شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

401: دیازپام یا لورازپام؟ مسأله این است.

امروز روزی است که باید گزارش کار ماهانه‌ام را جمع‌بندی کنم و تحویل رئیس‌ام بدهم.
امروز روزی است که شب قبل‌اش اصلاً نخوابیده‌ام (و خدا می‌داند شب‌هایی که نمی‌خوابی، چقدر کش می‌آیند.)
امروز روزی است که صبح‌اش افکار منفی و تاریکی داشته‌ام و الساعه مثل سگ هار می‌مانم.
همان اول شب اگر خوابم برد، برد. اگر نبرد، دیگر تا صبح بیدارم. شوهرم خرخر می‌کرد گاهی. با اینکه امیدی به خوابیدن‌ام نبود اما همچنان اصرار داشتم که شاید اگر او خرخر نکند، بتوانم آن یکی دو ساعت باقیمانده را کمی بخوابم. شانه‌اش را تکان دادم. بیدار شد و بی‌حرف غلت زد و آنطرفی خوابید. گمانم خودش دیگر می‌داند که فقط به یک دلیل ممکن است نصفه‌شب تکان‌اش بدهم و آنهم این که خرخر کند.
زمان نمی‌گذشت. چند بار دیگه شانه به شانه شدم و باز ساعت را نگاه کردم. 45 دقیقه مانده بود... بعد 15 دقیقه... بعد گوشی‌ام زنگ بیدارباش زد... و تمام.
سگ هار بودم. صبح شده بود و من اصلاً نخوابیده بودم. اگر می‌شد و روز تعطیل بود، تا ساعت دوازده، یک، دو می‌خوابیدم. هرچقدر که دلم می‌خواست می‌خوابیدم. اصلاً فایده‌ی زندگی به چیست اگر آدم نتواند آنقدر که حق‌اش است بخوابد؟
بعد در حال حاضر شدن، به چیزهای بد فکر کردم. به مسائل‌ام با آدم‌ها. کادوی عروسی فلانی را بپیچانم یا بدهم؟ او که عروسی من نیامد اصلاً. خواهرش چه که یک زمانی با هم خیلی صمیمی بودیم؟ من بهش زنگ نزدم بعد از عروسی‌ام. حالا مگر او زنگ زد؟ من متأهل‌ام و او مجرد. اگر کسی بتواند ادعا کند وقت ندارد، منم، نه او. در ضمن حالا دیگر من چه وجه مشترکی با دختری دارم که می‌خواهد درباره دوست‌پسرهایش و آخرین مد لباس و این چیزها برایم حرف بزند؟ چه دغدغه‌ی مشترکی داریم؟ اصلاً خانواده‌ی ما و اینها، الآن نزدیک چهل سال است که اختلاف دارند. سرچی؟ همه‌چیز. هر بار که با هم جایی رفته‌ایم، مادرهای‌مان با هم سر یک لیوان یا قاشق و چنگال و چه کسی وظیفه داشته چکار کند و نکرده دعوای‌شان شده. توی تمام عروسی‌های ما (4 تا بچه بودیم که تمام‌مان عروسی کرده‌ایم) پدرشان کادوهای ناچیزی داده و حالا ما باید به بچه‌هایش (7 تا بوده‌اند و سومی تازه عروس شده و هنوز 4 تای دیگر توی خانه‌اند) کادوهای حسابی بدهیم. عروسی مرا نیامدند (فقط پدرشان آمد) به این بهانه که مادرهای‌مان با هم دعوای‌شان شده بود (یکی از هزاران دعوای این چهل ساله که آخرش هم خیلی زود با هم آشتی می‌کردند). بعد هم آمدند خانه‌ام و کادوی ناچیزی دادند که اصلاً در سطح توقع‌ام ازشان نبود. خلاصه اینکه به این فکر کردم که چرا بهانه‌ی قهر همیشگی را خودم دست‌شان ندهم. با همین کادو ندادن. بگذار قطع بشود این رفت و آمد کوفتی فامیلی که تویش جز مصیبت نیست. مگر این‌ها نبودند که تر زدند به تنها مسافرت خوبی که می‌توانستم داشته باشم؟ مگر تا حالا یک بار شده که از رفت و آمد باهاشان بهمان خوش گذشته باشد یا مثلاً خبر مرگ‌مان به نسبت قوم و خویشی‌مان با این‌ها افتخار کنیم؟ غیر از این بوده که همه‌جا آبروی‌مان را برده‌اند و پیش عروس‌ها و دامادهای‌مان مدام ماله‌کشی کرده‌ایم و گندکاری‌های این‌ها را درز گرفته‌ایم؟ غیر از این است که همیشه از خریت ما سوء استفاده کرده‌اند و ....
