شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

170: هستم ولي بي‌رابطه

نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390 ساعت 0:59 شماره پست: 209
سر-نوشت:
كامنتداني اين وبلاگ از اين به بعد تعطيل است. اما دقيقاً به سبك قبل، آپ خواهد شد. ضمناً بنده ديگر در هيچ وبلاگي با امضاي «ب.پ.خ» كامنت نخواهم گذاشت.
________________________________________
براي اولين بار وقتي صفحه‌ي «مديريت وبلاگ» را باز مي‌كنم منتظر يك عدد دو رقمي قرمز رنگ در قسمت «نظرات تأييد نشده» نيستم. محض اطمينان بازش مي‌كنم. هيچي نيست اصلاً. خالي است. نفس آسوده‌اي مي‌كشم و احساس سرخوشي عميقي مي‌كنم. براي اولين بار در اين چند ماهه.
كم كم دو سال مي‌شود كه وبلاگ مي‌نويسم و حداقل يك سالش استرس مزاحم‌هاي وبلاگي را داشته‌ام و هر بار قبل از كليك روي قسمت كامنت‌ها تپش قلب گرفته‌ام و اعصابم به هم ريخته. نشده كه حتي يك بار كامنتداني را باز كنم و يكي دو كامنت اعصاب خراب كن نبينم.
بعد از دو سال ديگر مي‌دانم كه آدم‌هاي مجازي نيمي‌شان دشمن‌اند و نيمي‌شان دشمنان بالقوه كه اگر بهشان فرصت بدهي به سرعت نور قابليت تبديل از دوست جان‌جاني به دشمن خوني را دارند.
بعد از دو سال مي‌فهمم كه آن‌هايي كه كامنت‌داني‌شان را مي‌بندند آدم‌هاي نچسب و از خود متشكر و ديكتاتور و بي‌ادبي نيستند و قصد توهين به شخصيت و شعور كسي را هم ندارند، بلكه فقط ساده و سرراست: خسته شده‌اند از بي‌جنبگي اين مردم!
براي مدت‌ها هر وقت كامنتداني را باز مي‌كردم يك بابايي بهم فحش مي‌داد و لينك عكس‌هاي آنچناني را برايم مي‌گذاشت و در نهايت توضيح داد كه اين كارها را به خاطر اين مي‌كند كه مرا هدايت كند و ديگر در نوشته‌هايم كلمات بي‌ادبانه و آب‌نكشيده به كار نبرم!
بعدتر دشمناني كه كمابيش مي‌شناختم‌شان و مي‌دانستم كجاي‌شان از دستم مي‌سوزد و قضيه مزاحمت‌هايشان دقيقاً از كجا آب مي‌خورد، سرم خراب مي‌شدند. هر كدام يك مدتي.
بعدتر آدم‌هاي خشكه مذهب و كم جنبه كه قصد هدايتم را داشتند و مي‌شد حدس زد كه كم سن و سال هم هستند بهم فحش و فضيحت مي‌دادند و به قول خودشان مقاصد پليد پنهاني مرا مي‌خواندند. كه مي‌دانستم انشاءالله بعد از آزار و پير كردن آدم‌هايي مثل من، بزرگتر مي‌شوند و خودشان مي‌فهمند كه هيچ چيز مطلقاً سياه يا سفيد نيست و بهتر است در دفاع از هيچ موضعي پافشاري نكنند كه بعدها از يادآوري‌اش احساس حماقت بهشان دست بدهد.
بعدتر مزاحمان مزبور به نام بنده روي وبلاگ آدماي معروف و وبلاگ‌هاي هرزنوشت و سيـاسي‌كارها و حتي فيلـتر شده‌ها كامنت مي‌گذاشتند و آن‌ها را به جان من مي‌انداختند و كارم شده بود دفاع از خود در مقابل آن‌هايي كه فكر مي‌كردند اين من بوده‌ام كه رفته‌ام بهشان فحش داده‌ام. يكي نيست بگويد بنده اگر با اين سرعت دايل‌آپ فيلـتر شكن استفاده بكن بودم ، خوب مي‌رفتم لينك‌هاي فيلـتر شده‌ي خودم را مي‌خواندم كه حسرت‌شان به دلم مانده!
و اخيراً علاوه بر خشكه مقدس‌ها و دشمنان آشنا و وبلاگ‌هايي كه حتي نمي‌شناختم‌شان، يكي ديگر هم سرم خراب شد كه ديگر تحملم را تمام كرد:
