شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۸

466: ورود به فاز اول

خوب به سلامتی به قول خانم هایده: «هرچی باید همه تک تک بکشن، ما کشیدیم که!». آن چیزی که باورم نمی شد در زندگی با این آدم و اصولاً توی زندگی با هیچ مردی تجربه کنم، به چشم های خودم دیدم.
من هشت سال رمز گوشی اش را داشتم. حتی چند سال قبلش هم داشتم، اما هیچوقت تا این چند هفته گوشی اش را چک نکرده بودم. توی دوران دوستی مان چهار سال دانشگاه درس می خواند اما من هیچوقت از سر کوچه دانشگاه شان نزدیک تر نشدم. با اینکه دانشگاه شان توی یک میدان و خیابان اصلی تهران بود و بارها قرارهایمان توی میدان و به فاصله صد متری دانشگاه شان بود، هیچوقت به خودم اجازه ندادم بروم جلوی همکلاسی هایش دستم را توی بازویش بیندازم و به همه نشان بدهم که این بابا صاحب دارد و باهاش لاس نزنید.
این کارها هیچوقت در مرام و شخصیت من نبوده، اما حالا نزدیک چهل سالگی ناگهان متوجه می شوم که شوهرم سه ماه است با یک زنک مطلقه توی توییتر چت  می کند. یا مثلاً پارسال یکی دیگر از این در شرف طلاق ها را در توییتر پیدا کرد و بهش نزدیک شد و باب دوستی را به بهانه راهنمایی حقوقی در پرونده ی خواهر یارو باز کرد و کم کم قضیه را به تلفن و بعد قرار و بعد دعوت خانگی و دوستی کشید. طوری که یک سال من از دست این مرد آسایش نداشتم از بس هَوَل بازی و آویزان بازی در می آورد و همش ورد زبانش این زن (و شوهر) بود و همش یا باید می رفتیم خانه شان یا دعوتشان می کردیم و همش باید برایشان سوغاتی می گرفتیم و بهشان زنگ می زدیم و... همش یک جوری عین بختک روی زندگی ما افتاده بود(ند). بعدش هفت هشت ماه هیچ خبری ازشان نشد جز دو سه بار که من به زنه پیغام دادم و حالش را پرسیدم و او فقط جواب احوالپرسی را داد. انگار نه انگار که با هم دوستیم و او هم باید حالی از ما بپرسد یا حداقل در تمام طول این تابستان که کولر دستی یک میلیون تومانی من توی خانه اش بود، لااقل یک بار یادش میفتاد یک پیامک به من بدهد و تشکر کند. هیچِ هیچ. حالا شوهرم هم هر بار من اشاره ای به اینها کردم وانمود کرد اصلاً با زنه در تماس نیست و هیچ خبری ازشان ندارد الا نوشته ها و اشارات مختصرشان در توییتر. یکی دو بار از دهانش پرید که اینها احتمالاً دارند طلاق می گیرند و مدتی هست که توی توییتر پیدایشان نیست و از مهمانی هایشان حرفی نمی زنند و... جوری که انگار مثلاً رصد زندگی یک زوج از روی دو تا توییت به این آسانی است. هی هم روی حدس هایش تأکید می کرد و من ته دلم داشتم شک می کردم با این اطمینانی که پشت حدس های این است، شاید قضیه بیشتر از توییتر است و با زنه تماسی دارد.
آخرش همین دو هفته گوشی اش را اول شانسی و بعد دو بار دیگر چک کردم و هر بار یک گهکاری جدید از تویش در آمد. اولین بار معلوم شد در محل کار یک بار 10 دقیقه و چند روز بعد 40 دقیقه با بانوی روانشناس تماس تلفنی داشته که وقتی بهش گفتم که چرا این موضوع را به من نگفته بود و اصلاً با آن فشردگی کاری و حجم مراجعه کننده چطور 40 دقیقه با این خانم صحبت کرده، خودش را به زمین و زمان زد و هزار تا توجیه آورد که یادش رفته و می خواسته بگوید و زنگ زده که ازش درباره مشاور و روانپزشک که دو جلسه بود داشت می رفت راهنمایی بگیرد و ببیند نکند یارو دارد وقتش را تلف می کند و... ازش خواسته بودم به هر طریق و به هر دلیل چیزی درباره مشکلات روانی اش و مسائل مان به این زنک نگوید. سر همین هم بهش گیر دادم که چرا بهش گفتی؟ که باز قسم و آیه خورد که بهش نگفته و فقط کلیات ماجرا را گفته. می فهمیدم دارد دروغ می گوید. عین چی بهش شک داشتم. ولی راهی برای اثبات نبود وقتی اینطور با تأکید و بدون شک و مکث روی حرفش ایستاده بود. باید می پذیرفتم و ظاهراً پذیرفتم اما دیگر حواسم بهش بود. علی الخصوص که دقیقاً همین یک ساله که من فکر می کردم بی توجهی اش به من و عصر تا شب توی گوشی بودنش، صرفاً یک اعتیاد مجازی است مثل اعتیاد به دنبال کردن اخبار که پدرش هم دارد، تقش در آمده بود!