صبح توی راه به هر آدم زرنگی که جای مرا روی صندلی اتوبوس گرفت، توی دلم فحش دادم.
رسیدم اداره، سیستم را روشن کردم و پلاس بالا آمد و ... به تم جدید پلاس فحش دادم.
از پست صکسی یک نفر عصبانی شدم.
از اینکه یکی از همکاران سریش‌ام درست وقتی که زنگ زده بودم یک جمله از خواهرم بپرسم، آویزان دستگیره در اتاق‌ام شده بود و ول کن نبود و حتی حاضر نبود برود چند دقیقه دیگر بیاید، سگ شدم.
از اینکه رفتم اتاق رئیس‌ام و دیدم طبق معمول همکار هم‌اتاقی سابق‌ام که وقتی پیش‌ام بود خیلی اظهار صمیمیت می‌کرد و از وقتی رفته، هر بار که می‌آید طبقه‌ی ما، یک‌راست فقط می‌تپد توی اتاق رئیس‌ام و با او خوش‌وبش و هره‌کره می‌کند، عصبانی شدم و مثل همیشه سعی نکردم یک دقیقه محض ادب توقف کنم و الکی باهاش بگویم و بخندم و ظاهر را حفظ کنم. به کف پایم حواله‌اش دادم و یک سلام و والسلام.
نه اینکه اینها دلیل منطقی برای عصبانی شدن نبودند و نباید از دست‌شان کفری می‌شدم. من هر روز در لایه‌های زیرین روح و روان‌ام از این چیزها عصبی می‌شوم، اما زود فراموش می‌کنم و سخت نمی‌گیرم. یعنی در واقع هر روز «جنبه‌»ام از امروز بیشتر است. اما روزهایی مثل امروز که شب قبل‌اش اصلاً نخوابیده‌ام، حتی ظهر حوصله‌ی همکاران‌ام را توی غذاخوری ندارم و عمداً دیرتر می‌روم که نبینم‌شان و توی حال خودم باشم.
روزهایی مثل این، حوصله‌ی کـ.سکش بازی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارم. اما همانطور که می‌دانید، نظم تمام امور دنیا به این صورت است که همه‌چیز از صبح تا شب قصد در آوردن کـ.سکش بازی سر آدم را دارد. موذیانه. نامحسوس. چاپلوسانه. زیرپوستی. حتی به شوخی. اما هست. همیشه این انگیزه‌ی نهانی در ذهن مادر فا.کیده‌ی طبیعت هست که بخواهد آدم را بچزاند. القصه من هم اذیت‌خورم خوب است. یعنی این دیوث خوب کسی را پیدا کرده که سر به سرش بگذارد. کم‌جنبه. عصبی. از همه خورده و از شانس ناامید. فکر کن اگر من خالق یک چنین مخلوق بدبختی بودم، محض دست‌گرمی هم که شده چه بازی‌هایی سرش پیاده نمی‌کردم. خودمان‌ایم. خنده‌دار است دیگر. وگرنه شما اگر یک تیپا زیر کیون فیل بزنی که از جایش هم تکان نخورد که حال نمی‌دهد. باید بزنی زیر کیون سگ که یک متر پرت شود هوا و پاشود وغ‌وغ کند که بهت خوش بگذرد. سادیسم است دیگر.
