شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

331: خانه آقاي ع

اتاق بوي ماندگي گرفته. دلم هواي تازه مي‌خواهد. بابا نمي‌گذارد كولر را روشن كنيم. خودش عين تارزان لخت توي خانه مي‌گردد و گرمش نمي‌شود.
اين طرف پنجره را باز كني صداي خيابان ديوانه‌ات مي‌كند. آن طرف در را باز كني صداي تلويزيون و مسابقه‌ي واليبال. برادرم هم از وقتي آمده چنبره زده پاي كامپيوتر من و آهنگ‌هاي گوشي‌اش را مرتب مي‌كند. شكر خدا همه هم كر هستند و صداي تلويزيون و كامپيوتر را تا آخر زياد كرده‌اند. به نظرم الأن در راهپله‌ي چهار طبقه پايين‌ترهم سر و صداي اين‌ها پيچيده.
اين خانه صدا دارد. گرما و سرما دارد. پله دارد. ايوان ندارد. پنجره‌هايش لبه‌ي گلدان‌خور ندارد. شرقي-غربي است و صبح و عصر از آفتاب در امان نيستيم. در توالتش صاف وسط پذيرايي باز مي‌شود. كليد كولرش بالاي يخچال است. فلكه‌ي آبش ته يك كابينت بي‌در پشت قابلمه‌هاي مامان است. كمد ديواري‌نداشت و خودمان يك كوچك‌اش را درست كرديم. يكي از اتاق خواب‌هايش را كوچك كرديم تا پذيرايي‌اش كمي بزرگ‌تر شود. اتاق خواب‌ها جلوي بنا هستند و شومينه در طرف مقابل. زمستان‌ها از سرما مي‌لرزيم و تابستان‌ها از گرما مي‌پزيم. از در ورودي تا آپارتمان ما شصت و سه تا پله هست. زانوهاي مامان و بابا درد گرفته. نفس مهمان‌ها بند مي‌آيد. مامان بزرگ هر وقت مي‌آيد تا نيم ساعت فشارش افتاده و عرق مي‌ريزد و نمي‌تواند حرف بزند. خانه كنار يك خيابان نسبتاً اصلي است و از سر و صدا و آلودگي هوا نمي‌توانيم پنجره‌ها را باز كنيم. گلدان‌هايم را رد كردم رفتند. حتي يك گلدان كوچك كاكتوس نمي‌توانم داشته باشم. براي پهن كردن رخت، يك متر تراس نداريم.
گاهي فكر مي‌كنم آنقدر كه توي اين خانه اذيت‌شده‌ايم، در هيچ خانه‌اي حتي وقتي مستأجر بوديم اذيت نشديم. خانه‌ي آقاي «ع» محشر بود. سه خوابه. يك هال و پذيرايي بزرگ ال شكل. آشپزخانه‌ي بزرگ و سراسر كابينت كه مامان نمي‌دانست چطور پُرش كند. حياط وسيعي با يك باغچه‌ي پر از دار و درخت و پاپيتال. خانه‌ي آقاي «ع» حرف نداشت. خيلي از نوشته‌هاي خوبم را آنجا نوشتم. كنار پنجره‌ي اتاقم كه رو به حياط سبزش باز مي‌شد. عاشق آن خانه بودم. كاش مال خودمان بود. اما حتمي اگر مال خودمان بود بابا گند مي‌زد به باغچه و خشك‌اش مي‌كرد و عوض‌اش تمام گوشه و كنار حياط را پر از آت و آشغال و آهن قراضه مي‌كرد. آن خانه را بيش از تمام خانه‌هايي كه تا حالا داشته‌ايم يا توي‌شان مستأجر بوده‌ايم دوست داشتم.
خانه‌ي واقعي من، خانه‌اي كه بيشترين آرامش را در آن تجربه كردم آن خانه بود. كاش خانه‌ي بعدي‌ام  - خانه‌اي كه تا دو سه هفته ديگر براي زندگي دونفره به آن نقل مكان مي‌كنيم- هم همينقدر دوست‌داشتني و پر خاطره باشد.
آنجا يك فضاي چهل متري شبيه تراس دارد كه فقط از پنجره‌ي اتاق خواب بهش دسترسي داريم. به نظرم عليرغم سختي رفت و آمد به آن، بتوانم استفاده‌هاي زيادي ازش بكنم. مثلاً مي‌توانم يك سقف ايرانيتي بزنم و براي خودم بساط نقاشي و سفال راه بيندازم. يا گلدان‌هاي گل و سبزيجات و توت فرنگي و كاكتوس بسازم. يا يك ميز و نيمكت پلاستيكي بگذاريم و شب‌هاي تعطيل با چاي و قليان برويم آنجا (اگر سوسك‌ها بگذارند!). من خلوت دونفره را به هر جمعي ترجيح مي‌دهم.
تا ببينيم چه پيش مي‌آيد.
-------------------------------------------------------------------
پ.ن: الان داريم تويش بنايي مي‌كنيم. آشپزخانه را كابينت مي‌كنيم و تختخواب مي‌سازيم و جاي كمد ديواري را عوض مي‌كنيم و درهايش را كشويي مي‌كنيم و دستشويي را تعمير مي‌كنيم. پلان بالاي فعلي خانه اين است اما قرار است جاي كمد ديواري تغيير كند:


سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

330: خسته نباشي سوسيس!