بار دوم نصف شب دو بار گوشی اش ویبره خورد و صدای نوتیف داد. ساعت 2 صبح بود و مطمئناً پیامک تبلیغاتی همراه اول آن ساعت شب نمی آید. اصلاً هیچ پیامک معمولی ای آن ساعت برای کسی فرستاده نمی شود. گوشی را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. کمی توی توییترش گشتم و لاسیدنش را با خانم دکتر روانشناس دیدم و به خیال پیدا کردن مدارک بیشتر، واتس اپ و تلگرامش را هم چک کردم. بعد توی تلگرام چند تا چت عجیب دیدم که عنوانشان «چت با ناشناس» بود. قبل از اینکه وارد آنها شوم متوجه یک چت دیگر با یک خانم شدم که وقتی واردش شدم متوجه شدم شوهرم سه ماه است دارد با یک خانم دکتر وکیل در حال طلاق چت می کند و طبق اشاراتش در این مدت حتی با آن خانم دکتر روانشناس اولی هم در تماس بوده. از خواندن چت حالم اینقدر بد شد که شب تا صبح نشستم گریه کردم. اصلاً به ذهنم نرسید که یک مدرکی یا اسکرین شاتی بگیرم برای اثبات حرفم به دیگران و آن مادر عوضی اش که همیشه طرفدار پسرش است. صبح هم که فهمید با هم بحثمان شد و آنقدر قاطی بودم که گوشی اش را زدم شکستم و فرصت نشد مدرکی برای خودم بردارم. فردایش هم سریع برادرش برایش یک گوشی قدیمی خودش را برداشت آورد و این هم بلافاصله واتس اپ و تلگرام را نصب کرد و چت ها را پاک کرد و والسلام. یک مشت قول و عذرخواهی و دروغ دیگر تحویلم داد.
بار سوم همین پریشب بود. این چند روزه علیرغم اینکه ادعا می کرد اصلاً توییتر را نصب نکرده و چون رمز ورودش را هم یادش نیست نمی تواند وارد اکانتش شود، باز مدام سرش توی گوشی اش بود. هر بار هم که سرک می کشیدم می دیدم توی  تلگرام است و مدعی بود کانال های سیاسی را می خواند و فقط اخبار و تحلیل ها را پیگیری می کند. باز هم بهش اعتماد نداشتم ولی باورم هم نمی شد به این زودی خایه کند و دوباره غلطش را تکرار کند.
پریشب ساعت 1 رفتم توی اتاق و دیدم نور صفحه گوشی اش طبق معمول توی تاریکی روشن است و بهش گفتم: بازم که بیداری! دیدم جواب نداد. جلوتر رفتم متوجه صدای خرخرش شدم و فهمیدم وسط گوشی بازی خوابش برده. خواستم گوشی اش را بردارم و بگذارم بالای سرش که چشمم به صفحه چت افتاد. در همین حین از آمدن من روی تخت و برداشتن گوشی از میان دستهایش از خواب پرید اما هنوز گیج تر از آن بود که سریع بتواند قضیه را جمع کند. شاید هم می دانست اگر واکنش تند نشان ندهد من ممکن است کمتر  حساس شوم و با شنیدن «چیزی نیست. تلگرامه. ازین رباتای نظرتو ناشناس بگو، هست» زیاد دقیق نشوم و گوشی را بهش پس بدهم. اما من چون یادم افتاده بود که دفعه قبل هم یک چنین چتی دیده بودم و بهش توجه نکرده بودم و اینکه موقع چت خوابش برده باشد یعنی تمام این دو سه ساعت را داشته یواشکی توی اتاق با یکی چت می کرده، قضیه را ساده برگزار نکردم و گوشی را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و هرچه توی صفحه چت بالاتر رفتم متوجه شدم، بعله! باز هم قضیه لاس زدن با یک زن ناشناس و حرف های سکسی و هرزه و لاس زدن جنسی است و این بار دیگر نمی شد به آسانی روی  جمله ی «می خوام صیغه ت کنم که محرم باشیم» و «من روت غیرت دارم» ماله کشید و آن را بی منظور و رابطه دوستی معمولی و به خاطر رد و بدل کردن جزوه کنکور یا مثلاً گرفتن مشاوره روانی، برگزار کرد. این دیگر لاس زدن یک مرد 38 ساله با یک زن ناشناس صرفاً به انگیزه ی سکس چت بود.