دختری که  عروسی‌اش بوده، حق‌اش نیست بهش کادو بدهم، اما در روزهای دیگری غیر از امروز، همه‌چیز را بیخیال می‌شوم و می‌گویم آخرش که چی؟ هرچه هستند فامیل‌اند. رابطه‌ی خونی را آدم چکار کند؟
اینکه توی اتوبوس، صندلی خالی گیرت بیاید یا نه، شانسی است. و خوب، من بدشانس‌ام. این را دیگر پذیرفته‌ام.
گوگل‌پلاس مدام تم عوض می‌کند و خوب، گاهی بدک هم نیستند این تغییرات.
مردم مدام سلایق کـ.سشر صکـ.سی‌شان را با دیگران به اشتراک می‌گذارند و ارزش‌های مزخرف‌شان را با این کار توی مخ دیگران فرو می‌کنند، که چاره‌ای نیست و همین است که هست. فوق فوق‌اش در روزهایی مثل این، آدم بی‌حرف و پیوسته، آدم‌های روی مخ‌اش را بلاک می‌کند. دعوا که نداریم. همه‌چیز در زندگی مدرن قرار است بی‌خشونت حل شود.
همکاران یک اداره‌ی دولتی، بهتر از این نمی‌شوند. دهاتی. بی‌کفایت. آویزان. بی‌شعور. بی‌معرفت. می‌آیند و می‌روند. حالا بیایی به خاطر نفهمی‌شان غصه هم بخوری؟ تو هم مثل خودشان باش. به تخـ.م‌ات نگیرشان. لبخند بزن و بگذر.
حالا عصر می‌روم خانه، تلفن و مبایل را خاموش می‌کنم. می‌گیرم تخت می‌خوابم تا شوهرم بیاید. حتی جلوتر بهش زنگ می‌زنم و می‌سپارم که وقتی آمد خانه، نیاید با کیون بپرد وسط خواب من و با قصد و نیت خیرش، سعی کند بیدارم کند که بتواند توی اتاق بنشیند پای کامپیوتر قارقارو و گوگل‌پلاس!
بعد فردا صبح احتمالاً حالم خیلی بهتر است و جنبه‌ام بالاتر است و بی‌خیال‌تر هستم و توقع‌ام از دنیا و زندگی و شانس پایین‌تر است و تمام این حرص و جوش‌های امروز به نظرم مسخره می‌آید و می‌آیم این نوشته‌ها را شیفت+دیلیت می‌کنم...
اما قبلش من این‌ها را گذاشته‌ام روی وبلاگ و راه برگشت برای خودم نخواهم گذاشت.

برای اینکه شما بدانید، هملت، در واقع مشکل کم‌خوابی داشته. اگرنه دلیلی نداشت که بودن یا نبودن مسئله‌اش باشد. می‌رفت با اُفلیا (صد البته که دور از چشم بابای دیوث‌اش) خوش می‌گذراند و یللی تللی‌اش را می‌کرد. 

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۴

400: در سرزمین کورها

هشدار: این پست بسیار طولانی است و قرار بود به دو پست تبدیل شود، اما موضوع‌اش آنقدر به هم پیوسته و مرتبط بود، که بهتر دیدم در قالب یک پست منتشرش کنم:

خیلی دردم آمد، گفتم بیایم برایتان بنویسم این‌ها را که بعد از تماشای فیلم «شیکاگو» به ذهنم رسید.

1*
اینکه صمیمی‌ترین دوست مذکرت، معتقد باشد که همه‌ی زن‌ها یک فاحـ.شه‌ی درونی دارند (نگاه صادق هدایتی). آن هم به واسطه‌‌ی اینکه زن زیبای جاه‌طلب موبلوند توی فیلم، شوهرش را خسته‌کننده یافته و از زندگی با او راضی نیست و رویای شهرت در سر می‌پروراند.
