دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

423: هیچ قتلی در بهشت وجود ندارد

دیشب فیلم Child 44 (بچه ٤٤) را دیدم. 
خلاصه داستان را عیناً از گوگل کپی می‌کنم: 
يکی از اعضای بی‌آبروشده‌ی واحد دژبانی شروع به تحقيق درباره‌ی مجموعه‌ای از قتل‌های بی‌رحمانه کودکان در دوران استالينی شوروی سابق می‌کند...
البته منظور خلاصه‌نویس از «واحد دژبانی»، احتمالاً همان پلیس مخفی یا کارمند وزارت  اطلاعات است.
الأن که داشتم نقدهای فیلم را می‌خواندم همه‌شان تقریباً هم‌صدا می‌گفتند که این بابا «اسپینوزا» ریـ.ده به کتاب اصلی و خیلی روی فضای دهشت‌بار کشورهای اروپای شرقی تأکید کرده و اصلاً قصد و نیت داشته و نگاه غرب به شرق همین‌گونه است و این حرف‌ها. نقدها حالم را به هم زد. چیزی که من از فیلم دیدم، این نبود.
اواسط فیلم اینقدر عصبی شده بودم که بلند بلند ده پانزده تا فحش کش‌دار کشیدم به سرتاپای سیستم‌های حکومتی‌ای که در آن انسان اینقدر به کثافت مالیده می‌شود. سیستم‌هایی برای تربیت تبهکار و جانی. جایی که دوست، بهت خیانت می‌کند. معشوقه، از سر ترس به عشق‌ات پاسخ مثبت می‌دهد. همسر، هر شب با لبخند دروغی به تختخواب می‌آید و پلک که روی هم می‌گذاری نمی‌دانی چه بلایی توی خواب ممکن است به سرت بیاورد. آدم معتمد، ناگهان مأمور پلیس مخفی از کار در می‌آید. کارگر ساده‌ی کارخانه، قاتل زنجیره‌ای است. سیستمی که بر اساس دروغ و جاسوسیِ همدیگر و چاپلوسی و پنهان‌کاری و چسباندن همه‌ی عیوب به «بیگانگان» و «دشمن» و بری دانستن «خودی» از همه‌ی بدی‌ها، بنا شده. جایی که بهشت خوانده می‌شود و شعارش این است که: هیچ قتلی در بهشت وجود ندارد (There is no murder in paradise)! بنابراین آمار و ارقام و واقعیت و همه‌جور کثافتکاری‌ای لاپوشانی می‌شود و انکار می‌شود.
اواخر فیلم وقتی در صحنه‌ی تعقیب و گریز توی کارخانه و جنگل، پلیس مخفی به دنبال «دمیدوف» (تام هاردی) است و او به دنبال قاتل، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی که انگار قانون، سپر دفاع بی‌قانونی و جنایت شده و بزرگترین مانع برای برقراری عدالت، همان مجری قانون است. 44 کودک به فجیع‌ترین صورت، سلاخی می‌شوند و همه‌ی پرونده‌ها تصادف و اتفاق تلقی می‌شود و خانواده‌های داغدار مجبورند اذعان کنند که قضیه فقط یک حادثه بوده است و هیچ قتلی اتفاق نیفتاده است.
چیزی که من از فیلم دیدم، همان چیزی بود که دور و برم هر روز دارد اتفاق می‌افتد و این تا مرز جنون عصبی‌ام کرده بود. چطور اینهمه شباهت می‌تواند وجود داشته باشد؟ چطور تاریخ دارد به این سادگی تکرار می‌شود؟
اواخر فیلم، جایی که طبق الگوی فیلم‌های آمریکایی، حق به حق‌دار می‌رسد، و قهرمان بدبخت، خوشبخت به نتیجه‌ی پاکدلی و حسن‌نیت‌اش می‌رسد، باز هم تمام اتفاقات خوب، درون همان چهارچوب کثیف می‌افتد:
آقای رئیس خوب جدید، باز هم خاستگاه قاتل را، حکومت دیکتاتور و خائن آلمان معرفی می‌کند که در بازداشتگاه‌هایش، روس‌های خوب را به قاتلان روانی تبدیل می‌کند! هیچ شک و شبهه‌ای را هم از سوی قهرمان که حالا دیگر خاستگاه اصلی جنایت را با چشم‌های خودش دیده و تجربه کرده، نمی‌پذیرد. پس قهرمان مجبور است برای ادامه‌ی زندگی، در چهارچوب «بدی متعلق به دشمن است، قبول. اما بگذارید لااقل این جاسوس‌ها و دشمنان امنیت داخلی را دستگیر کنیم و امنیت برای مردم عادی برقرار کنیم» حرکت کند و رضایت دهد به دستگیری و سر و سامان دادن به اینهمه ناامنی، در قبال اینکه کاری به «خاستگاه جنایت» نداشته باشد. از نقش «جامعه‌شناس»، به «مأمور کور و کر قانون» تنزل درجه داده و قناعت می‌کند.
همین‌اش هم اینجا خوب است. نیست؟

