شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۳

371: اعلیحضرت، ذات اقدس ملوکانه‌. قبله‌ی عالم: حضرت خودمان!

من کشف کردم که یک «اصولگرا» هستم. به قرآن مجید که راست می‌گویم. بعد از عمری پژوهیدن روی مغز و رفتار و کنش و واکنش‌های خودم، کشف کردم که یک «اصولگرای درون» دارم و دیگر حق ندارم سنگ اصلاح‌طلب‌ها را به سینه بکوبم. دیگر خفه.
بد نیست شماها هم یک سری به خودتان بزنید. شاید که شما هم ز پس عمری اصلاح‌طلبی، اصولگرا بوده باشید (یا بالعکس).
یک استادی داشتیم (سید سعید جلالی. یادش گرامی. هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش) که یک وقتی می‌گفت: همه‌ی ما درون خودمان یک دیکتاتور کوچولو داریم. پدر ایرانی به بچه‌اش می‌گوید جلوی من پایت را دراز نکن. برادر بزرگ به کوچک زور می‌گوید. دیکتاتوری در ما نهادینه و فرهنگی است.
هیچی. همین. خواستم بگویم. چیزی را که او آن موقع می‌گفت: من الأن بهش رسیده‌ام. فی‌الواقع درون خودم کشف‌اش کرده‌ام.
تـ.یرماه88 توی شرکتی کار می‌کردم که یک پیر دختری مدیر داخلی‌اش بود و پدر من یکی را درآورده بود. بعد، این از حامیان پر شور جنـ.بش هم بود و آی خودی جر می‌داد سر آن شلوغی‌ها که بیا و ببین. مدام آهنگ‌های مرتبط خوانندگان آن طرفی را با صدای بلند توی شرکت می‌گذاشت. انگار که همه باید با ایشان هم سلیقه باشند. و اخبار بی‌بی.سی را با صدای بلند برای همه می‌خواند.
حالا یک شناسنامه‌ای ارائه کنم از این خانم:
متولد مشهد. در 18 سالگی وارد شرکتی که یک آقای 24 ساله مدیر آن بوده شده. بلافاصله با آن آقا رابطه جنـ.سی برقرار کرده است. مدتی بعد رئیس شرکت ازدواج کرده است و حالا ده سال از ازدواجش می‌گذرد ولی این خانم همچنان با این توجیه که «من اول باهاش دوست بودم و اول من و دوست داشت و بعد اون زنیکه رو گرفت» خود را نسبت به این آدم محق‌تر می‌داند و رابطه‌اش را با ایشان حفظ کرده و یک جور همسر دوم بی جیره و مواجب، با حفظ سمت مدیر داخلی برای ایشان محسوب می‌شود. یک جور بپّا. سگ نگهبان. زن صیغه‌ای. هرچی. و این «هرچی» بدون اینکه متوجه باشد همه کمابیش از رابطه‌اش با آقا رضا (رئیس شرکت) خبر دارند، همین‌جوری سرش را توی برف کرده و راست راست توی چشم زن یارو نگاه می‌کند و اعتماد زنه را به عنوان یک دوست جلب کرده و باهاش نان و نمک می‌خورد و رفیق گرمابه گلستان زن یارو شد که چی؟ که من برایت آمار دختربازی‌های یارو را در می‌آورم و بهت خبر می‌دهم (حالا جریان این است که خودش بیشتر توی این کار منافع دارد تا زن یارو. و با دادن آمار یارو به زنش، در واقع از یک اهرم فشار قانونی برای کنترل هرزگی‌های آقا رضا استفاده می‌کند. در این حد پیچیده!)
صبح تا عصر گوشی تلفن داخلی دم گوشش است و اخبار خاله زنکی داخلی را به آقا رضا آمار می‌دهد: فلانی همش داره با تلفن حرف می‌زنه. از پشت سرش رد شدم دیدم داره توی کامپیوترش فال ورق می‌گیره عوض کار...
رابطه پنهان این خانم با آقای رئیس، باعث می‌شود که هر منشی یا کارمند زن تازه واردی را به چشم یک رقیب بالقوه نگاه کرده و بعد از یک هفته از ورود  او، شروع به جفتک‌پرانی و زیرآب زنی و اذیت و آزار طرف کند. طوری که به جرأت می‌توانم بگویم در آن شش ماهی که توی آن شرکت کوفتی کار کردم، این زنیکه ملکه‌ی عذاب من بود و آنقدر روی اعصابم رژه رفت و زیرآبم را زد که آخرش باعث اخراجم شد.