روی دیگر مسأله البته این است که مرد، در مجموع آدم خوبی است و زن خطاکارش را بخشیده و به او کمک هم می‌کند که خودش را از غائله نجات دهد. زنی که بهش خیانت کرده و برای دوتا یکی کردن پله‌های ترقی، به مرد دیگری پا داده و بعد از نرسیدن به خواسته‌اش (که معرفی به صاحب کاباره و رسیدن به شهرت است)، وقتی دیده که مرد  او را فقط برای سوءاستفاده می‌خواسته، او را کشته است. بعد شوهر، در نقش قهرمان،  با فروختن زار و زندگی‌اش و قرض و قوله، بهترین وکیل را برای زن می‌گیرد و او را از اعدام نجات می‌دهد. اما زن در عوض چه می‌کند؟ بعد از سوء استفاده از سادگی مرد و نجات یافتن، باز هم حاضر به بازگشتن بر سر آن خانه و زندگی و کوتاه آمدن از رویاهایش نیست.
حالا اصلاً کاری ندارم به شخصیت مرد، که چه جور احمق ساده‌لوح سردمزاج (از نظر جنسی) بی‌کفایتی است که برای جادادن آنهمه آرزو و خواسته‌ی زن، ظرف کوچکی است.
دینگ دنگ! حقیقت دقیقاً همین است. همین نکته‌ی پایانی فیلم. که زن خسته و وامانده و شکست‌خورده و تحقیرشده و نجات یافته، در حالی که تمام دلایل موجود را برای برگشتن به لانه‌ی امن‌اش دارد، باز هم پی این در و آن در زدن برای رفتن روی صحنه و رسیدن به شهرت است. شهرتی که در نهایت، با کمک آن زن شکست‌خورده‌ی دیگر، به دست‌اش می‌آورد.
حقیقت، این «جاه‌طلبی» است. این آرزویی که از درون می‌خوردت. شاید بهش نرسی. شاید عاقلانه نباشد رفتن به دنبال‌اش. شاید زیر دِین خیلی‌ها بروی و خیلی‌ها را زیر پا لگدمال کنی... اما آرزو، آرزوست. و به نظر من ارزش‌اش را دارد که آدم در این یک بار فرصتِ زندگیِ تخـ.می‌اش، دست کم تلاش‌اش را بکند.
یاد خانم نویسنده و کارگردانی می‌افتم که می‌شناختم و از مسیری غیر اخلاقی، عاقبت به شهرت و ثروتی که می‌خواست رسید. خیلی فحش‌اش دادم (خودم. دیگران را کاری ندارم. آن‌ها هم به سهم خود.). خیلی ازش شاکی بودم که قلب دوستی را که می‌شناختم شکسته و ازش سوء استفاده احساسی و مالی و فیزیکی کرده و پا روی سر چندین نفر گذاشته تا به نوک قله برسد. که تمام روابط عاشقانه‌اش، تمام ظاهرسازی‌هایش، چادر و نماز و عشوه‌گری‌هایش... حرکات هوشمندانه‌ی یک شطرنج‌باز بوده که از همان اولِ بازی، آخرش را می‌دیده. کاملاً برنامه‌ریزی شده و هدفمند... اما حالا دیگر آن‌طور فکر نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم ازش متنفر باشم. هرچه هست شجاعتِ «بد بودن» را داشت. اینکه «بخواهد» و از هر راهی که شد، «به دست بیاورد».
ما چه هستیم؟ بدبخت‌های ترسوی اخلاق‌گرا. آدم‌های حیفِ نان. گربه‌های نحیف و پشم‌ریخته‌ای که توی زباله‌ها دنبال غذا می‌گردند.
خودمان‌ایم، اینکه افتخار ندارد.
بعد از دیدن فیلم و ته‌نشین شدن تمام عصبانیت و سرخوردگی‌ام از اینکه می‌بینم صمیمی‌ترین دوستان مذکرم که در طی تمام آن سال‌های داستان‌نویسی و جلسات ادبی و بحث‌های روشنفکرانه، دوش به دوش در کنارم ایستاده‌اند، تا این حد ضدزن و سنتی و سطحی هستند... تازه یادم می‌افتد که همین مردان که از نظرشان چنین زنی فاحـ.شه است، در نهایت زنان اینچنینی را می‌پرستند و عین آهنربا بهشان جذب می‌شوند.