يك آدم بي‌شعوري كه نمي‌دانم با سرچ چه كلمه‌اي (ليدا، ليندا، ليلا... احتمالاً. چون توي بيست و هشت تا كامنت خصوصي‌اش به شدت روي اين نام‌ها اصرار داشت) به وبلاگ من رسيده بود.
اين آدم اولش با تهديد در مورد اينكه بنده را خوب مي‌شناسد و آمارم را دارد و اين وبلاگ روزنوشت، تنها سرپوشي است بر فعاليت‌هاي سيـاسي پنهاني من در وبلاگ‌هاي ديگرم(!!!) كه آدرس آن‌ها را هم دارد  وارد شد. و اينكه آدرسم را به سپـاه مي‌دهد و آبرويم را مي‌برد و اين حرف‌ها. و از شما چه پنهان كمي هم مرا ترساند. اما بيشتر كه فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اگر وبلاگ من مورد سيـاسي يا هرچيزي داشت تا حالا فيلـتر شده بود.
اينجاست كه شاه مي‌بخشد و شاه‌قلي عفو نمي‌فرمايد!
اما ديگر خودم كه خودم را مي‌شناسم. من دو سال اينجا نوشته‌ام و سعي كرده‌ام حتي‌الامكان از بازي‌ها و حرف‌هاي سيـاسي به دور باشم. حتي توي چهارسال دانشگاه كه بيشتر دوستانم به دليل جو سيـاسي دانشگاه در آن زمان و سن و سال كم‌شان و ايده‌آليسم ذهني‌شان، مدام در حال تحصـن و اعتصاب و تشكيل جلسه بودند، من هيچ سوتي سيـاسي توي پرونده‌ام باقي نگذاشتم و هيچ خري نمي‌تواند ادعا كند كه مدركي دال بر هرجور فعاليت سيـاسي از من دارد. حالا اين بابا چطور به اين نتيجه رسيده و ادعا مي‌كند كه من نويسنده‌ي چند وبلاگ سيـاسي هستم، بماند.
بعدش هم معلوم شد كه نمي‌دانم روي چه حسابي فكر مي‌كند من دوست دختر سابقش (ليدا يا ليندا يا ليلا) هستم و دارد ازم انتقام مي‌گيرد و تهديدم مي‌كند. حالا جالبش اين است كه حتي اينقدر زحمت نكشيده بود كه برود پروفايل مرا يا چند تا پست مرا بخواند تا بفهمد من هيچ ربطي به آن خانم مزبور نداشته و ندارم و خيلي‌ها كه حتي از ده سال پيش دوستان عالم واقعي من بوده و هستند و اسم واقعي مرا هم مي‌دانند و اين وبلاگ را هم مي‌خوانند، مي‌دانند كه بنده هميني هستم كه دارم مي‌گويم. نه كم و نه زياد.
توي اين فكرها بودم و فشار شديدي به مغز و اعصابم وارد شده بود و ديگر به اين نتيجه رسيده بودم كه در اين خراب شده را تخته كنم و خيال خودم را راحت كنم. حتي ديشب يك ساعت قبل توي تخت بيدار بودم و داشتم به پست خداحافظي‌ام فكر مي‌كردم.
اما صبح با گولي حرف زدم و به اين نتيجه رسيدم كه به جاي كم آوردن و تعطيل كردن وبلاگي كه اينقدر دوستش دارم، بهتر است روابطم را محدود كنم و در كامنتداني را ببندم.
روزي كه اين وبلاگ را شروع كردم، عشقم نوشتن بود و هنوز هم هست. مي‌خواستم به سبك جديدي از نوشتن دست پيدا كنم. به سبك جديدي از ادبيات. اصلاً‌ نمي‌توانستم ننويسم. اينجا دنبال آزادي بيـاني مي‌گشتم كه توي دنياي واقعي نبود. مطلب براي فلان نشريه ادبي مي‌فرستي، تازه بعد از رد شدن از كلي فيلـتر و باندبازي و اين حرف‌ها، اگر به پاي چاپ برسد، كليش سانـسور مي‌شود و عنش در مي‌آيد.
اميدوار بودم كه بتوانم اين‌جا از شر اين دغدغه‌ها در امان باشم و هر وقت عشقم كشيد براي دل خودم بنويسم و نظر بقيه را هم بدانم.