چرا گربه‌ي كارتون «تام و جري» از دويدن به دنبال موش خسته نمي‌شود؟ از هر بار پا گذاشتن روي شن‌كش و كوبيده شدن دسته‌ي آن توي صورتش؟ از هر بار ماندن انگشت‌هايش زير لبه‌ي پنجره يا لاي در؟ از هر بار افتادن توي دامن سگي كه براي خودش خواب است و بيدار كه بشود پاره‌اش مي‌كند؟
بحث بر سر تام و جري نيست، مي‌دانيد؟
يا چرا گرگ توي «كايوت و رود رانر» از دويدن به دنبال اين خروسك لنگ دراز توي جاده‌ها خسته نمي‌شود؟‌ از كار گذاشتن بمب‌هايي كه توي صورت خودش مي‌تركند؟ از پريدن روي صخره‌هايي كه فقط زير پاي او را خالي مي‌كنند؟ از سقوط در ريل‌هاي راه‌آهني كه فقط مختص او قطارهايي را كنار گذاشته‌اند؟
بحث بر سر كايوت و رود رانر نيست، مي‌دانيد؟
يا چرا قهرمان‌هاي فيلم‌هاي هاليوود و باليوود از دوباره و دوباره شكست خوردن و افتادن خسته نمي‌شوند؟ هر بار با كوهي از مشكلات روبرو مي‌شوند و باز سالم و سرحال و قبراق از آن طرفش بيرون مي‌پرند و همواره آماده‌اند براي روبرويي با مشكلاتي ديگر.
چرا قهرمان سريال «فرار از زندان» با آن نبوغ هميشگي‌اش، از چاله‌اي به چاله‌ي ديگر سقوط مي‌كند و از مانعي به مانع ديگر برخورد مي‌كند و باز خسته نمي‌شود؟ كم نمي‌آورد؟
بحث بر سر «پيروزي حق بر باطل» يا «پايان شب سيه سپيد است» نيست، مي‌دانيد؟
بحث بر سر هاليوود و باليوود نيست.
من دارم از خستگي حرف مي‌زنم.
صبحي بچه (كه حاصل حماقت دو نفر ديگر است) توي بغلم بود. نه مي‌خوابيد و نه مي‌خورد. فقط عر مي‌زد. شايد شا.شيده بود. شايد ريـ.ده بود. شايد پك و پهلويش سرما خورده بود. شايد آروغ داشت. شايد رودل كرده بود. شايد گو.ز توي دلش گره خورده بود و راه خروج را از بغل پوشاك پيدا نمي‌كرد... چه مي‌دانم. به هر حال اگر مادرم بود هميشه يك راهي براي رام كردن بچه پيدا مي‌كرد، اما مامان خانه نبود. من بودم و بچه. و بچه شده بود يك علامت سوال بزرگ كه من هيچ پاسخي برايش نداشتم. نه اينكه اگر خودم را به هر دري مي‌زدم عاقبت راهي پيدا نمي‌كردم. مي‌توانستم بلند شوم همه‌ي راه‌هاي بالا را آزمايش كنم و بالاخره بچه را آرام كنم و بخوابانم، اما... پشت سر بچه يك تاريخچه‌ي حماقت بود كه نااميدم مي‌كرد. در واقع من خيلي خيلي پيش‌تر را مي‌ديدم كه به پدرش گفته بودم يك وقت به اين زودي بچه‌دار نشوي. همه بهش گفته بودند. اما شده بود. به قول آن‌ها كار خدا بود. تقدير بود. قضا و قدر. هرچي. من بهش مي‌گويم حماقت. اسم كوچك‌اش هرچه باشد، نام خانوادگي‌اش هميشه همين است.
مي‌دانستم بچه چرا به دنيا آمد. چه كسي و براي چه خواست كه بچه بياورد. بچه قرار بود كجا به كارش بيايد و با آن طرف مقابل را تحت فشار بگذارد كه گذاشت. همه چيز را از همان اول ديده بودم... ولي حالا فقط يك چيز اين وسط مانده بود: بچه. و بچه يك موجود زنده بود. يك «هست». يك چيز انكار نشدني. يك سوال بي‌جواب.
اگر خسته بودم، اگر به دنبال جواب اين سوال نگشتم، اگر تسليم شدم و بچه در بغل خودم را روي مبل رها كردم، اگر حتي تلاش نكردم... فقط به خاطر اين بود كه مدت‌ها بود همه‌چيز را مي‌دانستم و اين روز را مي‌ديدم.
خستگي شايد اينطوري است. تسليم شدن پيش از تلاش. نشستن و دست‌ها را بي‌حالت آويختن. آه كشيدن.
من آدم خسته‌اي هستم. توي همه‌چيز. قبل از شروع هر كاري. در واقع حالا كه فكرش را مي‌كنم خستگي بيشتر يك وضعيت رواني است تا جسمي. لازم نيست سنگي را از پايين كوه تا بالاي كوه بغلتاني تا خسته بشوي... كافي است يك بار تا بالاي كوه رفته باشي و آن طرف كوه را ديده باشي.
من هنوز مهاجرت را حتي شروع نكرده‌ام و ازش خسته‌ام. از رفتن. از تلاش در فراموشي يك چيزهايي و وفق يافتن با يك چيزهاي جديد. من هنوز زندگي مشترك زير يك سقف را تجربه نكرده‌ام و ازش خسته‌ام. از دعواها. از مهماني‌ها و دعوت‌ها. از وظايف تكراري و روز و شب‌هاي تكراري‌اش. از زمزمه‌هايي كه سر يك سال شروع خواهند شد و من هي بايد بهشان پاسخ بدهم كه چرا بچه نمي‌خواهم و هي آن‌ها سعي كنند مجابم كنند كه بدون بچه هرگز.
هنوز حتي شروع نكرده‌ام... حتي فكرش هم الان مسخره به نظر مي‌رسد... اما من ازش خسته‌ام...
شايد بهتر بود آدميزاد به جاي راه رفتن روي دو پا و فكر كردن به عاقبت چيزها، روي شش پاي كج سياه راه مي‌رفت و يك دانه‌ سوسيس را هفتاد بار از ديوار بالا مي‌برد و هي مي‌افتاد و باز. مثل گرامافوني كه سوزنش روي يك شيار گير كرده باشد.