چرا؟ چرا ما باید در شعار یک چیز بگوییم و ارزش‌های اخلاقی‌ای را تبلیغ کنیم و توی بلندگو همه‌جا جار بزنیم که خودمان هم بهش اعتقادی نداریم و در عمل ازش تبعیت نمی‌کنیم و حتی آدم‌های بی‌اخلاق و جاه‌طلب را ته قلب‌مان تحسین هم می‌کنیم؟

2*
قبل از شروع، دو سؤال مطرح می‌کنم که هم یادم نرود چه می‌خواستم بگویم، و هم بحث‌ام را به همین دو سؤال محدود کنم و از آن خارج نشوم:
سؤال اول: یک زن جهان‌سومی (الأن بگویم مسلمان یا ایرانی، همین شماها می‌آیید کیونم را پاره می‌کنید)، چطور باید در این جامعه پیشرفت کند وقتی در هر صورت فقط یک کانال در مقابل‌اش قرار داد و آن‌هم «جنسیت» است؟
سؤال دوم: اگر شوهر یک زن جهان‌سومی، در بعضی حوزه‌ها کمی روشنفکر باشد، جامعه با آن زن چه رفتاری در پیش می‌گیرد؟
در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که دور و برمان پر از زن‌هایی است که با عشوه‌گری و طنازی و لنگ و پاچه نشان دادن (حتی توی همین دنیای مجازی با عکس‌های آواتار آنچنانی) سعی در جلب‌توجه و امتیازگیری و سریع‌تر پیمودن پله‌های ترقی و از راه میان‌بُر به نتیجه رسیدن هستند.
نگویید از این‌جور زن‌ها کم‌دیده‌اید یا ندیده‌اید. من و شما خودمان اگر جزء این دسته نباشیم و نخواهیم بیخودی طرفداری‌شان را بکنیم و جانماز آب بکشیم و کارمان را توجیه کنیم و پیراهن گل‌گلی اخلاقی تن‌اش کنیم، باید اذعان کنیم که این ساده‌ترین روش پیشرفت یک زن در این جامعه است.
اما راه دوم: دوش به دوش مردان، با ظاهری ساده و غیر سـ.کسی و صدایی که به عمد نازک و عشوه‌ای نشده و صورت بی‌آرایش و مغز پر از سؤال و اگر و اما و زبان دراز، به میدان برویم... که پیشاپیش بازنده‌ایم. مثل فمینیست‌ها که جنسیت را انکار می‌کنند. مثل خود من که سال‌هاست با موچین و انبر به جان خودم افتاده‌ام و خودم را جنسیت‌زدایی کرده‌‌ام و حالا می‌بینم که جایی که من منفور مردان و حتی زنان (کلاً جامعه) هستم، زنان عشوه‌گر با دو تا ناز و غمزه چطور کارشان پیش می‌رود و از من جلو می‌افتند و کسی برای حرف من تره هم خرد نمی‌کند و همه ازم رو می‌گردانند. چون من زبان تندی دارم و سرم درد می‌کند برای گیر دادن و بحث و همیشه شاکی‌ام و همیشه دارم غر می‌زنم و از قوانین رایج در بین زنان تبعیت نمی‌کنم و تخـ.م‌های شوهرم را لیس نمی‌زنم که همه بگویند چه زن خوبی.
این جنگ مردانه‌ای نیست. جوانمردانه هم نیست. سلیقه‌ی مرد این جامعه می‌خواهد به زور تو را در قالب جنسیت‌ات فرو کند. زن این جامعه (اکثر زنانی که اطرافت می‌بینی و باهاشان طرفی) هم به تأسی از همین نگاه و تربیت غلط، بار آمده زیر سایه‌ی سنگین همین مرد، سلایق مردانه را پذیرفته و حالا نصایح خیرخواهانه‌اش را چپ و راست توی گوش‌ات می‌تپاند. نصایح. خیرخواهی‌های مادرانه و خواهرانه و دوستانه. نسخه پیچیدن‌ها که: اگر چنان نکنی، شوهرت ول‌ات می‌کند و می‌رود دنبال فلان زنک که برایش چنان می‌کند... من صلاح‌ات را می‌خواهم... و کـ.سشعرهایی که حتی از تکرارشان در این پست استفراغ‌ام می‌گیرد.