نمی دانم اما چرا این بار به اندازه دفعات قبل عصبانی نشدم. چون یک آدم ناشناس بود؟ چون علاقه و محبت و توجه واقعی در کار نبود و صرفاً مربوط به پایین تنه و ارضای جنسی بود؟ یا شاید هم دیگر برایم عادی شده بود و دیگر دوستش نداشتم یا احساس خاصی بهش نداشتم که به احساسم ضربه ای خورده باشد.
خیلی خونسرد بهش گفتم که فردا زنگ می زنم به خانواده ام و باید گورش را از این خانه گم کند و بعد هم خانه را بفروشد و سه دانگ مرا بدهد یا سه دانگ خودش را بهم بفروشد و با پولش برود یک جا برایم خانه رهن کند و جهیزیه ام را، هرچه را من آورده ام از زیر پایش جمع می کنم و با بقیه اش و وسایلی که خواهد خرید (ولو دست دوم)، در خانه ای که رهن خواهند کرد، باهاش زندگی خواهم کرد. طلاق نمی گیرم و مهریه ام را هم اجرا نمی گذارم. فقط دیگر بهش اجازه نمی دهم روی خانه و وسایل و دارایی خودم بنشیند و بدون اینکه هزینه ای برای به دست آوردن من کرده باشد (عروسی یا آتلیه یا سرویس طلا یا آرایشگاه و لباس عروس و ماشین گل زدن و خرید عروسی و...)، اینطوری بهم خیانت کند و دقم بدهد.
دیگر تمام شد. هشت سال پیش بدون هزینه یک زن را به خانه اش آورد. در تمام این هشت سال هم نه ماشین خرید. نه وسیله ای به خانه اش اضافه کرد. نه طلا برای زنش خرید. نه هیچ چیزی. هیچ کاری برای خوشحالی زنش نکرد. حتی  حاضر نشد گواهینامه اش را بگیرد و عصرها بعد از کارش یک شغل دوم (همان شغل قبلی اش را با پدرش یا مثلاً کار کردن توی اسنپ و تپسی و... ) انجام بدهد و درآمدش را از کف دریافتی یک کارمند چسو به یک حد متوسطی برساند که چیزی هم برای خوشی و مسافرت و ماشین خریدن و پس انداز و خانه را نوتر یا بزرگتر کردن، بماند. هشت سال عین خیالش نبود. هر روز از سر کار آمد و لم داد روی مبل و جای کونش روی مبل گود رفت و هرچه گفتم گفت همین است که هست و بیش از این ازش بر نمی آید. مادرش هم هرچه گاه و بیگاه غیر مستقیم غر زدم که وضعیت اینطوری است، بهم جواب داد که همین است که هست و هر کس یک شخصیتی دارد و عوضش پسر او مودب و آقا و مردمدار و سر به زیر است و هیز نیست. و اینکه «بود می خوریم. نبود نمی خوریم!».
حالا بعد از هشت سال چه تحویل گرفته ام؟ مردی که دیگر ذره ای به هم وابستگی و تعلق نداریم و توی خانه با هم چهار کلمه حرف نمی زنیم و ... بله! زیرزیرکی دارد بهم خیانت هم می کند! روی خانه و اثاثیه ی خودم. بدون هزینه. این دیگر خارج از تحملم است.