+سلام سوسيس! آخرش چي؟ موفق ميشي؟
- نمي‌دونم.
+كلاً آيا تخميني از جاذبه‌ي زمين و وزن سوسيس و شيب ديوار و لغزندگي سطح داري؟ يني اين كاري كه داري مي‌كني معنا و حساب كتابي هم داره يا اتوماتيكه؟
- نمي‌دونم.
+اگر تمام اينا فقط «هفتاد بار تكرار يه حماقت» باشه چي؟
- نمي‌دونم.


كاش انسان هم نمي‌دانست. نه اينكه بعضي‌شان بدانند، بعضي نه. كاش هيچ انساني نمي‌دانست.

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

329: به يك پترس فداكار نيازمنديم

ديگر فايده ندارد. معده‌ام احتمالاً سوراخ شده. بايد همين الأن درش بياورم بگذارم روي ميز كامپيوتر تا ديگر اذيت‌ام نكند و بگذارد به كارهايم برسم.
يك هفته مانده بروم سر خانه و زندگي‌ام. هنوز هيچ كاري در جهت انتخاب و وقت گرفتن از آرايشگاه و آتليه عكس نكرده‌ام. لباس نخريده‌ام. تازه هفته اول شهريور هم عقدكنان دخترعمويم است و بايد براي آن هم فكر آرايشگاه و لباس و اين كوفت و زهرمارها باشم. هنوز كابينت براي آشپزخانه نخريده‌ام. هنوز سرويس چوب جهيزيه‌ام را به اضافه تشك تخت و روتختي و پارچه پرده‌اي نخريده‌ام كه بدهم مامان بدوزد. هنوز خرده ريزهاي حمام و دستشويي و آشپزخانه را نخريده‌ام. حتي هنوز اندازه‌ي پنجره‌ها را هم نگرفته‌ام. چون كه زنيكه‌ي مستأجر، جواب تلفن‌هايم را نمي‌دهد و اصلاً به كل دايورت‌مان كرده روي يك جايي‌اش و اصلاً معلوم نيست كدام گوري هست كه هفته‌ي ديگر اثاث‌كشي دارد و به جاي اينكه در حال جمع‌كردن و بسته‌بندي اثاثيه‌اش باشد، دارد ول مي‌گردد و نه مبايل و نه تلفن ثابت‌اش را جواب نمي‌دهد.
همين‌جوري اعصابم خراب است و وضع معده‌ام دارد به زخم معده مي‌كشد... آنوقت اين وسط زده و از اين مريضي‌هاي جديد (آنفولانزا يا نمي‌دانم چه كوفتي) هم از پدرشوهرم و شوهرم گرفته‌ام و ديگر معده و روده‌ام داغان شده رفته.
همين الأن كه دارم اين‌ها را تايپ مي‌كنم يك درد مليحي عين روبان دور معده‌ام پيچيده و در قسمت جلوي معده پاپيون شده و كاملاً آماده‌ام كه اين بسته‌ي درد را از توي بدنم بيرون بكشم و به اولين كسي كه تولدش باشد هديه كنم.
آنفولانزا يا وبا چه فرقي مي‌كند. مهم اين است كه اوايل چند سال يك بار از اين مريضي‌ها مي‌گرفتم، بعد شد سالي يك بار، زمستان پيش دو بار و حالا ديگر تابستان و زمستان هم نمي‌شناسد. شايد من ضعيف شده‌ام. شايد به خاطر فشارهاي رواني است.
خيلي چيزها هست. خيلي چيزها هست كه نمي‌توانم اينجا بنويسم. من نه آدم دخالت كردن توي زندگي كسي هستم. نه زياد به پر و پاي ديگران مي‌پيچم. نه حرف ببر و بياري مي‌كنم. نه زياد زبان‌بازي مي‌كنم و نه زياد تكه و كنايه بار كسي مي‌كنم و كسي را مي‌چزانم. اصلاً توي عالم خودم هستم و سال به سال سرم را هم بالا نمي‌كنم ببينم خاله زنيكه‌هاي فاميل در چه كارند. آنوقت هر كس با هر كس دعوايش مي‌شود، مي‌گردد ببيند دق دلش را سر كي‌ مي‌تواند خالي كند و يقه‌ي كي را مي‌تواند بگيرد و مرا پيدا مي‌كند.
آخر لامصب‌ها اين يك وبلاگ است. قرار نيست كه  در آن اتفاقي بيفتد يا افشاگري‌اي شود يا آبرويي از كسي برود يا پاپوشي براي كسي درست شود. قرار نيست كه زندگي زناشويي كسي توي خطر از هم پاشيدگي بيفتد. قرار نيست كه قاضي دادگاه خانواده بيايد به وبلاگ من استناد كند و شما را برنده و طرف مقابل را بازنده اعلام كند كه شما جا.كش‌ها كارتان شده بياييد اين‌ها را سيو كنيد و پرينت بگيريد و دوره بيفتيد براي رو كردن دست من و جار زدن افكار و نظريات من درباره موضوعات مختلف (از جمله خودتان) پيش سايرين. فكر كرده‌ايد با اين نوشته‌هاي صد من يك غاز مي‌شود از كسي مهريه گرفت يا احقاق حقي كرد؟ برويد مشكل‌تان را با همديگر حل كنيد و از ما بـ.كشيد بيرون.