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۵

422: هِلو مای شفته لاو!

ساعت هفت صبح، درِ قوری را می‌اندازد می‌شکند و از خواب می‌پرم. بهش گفته‌ام یک ساعت مرخصی گرفته‌ام که فقط بیشتر بخوابم. لطفاً بلند شدی، در اتاق را ببند و بی‌سر و صدا برو. بین خواب و بیداری کلمۀ «شفته» از ذهن‌ام می‌گذرد و با عصبانیت دوباره تکرار می‌کنم که «در و ببند». عصبانی می‌شوم که الأن سه هفته است این در قوری لعنتی روی اپن آشپزخانه است و می‌خواهد ببرد سر کارش برای قوری‌ای که می‌گوید درش شکسته و... نبرد و نبرد تا آخر امروز که ازش خواسته بودم فقط ساکت باشد تا من یک ساعت بیشتر بخوابم، بزند بشکندش! از شدت عصبانیت، خواب‌های آشفته به سراغم می‌آیند. همان یک ساعت کافی است که یک عالمه دق بخورم و با یک عالمه آدم توی خواب دعوایم بشود. خواب می‌بینم با یک عده جوانک دانشجو (شبیه بچه‌های هنر، تأتر یا یک کوفت دیگر) که همش توی هم می‌لولند هم‌خانه شده‌ام. یعنی یک جایی آن طرف شهر، تقریباً حومه، یک خانه‌ی قراضه کلنگی اجاره کرده‌ام که یک نشیمن دارد و چند اتاق بی در و پیکر دور و برش. شب اول تنها هستم و تازه رسیده‌ام که دانشجوها از راه می‌رسند. مثل خوابگاهی چیزی می‌ماند تقریباً. بعد اینها تا صبح غش غش می‌خندند و سر و صدا می‌کند و صبح هم که بلند می‌شوم لباس بپوشم بروم سر کار، این‌ها وسایل و لباس‌هایم را جابجا کرده‌اند و قاطی مال خودشان کرده‌اند و همین‌طور همه‌جا پر از لباس است و من مال خودم را پیدا نمی‌کنم. به شدت عصبی شده‌ام و دارم بهشان غر می‌زنم. شاید مثل همیشه زیادی غر می‌زنم. نمی‌دانم. شاید لحن‌ام زیادی عصبی است. شاید خیلی بدبخت و پیر و زر زرو به نظر می‌رسم... که مثل همیشه آنی به خودم می‌آیم و می‌بینم سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده و نگاه‌های معناداری به هم می‌کنند. انگار که من دارم حرف غیرمنطقی‌ای می‌زنم و دیوانه‌ای کـ.سخلی چیزی هستم که دارم اعتراض می‌کنم. توی این مایه‌ها که «ولش کنید. این حالش خوب نیست.» و این عصبانی‌ترم می‌کند. به خودم می‌گویم: مثل همیشه... بی‌خیال... همیشه همین بوده... و می‌گذرم. یکی یکی حاضر می‌شوند و گورشان را گم می‌کنند و می‌روند دانشگاه‌شان. ساعت حدود 12 شده و من هنوز دارم یکی یکی لباس‌هایم را توی اتاق‌های این‌ها پیدا می‌کنم و دنبال یک چیزی برای خوردن توی آشپزخانه می‌کردم. این کابوس «خوابگاه دانشجویی» است. می‌دانم. کابوسِ آدم‌هایی از فرهنگ‌های مختلف که هر کدام دنیای شخصی خودشان را دارند و تو به تـ.خم‌شان هم نیستی. شب به شب، با دغدغه‌ی امتحانات و نمره‌ها و عشق‌ها و شکست‌ها و غم غربت‌شان می‌آیند و دور و برت توی خودشان مچاله می‌شوند. با هم حرف نمی‌زنید. اصلاً فایده‌ای ندارد که سعی کنید همدیگر را درک کنید یا حرف مشترکی پیدا کنید. نگاه دشمنانه و کینه‌ای و پر از نفرتی دارند. از چیزی که وادارشان کرده توی این کثافت‌دانی بغل یک عالمه آدم بی‌ربط زندگی کنند و تاب بیاورند.