من دنبال آزادي اينجا آمده بودم اما خيلي زود اسير اين وبلاگ و آدم‌ها و دغدغه‌هايش شدم. تعهدي كه به خوانندگانم دارم. خواندن و جواب دادن كامنت‌هايشان. احترام به سلايق‌شان. توجه به خواسته‌هاي‌شان و سن و سال‌شان. و خيلي اگر و اماهاي ديگر.
انگار خودم را بدجور اسير بحث و جدل با غريبه‌هايي كرده بودم كه حتي نمي‌دانستم زن هستند يا مرد و چه شكلي هستند و سن‌شان چيست.
... و نوشتن روز به روز داشت برايم سخت‌تر مي‌شد. انگار كه اين وبلاگ دو تا دست شده بود كه داشت گلوي نوشتنم را فشار مي‌داد.
خيلي‌هاي‌تان را دوست دارم. مشتاق شنيدن نظرات‌تان در مورد نوشته‌هايم هستم. خيلي‌هاي‌تان از من باسوادتر و كتاب‌خوانده‌تريد و عقايدتان را عجيب دوست دارم. خيلي‌هاي‌تان برايم گفته‌ايد كه چطور مسافت‌هاي بعيدي را طي مي‌كنيد كه فقط يك كافي‌نت گير بياوريد و نوشته‌هاي ناقابل مرا بخوانيد. خيلي‌هايتان تمام آرشيو مرا توي چند روز خوانده‌ايد. خيلي‌هايتان حتي توي ايران نيستيد و بهم اين اميد را مي‌دهيد كه صدايم تا جاهاي خيلي دوري مي‌رود و آدم‌هايي حتي آن‌طرف دنيا هستند كه مرا مشتاقانه دنبال مي‌كنند و حرفم را مي‌فهمند. خيلي‌هاي‌تان به قلبم خيلي خيلي نزديك بوده‌ايد...
اما اين ميان كساني هم بوده‌اند كه با حرف‌هاي مزخرف و كامنت‌هاي زشت و تهمت‌ها و فحش‌هاي‌شان تمام شيريني دوستي‌هاي خوبم را به كامم تلخ كرده‌اند...
تا جايي كه اخيراً حس كردم سلامتي‌ام به شدت در خطر است.
پريروز شنيدم كه شيوا (آرايشگر سي و شش ساله‌اي كه مدتي پيشش كار ياد مي‌گرفتم) سكته‌ي مغزي كرده و نصف بدنش فلج شده. شيوا فقط پنج سال از من بزرگتر است و در اثر فشارهاي رواني به چنين روزي افتاده. حالا فكرش را بكن كامنتداني اين وبلاگ تا حالا چقدر استرس و فشار رواني به من وارد كرده! آيا ارزشش را دارد؟ آيا من وبلاگ زدم كه اين بلا به سر زندگي‌ام بيايد يا لذت روحي و فكري ببرم؟
خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه به شدت بايد روابطم را محدود كنم و به درون تنهايي آرام خودم برگردم.
حالا مي‌دانم كه «رابطه»، هرجورش، چيز بسيار خطرناك و پر دردسري است كه نبودش به هرحال بهتر از بودش است.
حالا ديگر از خودم نمي‌پرسم كه فلاني چرا در كامنتداني‌اش را بسته.
كامنتداني اين وبلاگ احتمالاً براي هميشه بسته مي‌ماند و از اين به بعد بنده به نام «ب.پ.خ» براي هيچ وبلاگي (اعم از دوست يا غريبه) كامنت نخواهم گذاشت. پس لطف كنيد ديگر نياييد بگوييد فلاني چرا به ما فحش دادي؟
اما طبق نظم سابق سه-چهار روز يك بار آپ مي‌كنم و سعي مي‌كنم وقتي را كه ديگر صرف خواندن و جواب دادن به كامنت‌ها نمي‌كنم،‌روي بهتر نوشتن بگذارم.
از دوستان خوبم به خاطر بستن كامنتداني معذرت مي‌خواهم و جداً متأسفم كه ما جنبه‌ي آزادي و دموكراسي را نداريم و اگر بهمان آزادي بدهند به راحتي آب خوردن تبديل به يك حيوان وحشي مي‌شويم و تا حد توان‌مان به دوستان‌مان آسيب مي‌زنيم.
هستم. ولي بي‌رابطه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