اين فقط يك دفتر خاطرات است. نه بيشتر.
آقا ما فرهنگ نداريم. چقدر بگويم؟ چقدر بگويند؟‌ چقدر گفته‌اند؟ بعد شما هي از رو.حاني تشكر مي‌كني؟ بابت چي؟ مردم ما دارند همديگر را پاره مي‌كنند و مي‌خورند. هر كجا دست‌شان برسد به هم رحم نمي‌كنند. زن و شوهر عين كاسب‌ها با هم برخورد مي‌كنند. زنيكه شوهر مي‌كند كه مهريه بگيرد. مرديكه زن مي‌گيرد كه يك توله‌سگي را پس بيندازد و به هم بگويد زن و بچه دارم و فلان‌جا استخدام شود و فلان وام را بهش بدهند و توي فلان مؤسسه اعتبارش افزايش پيدا كند و فلان خانم بهش اعتماد كند و پا بدهد. دكترها را به صورت نيم‌وقت مي‌فرستند بيمارستان‌هاي دولتي كه مردم فقير را ويزيت كنند، آنوقت اين‌ها آنجا لابي مي‌كنند و كلاً دو ساعت مي‌آيند و مريض‌هايي را كه يك روز كامل توي راهرو منتظر بوده‌اند هر كدام سي ثانيه ويزيت مي‌كنند و فقط بلدند آزمايش بنويسند و نتيجه آزمايش را بخوانند. براي يك درد كوچك، دوازده جلسه مي‌برند و مي‌آورندت و آخرش هم خسته مي‌شوي و وا مي‌دهي و بيخيال ادامه درمان مي‌شوي. اين وسط فقط براي مطب‌هاي خصوصي‌شان تبليغات مي‌كنند و هيچ كار مفيدي برايت نمي‌كنند. سوگندنامه بقراط؟ زكي!
«هيوسين»... «كوتريماكسازول»... «فاموتيدين»... «شربت معده»... «متوكلوپراميد»... «كلر ديازپوكسايد»... همين‌طور خودم را به قرص و شربت بسته‌ام. به كته ماست. فايده ندارد. معده‌ام مثل يك بسته‌ي درد، مثل يك تكه سنگ، سفت و منقبض شده است و وقتي سعي مي‌كنم اين وضعيت را از پشت تلفن براي شوهرم كه خودش هم كمابيش همين بيماري را با علائم متغير ديگري گرفته توضيح بدهم، او «سفتي و جمع شدن معده‌ام» را به يبوست برداشت مي‌كند و برايم داروهاي ملين تجويز مي‌كند! وقتي شوهر آدم هم نمي‌تواند در شرايط برابر، دركت كند، ديگر چه اميدي به دكترهاي دزد و بي‌اخلاق و بي‌شعور است (به صنف پزشكان توهين نشود)؟
آخر شب مي‌روم دوش بگيرم (چون كه خانه‌ي ما فقط صبح زود و عصر كه همه خوابند و آخر شب‌ها فشار آب خوبي براي حمام كردن دارد). برعكس هميشه كه هي آب داغ را كم و آب سرد را زياد مي‌كردم (چون گرمايي هستم) اين بار به خاطر ضعف جسمي، هرچه آب را داغ مي‌كنم باز حس مي‌كنم مغز استخوانم يخ زده و گرم نمي‌شود. جوري مي‌شود كه حتي پوست زمخت نون انگشتان و كف دستم هم به سوزش مي‌افتد ولي باز سردم است. پيشاني‌ام را به ديوار تكيه مي دهم و مي‌گذارم آب داغ روي شانه‌هايم جاري شود. خودم را بغل مي‌كنم بلكه گرم شوم. ضعف مي‌كنم و بدنم شل مي‌شود. دلم مي‌خواهد بنشينم... نه. اين‌ها ديگر طبيعي نيست. اينقدرها هم ضعيف نشده‌ام. به خاطر گرماي آب است كه ولو شده‌ام و نشـ.ئه كرده‌ام. مثل جوجه‌هايي كه بچگي‌مان مي‌شستيم و با سشوار خشك مي‌كرديم و تا حرارت سشوار بهشان مي‌خورد، كف دستمان يكوري ولو مي‌شدند و انگار آفتاب مي‌گرفتند. خودم را جمع مي‌كنم و شامپو را كف دستم مي‌ريزم و شستشو را شروع مي‌كنم.
تجربه‌ي بودن زير آب داغ را قبلاً داشته‌ام. يك بار به خودم آمدم و ديدم كه يك ساعت است صندلي حمام را گذاشته‌ام زير شير آب داغ و با سري خميده زير آبشار گرم، مسخ شده‌ام و زمان را از ياد برده‌ام. در اين وضعيت انگار به خواب مي‌روي و چيزي حس نمي‌كني. يك حالت كاملاً نيمه‌هشيار است كه لذت زيادي به آدم مي‌دهد اما نتيجه‌اش فقط هدر رفتن يك عالمه آب و از دست دادن زمان است. اگر اين دو تا عيب را نداشت خيلي زود اعـ.تياد به اين نوع مخـ.در بيش از اعتياد به الكل و مواد مخـ.در و هر كوفت ديگري رواج پيدا مي‌كرد.
شما كه نمي‌دانيد چه حالي مي‌دهد. امتحانش كنيد.