همان ده روز اول زندگی برایم کار جور شد و رفتم سر کار و هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که کار کردن زن در زندگی مشترک اشتباه است، مگر اینکه وضع مالی مرد خوب باشد و احتیاجی به پول او نداشته باشد و روی پول او طمع نکند و اصولاً باز هم بهتراست در هر صورت زن سر کار نرود و پولش را با پول مرد قاطی نکند. چرا؟ چون من تمام این چند سال را در حال دعوا سر این بودم که باید پولم را توی خانه خرج کنم و نصف خرج خانه را بدهم و هر وقت چیزی از شوهرم خواستم جوابش این بود که «من لزومی نمی بینم و اگه اصرار داری خودت بخر.». در حالی که خواهرم و زن برادرهایم و تمام زن های خانه دار اطرافم توی خانه نشسته بودند و شوهرهایشان خرج شان را می دادند و همه چیز برایشان فراهم می کردند و اینها هم مدام ناز می کردند که کم است و وسایل خانه را هی عوض می کردند و وسایل جدید می خریدند و طلا و ماشین می خریدند و مدام در حال پول خرج کردن توی آرایشگاه و بازار و چسان فسان بودند و شوهرها همه چیز را به نامشان می کردند و اینها حتی کار خانه هایشان را هم با شوهرها شریکی انجام می دادند! بعد من اینطرف، خانه و زندگی ام کامل و بی نقص. یک طرف صبح تا عصر سر کار بودم و یک طرف وقت و بی وقت مهمان داشتم. آن هم چه کسانی؟ دوست جان های شوهرم! نه چیزی به نامم کرد. نه برایم طلا و وسیله ی خانه خرید. نه مدام به سفر و ولخرجی و کنسرت و سینما بودیم. نه حتی مرا از خانه بیرون می برد و پارکی کوهی چیزی می رفتیم. تمام مسافرت هایمان با ماشین خواهر و برادر و دوستان بود و من بودم که باید منت شان را جبران می کردم و جلویشان زبانم کوتاه بود. توی این پنجاه متر آپارتمان تخمی روی پارکینگ دوبر که انباری و پارکینگ هم نداشت و سرما و گرما و سر و صدای خیابان اصلی و همسایه های بیشعورش مرا دیوانه کرد، شش سال نشستم و تحمل کردم. تحمل کردم که حالا این را تحویل بگیرم؟
مدت ها بود داشتم فکر می کردم دیگر بس است و باید سهم مالی خودم را از این زندگی بیرون بکشم چون به این مرد امیدی نیست و الان سه سال است که قرار است خانه بخریم و این فقط این دست و آن دست کرده و پول مرا به فنا داده. دیگر بس است و باید خودم یک کاری بکنم و به امید این نمانم. این دو سال آخر کم کم داشتم  حس می کردم که تمام چشم طمعش به همین خانه و حقوق سر ماه من است. رسماً خودش هیچ تلاشی نمی کند. وقتی به طور جدی ایده ی تغییر خانه مطرح شد متوجه شدم که این معطل کردن و تن ندادنش به قضیه، چندان هم بی منظور و همینطوری نیست. یک انگیزه ی قوی تر پشت قضیه است. وام «مسکن اولی» که ما قرار بود بگیریم، زن و شوهر را ملزم می کرد که خانه را سه به سه دانگ به نام بزنند و این معنی اش این بود که من قرار بود ضرر کنم و پولم را دودستی به شوهرم تقدیم کنم. یعنی تمام پس اندازمان به جز همین خانه، حاصل کارکرد پنج سال کار من + دو سال دریافتی بازخریدم از خدمت بود و این مرد نهایتاً 15 میلیون از درآمدش ذخیره کرده بود آن هم نتیجه ی نخریدن ماشین و وسیله ی خانه و تمام این  چیزهایی بود که باید در این مدت برای من تهیه می کرد. یعنی همین را هم به من و این زندگی بدهکار بود و از گلوی من زده بود. بعد هرچه این بحث جدی تر می شد و من به شوخی و جدی چند بار این قضیه را که باید از اول پولم را ازش جدا می کردم و همان اول زندگی برای خودم یک جای پرتی یک خانه ی کوچک می خریدم و با پول کارکردم هم قسطش را می دادم و همین باعث می شد الان برایم احترام قائل باشد و مجیزم را بگوید که اجازه بدهم برود توی خانه ام بنشیند، مطرح می کردم، او هم شروع به نشان دادن آن روی خودش کرد و کم کم متوجه شدم نخیر، او واقعاً مثل بختک روی این خانه افتاده و حاضر نیست اینجا را بفروشد. هر بار به بهانه ای. الان سه سال است دارد مرا سر می دواند که خانه را نفروشد و بی خانه نشود. چون می داند که احتمالاً من خیال ندارم این بار باهاش شریک بشوم و با پول خودش هم فقط می تواند یک خانه چسکی رهن کند، نه اینکه بخرد.
اما ورای تمام این داستان ها... من فعلاً تصمیم ندارم ازش جدا بشوم. تحت همین قوانین اسلامی، می توانم دهانش را سرویس کنم و حق و انگیزه اش را هم خودش بهم داده. با تمام اذیت و آزارها و بی لیاقتی ها و دعواها و توهین و تحقیرها و خیانت های این چند ساله اش. من داشتم زندگی ام را می کردم. پولم را زیر دستش ریخته بودم. در اختیار خودش و خانواده اش بودم. چیزی هم ازش نمی خواستم. اگر و فقط اگر خیانت نکرده بود. اگر کمی برای این زندگی تلاش می کرد. اگر کمی سعی می کرد به من نزدیک بماند و سرش را توی گوشی اش نکند و یک کم با من حرف بزند و برای زندگی مان دل بسوزاند. فقط همین شش سال زندگی مشترک زیر یک سقف را هم که در نظر بگیرم و قبلش را به کل نادیده بگیرم، همین شش سال را فرصت داشت که لیاقتش را ثابت کند و قدر تلاش مرا بداند. قدر از خودگذشتگی و کم توقعی ام را. قدر فهمیدن و درک کردن و کوتاه آمدن هایم را.