روز آخر که تمام این‌ها را به آقای رئیس گفتم، ایشان اذعان داشت:
خودم می‌دونم. ایشون با هر کارمند زنی که از در این شرکت بیاد تو همین‌طوره. با قبلی‌ها هم همین‌طور بوده.
می‌خواستم بگویم: مردک حیف نان، تو که این  چیزها را می‌دانی، این زنک را گذاشته‌ای سر جگرت که چه بشود؟ که کل محیط شرکتت را به گند بکشد؟ یا اینکه آنقدر آتو دستش داری که دیگر مجبوری او را وکیل و وصی و همه کاره‌ی شرکتت کنی؟
نگفتم. فایده‌ای هم نداشت. آن زنیکه موقعیت خودش را داشت و گفتن من هم دردی از کسی درمان نمی‌کرد. همه می‌دانستند و ترجیح می‌دادند به روی خودشان نیاورند.
این زن یک اصلاح‌طلب بود. آبدارچی شرکت که صبح تا شب تا وقت گیر می‌آورد توی سایت‌های پو.رن می‌گشت، هم اصلاح‌طلب بود. رئیس شرکت هم که خودش ناخن کوچکه‌ی سرمایه‌داری و زورگو و بورژوا و عیاش و بی‌اخلاق بود هم اصلاح‌طلب بود. حتی باتوم هم خورده بود. به قرآن مجید.
همه‌شان در بخار غلیظی از هیجان آن روزها چرخ می‌خوردند و خودشان را منجیان بشریت و آزادی و پاسداران حریم انسانیت و اخلاق می‌دانستند. حتی خیلی تأکید بر اخلاق‌مدار بودن نامزد انتخاباتی مورد نظرشان هم می‌کردند که در کل مناظرات از حدود اخلاق و  ادب و انسانیت هرگز خارج نشده و اوست که رهبر و الگوی ایشان است.
همان آدم برای دلسرد شدن من از کل جنبـ.ش کافی بود. جنبشی که تک‌تک اعضایش مرکب از ماست. ما آدم‌های بی‌اخلاق، قدرت‌طلب، خیانتکار، سودجوی نامرد که به هیچ چیزی پابند نیستیم و هر جا که قدرت به دست‌مان بیفتد از آن گروه دیگر، گرگ‌تریم.
با چشم‌های خودم دیدم. و بعدتر باز هم، و باز هم در میان اصلاح‌طلبان بودم و دیدم که این‌ها هم بهتر از آن‌ها نیستند. که مشکل از این و آن نیست. از خود ماست. از سرمایه‌داری و قدرت طلبی و دیکتا.توری نهادینه در وجود تک‌تک ماها.
مثلاً اینکه بنده به شخصه به آزادی‌های شخصی در مورد خودم معتقدم، ولی به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارم، چون به نفع‌ام نیست.
قسم می‌خورم که اگر پول و قدرت و مقام داشتم، از هر مدیر و رئیسی که می‌شناسید بدتر و بی‌اخلاق‌تر می‌شدم.
مطمئن‌ام که پایش که بیفتد به خاطر منافع خودم حاضرم پا روی تمام شعارهای روشنفکری‌ام بگذارم.
در تک تک اجزاء زندگی‌ام، فرصت‌طلبی، سوءاستفاده از ضعیف‌تر ها، فریب دادن خودم و دیگران، توی صف زدن، رعایت نکردن حقوق جامعه و تمام بدرفتاری‌های یک انسان بدوی و نا متمدن کاملاً عیان است.
این از من.
شما هم یک نگاهی به چاه گـ.ه درون‌تان بیندازید، بد نیست.
آیا ما لیاقت دمو.کراسی، لیاقت عدالت را داریم؟ یا دمو.کراسی‌مان، چهره‌ی دیگری از دیکتا.توری‌مان است؟

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

370:رفاقت: قبل یا بعد از ازدواج؟

یک چیزی دارد اذیت‌ام می‌کند. می‌خواهم با شما مجردها در میان بگذارم. متأهل‌ها خودشان این چیزها را می‌دانند. اما در من یک چیزی هست که مقابل تأهل، از نوع ایرانی‌اش، مقاومت می‌کند.
من یک دوستی (مذکر- جهت تنویر افکار عمومی) از دوران دانشگاه داشته‌ام. البته همین یکی هم نیست‌ها. سه چهارتا دوست مذکر از آن دوران دارم. شوهرم هم سه چهارتا دوست از دوران دبیرستان و بعدش دانشگاه دارد. حالا برای چه می‌گویم؟ می‌خواهیم این‌ها را بریزیم روی هم توی دیگ و باهاشان آش درست کنیم؟ نه.
