دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۸

464: آدم های من

روی مبل می نشینم و یک کوسن روی میز زیر پاهایم می گذارم و یکی زیر موس کنار دستم و یکی پشت کمرم تا گودی مبل را پر کند و لپتاپ را روی زانویم می گذارم و بعد از نیم ساعت پدر زانویم در می آید.

1. عصری یا دیشب یا حتی همین سرشب بود (همینقدر گیجم) که با شوهرم حرف یک دوست قدیمی ام شد و اینکه چه شد دوستی مان تمام شد. می گویم «تمام شد» چون بدون دعوا یا قهر یا خداحافظی، یکهو هر دو همزمان بیخیال ادامه اش شدیم.
دلخوری او را می دانم از چه بود اما من هم دلخوری هایی داشتم که بعید می دانم او می دانست. او ناراحت بود که من اینقدر فراموشکار و حواس پرت هستم که مدام یادم می رود فوق لیسانس گرفته و درسش تمام شده یا نه و هی هر بار ازش همین را دوباره می پرسم. اینکه لابد برایم اهمیتی نداشته و همین بوده که وقتی بچه دار شد به یک ورم هم حساب نکردم و نه خیلی بهش تبریک گفتم و نه برایش کادو بردم. خوب حالا واقعاً چرا؟ چون ازش توقع نداشتم. دختری که من از پنجم ابتدایی می شناختم و آنقدر محکم و منطقی و بی احساس و وقف درس و کار بود، دختری که هیچوقت اسم پسری را نمی آورد و تقریباً مثل راهبه ها خشک و مغرور و پسر ندیده بود که تو حتی جرأت نکنی جلویش درباره عشق ها و دوست پسرهایت حرف بزنی، یکهو بیاید به آدم بگوید که چند ماه پیش عقد کرده و بهت نگفته و مراسمش هم در اصفهان برگزار شده. یک سال بعد یکهو بگوید که عروسی هم کرده و حامله است و نزدیک زایمانش است و وقتی با حیرت بپرسی که یکهویی شد یا تصمیم داشتید، خیلی حق به جانب بگوید که «مگر حیوانیم؟ خوب معلوم است که تصمیم داشتیم!»... چه بدتر! تصمیم هم داشته ای برای این ریدمان؟... بعدتر یک روز که داری از سر دلسوزی نصیحتش می کنی که اینهمه سال است سر کار پردرآمد و ثابت و خوب می روی. پول هایت را جمع کن و برای خودت خانه بخر، یکهو دربیاید بگوید که خانه خریده و فلان جاست!... این یعنی تو این آدم را اصلاً نمی شناخته ای و اگر 25 سال است که تقریباً هیچ چیز مهمی درباره اش نمی دانسته ای، از این به بعد هم تلاش فایده ای ندارد و بهتر است وا بدهی.
بعد هم آن تصور مشترکی که من از هر دویمان توی این سال ها داشتم یک آدم ایده آلیست بود که به راحتی با روال عادی زندگی (ازدواج-تولید مثل-غرق شدن در روزمرگی از جنس آدم های دیگر) کنار نمی آید و حتماً به راحتی تسلیم این روال نمی شود و یک جا، بالاخره یک جا یک مقاومتی از خودش نشان می دهد و متفاوت عمل می کند. اما دختری که من فکر می کردم می شناسمش، درست به موقع ازدواج کرد و بلافاصله زایید و نشست منتظر کادوها و تبریکات!
خود همین بچه دار شدن برای من خط قرمزی بود که با آن آدم هایم را از عوام جدا می کردم. مثلاً استاد فلسفه ام وقتی از چشمم افتاد که نشستم حساب کردم به هیچ کدام از تزها و شعارهای خودش هم عمل نکرده و مثل هر بچه پولدار عوام دیگری ازدواج کرده و زاییده و بزرگ کرده و علیرغم شعارهایش برای شاگردانش (که مهاجرت نکنید و بمانید و ایران را بسازید) سه تا توله اش را یکی پس از دیگری روانه بلاد کفر کرده و دست آخر خودش هم بدو رفته کانادا و آنجا دکان باز کرده و با تلکه کردن آدم های تنها، کاسبی می کند. شغلش اسم قشنگی هم دارد: لایف کوچینگ. مربی زندگی! یعنی یک مشت کسشعر را که خودش هم به آنها اعتقادی نداشت و با آن وقت ما را تلف کرد و از زندگی واقعی دورمان کرد، برده آنجا تحویل یک مشت بدبخت دیگر می دهد و ادای آدم های کاربلد و همه فن حریف را که «همه چیز را می دانند» در می آورد. در حالی که هیچوقت بیشتر از خود ما نمی دانست و حتی به اندازه ی خود ما جوانان 20 ساله ی آن روزها هم نمی دانست که چه دردمان است که طبق رهنمودهای او پیش نمی رویم و به نظرش هرز می رویم. این آدم هیچوقت کسی را خارج از طبقه ی خودش نشناخت و درک نکرد.

