یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

279: سگ، بايد كاري بكند


شمع سماور خراب است. وقتي شاسي‌اش را تا ته مي‌پيچاني به جاي اينكه برود روي شمع، خاموش مي‌شود. بعد هم مگر ما در شبانه‌روز توي اين خانه چقدر چاي مي‌خوريم كه به زحمتش بيرزد؟ دو بار. يكي صبح. يكي شب. وسطش هم اگر چاي نطلبيده‌اي برسد، يا مانده است يا جوشيده. سماور يك چيز الكي اضافي است براي مهماني‌هايي كه هيچوقت تكرار نخواهند شد. چون كه دوران ريا.ضت اقتصادي است و خبري از سي چهل تا مهمان نيست. فوقش ده تا كه كار آن هم با يك كتري راه مي‌افتد.
به مامان مي‌گويم: اين لامصب و وردار به جاش غذاساز و پلوپز و سرخ‌كن و گوشت‌كوب برقي بذار كه هر روز باهاشون كار داري.
اما مامان جانش برود، سماورش نرود. اصلاً به ديدنش معـ.تاد است. حتماً هر خانه‌اي كه برود بايد اول از همه سماورش را در موضع شاهانه‌اي از ميز آشپزخانه برپا كند و شلنگ گاز بكشد و سيني زيرش بگذارد و الي ماشاءالله.
دسته‌ي كتري خراب است. پيچ‌هايش شل است و هر چند وقت يك بار بايد پيچ‌هايش را سفت كني. منظور از چند وقت يكبار البته همان دو روز يكبار است. يك صفحه‌ي سوراخ سوراخي دارد براي رويش كه قوري وقت چاي دم كردن، محترمانه رويش بند شود. صفحه‌ي سوراخ سوراخ مال يك كتري ديگر خواهرم بوده كه خراب شده و انداخته دور، در نتيجه درست توي در كتري جا نمي‌افتد و هي مي‌لقد و اعصاب خراب مي‌كند. كتري از خواهرم بهمان رسيده. مامان بايد از اين كتري‌هاي شيردار داشته باشد كه گران است و بيخيالش شده. بهتر است بگوييم جزء اولويت‌هاي خريدش نيست فعلاً. اما جزء وسايل مورد نيازش است كه بابا پولش را نمي‌دهد، بدهد هم مامان پول را هفت سوراخ قايم مي‌كند براي روز مبادا و باز با همان كتري زپرتي مي‌سازد.
قوري خراب است. از اين قوري‌هاي چيني گل‌سرخي قديمي است. اينكه چرا مامان قوري پيركس با كلاس استفاده نمي‌كند به خاطر بدرنگ شدن چاي‌هاست. چاي توي قوري چيني مسلماً خوشرنگ‌تر مي‌شود و براي ما كه فوقش روزي دوتا چاي توي اين خانه بخوريم، رنگ چاي ارزش حياتي دارد. اما قوري هم مثل همه‌ي چيزهاي ديگر نشانه‌اي از هنرهاي رزمي بابا دارد، يعني نوك لوله‌اش شكسته و وقتي مي‌خواهي چاي بريزي از كنارش شره مي‌كند و از زيرش مي‌چكد. قلق دارد و فقط خودمان بلديم باهاش چاي بريزيم. در قوري هم از اين‌هايي است كه مثل قديم‌ها بايد با نخ به دسته‌اش ببندي كه يكهو نيفتد وسط فنجان چاي. نخي كه براي اينكار استفاده كرده‌ايم، يك رُبان كوتاه بوده كه به زحمت گره مي‌خورد و دو روز يك بار سر مي‌خورد و باز مي‌شود.
چاي‌مان خوب نيست. معلوم نيست چه ماركي است كه احتمالاً مامان به خاطر ارزان‌تر بودن و يا به صرفه‌تر بودن خريده و همان لحظه‌اي هم كه دم مي‌كني تن رنگ نارنجي ندارد و كاملاً قهوه‌اي است. چاي تازه دم شده‌اش را كه توي استكان مي‌ريزي كاملاً مأيوس‌كننده و اشتها كوركن است.
شايد مستحضر نباشيد كه من با اين شيوه در واقع دارم مي‌گويم كه كل بساط چاي خانه‌مان خراب و ناقص و اسفبار است.
حالا اين را بسط بده به امور خانه‌مان... به زندگي من... به اوضاع فيلـ.ترينگ اينترنت... به وضع بازار كار... به روابطم با شوهرم و خانواده‌اش... به موفقيت‌هايم توي زندگي... به دوستي‌هايم... به وضع مالي‌ام... به مهاجرت و زبان و قيمت د.لار و سكـ.ه... همه چيز گـ.ه در گـ.ه است. كاملاً بي اغراق عرض مي‌كنم.
هميشه يك چيزي ناقص است. يك چيزي لنگ است. يك قطعه كم است براي كامل بودن يك وسيله. يك وضعيت. يك رابطه... بعد نارضايتي شروع مي‌شود. عين تل آشغال هي كوت مي‌كني روي هم. هي زيادتر مي‌شود. از بالاي زندگي‌ات سر مي‌رود. از حلقومت مي‌زند بالا. اما هنوز تمام نشده. تا به زانو در نيايي و زير فشار گريه نكني... نه. با گريه هم تمام نمي‌شود... بايد به قهقهه بيفتي. بايد از خنده غش كني كف زمين و دست و پا بزني تا به اوج رنج رسيده باشي. غير از اين، رستگاري ممكن نيست.
كورت ونه گات مي‌گويد: «خنده مي‌تواند واكنشي باشد نسبت به ناكامي‌ها، درست مثل گريه. خنده هيچ مشكلي را حل نمي كند،‌ همانطور كه گريه. خنده يا گريه كاريست كه انسان انجام مي‌دهد وقتي هيچ كار ديگري از دستش برنمي‌آيد. مثالي كه فرويد براي خنده مي‌آورد سگي است كه چون نمي‌تواند از دروازه اي رد شود تا كسي را گاز بگيرد يا با سگ ديگري دعوا كند،‌ شروع به كندن زمين مي‌كند. كندن زمين هيچ‌چيز را عوض نمي‌كند،‌ اما سگ بايد كاري بكند