من اصولاً آدم رفیق بازی نیستم و دوستان زیادی ندارم. مثلاً کل دوستان مؤنت عهد عتیق من تا امروز، سر جمع دو تا هستند. باور کنید. دو تا. همین. آن دو تا را هم از چهارم ابتدایی تا حالا می‌شناسم. من آدمِ روابط جدید نیستم. هر که هست از قدیم هست. حالا چرا دوستان مذکرم بیشتر از مؤنث‌ها هستند؟ چون روحیه‌ی خودم هم بیشتر پسرانه است تا دخترانه. اصولاً میانه‌ی خوبی با دوست مؤنث ندارم. چون زن‌ها معنای دوستی و رفاقت را خوب نمی‌فهمند (آخرش هم نفهمیدم فرق دوستی و رفاقت چیست؟). به محض اینکه ازدواج می‌کنند، دیگر رفت و آمدشان با آدم می‌شود چند سال یک بار. در واقع سلیقه‌ی شوهرشان را روی روابط‌شان اعمال می‌کنند. انگار که خودشان آدم نیستند و حق ادامه‌ی روابط شخصی قبل از ازدواج‌شان را جز با تأیید شوهرشان ندارند. حالا شاید خوشبختی من این است که ده سال با شوهرم هم دوست بوده‌ام و تقریباً به موازات دوستی‌های دیگرم، این یکی هم آمده و آمده تا رسیده به  ازدواج. می‌خواهم بگویم، شوهرم هم زمانی یکی از همین دوستانم بوده و با تمام دوستان من، قبل از ازدواج هم دوست بوده.
خلاصه اینکه رابطه‌ی ما با  این رفیق‌مان (حالا به هر علت) صمیمانه‌تر از دیگر رفقا است. تقریباً دو یا سه‌شنبه‌ی هر هفته یک شب خانه‌ی ماست (صرفاً جهت تنویر افکار عمومی، و لاغیر).
نکته‌ی دیگر اینکه، من شغل فعلی‌ام را از ایشان دارم. یعنی قبل‌اش توی کار آموزش رانندگی، و بعد یکی دو نشریه و بعد آرایشگری و عاقبت یک سال بیکار بودم و توی خانه نشسته بودم و تصمیم نداشتم دیگر سر کار بروم تا... عاقبت این رفیق‌مان درست دو هفته بعد از ازدواج این کار را برایم توی اداره خودشان جور کرد. خودش هم پیگیری‌های لازم را تا چند ماه اول کرد تا عاقبت با من قرارداد بستند.
در معرفی محل کارم هم بگویم که یک اداره‌ی کوفتی دولتی است با خیل عظیم کارمندان شهرستانی و خاله‌زنک و بیکار و الافی که به شدت خر مذهبی هستند و کاری هم ندارند غیر از حرف و حدیث ساختن پشت سر بقیه به طوری که من و این بنده‌ی خدا توی اداره حتی جرأت نداریم یک سلام و علیک درست و حسابی با هم بکنیم. نهایت‌اش یک سر تکان دادن جزئی.
حالا اصل ماجرا چیست؟ همان هفته‌ای یک شب که این خانه‌ی ما مهمان است و ناچار از محل کار با هم می‌رویم و بر می‌گردیم. یعنی اوایل عصرها، من کمی زودتر از او از اداره خارج می‌شدم و چهارراه بعدی منتظرش می‌شدم. این احمق هم که کلاً بدقول است و همیشه عادت دارد آدم را بکارد. احتمالاً یکی از همین سه‌شنبه‌ها که من سر چهارراه پایینی منتظرش بوده‌ام، این زن و شوهر همکارم، با هم از اداره بیرون آمده‌اند و گذری مرا با این بابا دیده‌اند که سوار ماشین شده‌ایم.
همین شده که سرشان را عین گاو توی آخور ما کرده‌اند و همین‌جوری پی کاه و یونجه برای نشخوار کردن وقت‌های بیکاری‌شان می‌گردند.
اولش رفتار زنه با من عوض شد. دیگر نهارها که مرا می‌دید، چندان تحویل نمی‌گرفت و پشت چشم نازک می‌کرد. بعد نوبت شوهره شد که هر وقت می‌آمد اتاق من، یک تکه‌ای بار کند. مثلاً چهارشنبه‌ی پیش که سرم شلوغ بود و شوهره آمده بود برای یک کاری توی اتاق من ایستاده بود، رفیق‌مان هم که با رئیس من توی طبقه‌ی ما کار داشت و طرف نبود و این هم خواسته بود سلامی هم به من عرض کند و برود، از در اتاق وارد شد. یک دیالوگ کوتاهی داشتیم و شوخی کوچکی درباره‌ی خودنویس آقای عـ.ن کردیم و به محض اینکه رفیق ما از در رفت بیرون، آقای عـ.ن پرسید:
شما متأهلی یا مجرد؟
من جا خوردم و گفتم متأهل و بلافاصله ایشان فضولی‌شان را به بند تنبان یک شوخی بستند و قضیه را درز گرفتند.
