف3: نقاب بر صورت و درون‌مان پر باد و تو خالی... ما جز توپ‌های شاشی چه می‌توانسته‌ایم باشیم؟
ت.ف4: مامانِ این سیستم فیلتـ+رینگ کجاست؟ خانم جان! بچه‌ات روی ما شاشید...
ای مادرت را... بچه‌ی نفهم!
ت.ف5: هر چه وسط‌تر و رو تر= احتمال شاشی شدن بیشتر.
خودت را کنار بکش دوست فرهیخته‌ی خودشیفته.
  
ساعت ۱٠:۳٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۱/٢٢
    پيام هاي ديگران(14)   لینک

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

61: تهوع صبحگاهي


ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح است. آخرش بلند شدم و آمدم که بنویسم. خیلی وقت بود اینطور بیخوابی صبحگاهی به جانم نیفتاده بود. سر صبحی افسردگی. اس‌ام‌اس زدن به کسی که زیاد نمی‌شناسی و جز یک تصویر و چند خط نوشته چیزی برایت نیست و نمی‌شود.
از ساعت شش به صدای گنجشک‌ها و ساعت گوش می‌دادم. احساس فروغ فرخزادی کردم. یاد قاف افتادم. چند تا فحش توی ذهنم بهش دادم. بیخیال شدم. یاد طه افتادم و پردیس... که باید بنویسم‌شان. یاد آن باغچه‌ی ورودی دانشگاه افتادم. بین ساختمان اصلی و ساختمان آموزش. آنجا که سر کلاس شاید جلالی یا یکی دیگر «درخت» را دیدم. درخت را که تا طبقه‌ی سوم آمده بود. شاخه‌هایش را از پنجره می‌دیدم. ریشه‌هایش جایی که من نمی‌دیدم. آن پایین، در باغچه‌ی روبروی ورودی، در خاک بود. ریشه‌ها را در خاک تجسم کردم. درخت را در ساعت 5/7 صبح. سر کلاس استادی... به گمانم جلالی.
مدتی بعد در صفحه‌ی 17 کتاب «تهوع»، صحنه‌ی درخت در پارک ملی را خوانده بودم و از ترس کتاب را بسته بودم و پرت کرده بودم آنطرف. آن روزها «ترس» بود. این را هم سارتر پیش‌بینی کرده بود. و بعد از ترس چه می‌آمد؟ تهوع؟
روزی که یک بار برای همیشه 4 ساعت با قاف حرف زده بودم هم «ترس» بود. بهش گفته بودم. درباره‌ی جهان بی‌معنا و بی‌اخلاق و بی‌معیار و بی‌خدا... درباره‌ی معلق بودن در فضایی بی‌بُعد... درباره‌ی تمام آنچه آن روزها از سر می‌گذراندم، با «ترس» برایش گفته بودم. چرا 4 ساعت پای حرف‌های یک دانشجوی ترم آخر نشسته بود؟ حالا چرا یک دقیقه پای حرف‌هایم نمی‌نشیند. آیا من به «تکرار» مبتلا شده‌ام؟ آیا 6 سال است که دارم خودم را مکرر می‌کنم؟
«نگاه کن!
تو هیچ‌گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...»
دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی علامه طباطبایی را منتقل کرده‌اند به دهکده المپیک. می‌ترسم که حتی بروم دنبال مدرک دائم. می‌ترسم... مثل «یان آنده‌آ» که 2 سال سر گور «دوراس» نرفت. می‌ترسید.
من از خلاء... از نبود درخت، آنجا در ساعت 5/7 صبح... از نبود عصمت صدری و نوشین و مریم مخمل و نیره ترقی... از نبود پسرهایی که آن سال‌ها عاشقم بودند... از نبود آن میز و نیمکت سنگی شطرنج... از نبود هفت کاج پیچک‌پوش باغچه‌ها می‌ترسم. وحشت می‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم.
«نمی‌خواهم ببینمش
چهره‌اش را به دستمالی فرو پوشید،
تا به مرگی که در اوست خو کند.
کار از کار گذشته است
باران به دهانش می‌بارد...»
باران به دهان خاطرات مرده‌ام می‌بارد. کار از کار گذشته‌است. چهره‌ی خاطراتم را به دستمالی فرو می‌پوشم تا به مرگی که در آن‌هاست خو کنند.
برنمی‌گردم. آنجا باتلاق درد است.
با بچه‌های دهه‌ی شصت نمی‌شود از نوستالژی گفت. نسل من حتی درون عملگرایی و ماده‌گرایی‌شان هم، آرمان‌گرا بودند.
این درد، قاف را دیوانه کرد. دردِ بازخرید شدن از آن فاضلاب گه و گند، بعد سی‌سال تدریس فلسفه. دیوانه‌شد که حالا دوباره احمق‌های ایده‌آلیستی مثل آن سال‌های ما را پیدا کرده و همان حرف‌های آن سال‌ها را که با ما می‌گفت، به خوردشان می‌دهد. قاف هم مثل من به غریبه‌ها پناه برده. و آن نغمه را بر ساز ناکوکش، دوباره و چندباره برای رهگذرانی جدید، اجرا می‌کند.
ای کاش می‌فهمید که حالا مدتی است این چیزها را به خوبی او می‌دانم. که حالا شده‌ام زنی سی‌ساله که در ساعت 6 صبح، تهوع دارد.
باز رسیدم به اینجا... به تهوع. هی چرخ می‌خورم و چرخ می‌خورم و دوباره می‌رسم به همین که هستم: به تأملات فلسفی‌ام. به خودشیفتگی‌ام. به بی‌پدری‌ام...
من جز یک ریس چه می‌توانسته‌ام باشم؟
یک شازده ه.ز.ز؟ یک سیما؟ یک ابر که بلد نیست بباره؟ یک گوریل فهیم؟ یک نارسیس یا خرگوش سفید؟ یا مَشی آواره در وب؟ یک سهیل اجتهادی؟ یک شین؟ یک نادی رهایی؟ یک غریبه؟ یک هیچ‌کس؟
من جز این زنی که رأس ساعت 6 صبح روی تمام زندگیش استفراغ می‌کند، بی یک کلمه اغراق، چه می‌توانسته‌ام شده باشم؟