زنی که با شوهرت روی هم می‌ریزد به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
شوهرت که تو را به خاطر یک زن عشوه‌گر رها می‌کند و بهت خیانت می‌کند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
مادر شوهرت که این وسط دل‌اش خنک می‌شود و حتی پسرش را گاهاً علیه تو می‌شوراند و ارزش‌های جنسیتی را که بلد است به پسرش دیکته می‌کند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
مادر و خواهر و دوست‌ات که از روی خیرخواهی، سعی دارند عشوه‌گری زنانه را به تو یاد بدهند، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارند.
جامعه‌ای که بعد از خیانت دیدن‌ات و رها شدن‌ات، می‌گوید: حق‌اش بود. تقصیر خودش بود... به عشوه‌گری زنانه اعتقاد دارد.
و نهایتاً خودت که بعد از مدتی، در اثر سرخوردگی و تنهایی و رانده‌شدگی، به سمت ارزش‌های جامعه‌ات برمی‌گردی و خودت را بابت اینکه نخواسته‌ای به آن‌ها تن بدهی و فقط یک تنِ زنانه باشی سرزنش می‌کنی، به عشوه‌گری زنانه اعتقاد داری.
جامعه‌ی جنسیت زده این‌طور عمل می‌کند که تو را در یک سیکل ثابت هل می‌دهد. توسط اطرافیان‌ات این سیکل را تقویت می‌کند. اگر نافرمانی کنی، مجازات‌ات می‌کند. و در میانسالی عاقبت موفق می‌شود که ارزش‌هایش را در مغز تو فرو کند و به زانو درت بیاورد.
بعد دو راه پیش پای توی آسیب‌دیده از زنان عشوه‌گر، هست: یا مثل آن‌ها و صد بدتر از آن‌ها بشوی. یا منزوی بشوی و کنجی بنشینی و بدون تبدیل شدن به آن‌ها، به عنوان یک لوزر بدبخت، از دور تحسین‌شان کنی.
در هر دو صورت «تو تسلیم جنسیت شده‌ای». والسلام.
وقتی یک زن کارمند یا کارگر هستی، جامعه و شوهرت ازت قدردانی که نمی‌کنند، هیچ، ازت باج هم می‌خواهند. چرا؟ چون شوهرت می‌توانسته تو را توی خانه محبوس کند و بهت حق کار کردن هم ندهد و یک لقمه نان بخور و نمیر به عنوان خرجی بهت بدهد و از ساده‌ترین حقوق‌ات هم محروم‌ات کند.
صبح توی اتوبوس بی‌آرتی با مردانی که به سمت زنانه‌ی اتوبوس هجوم آورده‌اند و تن‌شان را بهت چسبانده‌اند، دهن به دهن می‌گذاری و یکی‌شان در می‌آید آن وسط بلند می‌گوید: خاک تو سر شوهرای شماها کنن که باید این موقع صبح برین سر کار که جای ما رو هم تنگ کنین و برای همه دردسر درست کنین!
سر کار، حقوق‌ات کمتر از یک مرد هم‌رتبه‌ات است و کارت بیشتر از او. طرف نصف تو کار می‌کند و یک روز در میان هم مرخصی است و نوبت کارت هدیه مناسبتی و عیدی و حقوق و مزایا و حق مسکن و حق اولاد هم که می‌شود، به او می‌دهند و به تو نه. چرا؟ چون او نان‌آور یک خانواده است و تو نه. از کجا معلوم که تو نان‌آور نباشی؟ باید ثابت کنی و صدها نامه به این و آن بزنی و تخـ.م‌های نصف مدیران اداره را ماساژ بدهی که یکی‌شان بهت رحم بیاورد و چون بیوه‌ای یا مطلقه‌ای و لابد گوشه‌ی چشمی هم بهت دارد که شاید در آینده راه داشته باشد که بهش پایی هم بدهی، به کارت رسیدگی کند و حقوق و مزایایت را کمی بالاتر بکشد. فقط کمی. باز هم نه همطراز مردان. چرا؟ چون زن هستی. و جای زن توی خانه‌ است و لابد تو فقط سر کار می‌آیی که پول چسان فسان‌ات را بدهی  جای مردان شریفی را که می‌خواهند خرج زن و بچه‌شان را در بیاورند تنگ کنی.