باشد. شما فهمیدی. شما زرنگی. شما مچ ما را گرفتی. شما فهمیدی من متأهل، یا با این همکارم رابطه نامشروع دارم، یا مطلقه‌ام و هنوز نگذاشته‌ام کسی بو ببرد! شما آخرش هستی. معمای بشریت به دستان شفابخش شما حل شد اصلاً...
خــــــــــــــــــــــــــــب؟؟؟
حالا بکش بیرون بابا!
دیشب موقع خواب فکرش داشت بدجوری آزارم می‌داد. اولش به ذهنم رسید که رک و راست در بیایم توی روی این کثافت‌ها بگویم که این بابا دوست قدیمی‌مان است و ...
یکهو یادم آمد در قاموس این‌ها «دوست قدیمی» هیچ معنایی ندارد. رابطه فقط در چهارچوب فامیل و محرم و نامحرمی قابل تعریف است. و بنابراین بنده اصولاً حق ندارم با دوست قدیمی‌ام رابطه‌ای مگر با نظارت و حضور شوهرم داشته باشم. کما اینکه واقعیت‌اش را بخواهید، این دوست قدیمی الساعه با شوهرم صمیمی‌تر از من است و چنان می‌نشینند و با هم سیگار چاق می‌کنند و بحث سیاسی می‌کنند، انگار پدر جدشان با هم رفیق بوده.
باز گفتم رابطه را از اینکه هست هم محدودتر و مخفی‌تر کنم. دیدم به شخصیت هر دویمان توهین می‌شود. شما تصور کن با یک دوست مجردت رفت و آمد داری. بعد مثلاً پدر و مادرت یا پدر و مادر همسرت سرزده از راه می‌رسند. هول می‌شوی که یارو را توی کدام سوراخی قایم کنی و بودنش را توی خانه‌ات چطور توجیه کنی. به قرآن همین‌طوری است که می‌گویم. قبل از ازدواج شما با هر کس توی خیابان دیده شوی، به کسی مربوط نیست.  اما بعد از ازدواج، کل جامعه، همسایه‌ها، فامیل، همکاران و تمام کسانی که تو را می‌شناسند و حتی نمی‌شناسند، خروس هستند و تو مرغ‌شان. روی‌ات غیرت دارند و مراقب حفظ مرزهای زندگی مشترک پروانه‌ای‌ات هستند.
بعد مثلاً شما جای آن دوست مجرد باش. بهت بر نمی‌خورد؟ اینکه طرف توی مهمانی‌های دوستانه‌اش که همه‌ی زوج‌ها هستند تو را دعوت نمی‌کند، چون فرد هستی و کسی باهات نیست و بقیه جلوی تو معذب‌اند. اینکه آخر هفته‌هایشان به خانواده و دوستان متأهل متعلق است و فقط روزهای وسط هفته که هیچ‌کس نمی‌آید، تو را دعوت می‌کنند. اینکه بودن‌ات را در خانه‌شان باید به دیگران توضیح بدهند. اینکه باید بگویی: فلانی، دوست شوهرم است. حق نداری از او به عنوان دوست خودت نام ببری. اینکه... اصلاً کل ماجرا توهین‌آمیز است. نمی‌فهمید؟
نه. طبعاً نمی‌فهمید. چون که ازدواج نکرده‌اید. یا چون در ایران زندگی نمی‌کنید و از یادتان رفته اینجا چطوری بود. یا چون خانواده‌تان خیلی اروپایی تشریف دارند و فرهنگ ایرانی را بیلمیرند.
دیشب هی خودم را خوردم. از وقتی که ظرف می‌شستم و شوهرم توی اتاق پای کامپیوتر بود داشتم به این چیزها فکر می‌کردم. کم‌کم داشت سرم درد می‌گرفت. خیلی سخت است که با کسی توی یک خانه زندگی کنی و اینقدر صمیمی باشی و حتی نتوانی از چیزی که اینقدر ذهن‌ات را درگیر کرده باهاش حرف بزنی. چون که به محض شنیدن آن، هفت پشت باهات غریبه می‌شود و فقط به «حرف مردم» فکر می‌کند.