169: تولد سي و يك سالگي

 نوشته شده در چهارشنبه هفتم اردیبهشت 1390 ساعت 22:16 شماره پست: 208
مي‌خواستم يك سوال علمي بپرسم كه مثلاً پروفايل يك وبلاگ به چه دردي مي‌خورد؟ كه يادم افتاد آن بخش از پروفايل را حذف كرده‌ام. منظورم تاريخ تولدم است.
پدر جان، داداش جان، آبجي جان، ننه جان:
امروز تولد سي و يك سالگي من است. يعني يك بي‌معرفتي نبايد يادش مي‌ماند؟
حالا اين به كنار... تمام اين هفته را از بيكاري كف كرده بودم، حالا درست همين امروز آنقدر آرايشگاه شلوغ شد كه از صبح به زحمت نيم ساعت روي صندلي نشسته‌ام و آنقدر خسته بودم كه حتي نتوانستم با گولي يك شامي چيزي بيرون بخورم و يا براي خريد هديه‌‌ي تولد همراهي‌اش كنم.
حالا اين هم به جهنم... حدس بزنيد در اولين دقايق سي و يك سالگي‌ام (يعني ديشب ساعت 12:01) به چه كاري مشغول بودم؟
نه. جان من حدس بزنيد!
مثل مامانم در لحظه‌ي تحويل سال نو داشتم دعا مي‌خواندم؟
نع!
مثل عروس سر سفره‌ي عقد داشتم توي دلم كله قند آب مي‌كردم؟
نع!
.
.
.
سه نفر آدم با يك دبه استُن و يك بسته پنبه‌ي هيدروفيل به جان موهايم افتاده بودند و من داشتم زير لب مي‌خواندم: گــه خوردم... گـه خوردم...
قضيه از اين قرار بود كه مريم كه هميشه عشق چـسي آمدن و چيزهاي گران خريدن است، رفته بود يك جور موم اپيلاسيون جديد گياهي خريده بود. نوع قديمي 2000 تومان و اين يكي 15000 هزار تومان آب مي‌خورد. و تازه اين تنها مزيتش نيست. بلكه همان‌طور كه مستحضريد نوع قديمي عين عسل است و به راحتي با آب از دست و پا و ناكجا‌آباد‌ها پاك مي‌شود. اما اين نوع بسيار غليظ با رايحه‌ي موز بود و وقتي داشتم يه قطره‌اش را بين انگشت‌هايم امتحان مي‌كردم و باهاش بازي كش‌كشانكي مي‌كردم، متوجه شدم كه با آب دهان كه هيچ، با آب دستشويي و صابون هم پاك نمي‌شود و تنها حلالش استـُن است و كه در آن صورت باز هم نوچي‌اش مي‌ماند. خلاصه در خلال جنگ تن به تن با موهاي كت و كلفت و نخراشيده‌ي پاي دختر عمو، غفلتاً همان‌طور كه پارچه را به سمت بالا كشيده و از سطح پوست بلند كردم، نه گذاشت و نه برداشت، زرتي چسبيد به مغز سرم!!!
(فقط مرا تصور كنيد كه براي متمركز كردن تمام توان دو زانو نشسته‌ام و شبيه اين ژاپني‌ها در حال سجده كردن دو دستي پارچه را چسبيده و يكهو به سمت بالا كنده‌ام و پارچه توي هوا چرخ خورده و يك‌راست آمده چسبيده به موهاي من... گريه كنيد... همه... همه...)
حالا فكر كن در آستانه ي سي و دو سالگي، بخت و اقبال اينطوري بهت بيـلاخ بدهد و تا دوي صبح مشغول پاك كردن موم از موهايت باشي و دست آخر موهايت از استُن آسيب ببيند و بعد شستشو و سشوار كردن متوجه بشوي كه از قيچي شدن نجاتش نداده‌اي. بلكه يك تكه از موهايت شبيه موهاي از دكلره آسيب ديده، شده عين پشم پتوي سربازي.
نه. جان من اينجاست كه بايد همصدا با نامـجو خواند:
جشن تولد تو، باز مجلس عزاست
بريدي از اساس
قوز پشتت بيشتر شد
شونه‌هات افتاده‌تر
پيرامونتو ببين با دقت
مي‌سوزن خشك و تر...
________________________________________
پ.ن: فقط يك نفر از شما يادش بود كه سر جريان اين پست با وبلاگ من آشنا شده و بهم تبريك گفته. فقط يك نفر از شما تولد من را يادش مانده بود. دم آن يك نفر گرم.

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

یادداشتک

نوشته شده در جمعه دوم اردیبهشت 1390 ساعت 14:44 شماره پست: 207
امروز يك عيد ديدني از لينك‌هايم كردم و به آمار تكان‌دهنده‌ي زير برخوردم:
تعداد كل                53
فيـ.لتر شده‌ها          14
معلق‌ها                 9

وبلاگ‌هاي فعال     30
(كه تازه معلوم نيست اين سي تا هم تا كي فعال هستند و همين فردا پس فردا فيـ.لتر يا معلق نشوند. و تازه منهاي آن‌هايي كه فيـ.لتر شده بودند و به خاطر عشق‌شان به نوشتن در آدرس‌هاي جديد شروع به نوشتن كردند.)

شما به اين چه مي‌گوييد؟
________________________________________
پ.ن1: واقعاً اصرار دارم يك كلمه‌اي اسمي چيزي براي اين وضعيت پيشنهاد كنيد؟ (حتي‌المكان از يك الي دو كلمه تشكيل بشود.)
پ.ن2: اينطوري دل و دماغ نوشتن براي آدم مي‌ماند؟

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

168: عليرضا در دلتايش

نوشته شده در سه شنبه سی ام فروردین 1390 ساعت 15:48 شماره پست: 206
اطلاعيه: از دوستاني كه آي دي و يا شماره تلفن بنده را دارند درخواست مي‌كنم كه از ليست مسنجر و تلفن‌شان حذفش كنند. چون خطم را مدتي يا شايد دائمي خاموش مي‌كنم و واگذار مي‌كنم. آي‌دي و ايميلم را هم حذف مي‌كنم. شماره‌ي جديدم را در صورت لزوم به بعضي دوستان اطلاع مي‌دهم.
در ضمن از اين به بعد جواب كامنت‌ها را هم نمي‌دهم. (با دانستن اين كه آمار وبلاگ و كامنت‌ها به شدت افول مي‌كند و خوانندگانم انگيزه‌شان را از دست مي‌دهند.)
مي‌خواهم براي مدتي در آرامش و تنهايي زندگي كنم. ديگر حوصله‌ي استرس را ندارم.
________________________________________