تأمل فلسفی: آیا «30»، یک عدد مقدس است؟
دکتر قاف بعد از سی سال تدریس فلسفه کـ...خل شد.
فردوسی می‌گوید: بسی رنج بردم در این سال سی...
من سر سی‌سالگی احساس فروغ فرخزادی کرده‌ام...
تا به حال به اینش فکر کرده بودید؟

ساعت ۱٢:۱٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۱۸
    پيام هاي ديگران(17)   لینک

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

60: سفرنامه شمال 89


دو تا بلوز: آستین کوتاه و بلند. دو تا شلوار. شلوار خانه. لوازم آرایش. شورت. سوتین. روسری و شال ساده. کیف مشکیه. کاپشن و شال گرم. کتانی مشکیه. جوراب. مسواک. ژل. اسپری. فا. ملافه. مبایل و شارژر. برس. دمپایی. موچین. فیلم‌های پسرعمه کوچکه...
توی ماشین، «باران» دختر سه‌ساله‌ی خسرو روی صندلی عقب بالا و پایین می‌پرید و با بابا خسرو جانش توی خیال حرف می‌زد و من کنارش توی تاریکی اتوبان چیزهای مورد نیاز سفر شمال را می‌نوشتم. در یک حرکت کماندویی قرار شده بود بروم شمال و حالا عمه اینها قرار بود مرا ببرند خانه و من وسایلم را حاضر کنم و بروم خانه‌شان تا صبح ساعت 5 با سین بروم شمال: ساعت 2 شب بود!
برای همین وسط راه، توی جفتک چارکش‌های باران سعی داشتم ذهنم را