من واقعاً دیگر حتی دلخور یا عصبانی هم نیستم. با چند تا قرص اعصاب می توانم تا آخر این ماجرا را به سلامتی دوام بیاورم. چند تا قرص اعصاب لازم دارم که وقتی دارم خانه ام را از زیر کونش بیرون می کشم و با اردنگی بیرونش می کنم و بساط خوشی و گشادی اش را جمع می کنم و خودش و خانواده اش همه جوره سعی می کنند روی اعصابم بروند و طاقتم را طاق کنند که تسلیم بشوم، دوام بیاورم و معده و خواب و پوست و اعصابم به هم نریزد و بیخیالی طی کنم.
واقعاً قصد ندارم خودم را عجالتاً درگیر ماجراهای طلاق و مهریه کنم. به قول خودش چیزی نشده که. اشتباهی بوده و دیگر تکرار نمی شود. اما همین اشتباه برای من کافی بود که لیاقت و حد و اندازه ی جنبه ی این آدم را بفهمم و آینده ام را با چشم باز ببینم و تصمیم به جداسازی مالی ام بگیرم. چیزی نیست. هیچ اتفاقی نیفتاده. مگر این مرد مدعی نیست پول هیچ ارزشی ندارد و منم که پول پرست هستم؟ مگر مدعی نیست از ازدواج با من انگیزه اش فقط علاقه بوده؟ خوب حالا تمام پولم را ازش می گیرم و فقط خودم را برایش باقی می گذارم ببینم با این خودم چکار خواهد کرد. اگر رفتارش مثل انسان باشد و جفتک نیندازد و شعور و لیاقت نشان بدهد و ببینم که متوجه  اشتباهش شده، شاید باز هم اجازه بدهم توی خانه ام بنشیند و کونش پاره نشود برای رهن یک خانه. اگرنه، بگرد تا بگردیم. بعدش وارد فاز دوم می شوم: مهریه و طلاق.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸

465: چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

ساعت 4 صبح است. من لرزان سیگاری دود کردم. کمی گریه کردم. یک لباس گرم تر روی تیشرتم پوشیدم و پاپوش هایم را پایم کردم و هنوز از درون یخ زده ام و دارم می لرزم.
به چیزهای مختلفی فکر کردم، و آخریش خودکشی. به خودکشی مثل یک کار قهرمانانه یا معنادار که نشانه ی چیزی باشد فکر نکردم. مثل یک راه حل حتی. مثل تنها گزینه ی باقیمانده بهش فکر کردم. آخرین گزینه.
مردی که گه زد به زندگی ام توی اتاق خواب دارد خرخر می کند و گه گداری بوی گندی ول می دهد. من دو ساعت پیش رفتم و سعی کردم بخوابم اما ذهنم درگیر یک سری خیالبافی مسخره ی قبل از خواب شد. از این مدل های فیلم هندی و عاشقانه. رویاهایی که توی تاریکی زندگی مثل نور آتش کبریتی می ماند که می دانی چند لحظه بیشتر روشن نیست و دردی را دوا نمی کند. هر شب قبل از خواب رویاهای شیرین و دروغی ام را مثل دخترک کبریت فروش قبل از یخ زدن، آتش می زنم. اما امشب همین کبریت ها هم قرار نبود گرمم کنند. صدای ویبره ی گوشی شوهرم را از بالای تخت شنیدم. می دانم هرچه هست توی آن گوشی است. دنیایی که بین او واقعیت، بین او و من فاصله می اندازد. می دانستم ردپاهایش را پاک می کند. لاس زدن هایش را. هر گهی را دارد یواشکی می خورد. اما باز هم به خاطر دومین صدای ویبره وسوسه شدم. شاید مچش را می گرفتم. مثل آن بار که گوشی اش یکهو ساعت 1 صبح زنگ خورد و من توی هال داشتم فیلم می دیدم و او توی اتاق خواب وانمود می کرد دارد می خوابد و هندزفری توی گوش، یواشکی داشت با یکی لاس می زد.