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

278: رستگاري در پارك طالقاني

-          برين گمشين. همه‌تون برين گمشين. مي‌رم وبلاگمو مي‌نويسم. سرويساي عـ.ن ايروني همين‌شون خوبه كه لاقل فيلـ.تر نيستن كه چپ و راست بالا نيان.
اين‌ها را در حالي مي‌نويسم كه پاييز است و دماي اتاقم در اثر كولر به زير صفر رسيده و هرچه سايت باز مي‌كنم فيلـ.تر است و گوگل‌پلاس فيلـ.تر است باز هم كه مي‌شود نمي‌تواني كامنت بگذاري و پست بنويسي و فيـ.س‌بو.ك فيلـ.تر است و تو.ييتر فيلـ.تر است و من آنقدر نقطه بين كلمات گذاشته‌ام براي فيلـ.تر نشدن كه بگـ.ا رفته‌ام و همين الأن بابا آمد چراغ اتاقم را خاموش كرد و رفت كه وظيفه‌ي پدرانه‌اش را انجام داده باشد. و من اين‌ها را در حالي مي‌نويسم كه در يك شب قطبي وسط يك عالمه خانه‌ي اسكيمويي دارم از سرما تلف مي‌شوم و هيچ كس در كلبه‌ي نكبتي برفي‌اش را به رويم باز نمي‌كند.
من از اين جهان متنفرم. حتي بي‌ادبي است، عـ.نم مي‌آيد. جهان دربسته‌ي فيلـ.ترينگ. جهان محدود ايراني بودن. دهاتي به نام ايران، محصور بين يك عالمه رشته كوه بلند. اين طرف كوه‌ها زمستان. آن طرف كوه‌ها تابستان.
عصري پارك طالقاني بوديم. نگاه كردم ديدم اوووووووووووووووه چقدر آدم جواد داغان! چرا تا حالا توجه نكرده بودم؟ اينجا فقط ورزشكار دارد كه عين اسب عصاري مي‌دوند و گرد و خاك مي‌كنند و پيرمرد ديوانه‌ي وراج دارد كه با دخترها مي‌لا.سند و آدم‌هاي جواد.
سـ.گ بودم. دعواي‌مان شده بود. صبح عمداً بيدارم نكرده بود كه دير بشود و اگر شد اصلاً نرويم. ده و نيم بيدار شديم و تا يازده و نيم كش و قوس آمد و طولش داد تا قانعم كند كه بهتر است نهار بخوريم و بيخودي بساط سيخ و ذغال و ظرف و ظروف دنبال‌مان راه نيندازيم. نخواستم جلوي پدر مادرش خيلي باهاش كل‌كل كنم. كوتاه آمدم. اما از همان موقع مي‌دانستم كه دارد داستان مي‌چيند كه عصر هم بپيچاند. تازه صبحانه‌ي ساعت يازده،‌نهارش ساعت چند مي‌شود؟ لابد دو. ساعت دو نهار خورده بوديم و من داشتم اين در و آن در مي‌زدم كه ديگر جمع كند گورمان را گم كنيم يك جهنمي. ديدم باز دارد لا.س مي‌زند و كش مي‌آيد. چه مرگت است ديگر؟ مامان اين‌ها مي‌خواهند بروند خانه‌ي فلاني... بعد آيا بهتر نيست ما در خانه بمانيم و قليـ.ان بكشيم و... هوارم درآمد.
-          هيچي نگو. فقط سريع حاضر شو. هيچ بهانه‌اي هم نيار. من توي خونه بمون نيستم.
تمام سعي‌اش را كرد و وقتي روي سگم را ديد و متوجه شد هيچ رقمه نمي‌تواند خـ.رم كند، قيافه گرفت و عين برج زهرمار پاشد حاضر شد و راه افتاد.
حالا من بيشتر عصباني بودم كه او اصلاً چرا بايد چنين انتظاري داشته باشد و به چه حقي بهش برخورده كه داريم مي‌رويم بيرون؟ و آيا اصلاً بنده كنيز مادرش بوده‌ام كه از پنجشنبه عصر در خدمتش باشم و مويش را رنگ كنم و سفره پهن و جمع كنم و ظرف بشويم و صبح تا ظهر باز همين داستان و آخرش... آخرش هم بتمرگيم توي خانه تا شب؟ اصلاً چرا حالا كه اينقدر لفتش داده و برنامه را عقب انداخته كه ساعت دو و نيم با دعوا و اوقات تلخي از خانه زده‌ايم بيرون و جايي غير از پارك طالقاني كه مترو خور است نمي‌توانيم برويم، به جاي اينكه ازم معذرت بخواهد، طلبكار هم هست؟ با احتساب زمان رفت و برگشت، ما جمعاً مي‌توانستيم دو ساعت مثل آدم توي پارك بنشينيم و فقط هم چاي و قلـ.يان داشتيم و لاغير. آيا در واقع اين من نبودم كه بايد از او طلبكار مي‌بودم و او نبود كه بايد نازم را مي‌كشيد كه محل سگش بگذارم؟ عجبا!
خلاصه اينطوري شد كه هر دو سـ.گ بوديم و توي راه هم به پاچه‌ي هم پريديم و دعواي مفصلي هم كرديم و يك  عالمه دري‌وري هم به همديگر گفتيم و من بهش گفتم كه از دروازده دولت مي‌روم سمت خانه‌مان و اصلاً پارك برو هم نيستم و به درك و به جهنم و اينجور چيزها. او هم گفت كه به درك اسفل السافلين و اصلاً لياقت ندارم و اين چيزها.
بعدش من ديدم كه بهتر است توي آن شلوغي مترو سعي نكنم بيخودي از روي صندلي‌ام پاشوم و بيرون بروم. چون كه او به هرحال نخواهد  گذاشت من پياده بشوم و در بهترين حالت فقط صندلي‌ام را از دست داده‌ام و تا مقصد سرپا مي‌مانم. براي همين خودم را چـ.س نكردم و محترمانه موضع‌ام را حفظ كردم و فقط رويم را ازش برگرداندم كه زياد هم پررو نشود و يادش نرود كه قهرم. قهر الكي نبودم. سرم از عصبانيت درد گرفته بود. اصلاً هم خوشحال نبودم كه داريم مي‌رويم بيرون و قليـ.ان مي‌كشيم و اين مزخرفات. كوفتم شده بود. اين اصطلاح دقيقش است.
آخرش نزديكي‌هاي پارك سعي كرد مثل هميشه آشتي كند. ناشيانه. با اصرار در گرفتن دستم يا انداختن دستش دور شانه‌ام و لوس كردن صدايش كه: آشتي ديگه! غلط كردم. حالا تو هم بگو غلط كردم ديگه!
چه فايده داشت؟
تمام اين‌ها چه فايده داشت؟ اين دعواهاي وحشيانه و بعدش اين آشتي‌هاي كسالت‌بار؟ اين غلط كردم‌هاي بي‌معني؟ اين دوستت دارم‌هاي بي‌مزه؟
من خسته بودم فقط.
فقط خسته.
دستم را گرفت به هرحال. كمي مقاومت كردم ولي بعد تسليم شدم. سعي كرد بخنداندم. كمي مقاومت كردم ولي بعد تسليم شدم. سرم اما كماكان درد مي‌كرد و چهره‌ام به هم ريخته بود.
رفتيم يك جايي كه اصلاً برايم فرقي نمي‌كرد چه جهنمي باشد روي يك سكو نشستيم. بساط پهن كرديم و ذغال قليـ.ان‌مان را كه كنار آتش يك عده ديگر گذاشتيم، ديگر كارمان درآمد. پيرمرد خل و چلي بود كه با زير پيراهن ركابي و شلوارك سراپا سفيد آن وسط مي‌گشت و پوستش را برنزه كرده بود. دختر و پسري كنارش بودند كه بهشان نمي‌خورد فاميلش باشند. بچه‌سال و جواد بودند. من پاك لال بودم و جواب افاضات پيرمرده را نمي‌دادم و فقط گاهي از دور با صدايي خفه كه از ته چاه در مي‌آمد بهشان تخمه و پفك و چاي تعارف مي‌كردم. تعارف بگير نگير دارد و آخرش جوري شد كه به خودمان آمديم و ديديم كه يك دوجين بچه‌ي هجده بيست ساله با گيتار و گيس بلند و دو تا پيرمرد جلف خل و چل و دو تا دختر كم سن و سال لات سيگاري دورمان جمع شده‌اند.
يكي لپ‌تاپش را گذاشته بود وسط زيرانداز ما و انريـ.كه انداخته بود بالا. دو تا گيتار مي‌زدند و شهرام شكوهي مي‌خواندند. دو تا از حكايت دعواي فلان جايشان با بچه‌هاي فلان محل مي‌گفتند. دخترها هم يكي عين زامـ.بي‌ها چسبيده بود به قليـ.ان ما و آن يكي سيـ.گار چـ.س‌دود مي‌كرد. پيرمرده هم اين وسط داشت عين تيربار ما را به نصيحت مي‌بست كه اينجوري زندگي كنيم و آنجوري با هم تا كنيم كه خوشبخت بشويم.
از دختر سيگـ.اريه پرسيدم: متولد چندي؟ گفت: حدس بزن. گفتم:‌ هفتاد. گفت: آره... دروغ گفت. هفتاد و سه هم نبود. پيرمرده داشت مخش را مي‌گافيد كه سيـ.گار نكش و با پسرها نـخو.اب و پا.رتي نرو و... بهش گفتم: آقا فلاني! ولش كن. بذار بكشه. هرچيزي يه كرمي داره كه بايد بيفته. بايد اينجا (به مغزم اشاره كردم) تموم بشه. فايده نداره نصيحتش كني... نه دختره فهميد چه گفتم و نه پيرمرده. چون يكي‌شان هنوز نصيحت مي‌كرد و يكي‌شان هنوز گوش نمي‌داد.
به خودم گفتم: نگا كن! همينه. همين آدما. همين جا. بايد اينجوري باشه. بايد پاشي بياي يه جهنمي. يه عده دورت جمع بشن. كص بگن و كص بشنون و شلوغ كنن. بايد وقت نكني فكر كني. بايد مخت و بكار بگيرن. بايد يهو نگا كني ببيني ساعت 6 عصره و هوا داره تاريك ميشه. بايد روزت بگذره و نفهمي چطور شد. همينه. درستش همينه.
به پسر گيتاريه گفتم: بلدي شاهيـ.ن نجـ.في بخوني؟
هيجان زده گفت: آره. كدومشو؟
-          رانندگي در مسـ.تي.
به پسركي كه باهاش همسرايي مي‌كرد گفت: «گلايول» رو بريم؟
-          بريم... (منظورشان همان «رانندگي در مسـ.تي بود»)
روزمان سپري شد.
شب آمد تا پاي زيراندازمان.
گفتم: بريم.
-          بريم...
وسايل را توي كوله‌هايمان ريختيم و راه افتاديم.