شوهرم گفت: چته؟ باز چرا خودت و گرفتی؟
می‌خواستم بهش نگویم چه چیزی اینقدر ذهنم را درگیر کرده. چون (واقعیت‌اش را بخواهید) می‌ترسیدم او هم در بیاید بگوید: خب راست می‌گویند! و اوضاع‌ام از این که هست هم بدتر بشود. چون مردها وقتی ازدواج می‌کنند، کل روشنفکر بازی‌هایشان از یادشان می‌رود و فقط غیرت و این چیزهای‌شان باقی می‌ماند. زن‌شان می‌شود آبروی‌شان و حالا به هر قیمتی شده باید آبروی‌شان را جلوی مردم حفظ کنند، حتی به قیمت توی قوطی کردن زن‌شان و برچسب سنتی بودن.
جواب ندادم. اما وقتی داشتم زیر پتو می‌خزیدم ناخواسته آه بلندی کشیدم. می‌داند که پشت آه‌های من حتماً یک چیز خطرناکی است. یک چیزی که ذهن‌ام را مشغول کرده و نمی‌خواهم بگویم‌اش. پاپِی‌ام شد و شد تا گفتم. بالأخره می‌گفتم. دیر و زود داشت. سوخت و سوز نداشت. من نمی‌توانم چیزی را پنهان کنم. ذهن‌ام سنگین می‌شود. باد می‌کند. جای فکرهای دیگر تنگ می‌شود. حافظه‌ام به فنا می‌رود.
عکس‌العمل‌اش این بود که بالأخره همین است و زندگی توی ایران همین چیزها را دارد و او که هی می‌گوید پا شویم مهاجرت کنیم برویم یک قبرستان دیگر، تقصیر خودم است که گوش نمی‌دهم. باز هم جای شکرش باقی بود که یک حرفی نزد که حالم را بدتر کند.
صبح که بیدار شدم کمی بهتر بودم. آمدم اداره و وقتی برای نهار رفتم، ناخودآگاه شرایط جور شد که حرف‌ام را بزنم. دوستان نزدیک آن خانم سر یک میز نشسته بودند و خودش نبود. من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه از کسی اسم بیاورم جریان را تعریف کردم و سربسته به دوستان‌اش حالی کردم که یک عده خاله‌زنک خر مذهبی اینجا هستند که کارشان زدن پشت سر دیگران است. بحث جدی‌ای در گرفت و قسم و آیه‌ام دادند که بگویم کی این حرف را درآورده. من هم نگفتم. ولی خودشان حدس زدند. شاید این بهتر از آن بود که بخواهم صبر کنم و از خودم مستقیم بپرسد تا جوابش را شرافتمندانه بدهم.
آخرین استراتژی در مواجهه با آدم‌های پست فطرت خاله زنک:
از روش خودشان استفاده کنید. با نامردی تمام پشت سرشان حرف بزنید و آن‌ها را آدم‌های دروغگو و غیرقابل اطمینانی جلوه بدهید و وجهه‌شان را پیش دیگران خراب کنید تا دیگر روی حرف‌هایشان حساب نکنند و هر چه رشته‌اند جلو جلو پنبه شود.
همیشه بر این باورم که با هر کس باید به روش خودش مبارزه کرد.
شرافت و اخلاقیات، در سال2014 دیگر پاسخگو نمی‌باشد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

369: قدیسه‌ی دردهای من

معده درد شده یک چیز مزمن. مثل پدر. مثل خانواده. کسانی که بخواهی، نخواهی دچارشان هستی و گریزی ازشان نیست. بیشتر وقت‌ها آزارت می‌دهند. همیشه درد حضورشان را حس می‌کنی اما کاری‌شان نمی‌توانی بکنی.
معده درد، یک چنین چیزی است.
عمری دچارش هستی. گاهی بیشتر می‌آزارد. گاهی کمتر. اما همیشه هست. همیشه یک جایی در تاریکی تن‌ات کمین کرده تا حواست نباشد و بی‌احتیاطی کنی و بیرون بخزد. با خوردن کمی فلفل دلمه‌ای. کمی حرص و جوش. کمی میوه و هله‌هوله.
مرتضی پاشایی سرطان معده داشت. من هم با این معده، بعید نیست سرطان معده بگیرم. مرتضی 30 سالش بود فقط. با آن قیافه‌ی زرد و لاغر و تکیده. با آن موهای پریشانی که بعداً احتمالاً در اثر شیمی درمانی، دیگر نبودند. موهای من فرفری است و شاید بعدها بگویند: با آن موهای فرفری‌ای که بعد از شیمی درمانی چیزی ازشان باقی نمانده بود. یا مثلاً رنگش زرد بود که هیچ، در اثر سرطان، زردتر هم شده بود. دیدی عمری می‌گفت معده‌ام درد می‌کند؟ آخرش سرطان معده گرفت بینوا!
مرگ، یک چنین چیزی است.
