دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

434: بیمار طبقه‌ی دوم

فیلم Away from her را می‌بینم با بازی جولی کریستی زیبا. زیبایی این زن حتی در این سن و سال هم یک سر و گردن از زن‌های دیگر بالاتر است. مثل زمانی که «دکتر ژیواگو» را بازی کرد. آن موقع هم «سوفیا لورن» را شکست داد. زیرا سوفیا، معصومیت و سادگی یک دخترخوانده‌ی فریب خورده و مورد سوء استفاده قرار گرفته را نداشت. چشم‌های شرور و عشوه‌گری ناچاری داشت که نمی‌توانست پنهانش کند. اما جولی، چشم‌های آبی بی‌گناهی داشت و دختر روسِ بینوای بهتری از کار در آمد.
«فیونا»ی فیلم «دور از او»، قهوه را روی گاز می‌گذارد و بعد با چوب اسکی از خانه بیرون می‌زند و همین‌طور که دور می‌شود برمی‌گردد و با تردید به خانه نگاه می‌کند و فکر می‌کند یک چیزی بوده که خیلی مهم بوده و فراموشش شده. مثل زمانی که من چهار مرتبه پشت سر هم قهوه گذاشتم و هر بار یادم رفت و کف کرد و سر رفت و جوشید و باز از سر لج که ثابت کنم این بار یادم نمی‌رود و می‌توانم تمرکزم را بر قهوه حفظ کنم، دوباره گذاشتم و باز همان داستان.
فیونا خاطرات نزدیک را فراموش می‌کند و خاطرات قدیمی را کاملاً به یاد می‌آورد.
فیونا کلمات و نام اشیاء و جاها را فراموش می‌کند. مثل زمانی که من حرصم در می‌آید و وسط بحث زیر لب می‌گویم: اسمش چی بود؟ اون اسمش چی بود؟ بهش چی می‌گفتن؟ نوک زبونمه، اما جلو نمیاد.
فیونا، در حال حرف زدن با شوهر عاشقش، ماهیتابه‌ی تازه شسته را توی فریزر می‌گذارد و می‌رود.
یک روز عصر از خانه بیرون می‌زند و با چوب اسکی توی برف می‌رود وسط جنگل و چوب‌ها را در می‌آورد و روی برف می‌خوابد و بعد بدون چوب‌ها می‌رود و می‌رود تا اینکه شب شوهرش کنار پل بزرگراه پیدایش می‌کند. بدون اینکه واقعاً بداند چرا آنجاست.
فیونا کاملاً مرا می‌ترساند. نگرانم می‌کند. متوجه می‌شوم که من هم به سادگی، تمام این نشانه‌ها را دارم. حتی خواهرم هم تمام نشانه‌ها را دارد. و او هم می‌ترسد از آلزایمر.
فیونا که زنی کاملاً روی پا، سالم، برازنده، اجتماعی و زیبا به نظر می‌رسیده و هیچ شکی در مورد عقل و شعورش نبوده، بعد از سی روز زندگی توی خانه‌ی سالمندان و ندیدن شوهرش، تمام رشته‌های ارتباطش را با واقعیت از دست می‌دهد و... «گرانت» را فراموش می‌کند. می‌داند او را می‌شناسد، اما نمی‌داند از کجا. خود را به پیرمرد آلزایمری جدیدی که توی خانه‌ی سالمندان پیدا کرده، نزدیک‌تر می‌بیند. حتی فکر می‌کند اوست که شوهرش است. وابستگی بین آن‌ها اینقدر شدید می‌شود که گرانت و همسر آن مرد، ترس برشان می‌دارد. اما آن زن به اندازه‌ی گرانت، همسرش را دوست ندارد که در حاشیه بایستد و فقط آرامش او را نظاره‌گر باشد و خوشحال باشد از رضایت او. شوهرش را از این رابطه‌ی جدید بیرون می‌کشد و هر دو را مریض می‌کند. فیونا افسرده می‌شود و اینقدر توی تخت می‌ماند و راه نمی‌رود که در مدت کمی جسم و روحش زایل شده و به بخش بیماران از دست رفته منتقل می‌‌شود. بیمارانی که دیگر امیدی بهشان نیست و مؤسسه، فقط به نگهداری بهداشتی و پزشکی از آنان می‌پردازد و دیگر کاری به روابط اجتماعی و روح و روان‌شان ندارد: طبقه‌ی دوم
دست آخر، گرانت که بسیار عاشقش است، برای برگرداندن معشوق فیونا، به زن آن مرد التماس می‌کند و حتی راضی می‌شود مخش را بزند و با او بخوابد و دلش را به دست بیاورد که زن، اسباب‌بازی فیونا را پس بدهد و او را از غرق شدن لحظه به لحظه توی خودش، نجات بدهد.
به نظرم زیباترین صحنه‌ی فیلم جاییست که دختر نوجوانی که احتمالاً نوه‌ی یکی از بیماران است در اتاق ملاقات کلافه می‌شود و روی مبل کنار «گرانت» می‌نشیند. اولش فکر می‌کند «گرانت» هم بیمار است. بعد متوجه می‌شود به ملاقات «فیونا» آمده. اما مگر شوهرِ «فیونا»، همان کسی نیست که کنارش نشسته و دارند با هم لاو می‌ترکانند و از سر و کول هم آویزانند؟ پس «گرانت» چکاره است؟ دختر حیرت‌زده به «گرانت» نگاه می‌کند و «گرانت» می‌گوید که او فقط کنار نشسته و «نظاره‌گر» است. دختر می‌گوید: خدا شانس بده! و این بار با «درک جدیدی از عشق»، دست گرانت را می‌گیرد: این مکان آنقدرها هم کسالت‌بار نیست. آدم چیزهای غریبی اینجا می‌بیند. آدم عشق را در عمیق‌ترین حالتش اینجا می‌بیند. جای عجیبی است اینجا.
و فیونا... می‌ترساندم. آنطور که 44 سال عاشقی را از یاد می‌برد و ناگهان اینطور وابسته و بیمارِ شخصِ دیگری می‌شود. فیونا ناگهان «آدم دیگری» می‌شود و نیازهای دیگری پیدا می‌کند. گرانت هنوز دارد دنبال فیونای همیشگی خودش درون او می‌گردد. اما فیونا رفته، و این زن جدید، با کس دیگری خوشحال است. اما آیا گرانت می‌تواند هر روز و هر روز به دیدن فیونا نیاید و او را از دور تماشا نکند که حالش خوب است؟ آیا می‌تواند خودش را از این رنج مدام، معاف کند؟
فراموشی فیونا، ترسناک است. درون خودم می‌بینم که ناگهان بروم و فراموش کنم و آدم جدیدی شوم. درون خودم این رشته‌های گسسته با واقعیت را می‌بینم که روز به روز دارند بیشتر نازک می‌شوند و دانه دانه پاره می‌شوند. می‌بینم که می‌توانم به سادگی اتصالم را با واقعیت حال قطع کنم و در خاطرات گذشته و چیزهایی که دوست داشته‌ام غرق شوم.
شوهرم می‌گوید: بالاخره یه روز عصر که از سر کار برگردم، متعجب ازم می‌پرسی: تو دیگه کی هستی؟ کلید از کجا آوردی؟