یک بار هم تصادفی چند هفته پیش گوشی اش را چک کردم و متوجه شدم زنی که توی توییتر باهاش آشنا شده و دارد از شوهرش طلاق می گیرد (همان که ساعت 1 صبح زنگ زده بود) ظهر سر نهار بهش زنگ زده و چهل دقیقه در محل کارش صحبت کرده اند. چهار روز قبلش هم ده دقیقه با هم حرف زده بودند. آنهم در حالی که با من فقط دو سه دقیقه نهایتاً آنهم فقط رأس ساعت 1 موقع داغ کردن غذایش حرف می زد و قبل و بعدش هم تلفنش را روی سایلنت می گذاشت و جوابم را نمی داد. تنها کسی که ازش خواسته بودم مسائل و دعواهایمان و رفتنش را پیش روانشناس بهش نگوید و پایش را به مسائل خصوصی مان باز نکند.
امشب هم گوشی اش را برداشتم و نگاه کردم شاید از همین پیغام ها از زن مطلقه ی مورد علاقه اش، خانم دکتر درشت هیکل و گنده اش که مثل همه ی خانم دکترهای درشت هیکل، روی این هم کراش دارد، برایش آمده باشد. واقعاً دنبال چه بودم؟ خوب که  چه؟
چیز خاصی نبود. نوتیف فیلترشکن بود. چت های خصوصی توییترش را چک کردم. فقط سه تا بود. بقیه را پاک کرده بود. لایک ها و اینتراکشنش را چک کردم و محبوبه ی دکتر مطلقه اش همه جایش ولو بود و یک اثری جا گذاشته بود. نوتیف ها و لایک ها را که دیگر نمی شود پاک کرد. رفتم صفحه ی خانم دکتر، دیدم همه ی توییت هایش را از دم لایک کرده. عقم گرفت. آمدم بیرون.
رفتم واتس اپ. چت هایش را پاک کرده بود. می گویم پاک کرده، چون محال است آدم فقط دو سه تا چت داشته باشد. حتی آدمی مثل من که به چت خصوصی علاقه ای ندارد هم وقتی پاک نکنم، ده پانزده چت دارم لااقل. از آدم هایی که با دوستانم اشتباهی گرفته ام. از سوال های کامپیوتری و راهنمایی های نرم افزاری. از هزاران موضوع مسخره ای که نمی شود جلوی دیگران پرسید یا درباره اش صحبت کرد. اما وقتی چیزی نیست، یعنی پاک شده است.
کلافه به ذهنم رسید تلگرام را هم چک کنم. آنجا هم چت های احتمالی خانم دکتر مطلقه را پاک کرده بود. اما...
اما یک چت دیگر بود که اول توجهم را جلب نکرد. قبلش متوجه این شدم که چند تا ربات دوست یاب و چت با ناشناس نصب کرده. این یعنی لاسیدن با آدم های تصادفی. باورم نمی شد. هی قضیه را توی ذهنم بالا پایین کردم و باز هم باورم نشد که شوهرم توی این سن و سال و با این وجنات، دنبال چت با آدم های ناشناس باشد! توی همین فکرها بودم که تصادفاً چشمم افتاد به چت مذکور و متوجه شدم پروفایلش عکس یک زن است. عکس ریز و ساده و روسری به سر در فضای کاری بود. این هم نشانه ی خاصی نبود. بعد شروع به خواندن چت کردم و بی توجه خاصی هی الکی رفتم بالا و هی بیشتر توجهم جلب شد...
شوهرم در فواصل نزدیک از حدود سه ماه قبل شروع به چت با این زن کرده بود. طرف ظاهرا وکیل بود و باز هم دکتر!!! واقعاً باید بپذیرم شوهرم مثل «ریچل» سریال فرندز روی دکترهای گنده بک کراش دارد!
کلماتش از گلویم پایین نمی رفت. رسماً داشت لاس می زد. آنهم چقدر سنگین. هی تعریف و تمجید از زنک و سوال درباره احساسات و ناراحتی و وضعیت روحی و افسردگی و طلاق قریب الوقوعش. هی «خانم دکتر شما چقدر خوبید» و «وای طرف باید از خداشم باشه که شما رو داره» و «شما جای خواهر نداشته ی من» و...