توی کشوی محل کارم، شربت معده دارم. توی یخچال خانه‌ام. توی یخچال خانه‌ی مادر شوهرم. توی یخچال خانه‌ی پدرم هم که تقریباً همیشه هست. به خاطر بابا که جفت این معده‌ی مرا توی تن‌اش دارد. جفت این حرام‌زاده‌ی بی‌پدر و مادر را. بگذارید یک کم فحش‌اش بدهم بلکه دق دل‌ام خالی بشود. توی خانه که هستم بلند بلند فحش‌اش می‌دهم. جاهای دیگر، زیر لبی.
قبل از ازدواج فقط سالی یکی دو هفته خودش را گـ.ه می‌کرد. بعد از ازدواج دیگر هی دوره‌های درد به هم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدند تا اینکه الآن حدود دو ماه است که درد، مدام شده. همیشه هست. مثلاً همین الأنی که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم. یا قبل از نهار. در طول نهار. بعد از نهار. در حال کار. در حال فیلم دیدن. در حال خواب. انگار با یک گیره‌ی فلزی، یک تکه از بالایش را گاز گرفته باشند و ول نکنند. انگار دست آدم لای در ماشین مانده باشد. انگار کفش، پایت را بزند.
شاید هم مال ازدواج نیست. به خاطر کار است. آخر من دو سه هفته بعد از ازدواجم آمدم اینجا سر کار. شاید مال غذاهای اداره است. آشغال‌هایی که برای ارزان‌تر در آمدن‌شان هر کاری می‌کنند. مواد اولیه نامرغوب. گوشت شتر و خر. روغن و سرخ کردنی زیاد. فلفل سبز  و لوبیا و چیزهایی که در طولانی مدت، معده‌ام را حساس می‌کنند. همین چیزها دیگر.
هرچه هست، الان مدتی است دنبال درمان‌اش افتاده‌ام. آن هم به مدد بیمه تکمیلی و مرخصی و این چیزها. اگر نه که فکر کن برای یک آندوسکوپی باید چقدر پول می‌دادم. یا مثلاً کدام رئیس دیو.ثی بود که بتوانم چند وقت یک بار ازش مرخصی بگیرم و بروم دکتر؟ یا چقدر باید توی بیمارستان‌های دولتی توی صف می‌نشستم برای یکی دو دقیقه ویزیت دکتر.
بیمه تکمیلی خوب است. نهار ظهر اداره خوب است. اینکه یک زهرماری به آدم بدهند و خودشان ظرفش را ببرند بشویند. هی مجبور نباشی با خودت نهار بکشی بیاوری و ظرف بشویی و نگران گرم کردن‌اش باشی و بوی گند همه جور غذا توی مخ‌ات بپیچد. حقوق آخر ماه خوب است. اگر بیشتر بود، بهتر بود البته. اینکه هر وقت نیت می‌کنی یک چیزی که خیلی دلت خواسته یکهویی، از سر هوس (و نه سود و فایده و نیاز) بخری. اینکه همین‌جوری الکی فقط برای دلت خودت ولخرجی کنی.
-        هر زنی یک «فریدا کالو»ی درون دارد.
این جمله وقتی دارم پرتره‌ها و نقاشی‌های فریدا کالو را تماشا می‌کنم از ذهن‌ام می‌گذرد. عکس‌هایش کنار «دیگو ریوِرا». مطمئن. عاشق. مغرور. ریز نقش و دوست داشتنی. چطور می‌شود چنین زنی را دوست نداشت؟ زنی چنین جذاب و راسخ در عشق. در آفرینش. در تحمل درد.
«درد»
همیشه مفهوم درد، چهره‌ی فریدا را جلوی چشمم می‌آورد. شاید یک زمانی بوده سمبل تحمل رنج و درد برای من مثلاً مسیح یا بودا بوده. اما از وقتی فریدا را شناخته‌ام، درد برای من مفهومی غیر از فریدا ندارد.
مارگریت دوراس داستانی به نام «درد» دارد که در آن زنی (خودش) منتظر بازگشت شوهرش که یک اسیر آلمانی است و در اردوگاه به سر می‌برد و از فرط رنج و گرسنگی در حال مرگ است و احتمال اعدام‌اش می‌رود، است. درد، متعلق به زنی است که انتظاری طاقت‌فرسا را همراه با خیالات کشنده تحمل می‌کند. درد، متعلق به مردی است که در اردوگاه به سر می‌برد و رنجی جسمی و روحی را با ترس اعدام تحمل می‌کند. درد، متعلق به نوع بشر است، که می‌فهمد. تصور می‌کند. منتظر است. خیال می‌کند. باور دارد.