2. حرف این چیزها بود و تهش به این نتیجه رسیدم که من اصولاً با آدم های آبزیرکاه و تودار و موذی کنار نمی آیم و هیچ رقمه بهشان نمی چسبم. بعد روی چت واتساپ صحبت یک دوست مونثی شد که تا 46 سالگی ازدواج نکرده و حالا ازدواج کرده و مبارکش باشد و خیلی هم خوشحال شدیم. حالا مشکل اصلی کجاست؟ خودش با قضیه مشکل دارد! یعنی معلوم نیست با خودش چند چند است و انگار هنوز با تصمیم خودش و زندگی ای که انتخاب کرده کنار نیامده و نمی خواهد بگذارد کسی از ازدواجش مطلع شود. یک دلیلش شاید این باشد که طرفش در حوزه ادبیات آدم معروفی است و اختلاف سنی زیادی هم با همدیگر دارند. خوب که چه؟ اینکه به دیگران نگویی که بدتر است. ازدواج خودت را از درجه اعتبار ساقط کرده ای و به یک صیغه ی محرمیت پنهانی که از نظر جامعه پذیرفته شده نیست تنزل داده ای و آبروی خودت را بیشتر برده ای. اینطوری مدام باید بترسی که جایی با هم دیده نشوید و کسی به کسی نرساند و اگر کسی پرسید انکار کنی.
من با ازدواج این آدم اصلاً ذره ای مشکل ندارم. اما انگار خودش از مورد سوال قرار گرفتن و کنجکاوی دیگران می ترسد. خوب می توانی کلیات ماجرا را در یکی دو جمله بگویی و کاملاً مودبانه از طرفت بخواهی که بیشتر کنجکاوی نکند چون دوست نداری درباره زندگی خصوصیت توضیح بدهی. عمراً هم دیگر طرف مقابل به خودش اجازه سوال بدهد. اما اینطوری که وقتی یک دوست مشترک روی چت ازت پرسیده شنیده ام ازدواج کرده ای، انکار کرده ای و بعد هم طرف را بلاک کرده ای، دیگر خارج از حدود تصور و فهم من است. این رفتار از نظر من آنقدر زشت و بی منطق و دور از شأن یک دوست است که ترجیح می دهم دوستی ام را با این آدم ادامه ندهم. با اینکه برخوردی که گفتم اصلاً با بنده اتفاق نیفتاده و من نبوده ام که پرسیده ام و بنده بلاک نشده ام. همینطوری هم حتی اگر خودش بعد از دو سه سال از آخرین باری که دیده امش، زنگ می زد یا پیام می داد و بعد از احوالپرسی می گفت ازدواج کرده، عمراً اگر من کنجکاوی نشان می دادم. دفعه ی بعد هم به احتمال 90% کاملاً فراموش می کردم که شوهر کرده و باید به شوهرش سلام برسانم! چون که کلاً ازدواج و بچه دار شدن این آدم و بقیه آدم هایی که می شناسم، کاملاً به یک ورم است.

3. بعد اتفاقاً یک دوست ویراستار و نویسنده ای، برایم چهار داستان از «احسان عبدی پور» با صدای خودش فرستاد که اولی را که گوش کردم به قدری گیرا بود و فضای بوشهر و لهجه ها را به قدری خوب درآورده بود که یاد داستان خوانی یک دوستی دیگر افتادم که اتفاقاً با همین لهجه داستان های «احمد محمود» را در دورهمی دوستانه مان می خواند. دوستی که تازگی از زنش طلاق گرفته بود یا لااقل در آخرین مراحل و کاغذبازی های اداری طلاق شان بودند و مدتی بود به کلی گم و گور شده بود و کنج عزلت گزیده بود. داستان ها را همینطوری بدون اینکه امیدی به پاسخش داشته باشم برایش فرستادم و به گمانم بعد از مدتها توانستم اینقدر تحت تأثیر قرارش بدهم که بالاخره جواب داد و من هم احوالپرسی مختصری کردم و بدون اشاره به طلاقشان سریع جمع و جورش کردم که تحت فشار قرار نگیرد.
به این فکر افتادم که جواب سوال شوهرم که «اگه قرار بود بعد از طلاق، یکی شون رو برای مراوده انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می کردی؟» (و مطمئن بود که من زنه را چون عاقل و منطقی و اجتماعی و مردمدار و روانشناس است انتخاب می کردم) این بود که من مَرده را انتخاب می کردم! بی تردید! چرا؟ چون دنبال یک دوست واقعی بودم نه یک آدم مفید و به درد بخور. اگرچه که از زنه آبی هم قرار نبود برای من و او (شوهرم) گرم بشود. چون که خطرناک تر از این بود که بگذارم وارد زندگی خصوصیمان شود و آنقدر روی ذهن شوهرم تأثیر داشت که ترجیح می دادم کاملاً از زندگی مان دور بماند. در ثانی آنقدر زرنگ بود که مطمئنم اگر هم می خواستیم، مشاوره ی مفتی بهمان نمی داد و بعد از فضولی کافی توی زندگی مان، ما را به یک همکار دیگرش ارجاع می داد به این بهانه که مشاور، به آشناهایش نباید مشاوره بدهد. اما در مورد شوهرش، همان اوایل تشخیص دادم که شخصیت ساده و احساساتی و کودکانه ای دارد و هرچه توی دلش است به زبان و رفتار نشان می دهد، حتی اگر این رفتار گاهی توهین آمیز یا لاقید و سبکسرانه باشد. من شخصاً با اینجور آدم ها راحت ترم.