(فقط آب را كم كم گرم كنيد كه يكهو آب‌پز نشويد!)

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۲

328: پاي آبرو را از ما بكشيد بيرون


توي اين سن و سال تازه فهميده‌ام كه آنطوري كه من تا به حال زندگي كرده‌ام به كنار... بروم ببينم مردم چطور زندگي مي‌كنند. هميشه فكر مي‌كردم هر كس براي خودش سبك خاصي توي زندگي دارد كه بعضي‌ها سبك موفق، و بعضي‌ها سبك ناموفق را پيش مي‌گيرند (و البته كه خودم را جزء دسته اول به حساب مي‌آوردم.)
يك مشت چيزي كه نمي‌خواهم. اين چيزي است كه دور و برم را پر كرده است. الان بعد از يك دعواي لفظي با مادرم و بعدش گلودرد حاصل از جيغ جيغ، نشستم و چند لحظه به وسايل روي ميز كامپيوترم خيره شدم و تمام حجم عصبانيت درونم را هي بالا و پايين و زير و رو كردم و تفت دادم و بعدش به اين عبارت رسيدم: يك مشت چيزي كه نمي‌خواهم... زندگي‌اي كه نمي‌خواهم. تمام اطراف مرا وقايعي گرفته كه من برايش تصميم نگرفته‌ام و در حالي كه درونش غلت مي‌خورم و مي‌روم، مثل يك حجم سيال لزج، سُر مي‌خورد و به مسير خود مي‌رود و مرا هم با خود مي‌برد.
من ازدواج كرده‌ام. در واقع دو سال است همينطوري دارم ازدواج مي‌كنم و هنوز هم دارم ازدواج مي‌كنم. نامزدي طولاني اينطوري است. نامزدي كوتاه تو را دو سه چهار شش ماه تحت فشار و استرس تكميل جهيزيه و جور كردن خانه و اين چيزها مي‌گذارد و بعدش هولوپي تمام مي‌شود يكهو و مي‌افتي وسط زندگي مشترك. عين يك هندوانه‌ي داغ كه افتاده باشد وسط حوض. بعدش هرچه هست از جنس استرس و چه‌كنم نيست. همه يكهو پايشان را كنار مي‌كشند و تو را به عنوان يك فرد در واحد مقدس خانواده‌ي دونفره‌ي خودت به رسميت مي‌شناسند و مي‌روند پي بدبختي خودشان.
توي دوران نامزدي مدام «خانواده»ها و تمام لشكر عظيم مشايعت‌كننده‌شان با هم طرف هستند. هي مي‌خواهند جلوي هم براي خودشان «آبرو» جور كنند و چسي بيايند و كم نياورند. يك طوري مي‌شود كه انگار دو تا چرخ‌دنده‌ي بزرگ يك ماشين به هم گير كرده‌اند و عروس و داماد هم اين وسط «گريس» (روغن روان‌كننده و سيال صنعتي مورد استفاده در ماشين آلات) هستند. خانواده‌ها اگر از ما بكشند بيرون، به خدا ما خودمان يك گـ.هي مي‌خوريم.
من ظرف كريستال مي‌خواهم كجايم فرو كنم وقتي هنوز روتختي و تخت و پرده و سرويس چوب و مبلمان و لوستر و تلويزيون و سرويس دستشويي و حمام ندارم؟ لوستر و تلويزيون را پسر بايد تهيه كند؟ سرويس دستشويي و حمام جزء‌ جهيزيه نيست؟ همين ديگر. يك پولي اين وسط هست و يك ليست از وسايلي كه بايد تهيه كنيم هم داريم. حالا خانواده‌ها مي‌آيند براي خرج كردن اين پول در راه آن وسايل، به جاي اينكه به عقل و درجه‌ي اهميت و كاربرد و ضرورت فكر كنند، به آيين‌نامه‌ي «كي بايد چي رو بخره» و «چي رسمه» مراجعه مي‌كنند.
رسم است كه دختر ظرف كريستال داشته باشد.
رسم است كه شما حتماً در ظروف پذيرايي از يك سرويس، از مهمانان پذيرايي كنيد، و نه در هر كاسه و بشقابي كه داريد.
رسم است كه حتماً همه‌ي وسايل را (به هر قيمتي ) داشته باشيد، نه اينكه مثلاً چند تايش را كه لازم داريد، حالا با جنس بهتر تهيه كنيد.
رسم است كه حتماً وقتي براي ديدن جهيزيه مي‌آيند، يك تكه ظرف يا وسيله كادو بياورند. حالا اگر شما پول لازم داريد و ظرف و وسيله لازم نداريد، به خودتان مربوط است.
توي اين جريان ازدواج و مراسم مربوط به آن، بنده شخصاً به كلي رسوم تخـ.مي برخوردم كه هرچه كردم نتوانستم در مقابل‌شان مقاومت كنم يا حريف خانواده‌ام بشوند. خواهرم دوره افتاده كه به هر وسيله‌اي (قرض و قوله. وام گرفتن. گدايي. منت به سر كشيدن از آدم‌هاي مختلف. زخم‌زبان خوردن از شوهرش و ساير هزينه‌هايي كه بابت اين قضيه بايد بدهد) حتماً براي من «ظرف پذيرايي» و «كريستال» جور كند. حالا اين كارش چه الأن و چه در آينده مي‌شود «فداكاري» و «بزرگواري» و «نان قرضي» و «منت» براي من. هر كجا و هر وقت كه دلش بخواهد يا من يك كلمه حرف بهش بزنم، پاي اين فداركاري و منت را وسط مي‌كشد كه من به خاطر تو فلان كردم.
من ظرف اضافي نخواهم كي را بايد ببينم؟ يك عالمه وسيله‌ي ديگرم الساعه مانده و نمي‌دانم براي خريدن‌شان چه خاكي بايد بر سرم كنم، آنوقت خواهر من پول دارد و مادرم پول دارد و مي‌روند آشغال مي‌خرند و با منت و فداكاري مي‌آورند مي‌گذارند سر جهيزيه‌ي من. من لـله‌ي مهربان‌تر از مادر نخواهم كي را بايد ببينم؟
خير سرم سي و سه سالم است و دختر چهارده ساله نيستم كه لازم داشته باشم كسي برايم تصميم بگيرد و خير و صلاح‌ام را بهتر از خودم بداند. از اولش قرار بود يك زندگي ساده داشته باشم، اما اين‌ها نگذاشتند. اين‌ها گا.ييدند. اين‌ها هر كاري خودشان دل‌شان خواست كردند. نزديك بود جدي جدي عروسي را هم روي دستم بگذارند كه ديدند نر است و دوشيدن ندارد. پول نبود آقا. اگر يك قران اين كف مي‌ماند، اين‌ها عروسي را هم توي كفش‌مان مي‌كردند.
جيغ و ويغ مي‌كنم... خروسك مي‌گيرم... فحش مي‌دهم... از نفس مي‌افتم... فشار خونم بالا مي‌رود... ولي چي آقا؟ حريف اين‌ها نمي‌شوم.