آخرش همه می‌روند و دو تا پسر بی‌خیال و کیون لق دنیا می‌مانند که یکی‌شان از این گنده‌های بدنساز هستند. ازشان خواهش می‌کنم مرا تا مترویی جایی برسانند که بعد از آن خودم راهم را پیدا کنم. از خانه که بیرون می‌آیم می‌دانم خیلی دیرم شده و دیگر فایده‌ای ندارد بروم. برمی‌گردم و به خانه نگاه می‌کنم. چطور متوجه نشده بودم که دور و برش خرابه و بیابان است و نمای ساختمان تقریباً مخروبه و کلنگی است؟ چرا صاحبخانه خانه را به این‌ها هم اجاره داد؟ باید یک غلطی بکنم... خودم را لعنت می‌کنم. می‌دانم حتی یک شب دیگر را هم کنار این‌ها دوام نمی‌آورم. زیادی جوان و پر سر و صدا و با اعصاب هستند. من پیش این‌ها دو روزه روانی می‌شوم.
بعد آلارم مبایل زنگ می‌زند و بیدار می‌شوم. به زمین و زمان فحش می‌دهم و زیر لب به شوهرم می‌گویم «شفته! شفته! شفته!»
ساعت دیواری را ده دقیقه جلو کشیده‌ام که از نظر ذهنی گول بخوریم و زودتر از در بیرون برویم. با این حال خودش می‌داند و مرا و ساعت را دور می‌زند و هر بار آلارم ساعتش را کمی جلوتر می‌کشد یا خاموش می‌کند و وقتی هم صدایش می‌کنم برای پنج دقیقه خواب بیشتر التماس می‌کند. آخرش هم وقتی جلوی در پارکینگ منتظرش هستم، بیش از حد دیر می‌کند و معلوم می‌شود یا مبایلش را جا گذاشته یا کارت و کیف پولش را یا عینکش را.
دیروز به خاطر پنج دقیقه تأخیرش که باز نمی‌دانم چه کوفتی‌اش را جا گذاشته بود، دیر رسیدم سر کار و مجبور شدم مرخصی بگیرم. همان جلوی در بهش گفتم «شفته». بهش بر خورد و تقریباً تا غروب قهر بودیم. من که معمولاً فقط برای سفارش خریدهای خانه، بهش زنگ می‌زنم (اصولاً اهل تلفن و چت نیستم). او هم زنگ نزد. ولی غروبی که آمد، بعد از نیم ساعت قیافه گرفتن، آشتی کردیم.
اما امروز صبح باز ثابت کرد شفته است!
حالا منتظرم عصری که رسیدم خانه به محض اینکه از در وارد شد بهش بگویم:
درود بر عشق شفته‌ی من!

بعد، نیم ساعت قهر کنیم. بعد، آشتی کنیم. بعد، فردا صبح جورابش را لنگه به لنگه پا کند یا کلیدش را از پشت توی در جا بگذارد.
هههههههههععععععععععععععععععییییییییییییییییییییییییی!
_______________________________________
پ.ن: نمی‌دانم شما به اینجور آدم‌ها چه می‌گویید؟ دست و پا چلفتی. بی دست و پا. خنگ. فراموشکار. حواس‌پرت. شوت... ولی من اولین کلمه‌ای که به  ذهن‌ام رسید را همان‌طور خالص و بی‌دستکاری گفتم و در اینجا هم آوردم. شاید اولین کلمه‌ای که به ذهن می‌رسد، همیشه بهترین کلمه برای توصیف آن حالت و آن لحظه و احساس آدم در موردش باشد. شاید هم نه.