-    بالأخره كار خودشو كرد...
مي‌آيم خانه در حالي كه تمام طول راه را توي مترو گريه كرده‌ام و نوشته‌ام و پسرك نيمكت بغلي مرا ‌پاييده. توي پله‌برقي وسط مردم... هنگام زدن كارتم در گيت خروجي... توي راهرو و روي دانه به دانه‌ي پله‌هايي كه مرا به هواي تازه و خنك بيرون مي‌رسانند گريه‌كرده‌ام...
پارك، جلوي مترو است. درختانش را تار مي‌بينم. «بي‌اشك چشمان تو ناتمام است/ و نمناكي جنگل نارساست...» خيابان را در تاريكي عبور مي‌كنم و همينطور گريه مي‌كنم. پاهايم نا ندارند. ديرم شده ولي پاهايم توان تند قدم برداشتن را ندارند.
زنگ در را مي‌زنم. منم. مامان باز مي‌كند. قدم كه به داخل راه‌پله مي‌گذارم دست‌هايم حتي قدرت بستن در را ندارند. همانطور هاج و واج مي‌مانم و تمام بدنم سست مي‌شود. فكر مي‌كنم هميشه اينطور وقت‌هاست كه با ورود به خانه مقاومتت در هم مي‌شكند و بغضت مي‌تركد و پرده‌ي خونسردي و حفظ ظاهرت فرو مي‌ريزد. همانجاست كه پشت به در آرام سر مي‌خوري و روي زمين پهن مي‌شوي و به هجوم اندوهت سلام مي‌كني. تمام توانم را جمع مي‌كنم و در را مي‌بندم. سه طبقه مي‌روم بالا. پله به پله با خودم تكرار مي‌كنم: فقط گريه نكن. طبيعي باش. كاري نكن ازت بپرسند چه مرگت است. خوب؟ باشد بعداً. توي اتاق. وقتي كسي نيست. فقط كاري نكن كه تابلو بشوي...
سلام خسته‌اي مي‌كنم و خودم را مي‌اندازم توي اتاق. مامان دارد از شيرينكاري‌هاي خواهرزاده ی دو ساله مي‌گويد. خنده‌ي پوكي مي‌كنم و مي‌گذرم.
فرايند شستن صورتم جلوي آينه‌ي دستشويي يك ربع طول مي‌كشد. صابون را برمي‌دارم و انگار ورطه‌اي ميان من و صابون مي‌افتد كه فراموش مي‌كنم بايد باهاش چكار كنم. به خودم مي‌آيم. كف دستم مي‌مالمش و سرجايش مي‌گذارمش. توي آينه به صورتم نگاه مي‌كنم. ورطه مي‌افتد ميان من و تصويرم. صابون را فراموش مي‌كنم و شير آب را كه باز مانده. به خودم مي‌آيم و صورتم را مي‌شويم. آب سرد روي صورت تبدارم غريبي مي‌كند. دستم روي حوله مي‌خشكد. ورطه مي‌افتد ميان من و حوله. كسي بايد به ياد من بياورد كه كجا هستم و اين اشياء چه معنايي دارند؟ چراغ را خاموش مي‌كنم و بيرون مي‌آيم.
توي اتاق لباسم را در مي‌آورم. انگار با هر قطعه‌اش يك تكه از حجاب خودداري‌ام را از تنم مي‌كنم و عريان... حالا عريان... شلوار به دست ايستاده‌ام و حتي نا ندارم پاهايم را بالا بياورم و توي پاچه هاي شلوار فرو ببرم... برهنه با شانه‌هايي افتاده... با پشتي شكسته... رو به تهي...
چطور شد؟... آخر كي اينطور شد؟... شروعش كي بوده؟... لعنت به تو مهدي... بيش از همه لعنت به تو كه حالا مي‌گويي...
مي‌گويي: بالآخره كار خودشو كرد...
عليرضا را خيلي نمي‌شناختم. بيشتر دوست مهدي بود تا دوست من. از همان ترم چهار دانشگاه، همراه با مهدي كه ورودي جديد بود و تازه سر از جلسات داستان ما در آورده بود، اينجا و آنجا مي‌ديدمش. خيلي ساكت و محجوب بود. از آن دسته آدم‌هايي كه حتي كسي مثل من كه ذاتاً كليد هر قفل بسته‌اي بودم، نمي‌توانست در دژ مستحكم سكوت و تنهايي‌اش رسوخ كند.
آدم اجتماعي‌اي نبود و غالباً جوري توي چشمت زل مي‌زد كه انگار همين الساعه مي‌خواهد چيزي در جواب حرفت بگويد يا پي به نكته‌ي تازه‌اي برده يا حرفي يادش آمده كه نوك زبانش است و... نمي‌تواند بگويدش. جوري كه انگار اگر كمي بهش اصرار كني و تشويقش كني، حتماً خواهد گفت... اما نگفت. هيچوقت سكوتش به چيزي دلالت نكرد و من هم از خير همكلامي با او گذشتم و اصولاً بيخيالش شدم.