277: اوراد زير لبي


همينطور كه دارم به دعواي برادر و زن‌برادرم فكر مي‌كنم به شوهرم مي‌گويم: من و تو بايد حواسمون باشه. بايد سفت به زندگيمون بچسبيم. اوضاع خيلي بد شده...
اصلاً متوجه نيستم ولي همينطور كه توي افكار خودم مي‌چرخم و با شوهرم توي كوچه خيابان قدم مي‌زنيم، در طي يك ربع، چند بار اين موضوع را كه ما بايد سفت به زندگي‌مان بچسبيم بهش خاطرنشان مي‌كنم. انگار كه لازم است هر چند دقيقه يك بار اين موضوع را با صداي بلند به خودم يادآوري كنم. انگار بهش ايمان ندارم و مجبورم آن را مثل يك ورد مقدس آنقدر تكرار كنم تا جذب روحم بشود.
شوهرم كم‌كم توي نخم مي‌رود و بعد كه مي‌نشينيم روي نيمكت بي‌مقدمه ازم مي‌پرسد: باز چي شده؟ كي مي‌خواد از كي طلاق بگيره؟ كي با كي دعواش شده؟
مي‌گويم: هيچي نشده... و نگاهم را ازش مي‌دزدم.
-          من كه مي‌دونم يه چيزي شده. حالا خودت برام تعريف كن. طفره هم نرو. تو هر وقت نگاهت و از من مي‌دزدي، يه چيزي توي دلته كه نمي‌خواي بگي. آخرش كه نمي‌توني نگي، پس الأن بگو.
برمي‌گردم و متحير زل مي‌زنم توي چشم‌هايش بعد نيشم باز مي‌شود و مي‌زنم زير خنده:
خييييييييييييلي ديو.ثي! تو آخه از كجا من و اينقدر خوب شناختي؟ حتي مادر و پدرم كه بزرگم كردن هم اينقدر خوب نمي‌تونن ذهن من و بخونن.
-          تو نمي‌توني دروغ بگي. از همون اولم همينت رو دوست داشتم... حالا چي شده؟
من هم اين لعنتي را مي‌شناسم. وقتي مي‌خواهد از زير كاري در برود. وقتي تنبلي‌اش مي‌آيد. وقتي مي‌خواهد روي خرابكاري‌اش ماله بكشد. وقتي بهانه مي‌آورد. وقتي الكي خودش را عصباني نشان مي‌دهد كه بهم رو نداده باشد. وقتي بو برده باشد كه چيزي هست كه من نمي‌خواهم بهش بگويم...
محال است بتوانم از زير اعتراف فرار كنم. تا كلمه به كلمه‌اش را ازم اقرار نگيرد ول‌كن نيست. شروع مي‌كند و آنقدر اصرار مي‌كند كه يكهو تسليم مي‌شوم و كليات قضيه را در دو سه جمله بهش مي‌گويم. باز اصرار مي‌كند كه بروم توي جزئيات كه اصلاً دعواي‌شان سر چه بوده و كي و كجا اتفاق افتاده و الأن زن‌داداشم كجاست و آيا قهر كرده و رفته يا هنوز خانه است و...
سر اين چيزها كمابيش خاله‌زنك است و حوصله‌ام را سر مي‌برد. گاهي حتي به جايي مي‌رساندكه سرش هوار داد راه مي‌اندازم كه بس كند و بيشتر از اين روي اعصابم نرود. دست خودش نيست. يك كِرمي است كه وقتي به جانش بيفتد بايد حتماً برود و برود تا به ته و توي ماجرا برسد و چيزي لاينحل نماند.
خوب به هرحال جزئيات ماجرا به من و او ربطي ندارد. فقط همين‌اش مهم است كه «خيانت» عين نقل و نبات زياد شده و زندگي‌ها عين چي دارد سر هيچ و پوچ از هم مي‌پاشد. من همين را مي‌خواستم بهش بگويم فقط. اما گويا او اصل موضوع را فراموش كرده و ديگر ذهنش هنگ كرده روي جزئيات.
غلط كردم اصلاً. باقي ورد را ديگر بلند نخواهم خواند.
زير لب مي‌خوانم:
بايد سفت به زندگيم بچسبم. نمي‌خوام سرنوشتم بشه سرنوشت برادرام...