پاي «آبرو»ي‌شان در ميان است.

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

327: ماكت



داستان فيلم «فهرست شيندلر» را برايش تعريف مي‌كنم. همين‌طوري با چشم‌هاي ريزش زل زده بهم و من به خيال اينكه براي اولين بار اينطور با شعور و با شخصيت نشسته و وسط حرف من نمي‌پرد و مي‌گذارد داستان فيلم را كامل برايش تعريف كنم و لابد اين نشانه‌ي خوبي است از شروع يك دوران تازه از عمرش كه در آن مقداري هم سكوت كند و به ديگران فرصت حرف زدن بدهد، خوشحالم و دل و جرأت پيدا كرده‌ام. حتي اميد! من اصلاً حواسم نيست كه چرا نشسته و دارد گوش مي‌دهد و گوش مي‌دهد؟ حواسم نيست كه كمين كرده كه خيلي زود حمله كند. اصلاً هم برايش مهم نيست من چه كـ.سشعري دارم مي‌گويم، فقط همان كلمه‌ي «يهـ.ودي» را از كل صحبت‌هايم مي‌شنود و بعد در جعبه را باز مي‌كند و تمام محتويات ثابت و قالب گرفته‌ي مغزش را در مي‌آورد و مي‌كوبد توي سر من.

اواخر صحبتم (اواخر داستان فيلم) تلفن‌اش زنگ مي‌خورد و پا مي‌شود مي‌رود توي اتاق. وقتي بيرون مي‌آيد از تعريف كردن آخر فيلم صرف‌نظر مي‌كنم و فقط مي‌گويم كه به نظر من اگر هر ملتي را در دنيا اينقدر آزار و اذيت كرده باشند، بايد جواب پس بدهند. اينقدر ظلم قابل قبول و چشمپوشي نيست.

شروع مي‌كند:

كه من دهن‌بين‌ام. كه سواد ندارم. كه از تاريخ اطلاعي ندارم. كه از دهن‌بيني به عموي وسطي‌ام رفته‌ام. و براي شاهد آوردن بر مدعايش كه «يهـ.ودي» كلاً بد است و هر تعداد ازشان پيدا كني بايد بكشي، مي‌گويد:

+تو بهتر مي‌دوني يا استاد شهريار؟؟؟

تا آخر حرفش را مي‌خوانم كه الأن مي‌خواهد بگويد كه به آن نشان كه استاد شهريار فرموده‌اند «جانان من اندوه لبـ.نان كشت ما را...» يعني تاريخ اثبات كرده كه يهـ.ودي بد است و مسلمان حق دارد او را بكشد و نابود كند.

بهش مي‌گويم كه استاد شهريار خر كي است و از كي تا حالا «شاعر» شده تاريخدان و سيا.ستمدار و دانشمند؟ شهريار به عنوان يك شاعر از اخبار روز غمگين شده و يك شعري سروده حالا، اين چه ربطي دارد به تاريخ قوم يهـ.ود؟

مي‌زند به صحراي كر.بلا. يك بار مي‌رود تا جنگ‌هاي صدر اسـ.لام... يك بار برمي‌گردد تا تئوري تو.طئه... يك بار مي‌رود سمت اينكه حساب يهو.دي از صهـ.يونيست جداست و حساب جمـ.هوري اسـ.لامي و طا.لبان از ا.سلام جداست... يك بار بر‌مي‌گردد سمت اينكه به هرحال يهـ.ودي با آن ويژگي‌هاي قومي و ثروت و ازدواج‌هاي درون قومي و اصو.لگرايي‌اش، قابل اصلاح نيست و بايد كشته شود... يك بار مي‌رود سمت اينكه دين يهو.د دستكاري و تحريف شده و دست روحا.نيون‌اش افتاده و منحرف شده... يك بار برمي‌گردد سمت اينكه ا.سلام هنوز عين گُل تر و تازه و شاداب مانده و تحريف نشده و حي و حاضر اينجا نشسته و مي‌شود بهش مراجعه كرد...

بهش مي‌گويم كه خودش دارد صحبت‌هاي خودش را نقض مي‌كند. چطور يهو.د تحريف شده و ا.سلام نشده؟ چطور اگر از بطن تو.رات، صهـ.يونيسم در آمده باشد، تورات مقصر است، ولي اگر از بطن ا.سلام، طالبان درآمده باشد، هر عيب كه هست از مسلماني ماست؟ چطور هر كتابي كه برعليه منافع اين حكومت حتي يك كلمه يا جمله داشته باشد، در وزارت ارشاد توقيف و منع انتشار مي‌شود و اثري از آثارش نمي‌ماند، اما قر.آن هر سال و هر سال دارد در تيراژ فراوان چاپ مي‌شود؟‌ آيا اين نشانه‌ي آن نيست كه قر.آن خودش مادر و تأييدكننده‌ي تمام اين سيستم است؟ آيا اگر در قرآن و كتب ديگر مرجع ا.سلامي يك مدرك در رد اين حكو.مت يافت مي‌شد، هنوز هم از قرآن توي هر خانه‌اي دست كم يه نسخه پيدا مي‌شد؟ آيا تمام اين‌ها نشانه‌ي اين نيست كه ايدئولوژي ما كلاً اسـ.تبدادزا و پيروان اد.يان ابراهيمي كلاً مستعد داشتن حكو.مت‌هاي مسـ.تبد و اصو.لگرا هستند؟ 

بهش مي‌گويم (و شما فكر نكنيد كه او هم ساكت است و دارد گوش مي‌دهد، بلكه وسط هر جمله‌ام مي‌پرد و پاي يك نفر و يك ايدئولوژي را وسط مي‌كشد) كه بهتر است عينك تئو.ري تو.طئه را از روي چشم‌هايش بردارد. كه به جاي پيوند زدن بند تنبان سرما.يه‌داري به يهو.د و... سران حكومت با سيا.ست‌هاي غلط و تخـ.مي‌شان (مثل ا.ن) كه كشور را به باد دادند، به يهو.دي بودن‌شان و... پيوند زدن چين و كمو.نيسم و هر چيز موفقي توي اين دنيا به يهو.ديت... بهتر است يك بار هم شده به طرز فكر خودش شك كند كه نكند يك عمر است دارم به همه برچسب مي‌زنم و اين من مسلمان ايراني جهاني سومي هستم كه از مسير درست منحرف شده‌ام و موفق نيستم، و اين به آن معني نيست كه همه‌ي اقوام ديگر در هر طريقي كه پيش گرفته‌اند غلط و ناصواب و منحرفند.