بيشتر وقت‌ها به نظر مي‌آمد جذب من شده. كسي كه شلوغ مي‌كند و هيجان‌انگيز است و كلي فكر و ايده دارد و اينقدر راحت ارتباط برقرار مي‌كند... اما هيچوقت واقعاً سر حرف را با من باز نكرد و نگذاشت از اين بيشتر هم بهش نزديك بشوم....
مي‌گويم: جهان عليرضا به شدت كافكايي بود... يه جور ناآرامي و متفاوت بودن و سكوتي كه به خلاقيت ختم نميشد، بلكه به مرگ دلالت مي‌كرد.
داشتيم از اين در و آن در مي‌گفتيم. و از تغييرات جديد من. مهدي گفت: اخيراً به ذهنم رسيده كه تو مثل يه رود پرجوش و خروش بودي كه وقتي به دلتاي خودت رسيدي وسيع شدي و آروم گرفتي...
متفكر تكرار مي‌كنم: توي دلتاي خودم... چه مثالي!... اين شايد بهترين مثالي باشه كه كسي درباره‌ي من زده تا حالا... آرام زمزمه مي‌كنم: شايدم درست همونجا توي دلتا، اونقدر انگيزه‌مو از دست دادم كه ديگه حتي نمي‌خوام به دريا برسم. همونجا توي ماسه‌ها فرو مي‌رم و تموم...
نمي‌دانم مهدي بود كه بين حرف اسمي از عليرضا آورد يا من همينجوري يادش افتادم كه پرسيدم: راستي چه خبر از عليرضا؟
مهدي به تته پته افتاد. دست و پايش را گم كرد و انگار عليرضا رسوايي ناجوري به بار آورده باشد مردد گفت:
نمي‌دونم بايد اينو بهت بگم يا نه... ولي مي‌گم... اينم عين اون حرفاييه كه نبايد به كسي بگي... بيست روزي بايد باشه... آره بيست روزه كه قرص خورده و الأن توي كماست...
-    چي گفتي؟ كما؟ چيكار كرده؟ قرص خورده؟ چقدر خورده مگه؟ چرا؟
-    قبلاً‌ از اين كارا كرده بود... قرص خوردن و رگ زدن... من جدي نگرفتمش... وانمود كردم حواسم بهش هست و برام مهمه... تا اينكه... نمي‌دونم... احساس گناه مي‌كنم... بايد حواسم بهش مي‌بود... بالأخره كار خودشو كرد...
داغان شدم. يخ كردم. پلك چشمم بنا كرد به پريدن و دست‌هايم را زير بغل‌هايم پنهان كردم. مثل جوجه گنجشك خيس‌خورده‌اي شانه‌هايم را جمع كردم و سرما تا مغز استخوانم رسوخ كرد.
عليرضا را اولين بار سر فيلم «سولاريس»، در باشگاه دانشجويي دانشگاه تهران در خيابان 16 آذر ديدم... و آخرين بار توي دركه با دکتر قاف و ديگران... در حالي كه از ده روز زنـدانـش سر جريان شلوغي‌ها مي‌گفت و كتك‌خوردنش و بيهوشي و خونريزي شديدش تا حد مرگ... نگاه حيراني داشت هنوز...
دلم مي‌خواهد باز به هوش بيايي. ببينمت. بهت بگويم: چرا اينكارو با خودت كردي پسر؟ چي توي اون مغزت مي‌گذشت اون لحظه؟ چيكار كردي با خودت؟
دلم مي‌خواهد دست‌هاي سردت را بگيرم و برايت بگويم كه‌: مي‌شود... مي‌توان... شايد بتوان هنوز زندگي كرد... اگرچه خودم هم ديگر باورم نمي‌شود...
دلم مي‌خواهد ازت بخواهم فقط برايم حرف بزني. از تمام آن سال‌هاي بي‌كلامي‌ات... از تمام چيزهايي كه تمام اين سال‌ها نگفتي و توي خودت ريختي تا تركيدي و متلاشي شدي...
دلم مي‌خواهد بيدار كه شدي، مهدي آدرس اين وبلاگ را بهت بدهد... و اين پست را بخواني... و ببيني هنوز اينقدر براي كسي توي اين دنيا مهمي كه تمام طول راه را توي خيابان از ترس نبودنت گريه كند و بعد تا ساعت چهار صبح و فردايش سر كار نرود و اين صفحه را به نامت سياه كند...
نمي‌توانم مرده‌ات را تصور كنم. تو را زير خاك... سكوتت را اين‌بار ممتد تا ابد...نمي‌توانم...
با خودت چكار كردي پسر؟