276: نمی دانم توی چی هستم؟



زنبورها ریخته اند سر یک تکه جوجه کباب که وسط ذغال های سرد یک اجاق صحرایی موقت افتاده.
مورچه های گنده ی سیاه از این هایی که بابا بهشان می گوید سامورایی، دارند تکه های مشکوکی از چیزی را که لابد گـ.ه است با خود می کشند و می برند. بوی گـ.ه می آید. این اطراف خلوت است. عجیب نیست که کسی لای درخت ها و بوته ها کاری کرده باشد.
عنکبوت بین یک سری برگ و شاخه ی خشک روی زمین تار تنیده. چه تعادل ناپایداری که به وزش یک نسیم بند است.
شوهرم پشت تخته سنگ بزرگی  که حدفاصل ماست، دارد آتش درست می کند که چای دم کند. چندان وارد نیست و به حرف من هم گوش نمی دهد و به خاطر همین است که دعوای مان می شود. البته قبلش سر قضیه ی آن زیرانداز کوفتی دعوای مان شده بود و قضیه ی چوب خشک توی آتش ریختن تشدیدش کرد. پارسال رفته بود یک زیرانداز یک وجبی برای کوه مان خریده بود که به اندازه ی یک نفر هم نبود. ازش پرسیده بودم عقلش کجا بوده وقتی آن را می خریده و بهتر است برود پسش بدهد. پس نداد و هر بار که کوه می رویم و من ازش غفلت می کنم آن آشغال را برمی دارد می آورد و مرا حرص می دهد. اصلاً چیزی که در کل حرصم می دهد «ندانم کاری»اش است، در تمام موارد. اینکه اگر حواسم بهش نباشد گند می زند. این عصبی ام می کند. انگار که بچه ام است نه شوهرم. واقعاَ نمی توانم یک کار درست و حسابی ازش بخواهم که من تویش دخالت نکنم و او خرابش نکند.
بعد قضیه ی آتش:
هفته ی پیش قلـ.یان را بهانه ی سردردش کرد و این هفته قلـ.یان را نیاورد. در حالی که من مطمئنم به خاطر اینکه بلد نبود آتش درست کند و از صبح تا عصر زیر آفتاب داشت دود می خورد و آفتاب به مغز سرش می تابید سردرد گرفت. این هفته باز همان برنامه را راه انداخت و دیدم دارد آتش درست کردن را زیادی طول می دهد. رفتم کمکش کنم و چوب خرده روی ذغال ها بریزم تا زودتر بگیرد که سرم داد زد و چوب ها را از دستم گرفت و پرت کرد که: مگه حالیت نیس اینا دود می کنه؟
عصبانی شدم و بهش گفتم که بهتر است گورش را گم کند و این آتش کوفتی را خودش تنهایی درست کند و به جهنم که بلد نیست و باز سه ساعت طولش می دهد.
نیم ساعت بعد به هرحال آشتی کرده ایم. شوهرم خوشحال است از اینکه قهرهای ما نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد. من هیچ احساسی ندارم. هیچ چیز با آشتی حل نمی شود. او همینطور بی عرضه و دست و پا چلفتی و ندانم کار می ماند و من همینطور عصبی و حرص و جوشی. مدام هم سر یک چیزی دعوای مان می شود. چرا از یک آشتی مسخره باید خوشحال بود؟
نمی دانم. آدم چطور می تواند چیزی را که وسطش افتاده و دست و پا می زند، بداند و درک کند؟

275: رو به تهي مي‌نويسم

تا حالا دويست تا كامنت آمده. بيشتر از صد تا ايميل و آدرس وبلاگ از كامنت‌هاي خصوصي ذخيره كرده‌ام و هنوز هم كامنت‌هاي عمومي مانده. خسته كننده است. آخر براي چه؟
اين آدم‌ها مي‌خواهند من باشم. دوباره بنويسم. نوشته‌هايم را بخوانند. به خواندنم عادت كرده‌اند. اما خودم چه؟ وبلاگ قبلي را به خاطر خودم زدم. آيا بايد از حالا به بعد به خاطر ديگران وبلاگ بزنم و بنويسم؟
تمامش وسوسه است. هر روز وسوسه‌ي فرستادن آدرس جديد براي دوستاني كه بهشان اعتماد دارم. وسوسه‌ي كامنت داشتن. خواننده داشتن. تنهايي سخت است. فقط رو به تهي نوشتن مسخره است. اما فرض بگير من به اين‌ها اعتماد دارم، به دوستان‌شان چه؟ به آن حرا.مزاده‌هايي كه جزء رفقاي اين‌ها محسوب مي‌شوند و من خوب مي‌شناسم‌شان و مي‌دانم چه فرقه‌اي هستند؟ من به اين‌ها لينك مي‌دهم. اين‌ها هم زرتي مي‌روند توي لينكداني‌شان بدون عوض كردن اسم من،‌ آدرسم را عوض مي‌كنند، يا حتي اگر اسمم را هم عوض كنند به دوستان صميمي‌شان كه من نمي‌شناسم‌شان آدرسم را مي‌دهند... كنترل تك تك اين آدم‌ها كه دست من نيست، هست؟
مسأله اين است كه اين اسم و هويت قديمي ديگر براي من مشكل‌ساز و خطرناك شده و اسم و هويت جديد هم دردي را دوا نمي‌كند. پس همان بهتر است كه آدرسم را به كسي ندهم و همچنان يواشكي براي دل خودم بنويسم. اينطوري تا مدت‌ها مي‌توانم با وبلاگم مثل دفتر خاطراتم برخورد كنم و تويش راحت باشم.
بين دنياي مجازي و حقيقي هرگز نبايد رابطه‌اي باشد. آدم بايد تخيلاتش را، فانتزي‌هايش را، آن آدم غريبه‌ي درونش را توي دنياي مجازي رو كند و ازاين طرف توي دنياي واقعي، آدمي باشد كه جامعه ازش مي‌خواهد. آن آدم مجازي كه دردي از كسي دوا نمي‌كند. بگذار توي عالم مجازي خودش بچرد و غلت بزند.
اما به محض اينكه كسي از آدم‌هاي مجازي از پل عبور مي‌كند و پا به دنياي واقعي‌ات مي‌گذارد، يعني كسي هست كه رازهايي از تو را مي‌داند. و بالعكس وقتي كسي از آدم‌هاي دنياي واقعي‌ات راه به دنياي مجازي‌ات مي‌يابد،‌يعني كه دفتر خاطرات گير غريبه‌ها افتاده.
پس دو راه داري: 1. يا مطلقاً شخصي و خصوصي ننويسي و خودت را لو ندهي. 2. يا نگذاري هيچ راهي بين اين دو دنيا وجود داشته باشد و هويت‌هايت را از هم مجزا نگهداري و يك عمر با رازت زندگي كني.
و صميمانه بگويم كه هر دو راه غير ممكن است! چون تو فقط به اين دليل انگيزه‌ي نوشتن داري كه درونت را بيرون بريزي و سبك بشوي، و در غير اين صورت اصلاً دليلي براي نوشتن نيست. و بعد اينكه هر چقدر هم دنياي مجازي‌ات را خصوصي نگهداري، عاقبت با اشاره به كوچترين عنصري از زندگي واقعي‌ات،‌ قابل پيگيري هستي. حتي ممكن است تصادفاً توسط آشناها كشف بشوي!
به خاطر همين چيزهاست كه عليرغم اصرار دوستان،‌ دست و دلم نمي‌رود كه آدرسم را بهشان بدهم و به خاطر تك‌تك آدم‌هايي كه ديگر نمي‌خوانندم خدا را شكر مي‌كنم. مثلاً يكي از دوستان دخترم بود كه عادت داشت به محض اينكه يك پست افسرده يا غمگين از من بخواند،‌ اس‌ام‌اس يا زنگ بزند و سر حرف را باز كند و ببيند چه مرگم است. انگار به واسطه‌ي خواندن نوشته‌هاي من، وظيفه‌ي دلداري دادن به من را هم پيدا كرده‌بود. يا مثلاً من يك سري نقد درباره‌ي رفتار نادرست آدم‌هاي اطرافم نوشته‌بودم كه دق دلم را توي آنها خالي كرده بودم. بعد اين آدم‌ها هر كدام به طريقي به نوشته‌هاي من دست پيدا كرده‌بودند و هر چند وقت يك بار بايد به يكي‌شان جواب پس مي‌دادم كه چرا درباره‌اش آنطوري نوشته‌ام. انگار كه من دعوتنامه برايشان فرستاده بودم كه بيايند نوشته‌هاي خصوصي مرا بخوانند، يا آبروي‌شان را پيش دوست و آشنا برده بودم.
نه. ديگر نمي‌توانم. لااقل با آن حلقه‌ي قديمي خوانندگان نمي‌توانم دوباره شروع كنم. بايد جمع ديگري پيدا كنم. آن‌ها قلم مرا مي‌شناسند. حتي اگر با نام ديگري نوشته‌هايم را در اختيارشان قرار دهم، باز هم قلم و سبك مرا مي‌شناسند. پس اين جلف بازي‌ها ديگر براي چيست. بروم توي همان خراب‌شده بنويسم ديگر. تغيير آدرس و اين كارها يعني چه؟

