یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۶

436: همان عشق

می‌گوید به نظرش می‌رسد که «زلیخا» اصلاً کار  اشتباهی نکرده. یک «انسان کامل» را در مقابل خودش دیده و نتوانسته مقاومت کند.
می‌گویم «زلیخا» همه‌چیز داشته. زیبایی، ثروت، قدرت و حتی صـ.کس. اگر یک زن زشت بود می‌شد گفت عقده‌ی زیبایی داشته. اگر پول نداشت یا حتی شوهرش محل سگش نمی‌گذاشت، می‌شد گفت که فریب خوردن و سست  عنصر بودن چیز ساده و دم‌دستی‌ای بوده برایش. و باورپذیر. اما عجیب اینجاست که زلیخا همه‌چیز داشت و احساس نقصان می‌کرد. می‌خواست از هر چیزی «بهترین» را داشته باشد و تصاحب کند. اما بهترین به دست نیامد مگر به رنج و خفت و بی‌آبرویی.
می‌گوید در داستان یوسف و زلیخا، همه‌چیز در حد کمال و زیبایی است. آن نوع عاشق شدن. آن نوع تن در ندادن. آن نوع رنج کشیدن و آن نوع رسیدن. هیچ نوع بی‌آبرویی و زشتی و ریایی در کار نیست. یوسف و  زلیخا باید به هم می‌رسیدند و داستان باید اینطوری تمام می‌شد.
می‌گوید که این را به دوستان روشنفکر و داستان‌نویس و مدعی گفته و آنها برافروخته شده‌اند و طاقت نیاورده‌اند. اینکه زنی متأهل و میانسال، عاشق مردی جوان‌تر و زیباتر از شوهرش بشود.
به نظرم موضوع اصلاً «زیبایی» هم نبوده. موضوع: تجربه‌ی دوباره‌ی «مشتاقی و بی‌تابی» است. تجربه‌ی نوعی جوشش از درون. چیزی که ضربان قلبت را بالا می‌برد. خواستن و خواسته شدن. چیزی که در زندگی متأهلی به تمامی از بین می‌رود و حتی زنده نگهداشتن‌اش هم دروغی است که آدم خودش هم باورش نمی‌شود: ولنتاین متأهل‌ها. سالگرد ازدواج متأهل‌ها. عکس‌های دوتایی متأهل‌ها. رقص دونفره‌ی متأهل‌ها در مهمانی‌ها... تمام‌اش دروغ و نمایش است برای نشان دادن خوشبختی و میلی که دیگر نیست.
به نظرم این چیزها را «دوراس» بیشتر از هر کسی می‌فهمد. اینکه در هر سن و شرایطی که باشی، در مقابل «زیبایی» فلج می‌شوی. و این زیبایی می‌تواند به صورت باشد یا در رفتار و شخصیت نمود پیدا کند.
«جهالت»، زیباست. چه در یک نوزاد، چه در یک دخترک یا پسرک نوجوان. «عقل»، زشت و کریه است و زیبایی را در اطراف خود زایل می‌کند. سیاهی‌اش مسری است. آدم نادان، باعث خنده‌ی یک جمع می‌شود و شادی می‌آورد. آدم عاقل، بهترین اوقات جمعی را کوفتِ دیگران می‌کند.
جاهل، «دوستت دارم» را با خالص‌ترین لهجه به زبان می‌آورد. بدون در نظر گرفتن عواقب یا خطر پررو شدن طرف مقابل. بدون توقع. بدون دودوتا چهارتا و سنجیدن شرایط. عاقل، همان «دوستت دارم» خنک و از دهن افتاده‌اش را هم به زور باید با انبرک از لای دندان‌هایش بیرون کشید.
عشق، از دهن می‌افتد.
عشق، از دهن می‌افتد اگر بلافاصله به زبان نیاید.
عشق، بی‌تأثیر می‌شود و رنگ می‌بازد.
چرا ما خیانت می‌کنیم. چرا از تعهد خارج می‌شویم و دوباره عاشق می‌شویم. این را حالا می‌فهمم که نزدیک به 38 سال دارم.
عمر آدمیزاد کوتاه است. اگر که بدانید. اگر که بدانید.
آدم وقت ندارد سر فرصت زندگی عاقلانه‌اش را سر و سامان بدهد و عمارتش را بسازد. تا فرصت هست باید چهارتا چوب توی زمین زیر پایش فرو کند و سایبانی رویش بیندازد و زندگی دم‌دستی و ساده‌ای را که می‌شود، شروع کند.
پول جمع می‌کنی به خاطر آینده.
وفادار می‌مانی به خاطر آینده.
بچه می‌آوری به خاطر آینده.
کارمند می‌مانی به خاطر حقوق بازنشستگی آینده.
بعد یکهو عین «شیوا» در سی و شش سالگی سکته می‌کنی و نصف بدنت فلج می‌شود.
بعد قبل از آنکه بفهمی مُرده‌ای و بالای سر جنازه‌ی بی‌استفاده‌ات ایستاده‌ای. جنازه‌ای که وقت نکرد دوباره عاشق بشود. هیجان را تجربه کند. مرزها را رد کند. به ستوه بیاید. فریاد بزند. قرمز بپوشد. راه خودش را برود. پول‌اش را خرج سفرها و تجربه‌های دلخواسته‌اش کند. حالا تمام آن‌ها که چهارچوب‌ها و باید و نباید‌هایش را تعیین می‌کردند، فقط دنبال تابوتش چند قطره اشک می‌ریزند و فراموشش می‌کنند و به زندگی خودشان باز می‌گردند. انگار نه انگار که یک زندگی، از وسط قطع شد و زیر خاک رفت و حرام شد.
از گوشی‌اش عکس یکی از شهدای مدافع حرم که صورت زیبایی دارد را نشانم می‌دهد. می‌گویم حیف این زیبایی. می‌گوید شاید بهتر شد. چون این زیبایی مال این دنیا نیست. می‌ماند به کثافت کشیده می‌شد. منظورش را از «کثافت» می‌فهمم. سکوت می‌کنم. باز در دلم تکرار می‌کنم: حیف اینهمه زیبایی زیر خاک...
بدن‌هایمان را داریم. جوانی‌مان را. اگر عاشق نشویم، چکار کنیم پس؟
بروم کمی «دوراس» بخوانم. دوراس این چیزها را بهتر می‌فهمد.
----------------------------------------------------------------
پ.ن: عنوان، کتابی به همین نام از «یان آندره‌آ»، معشوق «مارگریت دوراس»