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۰

167: نگاتيو من


 نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 23:11 شماره پست: 205
توي صندلي كامپيوتر به عقب كش مي‌آيم و صفحه‌ي دانلود را ول مي‌كنم كه فاير فاكس4 را به صورت اسلوموشن دانلود كند.
موهايم مي‌ماند زير سرم. بازشان كرده‌ام كه استراحت كنند. يادم مي‌آيد كه اين بار هيچي بهشان نزده‌ام. نه ژل و نه واكس و نه هيچ كوفت ديگري. فر طبيعي و تميز و كمي شلخته. ديگر تا گودي كمرم مي‌رسند. دست مي‌اندازم زيرشان و پرتشان مي‌كنم روي لبه‌ي بالاي صندلي و باز سرم را تكيه ميدهم به پشتي صندلي. حالا موهايم آن پشت آويزانند و نفس مي‌كشند. نمي‌خوام وزن‌شان را روي سرم احساس كنم. الأن سه چهارسال است كه اين وزن لعنتي را پشت سرم احساس كرده‌ام و اگر الان يكهو خر بشوم و بروم پسرانه بزنم‌شان يك كيلو وزن از سرم كم مي‌شود و مخم تعجب مي‌كند. بعد عين آن وقت‌ها كه هي خر مي‌شدم و مي‌رفتم زرتي موهايم را پسرانه مي‌زدم، چپ و راست حيرت مي‌كنم و دست به پشت سرم مي‌كشم و مي‌بينم جا تر است و بچه نيست.
امروز توي آرايشگاه دو تا عروس داشتيم. يكي از فاميل‌هاي عروس دو تا دختر كوچك داشت كه از قضا يك تكه از موهاي يكي‌شان گره خورده بود و سميرا از پس باز كردنش بر نيامده بود و سپرده بودش دست من. اولش سعي كردم با برس و ته شانه دم باريك بازش كنم. نشد. عين نمد به خورد هم رفته بود لعنتي. بعد بردمش توي صندلي پاي سرشور. قدش به سرشور نمي‌رسيد. بالاي موهايش را عين همين حالاي خودم انداختم توي سرشور و در همان حال كه كيلو كيلو نرم كننده رويشان خالي مي‌كردم و باهاشان كل و كشتي مي‌گرفتم، آن يكي‌شان براي اين كه زير دست من بود پيتزا آورد كه به عنوان نهار بخورد.
دلم برايش مي‌سوخت. طفلكي همه‌اش چهار پنج سالش بود و با موهايي گره خورده كه در حال كنده شدن از ريشه بود، زير دست من بال بال مي‌زد و پيتزا هم مي‌خورد. يكي در ميان بهش مي‌گفتم:‌خاله دردت مياد؟ مي‌گفت:‌ نه... ولي مي‌دانم كه دردش مي‌آمد. دلم برايش كباب شده بود. گناه داشت. نيم وجب بچه بود و اين بلا سرش آمده بود و من داشتم اذيتش مي‌كردم و او به روي خودش نمي‌آورد.
توي آرايشگاه چيزهاي غريبي به من نسبت مي‌دهند كه از حرف‌هاي خواننده‌هاي اين وبلاگ توي كامنتداني هم حيرت‌انگيزتر است.
زني وقتي سرش را در سرشور مي‌شويم تا براي هايلايت آماده‌اش كنم بهم مي‌گويد:‌ آخ جون! چقدر دستات آرامش بخشه. ادامه بده. خوشم مياد! (منظورش اين است كه همينطوري سرش را چنگ بزنم. آخر چقدر اذهان مستهـجني داريد شماها!!!)
زني موقع خشك كردن موهايش با سشوار، مچ دستم را مي‌گيرد و پوست ساعدم را لمس مي‌كند و مي‌گويد: چقدر پوستت نرمه!
زني روي صندلي پاي آينه بهم مي‌گويد: شما خوانندگي مي‌كني؟ آخه صدات خيلي آرامش‌بخشه. بهت مياد تمرين آواز كرده باشي!
زني وقتي حوله را دور سرش مي‌پيچم بهم مي‌گويد: مثل معلما مي‌موني. از اين نظر كه توي كار خيلي جدي هستي. و به خاطر صدات. (و احتمالاً‌ به خاطر عينكم!)
چند نفر از كاركنان آرايشگاه هم تا حالا بهم گفته‌اند كه آدم بسيار ساكت و كم‌حرفي هستم و كم پيش مي‌آيد كه كسي صدايم را شنيده باشد. (الأن شاخ‌هاي روي سر تك‌تك شماها را هم مي‌بينم. هيچوقت فكرش را هم نمي‌كردم كه كساني پيدا بشوند كه من به نظرشان كم‌حرف بيايم!)