این جملات شاید برای کسی معنایی نداشته باشد ولی برای من که این مرد را از 18 سالگی اش تا حالای 37 سالگی اش می شناسم، خیلی معانی دارد. من این کلمات را، این دایره ی لغات را که از زبان شوهرم توی این چت دیدم، اصلاً نشناختم. من عبارت «خواهرِ نداشته» را تا حالا از زبان شوهرم نشنیده بودم. خطاب به هیچ کسی. کلمات را دوباره و دوباره می خواندم و باورم نمی شد اینها را شوهرم نوشته باشد. شوهر من، کسی که توی خانه به من نگاه هم نمی کرد، کسی که ساعت ها سرش توی گوشی اش بود و رسماً روزی چند کلمه آن هم تکراری و کلیشه ای (خواهرت چی می گفت؟ شام بخوریم؟ چای داریم؟) با من حرف نمی زد، برای این زن چنان چرب زبانی ای می کرد که بیا و ببین. رسماً داشت ازش دلبری می کرد و خودش را مردی جنتلمن و بسیار دلچسب و با توجه و مهربان نشان می داد و کدام زن غمگین و آسیب دیده ای است که دلش برای چنین مردی نرود؟
یک جا گفته بود که افسرده است و افسردگیش دارد به جاهای حادی می کشد و باعث درس نخواندنش شده (از اول سر همین قضیه ی درس خواندن سر صحبت را با زنه باز کرده بود) و رفته پیش دوست روانشناسش (یعنی همان خانم دکتر گنده غول مطلقه ی اولی) و او بهش گفته برود پیش روانپزشک. یعنی شوهر من یواشکی حتی ملاقات حضوری هم با آن زنیکه داشته و به من نگفته. دروغ و پنهانکاری اش به این جا رسیده و من دیگر باورم نمی شود که دارم با چنین آدم دورویی زندگی می کنم.
یک جای دیگر گفته بود که آن دوست روانشناسش را برای همکاری و تعامل کاری به ایشان معرفی کرده و شماره ی این را به آن داده که در زمینه زنان مشکل دار و بدون حامی و در حال طلاق، از ایشان کمک حقوقی بگیرد. یعنی شوهر من واسطه ی رابطه ی دو خانم دکتر هم بوده. چه پروژه های عظیمی در دستور کار دارد و من نمی دانستم! دنیایی که من کاملاً ازش دور و بی اطلاع بودم.
تمام آن وقت هایی که ازش می خواستم با من حرف بزند و سرش را توی گوشی اش نکند و مرا اینطور تنها نگذارد و ولم نکند به حال خودم که صبح تا شب با قناری هایم حرف بزنم یا فیلم ببینم. تمام آن دفعاتی که ازش می خواستم بهم بگوید توی ذهنش چه می گذرد و دارد به چی فکر می کند... او داشته با این آدم ها چت و مراوده می کرده و با هم آشنایشان می کرده و برایشان درددل می کرده و ازشان دلبری می کرده. و من اینطرف تنها. با خودم. با پرنده ها و گلدان هایم. با حرص و جوش هایم و افسردگی هایم از درجا زدن این زندگی و شکست های اقتصادی مان و بی پولی شوهرم.
بدترین قسمت این لاس زدن بی پایان اما همان کلمات بودند که خنجر به قلبم می زدند. کلمات یک آدمی که من نمی شناختمش. دیگر نمی شناختمش. کلمات محبت آمیزی که سال ها بود بیرحمانه از من دریغ شده بود. تا اینکه اینقدر سرد و تلخ بشوم و ورد زبانم بشود فحش به زمین و زمان و چاق و مریض بشوم از خودم و این زندگی عقم بگیرد. این مرد مرا به حال خودم رها کرده بود که بمیرم و برای خودش یواشکی دنیای مورد علاقه اش را ساخته بود. با خانم دکترهای یغور مطلقه که سراسر فضای مجازی ولو هستند و توی سر سگ بزنی از کونش خانم دکتر مطلقه می ریزد.
من حقم این نبود. ده سال وقت پای این آدم گذاشتم تا ازدواج کردیم. بعدش 8 سال دیگر تا حالا. قبل از ازدواج یک عالمه کیس لاس زدن داشتم. یک عالمه آدم دور و برم بود. از وبلاگ نویسان موفق و آدم های مجازی که نهایتاً یکی دو بار از سر کنجکاوی باهاشان قرار ملاقات می گذاشتم و بعد کات می کردم، تا آدم های واقعی که اینجا و آنجا سر راهم قرار می گرفتند. اما درست از شب خواستگاری ام به بعد، همه چیز را برای همیشه تمام کردم. تمام رابطه ام را با مردانی که می شناختم و باهاشان لاسیده بودم یا بهم علاقه ای داشتند قطع کردم. به خودم گفتم دیگر تمام شد. حالا متأهلی و هر چت و لاس زدنی، حکم خیانت را دارد. سرسختانه پا روی دل خودم و دل آنها گذاشتم و همه چیز را تمام کردم.