متمرکز کنم و چیزی را جا نگذارم و آنها را هم زیاد معطل نکنم...
قرش بده... ساسی مانکن... شیش و نه... شیشه‌ی ماشین تا ته پایین... باد توی صورت... وای تو هاتی، مث میوه‌های صادراتی (خداوکلیلی ساسی مانکن این عبارت «میوه‌های صادراتی» رو از کدوم فرهنگ لغتی پیدا کرده؟)... فرزان کنار شیشه ماشین دیگر، توی روی‌مان بلند می‌خواند... نیش «آزاد» تا بنا گوش باز... دوربینش فعال... قیافه‌اش مثل رضا عطاران می‌ماند: کچل و خندان و بی‌خیال... نقاشی‌های دیواری تخمی روی دیوارهای رامسر... جواهر دِه... تلکابین... قلیان... قلیان... قلیان...
الف و سین لاو می‌ترکانند. بهشان گوشزد می‌کنم که جلوی بچه‌شان (که من باشم) حرکات مستهجن از خودشان درنیاورند. آفتاب غلیظ سیزده به در. گه خورده هواشناسی. کو باران؟ که با هر قطره‌ی اشکت، منم مثل تو آشفته‌م... می‌نویسم من روی صندلی عقب. شوهرم هی زنگ می‌زند و غر می‌زند که چرا نیاوردیمش... راست دریا... چپ کوه... نوروزتان پیروز... تلکابین با آن پل معلق عابر کوفتی که عین چی لق می‌زند... آنهم در کنار خرسی مثل الف!...
امشب همین ترانه هم، نفس نفس دوستت داره...
صبح شنبه: خانه خراب... خاکستر قلیان همه جا پخش... لیوان‌های یک بار مصرف دور خانه... لیف و صابون و عود توی دستشویی و حمام... ظرفشویی تا خرخره آشغال...
آخرین عید با سین. آخرین عید سین و الف با هم. من می‌گویم سین برود دیگر برنمی‌گردد. تمام است. الف باید پی یک دوست دختر جدید برای خودش بگردد. موهایم را فرفری می‌کنم. فرزان تا چشمش بهم می‌افتد اول مات می‌ماند و بعد احتمالاً چون کلمه‌ای به ذهنش نمی‌رسد، تبریک می‌گوید! بهاره هم از حسودی بدو بدو می‌رود موهایش را فر می‌کند. فر که نمی‌شود. مثل سیم تلفن کشیده می‌شود: وز خورده. بهش میاید.
خاتون هم گریز من... برای این در به درِ بی‌سرزمین گریه نکن... سایه‌ی سیاه مردی نشسته بر لبه‌ی یک سکو. جلوتر که می‌روی می‌بینی یک نقاشی دیواری بی‌ریخت است. خواهرم می‌گوید: از خلاقیت توی چیزای حقیر و تخمی بدم میاد... من هم.
آفتاب ولو روی سنگ‌های ساحل... پیش رفتگی هلالی خشکی در آب... می‌رویم تا ته آن اسکله‌ی سنگ و خاکی... «آزاد» هی تلیک و تلیک از سوده عکس می‌گیرد. عجیب با هم تیک می‌زنند. دختره نیت کرده تا این سفر تمام نشده خودش را قالب یکی بکند. احمد نشد، آزاد. آزاد نشد فرزان شوهر بهاره. او هم نشد الف دوست پسر سین. اگر هیچ کدام نشد هم لابد من! مگر چه‌م است؟علم تأیید کرده به خدا!
گلپری جون!... بله... خوشگل منی تو، نازگل من... عزیز دلمی تو جیگر من... آها آهان...
به همین آرومی... مث خوابیدنِ مرگ، منو از یاد ببر...
هتل قدیم. هتل بزرگ رامسر. شوهرم می‌زنگد. غر می‌زند که باید می‌آوردیمش. غر می‌زند و غر می‌زند. من غر-پذیرم. ظرفیتم بالاست. غر بزن عزیزم. من اینجا هستم و تو نیستی. دارد بهم خوش می‌گذرد. جایت خالی.
منو از یاد ببر... به همین آسونی...
«وینه»: به شبح درختان نگاه می‌کنم و پشت پشت‌شان که تاریکی است. سین بغ کرده. الف‌ می‌بوسدش. رضا صادقی می‌خواند.
تابلوی «وینه» خط می‌خورد...
همه‌چی جور شد که ناجور بشه من هیچ جور نتونم بگم‌اش لرزید دلم... روبروم بود... بغض تو گلوم بود... صدای لاتی رضا صادقی گرم است. توی این شب فروردینیِ جاده‌ایِ سرد.
قصد من فریب خودم نیست دلپذیر... قصد من این بود که درختان را در تاریکی بنویسم. بودن در اینجا را بنویسم.
«بودن در جایی» یعنی چه؟ چه جزئی از این محیط، بودن در اینجا را عمیق‌تر و خالص‌تر درک می‌کند؟
درختان؟ من؟
شنبه گشاده را توی راه بوده‌ایم. یک شنبه را هم گشاد فرض می‌کنیم و نمی‌رویم سر کار. کی به کی است؟