هر سه ی این ماجراها که گفتم به یک جمعبندی نهایی برایم انجامید که دیدم حتماً باید بنویسمش که یادم نرود. که یادم نرود چرا من با آدم های احساساتی و ایده آلیست راحت ترم و از آدم های منطقی فرار می کنم. چون که همیشه و در همه حال تکلیفم را با این آدم ها می دانم. چون خودم هم از جنس این آدم ها هستم و نمی توانم احساساتم را در رفتارم بروز ندهم. اینطوری می دانم که اگر دوستی یک وقتی جواب تلفن و پیامم را نداد اما بعدتر یک جوری بهم نشان داد که دوستم دارد و برایش مهم هستم، ازش به دل نگیرم و به خلوتش احترام بگذارم و مهلت بدهم حال بدش بگذرد. یا اگر یک وقتی من اینطوری بودم، دوستم بفهمد که ازش متنفر نیستم، بلکه فقط حالم بد است و دوست دارم تنها باشم. یا مثلاً یک مهمانی را صرفاً از روی ادب تحمل نمی کنیم و هر وقت خسته بشویم، ملال مان را یکجوری نشان می دهیم که اگر کاری از دست کسی برایمان ساخته است، یک کاری بکنند شاید. من دوست دارم با آدم هایی مراوده کنم که عین شیشه شفاف باشند و بدانم توی دلشان چه می گذرد و یکهو غافلگیرم نکنند بعد از 20 سال. یکهو نبینم که صمیمی ترین دوستم با شوهرم رابطه داشته یا فلان دوستی که ماهی یک بار همدیگر را دعوت می کرده ایم و آنهمه با هم نان و نمک خورده ایم، فقط از سر ادب مرا تحمل می کرده یا به خاطر اینکه فلان جا به دردش می خورده ام و می توانسته به موقعش ازم استفاده کند. ترجیح می دهم آدم ها با تمام قدرت بهم برینند، اما بهم لبخند زورکی نزنند و الکی هندوانه زیر بغلم ندهند.

صداقت. این را یادم بماند تا بعد.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۸