274: اشيـ.اء از آنچه در آيـ.نه مي‌بيـ.نيد به شما نزديـ.ك‌ترند

هنوز همان خري‌ام كه بودم. عشق و عاشقي؟ نه. از ما گذشته. درباره‌ي يك زن، بد قضاوت كردم.
چند سال است دورادور مي‌شناسمش. مطلقه است. شوهر و بچه‌هايش از ايران رفته‌اند. جدايي‌شان شايد فقط به همين علت ساده بود كه او به خاطر كارش مي‌خواست ايران بماند، و شوهرش به خاطر بچه‌ها لازم مي‌ديد برود. حالا هر چي. نمي دانم. طلاق، طلاق است ديگر. حالا به هر علتي.
چند سال است خبر دارم كه تيك و تاك خفيفي با يكي از دوستان ديگرمان در گروه دارد و با دست پس مي‌زند و با پا پيش مي‌كشد. از ماجراي عشقي ديگرش هم كمابيش خبر دارم. توي گروه‌هاي دوستانه اين خبرها به سرعت برق و باد پخش مي‌شود. آيا اينكه زني مطلقه از اينجور شيطنت‌ها بكند نشانه‌ي هرز.گي است؟ نه. ربطي به ا.سلام و اين چيزها ندارد. موضوع نياز به «مرد» (نمي‌گويم صكس) است. لااقل من تا قبل از اين اينطور فكر مي‌كردم.
اما تازگي بين اين زن و دوست صميمي ما و يك تازه وارد به گروه، مثلث عشقي‌اي در گرفت كه زن در آن عليرغم شأن و منزلت خود، نفر سوم را كه آدم بي‌مقدار و كثيف و ظاهر فريبي است و از لحاظ سني خيلي كوچكتر از خودش است انتخاب كرد و دوست ما (ضلع ديگر مثلث) نابود شد.
واكنش من به ماجرا معلوم است: طرف دوست قديمي‌ام را گرفتم و زن را محكوم به هرزگي سر پيري كردم. چه حقي دارد با سن خر پيره و سه دفعه ازدواج و طلاق، تازه بيفتد دوره و از پسرهاي جوان دلربايي كند و به مثابه «رقيب عشقي» بين‌شان جنگ برپا كند؟ فتنه‌گري در سن چهل و دو سالگي چه معنايي مي‌دهد؟ موقعيت ضعيفي ندارد. پول كم ندارد. كمابيش هنوز زيباست و هيچوقت توي زندگيش محتاج توجه هم نبوده. پس چه معني دارد اين كارها سر پيري؟ زنيـ.كه!
سوءاستفاده‌اش از احساس ساده و پاك رفيق ما، بي‌برو برگرد بهم محرز شده. توي اينش بحثي نيست. فقط تا حالا فكر مي‌كردم اين هرز.گي است و حالا مي‌بينم حماقت بوده.
تمام داستان اين است: «هرز.گي» وجود خارجي ندارد. كلمه‌ي بي‌معني‌اي است.
برو از تك‌تك زن‌هايي كه جنـ.ده شده‌اند و كنار خيابان مي‌ايستند بپرس از كجا به اينجا رسيده‌اند... ته حرف همه‌شان مي‌رسد به تنهايي و ضربه‌هاي روحي و احساسي. به شكست‌هاي پياپي. به واماندگي از همه جا.
من نمي‌فهمم زن چادري كه اداي مذهبي‌ها را در بياورد برود اين كارها را بكند يعني چه و اسـ.لام اصلاً حرف حسابش چيست و قانون و تبصره‌اش چه هست و فلان رسا.له و فلان حاج آقا چه مي‌گويد در اين باره. من نمي‌فهمم عشق و عاشقي مال چه سن و سالي است و روانشناسي در اين باره چه مي‌گويد. من نمي‌فهمم قانون دوستي و رفاقت چيست و كجاها چطور مصداق پيدا مي‌كند و خطوط نامرئي‌اش كجاست.
با من از «تنهايي» حرف بزنيد. اين را مي‌فهمم.
با يك نفر از كاري كه زنك كرده بود مي‌گفتم و اينكه هرجوري به هر طريقي كه استدلال كني توي كت‌ام نمي‌رود اين چيزها... كه زد به كوچه‌ي علي چپ تنهايي. گفت كه زنك گاهي بهش زنگ مي‌زده و يك ساعت درباره‌ي گربه‌اي كه بهش غذا مي‌داده و سقط شده يا مرغ ميناي كوفـ.تي‌اش حرف مي‌زده. كه مشت مشت قرص آرامبخش مي‌خورده...
ببين! خود خدا هم از آسمان هفتمش مي‌آمد پايين و ساعت‌ها برايم نطق مي‌كرد كه اين كار زنك را توجيه كند، نمي‌توانست قانع‌ام كند كه اين يكي توانست با توصيف تنهايي زنك، دلم را نرم كند.
حق داشت. حق دارند. آدم‌هاي تنها حق دارند كه براي نجات از چاه تنهايي، به هر ريسماني چنگ بزنند.
من فقط همين را مي‌توانم بفهمم و ديگرش به من مربوط نيست.
ربطي به چادر ندارد. ربطي به شغل و سن و اين چيزها ندارد. به نظر من اگر كسي زنگ زد به تو و يك ساعت براي مرگ گربه‌اش گريه كرد، حق دارد هرجور هرز.گي بكند. حق مسلم‌اش است. من مي‌گويم. با من بحث نكنيد. باور كنيد اينطوري است.
من كه باشم كه درباره‌ي تنهايي در چهل و دو سالگي حرف بزنم؟ من كه ده سال با يك پسر دوست بوده‌ام و با خودش ازدواج كرده‌ام و تا حالا هيچ خيانتي بهم نكرده و همه‌جوره تحمل‌ام مي‌كند... من كه باشم كه درباره‌ي تنهايي يك زن ديگر قضاوت كنم و يا درباره‌ي راهي كه براي پر كردن اين تنهايي پيدا كرده؟
آدم سي و دو سالش هم كه بشود خـ.ر است. من خــ.رم. چون كه هنوز نمي‌توانم درباره‌ي كسي يك قضاوت درست درمان بكنم. چون كه هنوز چيزها را فقط از يك جنبه مي‌بينم و براي جنبه‌هاي ديگر كور مي‌شوم.
شايد يك روز رسماً از آن زن عذرخواهي كنم. حالا نه. يك روز.

                                                                                         
پ.ن: نقطه گذاري بين حروف «عنوان»، ماجراي عجيبي دارد. باز كراماتم گل كرده!