توی راه داشتم فکر می‌کردم که اگر نره‌خری مثل من بخواهد سر سی‌سالگی تغییر محتوا بدهد و یکهو «ظریف و زنانه» بشود، چطور باید رفتار کند؟ باید مثل بهاره دلم درد بگیرد و سه روز تمام عین توله‌گربه ناله و ناز و غمزه کنم و آویزان شوهرم بشوم و دست به سیاه و سفید هم نزنم. باید مثل سین وقتی دارم با دوست صمیمی دوران دبیرستانم تلفنی حرف می‌زنم، به دستور دوست پسرم مبایل را روی اسپیکر فون بگذارم تا ایشان هم در جریان گفتگوی دوستانه‌ی ما باشند و بعد هم که هزارتا تکه بارم می‌کند و بهم توهین می‌کند، تنها عکس العملم این باشد که کز کنم گوشه‌ی ماشین و مثل توله‌سگ تیپا خورده منتظر بنشینم که ژستم جواب بدهد و دوست پسرم ماچم کند و بساط دلخوری جمع بشود. باید مثل سین و بهاره خودم را آویزان یک مرد کنم و هی توهین بشنوم و واژه‌های با کلاس و زنانه و ظریف به کار ببرم و هی نخودی بخندم و «س» را «ش» تلفظ کنم و هی زلفم را لب ساحل آشفته کنم و بدهم ازم عکس بیندازند و قاب کنم بزنم دیوار خانه‌ام که شوهرم به هر طرف که رو کرد هی مرا ببیند. باید حرف اضافی نزنم. با پسرها کل کل نکنم. جواب‌شان را ندهم. در مقابل اشارات مردانه‌شان به هم وقتی دارند به باسن خانمی کنار جاده اشاره می‌کنند، خودم را به نفهمی بزنم. باید مثل آن گربه‌هه توی کارتون «شِرِک»، خودم با به مظلومی بزنم و چشم‌هایم را گاوی کنم و اینجوری به پسرها زل بزنم: نگاه کن، اینجوری!
اگر بخواهم به اندازه‌ی کافی دخترانه رفتار کنم و مردها دوستم داشته باشند باید به کلی یک گربه‌ی ملوس خنگ و اُسکل باشم که مدام یا دارد می‌نالد و یا به بازوی یک مرد آویزان است و در مقابل تمام کارها ناتوان است. خوب من هم در مورد بعضی کارها ناتوان‌تر از مردها هستم. مثلاً وقتی با بچه‌های فامیل می‌رویم شیرپلا بعضی جاها ناچاراً از پسرها کمک می‌گیرم. یا مثلاً پیش مردها ادعای رانندگی‌ام نمی‌شود... اما «زنی» که مردهای تهرانی امروزی توقع دارند، چیزی درب و داغان‌تر و ناتوان‌نماتر از این‌حرف‌هاست.
مثلاً سر پاسوربازی متوجه شدم که پسرها کلاه برداری می‌کردند و کارت‌ها را کش می‌رفتند و دخترها متوجه می‌شدند و فقط هی نخودی می‌خندیدند و ملوس بازی در‌می‌آوردند. اولاً که من از پاسوربازی خوشم نمی‌آید و آن موقع داشتم فیلم «رجب» را نگاه می‌کردم. ثانیاً اگر هم توی بازی بودم، نه می‌گذاشتم کارتم را کش بروند و نه وقتی متوجه شدم الکی با مظلومیت می‌خندیدم. پُر پُرش این بود که اگر با جمع صمیمی بودم یکی از همان تکه‌های پسرانه‌ی کلفت، بار دزد نامرد می‌کردم که چهارشاخ بماند. این بی‌ادبی دیگر دست خودم نیست. خداییش جایی که می‌شود گفت (...)گشاد، نباید به جایش گفت: فراخ! نباید محتوا را فدای صورت کرد. هر کلمه‌ای بار معنایی خودش را دارد و نباید تخفیفش داد.
اصلاً می‌دانی چیست؟ من کلاه سرم نمی‌رود. عمراً که سر سی‌سالگی تغییر محتوا نمی‌دهم. قاطر را نمی‌شود با زین و یراق، اسب کرد. من نه می‌توانم خودم را به خنگی بزنم و نه می‌توانم کاری را که از دستم برمی‌آید نکنم و گردن کس دیگری بیندازم. اجالتاً همینم که هستم. حرف بد بلدم. کار بد هم گاهی می‌کنم. ذهنم هم منحرف است. هیز هم هستم. حالا اگر مردها خوش‌شان نمی‌آید چکار کنم. من هم از مردهایی که از زن فقط توقع فیلم‌بازی‌کردن دارند خوشم نمی‌آید.
حمید می‌خواهد که برایش دوست دختری پیدا کنم که غریبه باشد و آقا دوست پسر قبلی ایشان را نشناسد! بهش می‌گویم چه فرقی می‌کند پدرجان! چرا خودت را گول می‌زنی؟ بالأخره که دیر یا زود خدمت دوست پسر قبلیش هم می‌رسی. حالا چه فرقی می‌کند که از اول یا بعداً. حکایت همان دستمال کاغذی و منگنه و نخ توی لیوان چای می‌شود: چای کیسه‌ای! آدم که نباید خودش را به خریت بزند و از خر شدن لذت ببرد. تعارف که نداریم: ما زن‌ها اینقدر ظریف و مامانی که شما توقع دارید نیستیم. حالا هی سر خودتان را کلاه بگذارید و با زن‌هایی که خودتان ساخته‌اید حال کنید.
«بهاره و سین» تقدیم شما. با نان اضافه و سس مخصوص.

ساعت ٧:٢٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۱/۱٥
    پيام هاي ديگران(14)   لینک