463: بیماری روانی، چیز مفیدی است

یک جاهای عجیبیم همش درد می گیرد. مثلاً یک بار پاشنه ی پایم از سمت کف، درد گرفت و با تحقیق متوجه شدم که بهش می گویند «خار پاشنه». الأن هم پشت ران راستم درد می کند. به نظرم به خاطر سردی لبه ی توالت فرنگی و نشستن طولانی مدت روی آن و ور رفتن با گوشی است. یک حالتی مثل گرفتی توی ماهیچه است. چند وقت پیش هم داخل ماهیچه ی کونم، سمت چپ استخوان دنبالچه، یک حالت گرفتگی و کوفتگی بود که انگار با کون خورده ام زمین یا اردنگی محکم خورده ام.
نمی دانم این دردها مال چیست. از بس پر و پاچه ام را شب ها لخت و پتی بیرون پتو می اندازم. از بس پاپتی و کون لخت توی خانه می گردم، آنهم توی زمستان و توی خانه ی ما که روی پارکینگ است و همینجوری زمینش عین زمهریر است.
شب ها دیر می خوابم. گاهی نزدیک صبح. گاهی حتی 6-5 صبح. از وقتی سر کار نمی روم خوابم به هم ریخته. به گمانم مال این است که شب ها احساس امنیت می کنم. حواسم متمرکزتر است. از روز خوشم نمی آید.
شب که می شود حوالی 12 روی قناری ها را می اندازم و بهشان می گویم «جوجو لالا» که بدانند وقت خواب است و از انداختن پارچه نگران نشوند. این اصطلاح مربوط به یک ماجرایی مال بچگی دایی ام است که یک عالمه جوجه ماشینی را گذاشته زیر فرش و رویشان نشسته و بهشان گفته جوجو لالا که مثلاً بخوابند و همه شان مرده اند. حکایت همان «بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زدند، قورباغه ها جدی جدی می مردند» هست. در واقع وحشتناک است اما خنده دار هم هست.
الکی الکی پنجشنبه مهمان دعوت کردم. یعنی یکی از دوستان، خودش را دعوت کرد و من هم دیدم خوب به هرحال نوبت من است که دعوت کنم و تعارف کردم و گرفت و آمدنی شدند. شاید اینطوری یک کمی خودم را جمع و جور کنم و دوباره مهمانی گرفتن یادم بیاید و ترسم بریزد. یک مدتی هست که می خواهم خواهر برادرهایم و پسرعمه ام را مهمانی دوره ای دعوت کنم و دیگر نوبتم هم هست ولی زورم می آید و می ترسم. حوصله ندارم. آدم وقتی یک مدتی کاری را انجام نمی دهد، کم کم برایش سخت و انجام نشدنی می شود. وقتی می روی تویش می بینی اصلاً هم سخت نبوده. در واقع یک جارو و گردگیری و شستن توالت و حمام و کمی جمع و جور کردن و غذا پختن است. کاری که همش دارم کمابیش انجام می دهم. حالا مثلاً سختی اش برای مهمانی دوره ای  این استکه باید دو سه جور غذا و دسر آماده کنم و همه کارها را توی دو روز انجام بدهم و خوب شوهرم هم به هرحال کمکم می کند.
تازگی توی کار خانه کمی شل و تنبل شده ام. خودم هم می دانم که زنی که توی خانه می نشیند و سر کار نمی رود، دست کم باید خانه داریش را درست انجام بدهد. اما وقتی می بینم شوهرم خرجی خانه را درست نمی دهد و تمام تلاشش را برای نان آور بودن و مرد بودن و حتی سکس نمی کند، به خودم می گویم چرا من باید زن کاملی باشم؟ تصمیم گرفته ام یک کم به خودم راحت بگیرم. توی همه چیز. توی زندگی کردن کلاً. هیچ چیزی مطابق میلم نیست و هیچ کس کاری را که بهش محول شده درست انجام نمی دهد. چرا من باید وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشم؟
مثلاً همین الأن سه چهارم پول ماشین خریدن را جور کرده ام و شوهرم حتی آن یک چهارم را که قرار بوده تهیه کند، هنوز کاملاً جور نکرده. گواهینامه اش را نگرفته. حتی دنبال ماشین توی سایت دیوار هم نمی گردد. آنوقت من باید بروم دنبال ماشین و من باید بروم تمرین رانندگی که راه بیفتم و پدر و برادرم باید باهام بیایند که ماشین بخریم و پول را هم من باید جور کنم. بعد با منت بهم می گوید: ماشین رو به نامت می زنم! خسته نباشی پهلوان!
خرابی وسایل خانه را من باید پیگیری کنم. وام گرفتن کار من است. تحقیق درباره هر چیزی و کاری که قرار است انجام بدهیم، وظیفه ی من است. پس چرا من باید خانه داری ام تکمیل باشد و چیزی کم نگذارم وقتی 6 سال است توی این خانه زپرتی 50 متری قدیمی بی پارکینگ و انباری نشسته ام که نصفش مال خودم است و با پول خودم خریده ام؟ قبلش هم که 5 سال سر کار می رفتم. در واقع از 10 روز بعد از شروع زندگی مان. و دو سال هم پول کارکردم را جلوتر گرفتم که تسویه حساب کنم. این شد 7 سال کار. و با حقوقم دو تا وام مسکن جور کردم و طلا و دلار خریدم. حالا مدعی نصف پس اندازم هم هست! چرا من باید دلم برای این زندگی بسوزد؟