اصلاً و ابداً به حرف‌هايم گوش نمي‌دهد. مثال‌هاي خاص و جزئي مي‌زند و نتايج كلي مي‌گيرد. مي‌گويد اگر عمو و زن‌عمويت يك بار رفته‌اند پيش يك آخو.ند و زن عمو شكايت كرده كه شوهرش كلاً ضد ا.سلام است و براي همين او نمي‌تواند به عنوان يك زن مسلمان باهاش بسازد، و آخو.نده در آمده ر.يده توي دهان زن عموي ما كه: اگر شوهر به حق‌ا.لناس تجا.وز نمي‌كند و فلان و بهمان، پس يك جوري بالأخره مسلمان است و واجب الاطاعت!... پس ا.سلام خوب است و دين حق است.

بهش مي‌گويم كه اولاً كه مثال‌اش قرار است چه چيز را در اين بحث كلي اثبات كند؟ پس اگر شما يك تبريزي خسيس توي خيابان ديدي، مي‌تواني با استناد به خساست معروف اصفهاني‌ها، نتيجه بگيري كه تبريزي هم يك جور اصفهاني است! اين ديگر چه جور نتيجه‌گيري است كه بگويي هر كس «طرفدار حق» بود و «راستگو» و «درستكار» و «منصف» بود، همين كافي است و او مسلمان است و ا.سلام هم همين است؟ خيلي از اديان ديگر هم همين را مي‌گويند. پس آن‌ها هم ا.سلام هستند. و اصلاً از لنگه كفش تا هسته‌ي اتم تا فلان سياره در فلان منظومه‌ي غير شمسي، همه در ا.سلام موجود است و اصلاً زنبيلت و بردار و بيار؟

بهش مي‌گويم كه اگر هم زن‌عمو هر جور عيب و علت عجيب و غريبي از عمو ذكر مي‌كرد، باز هم جواب آخو.ند مزبور همان بود. چون ا.سلام مي‌گويد كه زن بايد از شوهرش اطاعت كند، حالا يارو هر جور گـ.هي كه هست فرقي نمي‌كند. براي تمامش از همين حكم كلي استفاده مي‌كند. و اين باز خودش دليلي بر اسـ.تبداد و زورگويي و طرفدار حق نبودن اين دين است كه شوهر را در هر شرايطي (حتي ظالم بودن) قيم و مالك زن مي‌داند و زن را مجبور به اطاعت از او.

تا مي‌آيم از شيوه‌ي حكو.مت ج.ا و طا.لبان براي اثبات مدعايم استفاده كنم، مثال‌هاي من مي‌شود «جزئي» و «خاص» و «نامربوط» و او هر چقدر بخواهد مي‌تواند از هر سگ صهـ.يونيستي كه در هر جاي دنيا پاچه‌ي يك مسلمان را گرفته، در جهت اثبات بد بودن يهو.د استفاده كند. 

متوجه مي‌شوم كه مسأله اين نيست كه چه مي‌گوييم. مسأله سوراخي است كه از آن داريم به دنيا نگاه مي‌كنيم. پس‌زمينه‌ي ذهن او تئوري تو.طئه و يهو.دي‌كشي است. پس زمينه‌ي ذهن من دين‌گريزي و انسانگرايي. معلوم است كه حرف هم را نمي‌فهميم.

باز هم مأيوسانه تلاش مي‌كنم شايد اتفاق كوچكي، جرقه‌اي در ذهن‌اش روشن شود. بيشتر عصبي مي‌شود و بنا مي‌كند از اين اتاق به آن اتاق رفتن و توهين به من و بي‌اعتنايي به حرف‌هايم با اين برچسب كه: «نادان» و «گمراه» و «اصلاح‌ناپذير» و «دهن‌بين» هستم و اميدي به هدايت‌ام نيست و بحث كردن با من فايده اي ندارد.

از توهين‌ها و برچسب زدن‌ها و وسط حرف‌ام پريدن‌هايش عصبي‌شده‌ام. از اينكه هر بار بحث‌مان به همين‌جا مي‌رسد و من هربار تمام تلاش‌ام را مي‌كنم كه فقط ازش بخواهم به دانسته‌هايش كمي شك كند و سعي كند از يك ديد ديگر دنيا را نگاه كند. دنيايي را كه از زماني كه از هفت هشت سالگي از دهات‌شان به تهران آمد و يكهو افتاد وسط سيلاب اخبار روز و عادت كردن به آنجور نگاه «يك جواني دهاتي تازه به دوران رسيده كه حالا بيشتر از پدر و مادرش مي‌فهمد»، تا امروز برايش تغييري نكرده است. هنوز هم فكر مي‌كند افكارش پيشرو و نگاهش خاص خودش و مطلقاً درست است. هنوز طرز فكر آن موقعش را كه از دوستان ارتشي‌اش به دست آورده بود، به همان صورت دست‌نخورده و بكر دارد. به نظرش هر كس جز او فكر كند غلط كرده و بي‌سواد و دانشجوي احمق فريب‌خورده (اين اصطلاح را از دوران خا.تمي ياد گرفته) است و فقط خودش است كه پس و پشت اخبار را مي‌شنود.