273: گفتگو با مادرشوهرم

مادرشوهرم یک بند حرف می زند. احساس می کند به صرف اینکه من مجبور شده ام اینجا بمانم، او وظیفه دارد مرا مشغول کند. با حرف زدن. با ایستادن بالای سر من وقتی پای کامپیوتر نشسته ام. با بلند بلند مرور کردن کارهایی که باید یا بهتر است یا قصد داشته انجام بدهد. با توضیح دغدغه هایش که اصلاً ربطی به من ندارد.
فکر می کند به صرف اینکه من یک بار به شوهرم گفته بودم که اوایل مادرت همیشه صبح ها که خانه اش بودیم برایمان نیمرو درست می کرد و تازگی ها یکی یکی دارد از اقلام پذیرایی اش می کاهد و این نشان دهنده ی کم شدن توجه و احترامش است... او باید هر روز و هر روز حتی اگر دو هفته ی پیاپی برای عمل لیزر چشمش خانه شان باشم، به زور مرا وادار به خوردن نیمرو کند.
فکر می کند که من اگر سر کار نروم، دومین گزینه ی انتخابی و اجباری ام «بودن در خانه ی آن هاست» و لاغیر. و روی همین حساب اگر بعد از دو روز بودن در اینجا صبح پاشوم بگویم می خواهم بروم خانه مان، انگار حرف احمقانه ای زده ام یا بهانه آورده ام و حتماً باید لیست کارهایم را برای او توضیح بدهم تا بهم اجازه بدهد گورم را گم کنم و در غیر این صورت بهتر است بهانه نیاورم و سر جایم بتمرگم.
بیش از اندازه تعارف می کند و کلافه ام می کند که این اخلاق شمالی ها است و کاریش نمی شود کرد. حتماً باید ده بار بگوید: بذار ماهیتابه رو بذارم رو گاز برات نیمرو درست کنم... و من ده بار بگویم که نه و دستش درد  نکند و نیمرو میل ندارم و دیگر حال خودم و هفت جد آنطرف ترم از نیمرو به هم می خورد که نیمرو را بی خیال بشود و بعد تازه گیر بدهد که: بذار پاشم برات دومین چای رو بریزم... که من باز ده مرتبه به گـ.ه خوردن بیفتم که همان یکی هم زیاد بوده و نمی توانم. که تازه برود سر اینکه: پاشم برای ظهر ماکارونی درست کنم چون که تو سه روزه داری اینجا غذای مونده می خوری... و من هی بگویم که عیبی ندارد و حالا که سه جور غذا از مهمانی چند شب پیش مانده، دلیلی ندارد که دوباره غذا درست کنی و بهتر است همان ها را بخوریم.
مادرشوهرم مغز آدم را سرویس می کند. اصولاً آدم هایی که سرشان به کار خودشان نیست و به هر طریق و دلیلی سعی می کنند روی دیگران زوم کنند مغز آدم را سرویس می کنند. پدر من با فضولی ها و استرس وارد کردن ها و سوال و جواب های زیادی اش، و مادرشوهرم با دوستی های خاله خرسه اش.
وقتی از کاری اخراج می شوم یا خودم بیرون می آیم یا تصمیم به تغییر شغل و تغییر شیوه ی زندگی می گیرم ، آدم های اطرافم احساس می کنند وظیفه دارند مرتباً بپرسند: خب! چیکار کردی؟ تصمیم ات چیه؟ انگار که ندای وجدان بیدار آدم باشند که وظیفه دارند بهت یادآوری کنند که به ازای هر لقمه نانی که می خوری باید سرکار بروی و پول بیاوری، و پیگیری این مورد کاملاً در حیطه ی وظایف آن هاست که تو را حتماً هرچه زودتر با مغز گا.ییده سر کار بفرستند. حالا هرکاری شد. بیگاری. حمالی. جـ...دگی. هرچی شد. حتی اگر از خروسخوان تا بوق سگ برای سیصد هزار تومان مثل خر کار کنی، هم مسأله ی مهمی نیست و مهم فقط این است که کار کنی و توی خانه ننشینی.
اینجور وقت ها که باید بنشینم درست فکر کنم ببینم چکار می توانم و بهتر است انجام بدهم و توی چه کاری بهتر است بروم و سرمایه گذاری کنم (مالی و زمانی)... این ها آنقدر بهم فشار روانی وارد می کنند که یکهو بزند به سرم و پاشوم روزنامه همشهری بگیرم و بگردم توی آگهی هایش هر کار کوفتی شد پیدا کنم و فقط خودم را مشغول کنم که بروند گم بشوند و سر به سرم نگذارند.
بله داستان من اینطوری هاست. داستان کسی که می خواست و می توانست نویسنده بشود و نقاش بشود و هزار چیز دیگر بشود و نشد و حالا شده حمال.
به اطرافیان من مربوط نیست «چه کاری» می کنم و «چطور» بگـ.ا می روم و بدنم را می فرسایم و علیل می شوم. چیزی که به آن ها مربوط است این است که من حتماً همیشه سر کار باشم. و بخش دردناک قضیه همین جاست. و همین چیزی است که گرگور سامسا را تبدیل به سوسک و صادق هدا.یت را تبدیل به عنکبوتی می کند که حتی از تنیدن تار عاجز است.
من دوست دارم بنویسم.
من نیاز دارم بنویسم.
من وقتی به صورت خودم توی آینه نگاه می کنم می بینم که یک نفر توی آینه هست که هیچ چیز قابل توجهی برای توصیف ندارد الا اینکه حالش بد است. لذا برای توصیف قیافه ی او برای هر بیگانه ای صرفاً می شود گفت: یک نفر که حالش بد است!
بعد می توانم چشم از خودم بگیرم و به فضای اطرافم نگاه کنم و ببینم که همه چیز چقدر ملال انگیز و عصبی کننده و خفقان آور است و باز به چهره ی داغان خودم توی آینه نگاه کنم که از زیر یک خروار پنکیک و ریمل و رژ سعی دارد بگوید که حالم زیاد هم بد نیست ولی... حالم خیلی خلیلی بد است و باید که همین الأن تا دیر نشده یک نفر برایم کاری بکند.
چه کسی؟
چه کاری؟
این سوال خودم هم هست الساعه.
چرا من الأن یازده دوازده سال است که هی فکر می کنم باید کسی کاری کند اگرنه من یک کاری دست خودم می دهم... و هنوز که هنوز است غیر از یک خود.کشی نافرجام غلط دیگری نکرده ام؟
کسی می داند؟
من هنوز نامزدم و مادر شوهرم به شکر خدا هر وقت صحبت از «بچه دار شدن» می شود نظر کاملاً موافق خود را به اطلاع بنده می رساند و طوری جدی بحث می کند که انگار قصد دارد توی کله ی پوک من فرو کند که «بچه، شیرینی زندگی است و لازم است و بدون بچه هرگز و من حتماً باید بچه بیاورم و هیچ رقمه راه ندارد که از زیرش در بروم در غیر این صورت با او طرفم!».
من در این مورد با مادر شوهرم و هم نسلان اش اصلاً موافق نیستم. و این را دیر یا زود خودش خواهد فهمید. منتهی قبلش مغز و اعصاب مرا هم بگـ.ا می دهد و آنقدر از همین حالا توی مغز شوهرم می خواند که لزوم بچه دار شدن را حسابی بهش تنقـ.یه می کند.
صبحی سر صبحانه دیدم که تلویزیون دارد فیلم «ذهن زیبا» را پخش می کند. خوشحال شدم و به مادر شوهرم هم گفتم که تلویزیون دارد یک فیلم خوب پخش می کند. البته منظورم از گفتن این حرف بیشتر این بود که فکر عوض کردن کانال به ذهنش خطور نکند. اما بعدش دیدم که قطعات سلاخی شده ی فیلم را بیشتر به جهت نمونه و مثال جهت حرف های دو روانشناس برنامه، در حوزه آموزش و پرورش و تربیت نوابغ و بیماری شیزوفرنی پخش می کرده اند و لاغیر.
روانشناس برنامه داشت می گفت که نوابغی که پدر و مادرهای دیکتاتور و خودخواه و نامتعادلی از جهت روانی دارند، تمایل به انزوا و بیماری و قطع رابطه با واقعیت و شیزوفرنی پیدا می کنند، لذا باید رابطه ی بیمار را با محیط و خانواده و جامعه حفظ کرد و از این طریق امکان ایجاد توهم را در او به حداقل رساند... اوکی... همین جاست که مادر شوهرم از جمله ی روانشناس استفاده کرده و به من می گوید که: بلی! روابط فامیلی خوب است. و رفت و آمد خوب است و انسان را سالم بار می آورد.
در اینجا من ناخواسته فن بدل را می زنم و بهش یاد آوری می کنم که بچه ی ده ساله ی خواهرزاده اش، علیرغم آنهمه توجه و رفت و آمد فامیلی، باز هم نامتعال و نسبت به سنش افسرده و منزوی است. و این بیشتر به خاطر فشار والدین از جهت درسی روی اوست، نه رفت و آمد کم فامیلی.
مادرشوهرم کم نمی آورد و نوک پیکان را از تربیت غلط خواهر زاده اش روی بچه، به سمت سیستم آموزش و پرورش و رقابت مدارس برای کسب رتبه های بالای کنکور و پول گرفتن از والدین، بر می گرداند. یعنی که پدر و مادر در دیوانه و روانی شدن بچه تأثیری ندارند و آموزش و پرورش مقصر است.
اوکی! همین جاست که باید بحث را جمع بندی کنم و به مادرشوهر عزیزم یادآوری کنم که یکی از مضرات بزرگ بچه دار شدن این است که کنترل تربیت بچه ات دست خودت نیست و دست دو.لت است و آن ها هم هر گـ.ه مریض روانی ای خودشان بخواهند تربیت می کنند. طوری که بچه ی ده ساله ات در مهمانی ها گوشه ی اتاق چمباتمه می زند و می افتد روی کتابش انگار که تنها سند افتخارش در جمع، همان دفتر و کتاب کوفتی هستن. زبان مکالمه اش با خانواده، نمره هایش هستند. تنها وسیله ی معرفی اش به دیگران: آقای شاگرد اول معدل بیست... است.
مادر شوهرم با استدلال تازه ای به میدان می آید: عصای دست روزگار پیری...
برایش از عمه ام مثال می زنم که چهار بچه داشت که اولی کیون لق پدر و مادر کرده و زنش را چسبیده و سه تای دیگر هم از ایران رفته اند و حالا فقط دقیقه به ساعت از پشت اسکایپ و او-وو درخواست پول بیشتر می کنند.
مادر شوهرم به استدلال دیگری چنگ می زند: از تنهایی در آمدن و هدفمند سازی زندگی بیهوده و بی مصرف و جلوگیری از افسردگی...
بعد خودش جواب خودش را می دهد: ما آدمای قدیمی انگار خودخواه بودیم. فقط واسه تنها نبودن و سرگرمی خودمون بچه میاوردیم. واسه اینکه سرمون گرم بشه...
توی فکر می رود... به زندگی خودش خیره می شود...
من هم توی فکر می روم. به حرف هایش فکر می کنم. به بیهودگی و ملال زندگی ام. به خیال مدام و وسوسه انگیز خود.کشی. به اینکه شاید حضور یک بچه... چه می دانم... شاید اینجا را حق با پیرزن است... به زندگی خودم خیره می شوم...