اما تازگی بعد از اینکه زندگی ام را به گه کشیده و دیگر از دستش خسته شدم و کم کم به فکر جدایی و نجات باقی زندگی ام افتادم، آقا احساس خطر کرد و نمی دانم چه شد که قبول کرد بیماری روانی دارد و حاضر شد برود پیش روانشناس و روانپزشک. که خوب خود همین یک پیشرفت خیلی بزرگ توی این زندگی نکبت که روز به روز به سمت زوال می رود، محسوب می شود و جای امیدواری دارد که شاید بتوان بهترش کرد.
دیدم انگار دلم برایش می سوزد. مدت ها بود این حس را نسبت بهش نداشتم. به چشم جانی و قاتل و مخرب زندگی و آینده ام نگاهش می کردم. او را مسئول همه بدبختی ها و ناکامی های این 13 سالم می دانستم (5 سال قبل ازدواج هم با هم فابریک بودیم و قرار ازدواج داشتیم. 2 سال نامزدی و 6 سال ازدواج را هم بهش اضافه کنید). ازش متنفر شده بودم. اما زیبا نیست که بعد از اینهمه کم کاری و بی مسئولیتی و گند زدن به زندگیت، فقط کافیست که گناه خودش را بپذیرد و... تو می بخشیش و دلت برایش می سوزد؟
حالا می فهمم «ن» چرا می خواهد نصف همان «مسکن مهر»ی را هم که از 15 سال زندگی نکبت با شوهرش برایش مانده، به نام او بزند. آنهم بدون گرفتن مهریه و نفقه و کوفت. دلش برایش می سوزد. چون که شوهرش پذیرفته که افسرده است. و «ن» هم به درون خودش برگشته و پذیرفته که شاید گناه بخشی از این افسردگی شوهرش، به گردن خودش باشد. می بینی؟ خیلی ساده است. فقط کافیست مغرور نباشی و گناهت را گردن بگیری. بخشیده می شوی و لازم نیست غرامت هم بدهی. به همین سادگی. ما زن ها همین قدر احمق و احساساتی هستیم. فوراً نقش مادر را به عهده می گیریم و خودمان را فراموش می کنیم.
من فکر می کردم خیلی سرسخت و بی احساسم و امکان ندارد که چنین مردی را ببخشم اما همین قدر که شوهرم پذیرفت بیمار است و با بیماریش گه زده به زندگی من و خودش، انگار برایم کافی بود که وا بدهم و بیخیال انتقام و غرامت بشوم. پس تکلیف این سال هایی که تباه شد چه می شود؟
بیماری. شاید همین هم بهانه است. خواهرم بعد از 15 سال پیچاندن فامیل و خانواده و سوء استفاده از همه و راه ندادن هیچ کس به خانه اش و انجام ندادن وظایف خانه داریش، حالا که دیده کم کم دارد حمایت مداوم و همه جانبه خانواده را از دست می دهد و دستش را خوانده اند، تریپ افسردگی برداشته و حتی دکتر هم حاضر نیست برود چون گران است! عجب! آدم حاضر نشود پول ویزیت ساعتی 100 تومان روانشناس را بدهد اما از دیگران توقع داشته باشد که بیایند کارهای خانه اش را که مانده برایش انجام بدهند؟ آنهم همان دیگرانی که بهشان ریده و بی احترامی کرده و حتی یک بار دعوتشان نکرده و برای کمکشان نرفته و باهاشان خرید هم نرفته و به هیچ دردشان نخورده؟ بیماری بهانه ی ساده ای برای فرار کردن از مسئولیت بدی ها و کم کاری ها و جنایاتمان در حق اطرافیان است.
بیمار روانی به راحتی شغلش را از دست می دهد. چون هیچ رئیسی حوصله توجیه و بهانه و کم کاری را ندارد. بیمار روانی، گند می زند به زندگی همسر و خانواده اش. اما فقط کافی است که بپذیرد بیمار است و بخواهد که درمان شود، خانواده آناً او را می بخشند و همه چیز را فراموش می کنند. این فرق خانواده با غریبه است.
شوهر من گند زد به 13 سال زندگی و اعصاب و عمر من. به پولم. به آینده ام. اما به محض اینکه پذیرفت افسرده است و همیشه افسرده بوده و تمام گیر و گورهایی که باهاش اعصاب مرا به گا داده، مربوط به یک تیپ شخصیتی خاص است و باید مشکلات شخصیتی اش را که در اثر رفتار و تربیت پدر و مادرش بوده با خودش حل کند تا بتواند از این نکبت نجات پیدا کند، من تمام بدی هایش را فراموش کردم. پذیرفتم که من هم ممکن است کمی بیمار باشم. افسرده باشم. کنترل خشمم را نداشته باشم. من هم احتمالاً او را گاهی آزار داده ام و بیماریش را تشدید کرده ام. من هم باید خودم را درمان کنم.
همین. به سادگی با هم مهربان شدیم. فعلاً البته. بستگی دارد که پروسه درمان چطور پیش برود و حاصلش چه باشد.