و توی خانه:
حتی اگر خانه‌ات تمیزتر از زنان خانه‌دار باشد. حتی اگر شوهرت کمتر از شوهر زنان خانه‌دار توی خانه کار کند. حتی اگر همه‌چیزت ردیف و بی‌عیب باشد... باز هم تو بدهکاری. چون شوهرت می‌توانسته نگذارد تو سر کار بروی و پول در بیاوری. پس الزاماً آن پول را شریک‌اید (فاز مهر و محبت و چسناله‌های عاشقانه‌ی زندگی مشترک برای من برندارید. این کامنتدانی جای این حرفا و این آدمی که دارید می‌خوانید، اهل باور کردن این قصه‌ها نیست).
شوهرت دیگر زیاد برای درآوردن خرج زندگی به خودش فشار نمی‌آورد. چون یک پول دیگر هم دارد می‌رسد. کم‌کم تنبل و تن‌پرور می‌شود و وظیفه‌ی خودش نمی‌داند که خرج تو را کاملاً بدهد. اولش از حذف خرج‌های اضافی شروع می‌شود و آخرش به حذف خرج‌های لازم هم می‌رسد. مبلمان داغان است؟ خوب، به درک. خودت که پول داری. برو بخر. قبض تلفن پرداخت نشده و قطع شده؟ من که نیازی به تلفن ندارم. خودم با مبایلم حرف می‌زنم و پول‌اش را هم می‌دهم. تو به فکر خودت باش. لباس می‌خواهی؟ مگه لباس‌های ده سال پیش که برایت تنگ شده و از مد افتاده و پاره شده و توی کمد تلنبار شده چه اشکالی دارند؟ خودت را لاغر کن. لباس‌ها را رفو کن. برو از خواهرت قرض کن. آبرو؟ من که یک کت و شلوار دارم که هر سال دارم همان را می‌پوشم، تو فکر خودت باش. بیمه؟ خودت، خودت را بیمه کن. خرجی؟ هرچه را لازم بدانم می‌خرم. کادو؟ تو به فامیل خودت بده. من به فامیل خودم... و همین‌طور ریز به ریز در تمام مسائل با شوهرت درگیر می‌شوی. کم‌کم حس می‌کنی خودت داری خرج خودت را می‌دهی و فقط یک آقابالاسر داری که عصر به عصر که از سر کار می‌آیی باید زیر کیونش را جارو بکشی و غذا توی حلق‌اش بریزی و به اعصاب‌ات بریند. آه! پس که اینطور! اوکی. بای.
طلاق می‌گیری و می‌روی. بعد هم طلاق و تبعات‌اش. طلاق و هزار درد بی‌درمان‌اش. که باز هم انگار فقط به ضرر توست.
پس باجی که تو می‌دهی، به خاطر این نیست که سرکار می‌روی، یا اینکه توی خانه نشسته‌ای، یا اینکه چاقی یا اینکه به اندازه کافی عشوه‌گر یا داف نیستی، یا خدمات پس از فروش به شوهرت ارائه نکرده‌ای، یا اینکه سایه‌ی یک مرد به عنوان شوهر بالای سر توست که جامعه پاره‌پاره‌ات نکند... تو فقط و فقط به خاطر این داری باج می‌دهی که «زن» هستی.
جنسیت.
باز هم جنسیت.
هی با سر می‌روی توی دیوار جنسیت.
و اگر شوهرت فقط 20% معیارهای روشنفکری را داشته باشد و فقط از 20% حقوق قانونی جامعه‌ی اسلامی-ایرانی-جهان‌سومی‌اش، علیه تو استفاده نکند و فقط 20% بیش از زنان دیگر به تو آزادی بدهد... همین کافی‌است که از چشم ملت همیشه در صحنه، یک «قهرمان» تلقی شود. قهرمانی که تو باز هم باید به خاطر رعایت 20% از حقوق انسانی خودت، بهش مدام باج بدهی.