هرچه بيشتر نگاهش مي‌كنم بيشتر ازش مي‌ترسم. حالا ديگر دارم مطمئن مي‌شوم كه به يك بيماري رواني از جنس توهمات آن استاد دانشگاه بيمار توي فيلم «ذهن زيبا» دچار شده. همان نابغه‌اي كه يك عمري همه بهش گفته بودند نابغه، و حالا نمي‌توانست بپذيرد كه نابغه‌ها هم ممكن است بيمار شوند و توهم پيدا كنند و اشتباه كنند. همان آدمي كه توي اعداد تصادفي و آدم‌هاي تصادفي، روابط مشكوك و تو.طئه‌آميز مي‌ديد و نزديك بود بچه‌ي خودش را هم اشتباهي خفه كند.

سعي مي‌كنم... باز سعي مي‌كنم كه همين‌ها را هم بهش بگويم. هر دويمان عصباني هستيم و داريم به جاي بحث داد وهوار مي‌كنيم. من كه رسماً خروسك هم گرفته‌ام و علناً دارم جيغ جيغ مي‌كنم. 

بعد همان اتفاقات هميشگي يكي‌يكي تكرار مي‌شوند... اولش شروع مي‌كند به تظاهر به نشنيدن. وسط حرفم مي‌گويد كه بس كنم و من اصلاح‌پذير نيستم و او هم ديگر سعي نخواهد كرد مرا آدم كند. بعدش كيونش را بهم مي‌كند و به يك بهانه‌اي مي‌رود توالت يا اتاق خواب يا يك جاي ديگري كه صداي مرا نشنود. من هم چون بهم توهين شده و آخرش حرف‌هايم فهميده نشده و احمق و نادان هم شمرده شده‌ام، بيشتر سعي در دفاع از خودم و محكوم كردن طرز فكر او مي‌كنم. 

توجه كنيد: اواخر بحث ديگر همه چيز روي دور تند مي‌افتد. مثل كي گردونه كه هر دو تويش سوار باشيم و هي تند و تندتر بچرخد تا يكهو از كنترل خارج شود و هر دويمان را به بيرون پرت كند. ديگر اين دلايل نيستند كه مهم هستند. اصلاً موضوع بحث را كنار مي‌گذاريم و بنا مي‌كنيم به زير سوال بردن طرز فكر و برخورد هم. اولش مودبانه. بعدش توهين‌آميز.

اوايل (بچه تر كه بودم) هميشه او بود كه توهين مي‌كرد و من هم زورم نمي‌رسيد كه به توهين‌هايش جواب بدهم. حالا باز هم او شروع مي‌كند ولي من هم ساكت نمي‌نشينم. اگر بگويد كه من زبان‌نفهم و دانشگاه‌رفته‌ي احمق و بي سواد هستم، من هم بهش مي‌گويم كه او هم يك پيرمرد مغز آجري كپك‌زده‌ي خود.شيفته است.

آخرش مرا هل مي‌دهد توي اتاقم و بهش فحش مي‌دهد و در اتاقم را هم پشت سرم مي‌بندد در حالي كه من هم دارم بلند بلند بهش فحش مي‌دهم و بهش مي‌گويم كه تك‌تك ما ايراني‌ها «ديكتا.تور» هستيم و حكو.مت‌مان از ما جدا نيست. 

اگر يهو.دي= صهـ.يونيست

پس مسلما.ن= طا.لبان و ج.ا

اصلاً «دين» است كه زاينده‌ي تمام اين كثافتكاري‌هاست و زمانش هم ديگر به سر آمده...

از توي اتاق داد مي‌زنم... بهش مي‌گويم... بهش مي‌گويم كه بداند از پشت درهاي بسته هم نمي‌تواند صدايم را خفه كند... بهش مي‌گويم كه بداند خودش هم عين دين و حكو.مت‌اش است... بهش مي‌گويم كه بداند اگر به عنوان يك راننده تاكسي عادت كرده براي مسافرانش تحليل سيا.سي-اجتماعي-تاريخي ارائه بدهد و مغزشان را بخورد و آن‌ها هم محض بي‌حوصلگي يا ادب جوابش را نمي‌دهند، دليل نمي‌شود كه اينجا هم كسي جوابش را ندهد و مزخرفاتش خريدار داشته باشد... بهش مي‌گويم كه بداند هيچ صدايي را نمي‌شود خفه كرد. شايد يك روز،‌دو روز، يك ماه، يك سال،‌ چهار سال، سي و پنج سال... تا ابد نمي‌شود خفه‌اش كرد. حتي از پشت درهاي بسته‌ هم شنيده خواهد شد...بهش مي‌گويم كه بهشان بگويم... كه نمي‌توانم بهشان بگويم... نمي‌توانيم... اما از پشت درهاي بسته‌ي هم فرياد مي‌زنيم...

من از اين خانه مي‌روم. يك ماه ديگر. و بعد توي خانه‌ي خودم نخواهد توانست بهم توهين كند. بيرونش خواهم كرد. عين سگ بيرونش مي‌اندازم اگر بخواهد زير سقف خودم بهم توهين كند...

اما از اين مملكت كجا برويم؟ چند تايمان؟‌ چند صد هزارتايمان؟ چند ميليون‌مان؟ 

آدم هميشه نمي‌تواند يك خانه‌ي تازه براي خودش پيدا كند. حالا هي شما بگوييد ولي من مي‌گويم، براي ماندن و احقاق حق، با بحث و بدون خشونت، تغييري اتفاق نخواهد افتاد. بايد جنگيد و مالك خانه‌ي خود شد. جنگ فلسـ.طين و اسـ.رائيل از همين روست كه آشتي‌ناپذير است. مسأله در نوع نگاه طرفين است.


تجربه‌ي سي و سه‌ساله‌ي من است اين. 



پ.ن: يكي ديگر از شيوه‌هاي مقاومت زيرزميني، «وبلاگ نويسي» است!