درد، یک مفهوم روحی و انسانی است. یک مفهوم ناگزیر.
و فریدا، برای من تجسم درد  است.
به خودم نگاه می‌کنم:
آیا من می‌توانستم به جوانی و زیبایی فریدا باشم. هنرمند باشم. یک دنیا امید و آرزو داشته باشم و بعد... در تصادفی دردناک یا هر واقعه‌ی دیگری، آسیبی جدی به جسمم را پذیرا شوم و دردی طاقت‌فرسا را تا آخر عمر تحمل کنم؟
آیا من می‌توانستم زندگی‌ام را، جوانی‌ام را به پای مردی به سن پدرم که چاق و بدقیافه و غول‌پیکر و لوچ است بریزم و تازه خیانت چنین مردی را به خودم، رابطه‌اش را با هر زنی (اعم از خواهرم) تحمل کنم؟
بله می‌توانستم.
بله می‌توانم.
هر زنی می‌تواند.
چرا که زن‌ها از رنج کشیدن، از تحمل کردن، از خوب بودن، از مهربانی و گذشت و فداکاری لذت می‌برند. چرا که زن‌ها به همین خاطر آفریده شده‌اند که دیوانگی مردان را، ظلم طبیعت را، جنگ را، درد را و مرگ را تاب بیاورند.
چرا که زن‌ها مثل سیمان‌اند. نرم و خمیری شکل. میان آجرهای این دنیا.
مثل روغن، میان چرخدنده‌های بزرگ این جهان انسانی.
مثل فرش و صندلی و پتو و چراغ که بی‌آن‌ها خانه هست، ولی «خـــــــــانـــــــــــه» نیست.
فریدا مجسمه‌ی درد است.
فریدا قدیسه‌ی من است. الهام بخش من. در تحمل این رنج بودن.

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳

368: هفت پیکر

اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد طرز تهیه کالباس در خانه، طرز تهیه شور پاییزی، ترشی خیار شکم پر، تزئین سالاد کاهو، طرز فریز کردن سبزیجات، روش لاغری با روغن زیتون، روش لکه‌بَری از لباس‌ها و روش پختن فلافل و هزار کوفت و زهرمار دیگر مربوط به خانه‌داری را توی نت جستجو کرده و پیدا کنم و وقت کنم که آزمایش‌شان کنم...
اگر بدانید من چقدر دوست دارم چند تا گلدان رنگی سرامیکی و یک کیسه خاک بخرم و دور و برم را پر کنم از گل‌های رنگارنگ. یا بروم چند تا تُنگ کوچک و بزرگ و مکعب و مستطیل و کروی شیشه‌ای بخرم و یک عالمه گیاه آبزی و سنگ و صدف و یک عالمه ماهی آب شور و شیرین با آن دم و دستگاه تصفیه و ادا اصول‌های آبزیانه‌شان برای خودم جور کنم.
اگر بدانید چقدر دلم می‌خواهد در و دیوار خانه‌ام را خودم با تزئینات پارچه‌ای و سفالی و سنگی و چوبی و هر جور کوفت دست‌ساز دیگری پر کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد همین‌طور عین خوره بیفتم به جان نت و هی پی‌دی‌اف کتاب دانلود کنم و فیلم‌های جایزه گرفته و هنری و ترسناک و تمام ژانرها و کارگردان‌ها و بازیگران مورد علاقه‌ام را دانلود کنم و صبح تا شب بنشینم و بخوانم و ببینم...
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد وقت داشته باشم کلاس زبان بروم. جا داشته باشم بساط نقاشی‌ و طرح برجسته روی سفال‌ام را پهن کنم. جا داشته باشم کتابخانه بگذارم و کتاب‌هایم را از زیر تخت در بیاورم و تویش بچینم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد پاییز، هر جمعه بروم کوه تماشا کنم و عکس بگیرم. زمستان بروم برف بازی. اینجا و آنجا ول بگردم و مغازه‌ها را تماشا کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد عین منگل‌های خر مذهبی مانتوی بلند مشکی و مقنعه نپوشم و آن لباس‌های رنگی توی کمدم را بپوشم. آن پالتوی نارنجی خرمالویی ام را. آن شال هفت رنگی که خودم بافتم. آن بوت‌های عسلی‌ام را...