حالا نه اینکه الأن حسرتی بابت این قضیه داشته باشم یا دلم بخواهد باز هم با یکی از آن آدم ها بلاسم. من اینقدر از این زندگی فهمیده ام که لاسیدن بی هدف و فقط به قصد ارضای جنسی، احمقانه ترین کار دنیاست. حالا یکی مثل خانم کارگردان معروف اخیر، می رود با یک آدم مهمی به قصد ایجاد رابطه ی کاری و بالا کشیدن خودش رابطه می گیرد، این قابل فهم است. اما از لاس الکی که فقط به قصد پایین تنه باشد، هیچ آبی گرم نمی شود و من هم حسرتی از این بابت ندارم.
فقط بابت آن ده سالی که قبل از ازدواج خودم را نگه داشتم و توی اوج دوران طغیان هورمون ها و فوران جنسی یک زن، بیخودی با کسی سکس نکردم و مثلاً فکر کردم کار مهم یا ارزشمندی می کنم یا مثلاً از نظر اخلاقی کار درستی می کنم که به خودم سختی می دهم، حالا غصه ام می شود و خاک دو عالم را بر سر خودم می کنم. مثل آدم مذهبی ای که وقتی لاییک شد، بابت روزه هایی که گرفته و گرسنگی هایی که کشیده، خودش را نمی بخشد.
حسرت دیگرم، ازدواج با این مرد است. اشتباهی که از اول کردم و چند سال قبل و 8 سال بعدش عمرم را تباه کردم. منِ 30 ساله چقدر راه داشتم برای رفتن. چقدر انرژی داشتم هنوز. لاغرتر و سالم تر بودم و انگیزه ی کار و زندگی و تغییر داشتم. اما همه را به پای این آدم ریختم و حالا، ساعت 5 صبح، با تمام سلول های بدنم اذعان می دارم که: گه خوردم!
زندگی، دفتر مشق بچه دبستانی نیست که هی بنویسی، غلط باشد، پاک کنی، از نو بنویسی. عمر است که می رود. انرژی و حافظه و مغز و سلامت است که از دست می رود. امید است که می میرد. عشق است که دیگر نمی تواند مثل جوانی جوانه بزند و جان بگیرد. در 40 سالگی، آدم برای هر شروعی پیر و خسته است.
این است که این ساعت صبح توی تاریکی و سکوت خانه نشسته ام و می لرزم و تایپ می کنم که یادم نرود. این لحظات را یادم نرود که کلمات شوهرم را از توی گوشی اش خواندم و... برای همیشه استخوان هایم یخ زد.
به فکرم رسید همین ساعت به شوهر سابق افسرده ی الکلی خانم دکتر روانشناس پیغام بدهم که: این تن بمیرد چه شد که به این روز افتادی؟ چه شد کم کم زندگیت را رها کردی و در الکل و سیگار و افسردگی گم شدی؟ چه شد که بیخیال همه چیز شدی و 2 میلیارد تومان خانه را دو دستی عوض مهریه دادی به زنت که برود؟ که فقط برود؟ (شماره اش را دارم چون شوهرم وادارم کرد با اینها رفت و آمد کنیم و زورکی تحمل شان کنم.)
شانس آوردم که هنوز یک ذره از عقلم بیدار است و نگذاشت پیام بدهم.
چیزی که بیش از تمام جملات آن چت دلم را شکست و ویرانم کرد این جمله ی شوهرم بود:
اتفاقاً من فکر نمی کنم طلاق چیز بدی باشه. گاهی خیلی هم خوبه.
به لحظاتی فکر می کنم که با خودم جنگیدم و سعی کردم به طلاق حتی به عنوان آخرین راه فکر نکنم. سعی کردم به حرف زدن، به درمان، به درست کردن همه چیز، حتی به بخشیدن شوهرم بابت گندی که به زندگی ام زد فکر کنم. حتی وقتی شروع کرد به رفتن پیش روانپزشک و روانشناس، واقعاً بخشیدمش. گفتم همینقدر که پذیرفته مریض است و دارد به من و زندگی مان آسیب می زند، جای شکرش باقیست و می توانم ببخشمش.
به امیدی که به این زندگی داشتم و عمری که پای این آدم گذاشتم فکر می کنم.
و همین جا قسم می خورم که نمی گذارم همانطور که بی هزینه وارد این زندگی شد، بی هزینه از این زندگی خارج شود و برود دنبال خانم دکترهای یغور مطلقه که درآمد کافی دارند و می توانند بار کم کاری ایشان را هم بکشند.
_______________________________
پ.ن: عنوان از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سر شکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهدکرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه‌ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