272: پاییز در تابستان

صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم دور خودم کـ...چرخ می زدم که وسایلم را جمع کنم و بروم پیش یکی از اقوام که توی کار آرایـ.شگری است و ببینم قضیه از چه قرار است و می شود بروم ازش تئوری رنگ را یاد بگیرم یا نه. سر سفره ی صبحانه ی یک نفره ام که معمولاً وقتی تنها هستم شاهانه می چینم اش، یکهو بوی پاییز به مشامم خورد. کپ کردم. بی حرکت ماندم و عمیق تر بو کشیدم. بوی یک عالمه پاییز گذشته می آمد. درختان ایستگاه اول دارآباد. چناران امامزاده ابراهیم دربند و قبرهای خاندان آبشاری بر پله ها. رودخانه ی درکه. سربالایی پیچ در پیچ کلکچال...
آنی به ذهنم رسید که این تاریخ را به عنوان ورود پیروزمندانه ی پاییز به شهر ثبت کنم. امروز چندم است. «و» می گفت شنبه هجدهم جلسه ی دفاع از پایان نامه اش است. همینطور شمردم و برگشتم به عقب... سه شنبه چهاردهم شهریور... اما این تاریخ آشنا می زند... آهان! تولد «ن» است.
بهش زنگ زدم و تبریک گفتم. در واقع من حتی تولد شوهرم که یازده سال است میشناسمش را هم یادم می رود، چطور ممکن است تولد «ن» را یادم نرود؟ نمی دانم. وقتی امروز روز اول پاییز باشد و تولد «ن» باشد و من بوی کوه به مشامم برسد... یعنی چیزها به هم ارتباط دارند. انرژی؟ نمی دانم. اصلاً نمی دانم. از من نپرسید. بروید از ما بهـ.تران را سین جیم کنید.