من دلم می‌خواهد یک بالکن نسبتاً بزرگ داشته باشم با یک عالمه گلدان و پرنده و چرنده و یک میز و نیمکت. فکر می‌کنید نمی‌شود؟ لااقل اینجاها نمی‌شود؟ چرا می‌شود. شوهرخاله‌ام پرنده‌باز است و توی خانه‌ی پدری‌اش یک بالکن بزرگ داشتند که این جلویش را با توری پوشانده بود و یک جنگل گلدان تویش درست کرده‌ بود و قناری‌ها و فنچ‌هایش را آنجا رها کرده بود. به همین‌سادگی. بهشت به همین کوچکی. پسر همین آدم (پسر خاله‌ام) هم بعدها در آپارتمان اجاره‌ای طبقه‌ی همکف‌اش که یک حیاط کوچک داشت، باغچه‌ای و پرندگانی و صندلی چوبی متحرکی برای خودش سر هم کرد و علیرغم بی‌پولی و ملاحظات مالی و در نظر گرفتن آتیه، یک ماشین پژو 206 خرید و انداخت زیر پایش و هر هفته رفت شمال صفاسیتی و پس از آن به خوبی و خوشی زندگی کرد.
امروز من این‌ام. در تواریخ ثبت کنید که به تاریخ آبان ماه سنه‌ی 1393 شمسی، ریس را چنین یافتیم.

ولیکن در گذشته‌ی من آدم‌های نازنینی بودند که من باهاشان حرف‌های روشنفکرانه می‌زدم. از عقاید اگزیستانسیالیستی‌ام می‌گفتم و به عقاید هم خیلی خیلی احترام می‌گذاشتیم و داستان می‌نوشتیم و کارگاه‌های داستان‌نویسی خلاق می‌گذاشتیم و هرچه جلسه‌ی ادبی را از پاشنه در می‌آوردیم و قرار بود فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم که... نشد.
از ما یک عده‌مان افتادیم به سفارشی‌نویسی و تـ.ن‌فروشی ادبی. یک عده‌مان عطایش را به لقایش بخشیدیم و افتادیم توی دغدغه‌ی غم نان. و یک دوتای‌مان که کمابیش منبع مالی مطمئنی داشتیم یا اصولاً برای‌مان فرقی نمی‌کرد که این دو روز زندگی را چطور بگذرانیم، افتان و خیزان به نوشتن و روشنفکری ادامه دادیم.
حالا هنوز همدیگر را می‌بینیم. دیر به دیر. یکی را فقط توی جلسات ادبی نقد کتابش می‌بینیم که پیامک دعوتنامه‌اش را برایمان فوروارد کرده و آنقدر در حلقه‌ی دوستان و منتقدان و منتشران جدیدش احاطه شده که دست‌مان برای یک دست‌دادن ساده هم بهش نمی‌رسد. یکی مثل خودم کارمند دون‌پایه‌ی خاک بر سر یک نهاد نیمه‌دولتی است که صبح تا شب‌اش به دغدغه‌ی نان می‌گذرد. یکی خانه‌نشین شده و رمان‌های از مد افتاده‌ی سابق‌اش را هی بازنویسی می‌کند و هی با هزینه‌ی خودش و حوزه هنری و انتشاراتی‌های درپیت چاپ می‌کند. یکی افتاده توی فیلمنامه‌ی سفارشی نوشتن. و یکی توی تلویزیون به بیـ.ضه‌های رجال سیاسی دخیل می‌بندد و می‌شود بانوی جشنواره‌ها و هی دهانش را پر و خالی می‌کند و انگار وصیت‌نامه‌ی شهید می‌خواند، فیلم تخـ.می‌اش را اینطور توصیف می‌کند: فیلمی درباره‌ی ماااااااااااااوووووووووودَراااااااااااااااااااوووووونِ انتظاااااااااااااااااااوووووووووووووور! (که از قضا این یکی‌مان 100% رستگار شده و باید که سیره‌اش سرلوحه‌ی باقی زندگانی همه‌مان قرار بگیرد)
سال‌های اوایل دهه‌ی هشتاد، ما یک گروه کوچک بودیم که توی سنگر کوچک‌مان دور هم نشسته‌بودیم و آش می‌خوردیم و می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم که... خمپاره آمد و خورد وسط‌مان و هر کدام به یک سمتی پرتاب شدیم. بی‌دست و پا. بی‌سر. بی‌تن. بی‌چشم. و از همان وقت تا حالا داریم با تن علیل‌مان روی این زمین می‌خزیم و درد می‌کشیم.
بدون افتخار.
بدون تقدیر و تشکر.
بدون سهمیه‌ی دانشگاه و وام جانبازی و پُست و مقام دولتی.
و دردناک‌تر از همه... حتی بدون حافظه.
 _______________________________________
پ.ن:
ما بیش  از هفت نفر بودیم، ولی هفت نفرمان قطعاً هم‌پیمان بودیم و جلسات خانگی داشتیم و با هم نان و نمک خورده بودیم و هنوز با هم در ارتباطیم.