به خاطر اینکه روی حجاب‌ات خیلی سخت نمی‌گیرد، روی سیگار کشیدن‌اش سخت نگیری. به خاطر اینکه گذاشته سر کار بروی، خرج خودت را بدهی و ازش توقع سعی و تلاش و درآمد بیشتر نداشته باشی. به خاطر اینکه کتک‌ات نمی‌زند و با خانواده‌ات خوب تا می‌کند، به خانواده‌اش اجازه‌ی هرگونه دخالت و بی‌حرمتی‌ای را بدهی. به خاطر اینکه معتاد نیست و مرد زندگی است و کسی ازش داد و هوار و خشونت ندیده، ولش کنی که توی خانه دست به سیاه و سفید نزند و ریخت و پاش کند و بخورد و بخوابد. به خاطر اینکه هیزی و خیانت نمی‌کند، راه بروی و قربان صدقه‌اش بروی و جلویش سجده کنی و ماساژ تایـ.لندی‌اش بدهی و برایش روی میز پذیرایی عربی برقصی.
هرکس بهت می‌رسد، به خودش حق می‌دهد بهت یادآوری کند که «شوهر خوبی داری». خدا نکند جلوی مردم به شوهرت بگویی بالای چشم‌ات ابروست. آن‌وقت تو یزید می‌شوی و او حسین مظلوم. همه‌ی زن‌ها بهت حسودی می‌کنند و یا سعی دارند شوهرت را از چنگ‌ات در بیاورند یا سعی دارند شوهر تو را بزنند توی سر شوهرهای خودشان و تکه بار تو کنند که یادت نرود از کیون شانس آورده‌ای و یک وقت پررو بشوی و شکایتی از شوهرت بکنی. مادر شوهرت هی افسوس می‌خورد که پسر دسته‌گل‌اش را دست مار هفت‌سر داده و چه دخترهای ملوسی توی همین فامیل، هنوز که هنوز است برای پسرش له‌له نمی‌زنند. خانواده‌ات چهار دست و پا مراقب‌اند که به پر قبای شوهرت بر نخورد و هی همین‌طور توی جمع قربان او می‌روند و تو را شماتت می‌کنند که به داماد نمونه‌شان حرفی زده‌ای و ازش چیزی خواسته‌ای. چون که اگر این داماد نمونه از دست‌شان در برود، کجا می‌توانند دیگر چنین شاخ‌شمشادی پیدا کنند و باز هم یک لقمه نانی را که جلوی‌ات می‌گذاشتند، گردن او بیندازند؟
هیچ‌کجا نمی‌توانی از شوهرت شاکی بشوی. پیش هیچ‌کس. فرقی هم نمی‌کند که موضوع درد‌دل‌ات چه باشد. همیشه تو متوقع و پررو هستی و شوهرت آدم خیلی خوب و متمدن و با شعور و با کلاسی است که چنان حقوقی را به تو داده و بهت گیر نمی‌دهد.
تو داری باج می‌دهی خانم جان.
اسم‌اش را هرچه هم که بگذاری، هرجور کلاهی هم که سرش بکشی، هرجور هم که توجیه‌اش کنی، باز هم تو داری باج می‌دهی... چون؟ چون زن هستی. و اینجا زن باید برای ساده‌ترین حقوق‌اش هم باج بدهد.
شما فرض بگیر در یک کشور آفریقایی، آدم‌ها اجازه دارند بچه‌هایشان را بخورند، بکـ.نند، شکنجه کنند، و یا ازشان سوء استفاده جنـ.سی کنند. آنوقت این وسط یک بابایی باشد که فقط بچه‌اش را نخورده باشد. ولی باقی حقوق‌اش را بی‌کم و کاست روی بچه‌هه پیاده کرده باشد. این آدم فقط چون بچه‌خور نیست، حتی اگر متجا.وز و شکنجه‌گر و چیزهای دیگری باشد، در آن کشور یک قهرمان و روشنفکر محسوب می‌شود و خود همان بچه‌هایش هم ازش تشکر می‌کنند و خدایشان را شکر می‌کنند که چنین پدر و مادری نصیب‌شان کرده... چه برسد به باقی مردم!
در سرزمین کورها، یک‌چشم، پادشاه است!