271: «س» مرد

«س» مُرد.
از مرگ نوشتن آسان است. گريه كردن براي مرگ آدم‌ها آسان است. غم، آدم‌ها را در مجلس ختم به هم نزديك‌تر مي‌كند. دشمني‌ها را به دوستي بدل مي‌كند. فكر كردن به مرگ، روشن و ساده است... خيره شدن به گل‌هاي فرش و با صداي قرآن رفتن تا خاطرات دور با اين آدم... مسافرت‌ها... جوجه‌كباب زدن دور آتش‌ها... پا.سوربازي و جوك تعريف كردن‌ها و خنده‌هاي ويلاي شمال... وسطي بازي كردن‌هاي سيزده به در...
مرگ مثل روغني سيال ميان چرخدنده‌ها جريان مي‌يابد و همه‌چيز را به آساني از كنار هم مي‌لغزاند و در جاهاي درست خود قرار مي‌دهد... يكدفعه به خود مي‌آيي و مي‌بيني داري بلند بلند گريه مي‌كني و تازه يادت افتاده كه خودت هم سن كمي نداري و «س» فقط چند سالي از تو بزرگتر بوده‌است و تازه دخترش را عروس كرده بوده و پسرش هنوز دوازده ساله است.
مرگ، به ياد مي‌آوراند. مرور مي‌كند. زنده مي‌كند. نزديك مي‌كند. آسان مي‌كند. جريان مي‌بخشد.
مرگ مثل آب است. نباشد «زندگي» نيست.
«و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ود.كا مي نوشد.
گاه در سايه نشسته‌است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.»*
«س» روزهاي آخر خيلي درد مي‌كشيده. به خانواده‌اش گفته يك چيزي، سمي، چاقويي، تيغي بهش بدهند كه كلك خودش را بكند و از درد و شرمندگي زمينگيري خلاص بشود. بهش گفته‌اند: تو جاي ما باشي برادرت، همسرت، پدرت را مي‌كشي؟ تو راضي هستي كه بعد مرگت عزيزترين‌هايت بيفتند زندان؟ تو جاي ما باشي دلت مي‌آيد؟
آخرش «س» به درد راضي شده. به خجالت. به ريـ.دن و شا.شيدن توي جايش و ضجه كشيدن از درد توي استخوان‌هايش.
«س» سرطان ريه داشت. فقط 46 سالش بود. جوان بود و هنوز براي دانشگاه رفتن و داماد شدن پسرش و بچه‌دار شدن دخترش آرزوها داشت.
«س»، برادر زنِ پسرعمه‌ام بود. پس چه فكر مي‌كرديد؟ نسبت دوري است براي اينهمه تأثر؟ به نظرتان اگر برادر خودم بود الان در حال نوت نوشتن براي شما بودم؟
خاطرات، نسبت دور و نزديك نمي‌شناسد. سيزده به درها... دور همي‌ها... شمال رفتن‌ها... جوجه سيخ زدن‌ها و مسـ.ت كردن‌ها... آدمِ اين خاطرات كه بميرد، دردت مي‌آيد. نمي‌تواني بپذيري. نفس‌ات بند مي‌آيد. مدت‌ها هر شب خوابش را مي‌بيني كه در ايوان خانه‌اش برايت دست تكان مي‌دهد... يا در ماشيني كه دور مي‌شود... يا در اتوبوسي به مقصدي نامعلوم... يا از توي آشپزخانه در حالي كه سرش را توي يخچال فرو برده مي‌پرسد:
-          ميگم «خ» مي‌خواي اين بطـ.ري رو امشب به سلا.متي رفاقتمون كه بيست ساله شد وا كنيم؟
عكسش با كراوا.ت توي قابي روي ميز. جلويش خرما و حلوا. كنارش دو شمع سياه روشن. لبخندي گنگ بر لبش. لبخندي كه مرگ را نمي‌شناخته هنوز. لبخندي از روزي در گذشته در اتاق تاريك آتليه‌ي عكس و فيلم فلان.
«س» مُرد.
به همين آساني.
من دلم مي‌خواست پا شوم بروم توي دستشويي سرم را به ديوار بگذارم و يك عالمه گريه كنم تا سبك بشوم. اما به جايش آنجا نشسته بودم و بي‌صدا اشك مي‌ريختم و فين فين مي‌كردم تا نگويند كه اين چه مرگش است كاسه‌ي داغ‌تر از آش شده. تا داغ‌شان را تازه نكرده باشم.
به خودم گفتم: بگذار شب... خانه... توي تخت خودت... آدم‌ها گريه را تعبير و تفسير مي‌كنند اما بالش‌ها خيلي خوب مي‌فهمند. شعورشان در واقع بيشتر از آدم‌هاست. حتي در حد افلاطون است. حتي در حد نيچه. حتي كنفسيوس.
بالش‌ها را جدي بگيريد.
بالش‌ها خيس اشك‌اند. پر بغض‌اند. «پُر آواز پر چلچله‌ها»* حتي.
ضمناً بالش‌ها مرگ را بهتر از ما مي‌فهمند. چونكه پرهاي‌شان از تن مرغانِ مُرده است.
و با اينهمه... «س» هنوز مُرده است.

پ.ن: شعرها از سهراب سپهري


270: خانه روشنان

بعد از سه روز مي‌آيم خانه. خانه‌اي كه سه روز است كسي پا تويش نگذاشته. همه چيز مرتب است مثل همان وقتي كه رهايش كردم و رفتم. از اين خانه بيزارم. از آدم‌هايش. پدر و مادري كه دلم برايشان تنگ نمي‌شود. در و ديواري كه بهم فحش مي‌دهد.
آشغال‌هاي توي سبد كوچك تفاله‌گير، بو گرفته‌اند. تا خالي‌شان كنم توي سطل و درش را بگذارم، سه بار به عق زدن مي‌افتم. زردآبه بالا مي‌آورم. معده‌ام خاليست.
من از كجا دارم براي‌تان مي‌نويسم. لابد حالا داريد خانه‌اي مبهم كه احتمالاً مال زني است كه با شوهرش مشكل دارد و سه روز معلوم نيست كجا گذاشته و رفته، را تصور مي‌كنيد.
نه. بگذاريد از اول با اين روايت شروع كنم كه شايد با منطق شما بيشتر جور در بيايد:
يك سال است عقد كرده‌ام. هنوز توي خانه‌ي پدري زندگي مي‌كنم و يك سال ديگر هم بايد بمانم تا پول‌هاي‌مان جمع بشود و بتوانيم رهن خانه‌اي را كه خريده‌ايم و داده‌ايم رهن، جور كنيم و برويم سر خانه و زندگي‌مان. بدون عروسي. با جهازيه‌اي ناچيز و كار راه بينداز. پدر و مادرم و خواهر و برادر متأهلم همه با هم رفته‌اند شمال و من به خاطر  اختلافي كه با شوهر خواهرم دارم باهاشان نرفته‌ام. از طرف ديگر پدر و مادر شوهرم هم ناگهاني همان شب تصميم گرفتند بروند يك سمت ديگر شمال و رفتند. يخچال‌هاي دو خانه از كيون فيلان تميزتر و من و شوهرم يالغوز و تنها و آواره بين دو خانه. شده‌ايم نگهبان طلا و سكه و كوفت و زهرمارشان.
و حالا بعد از سه روز كه ما هم به نوبه خود كيون لق خانواده‌ها كرديم و با دوستان، مهمانيِ قليان و خوراكي و فيلم گرفتيم، برمي‌گردم خانه. و مي‌بينم كه باز اينجا غريبم. كه انگار هيچوقت اينجا خانه‌ي من نبوده.
بعد از ورشكستگي بابا افتاديم به اجاره‌نشيني. خيلي خانه عوض كرديم. هشت نه سال. شايد تأثير همان‌هاست كه حالا من هم مثل مارسل پروست، تا چشم روي هم مي‌گذارم اتاق دور سرم مي‌چرخد و ديوارها پس و پيش مي‌شوند و تصورم از فضايي كه تويش هستم به هم مي‌خورد و پا به خانه‌هايي كه قبلاً در آن‌ها زندگي كرده‌ام مي‌گذارم. حتي تركيبي از چند تايشان. توي خواب‌هايم گيج مي‌شوم. تصورم را از چيزهاي آشنا از دست مي‌دهم. در جاهايي هستم كه فكر مي‌كنم خانه‌ام هستند اما برايم غريبه‌اند.
من تصورم را از خانه از دست داده‌ام.
تصورم را از خانواده از دست داده‌ام.
من از مهمترين مفاهيم آرامش‌بخش اوليه‌ام، آشنايي‌زدايي شده‌ام.
پس چطور توقع داريد كه به مفاهيم پايه‌اي كه شما به آن معتقديد شك نكرده باشم؟
خدا چيست؟
هستي چيست؟
ما كجاييم؟
اين كه هستيم به چه درد چه كسي مي‌خورد؟
معناي تمام اين‌ها چيست؟
نمي‌دانم. اما فكر مي‌كنيد شما مي‌دانيد؟

پ.ن: دلم گرفته. وبلاگ ندارم ديگر. آمدم اينجا. خالي. برّ برهوت. هيچكس نيست. نه رفت و آمدي. نه آماري. نه كامنتي.
«يه تنهايي خلـ.وت
يه سايـبون به نيمـ.كت
مي‌خوام تنهاي تنها
باشم دور از جما.عت...»