خلاصه درست و حسابي نگاتيو گذشته‌ام شده‌ام. شايد توي آرايشگاه و اينجور جاها از بس كه با مردم حرفي براي گفتن ندارم و از فضاهاي ذهني‌ام دورند، اينطوري مي‌شوم. مثلاً‌ من دارم با هندزفري شاهيـ.ن نجـ.في گوش مي‌كنم، اينها دارند شهـرام شب‌پـره و محسن يگانه گوش مي‌كنند. من دارم كتاب كافكا در كرانه را مي‌خوانم، اينها دارند درباره‌ي رنگ موي سيسيليا در فارسي وان و مدل موي ماريچي در پي‌ام‌سي نظر مي‌دهند. خدايي‌اش من چه حرفي با اين زن‌هاي ابله دارم كه بزنم؟ ترانه‌ي «حرفِ زن» شاهيـن نجـفي را مي‌دهم مهتا گوش كند، مخش هنگ مي‌كند و تا دو سه ساعت افسردگي مي‌گيرد. پدرجان اين‌ها مغزشان جواب نمي‌دهد. بگذار توي حال خودم باشم. در مورد چه مي‌توانم باهاشان حرف بزنم؟ سرويس طلاي عروس؟ زايمان طبيعي يا سزارين؟ عمل پروتز سيـنه و گونه و لب و باسـن؟
يك جوري براي آدم قيافه مي‌گيرند كه فكر مي‌كني ملكه اليزابت روبرويت نشسته. جرأت داري در فرايند خوشگل كردن‌شان ذره‌اي كم‌كاري يا اشتباه كن... همانجا از وسط شقه‌ات مي‌كنند. جوري برايت كلاس مي‌گذارند كه نفست بند مي‌آيد و دست و پايت را گم مي‌كني... حالا برو حرف زدن‌شان را با دوست‌پسرشان يا شوهرشان يا هر مرد ديگري پشت تلفن گوش كن! اين‌ها عيناً عروسك‌هاي آويزان به جاسويچي مردها هستند. فقط بلدند جلوي زن‌ها از خودشان شخصيت اجتماعي بروز بدهند. جلوي مردها رسماً‌ تعطيلند.
اين روزها توي خيابان كه راه مي‌روم به زن‌ها نگاه مي‌كنم. به زن‌هايي كه همراه يك مرد راه مي‌روند. همه‌شان نوعي ضعف و ترس و شرم و شخصيت كاذب نشان مي‌دهند. درست برعكس چيزي كه توي آرايشگاه ازشان مي‌بيني. نگاه‌شان مي‌كنم كه چه بدبخت‌هايي هستند و پوزخند مي‌زنم. توي دلم مي‌گويم:
آنهمه پول خرج مي‌كنيد و ناخن مي‌كاريد و مو هايلايت مي‌كنيد و پا پديكور مي‌كنيد و تن اپيلاسيون مي‌كنيد و همه‌جايتان را پروتز مي‌كنيد كه بشويد اين؟ توله سگ دست‌آموز يك مرد كه با شما عين يك تكه گـ.ه رفتار مي‌كند؟
آرايشگاه جاي غريبي است.
هندزفري توي هردو گوشم است. و فقط دارم نگاه مي‌كنم اين روزها.
________________________________________
پ.ن: دو تا فكر به ذهنم رسيده كه دير يا زود اگر اين گشـ.ادي موروثي بگذارد عملي اش ميكنم. اول اينكه يك سري اسناد و دستنويس‌هاي گذشته‌ام را عكسبرداري يا اسكن كنم و اينجا بگذارم كه در جاي خودش براي خودم جذاب است. شما را نمي‌دانم.
دوم اينكه زير هر پست يك جور پانوشت به عنوان پ.د (پايانه‌ي داستاني) بگذارم. حالا دلايل اين دومي را بعداًفاش مي‌كنم.
دنبال كمي هيجان مي‌گردم.

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

166: كافكا گودر نمي‌خواند

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 1:15 شماره پست: 204
اين روزها خيلي وقت پاي خواندن پست‌هاي گودري ديگران مي‌گذارم. يعني گودر اينطوري آدم را معتاد مي‌كند.
امشب دنبال يك پست تايپ شده قبلي توي پوشه‌ي شخصي‌ام مي‌گشتم براي وبلاگ. هيچكدام پست‌هايم به حال و هواي الانم شباهت نداشت. معمولاً وقتي خسته‌ام و چيز جديدي ننوشته‌ام اين كار را مي‌كنم تا فقط آدم منظمي بوده باشم و چشم كسي به در وبلاگم نخشكد.
حالم خراب است.
حالم خراب است.
حالم خراب است.
آنقدر حالم خراب است كه دوست زنگ مي‌زند كه از مسافرتش برايم بگويد و من گريه مي‌كنم اين‌طرف. آنهم با صداي هق هقي كه به غش غش خنده شبيه است و دوست احتمالاً‌ نمي‌تواند تشخيص بدهد و فكر مي‌كند كه دارم مي‌خندم.
آنقدر داغانم كه با دوست از مرگ حرف مي‌زنيم. فكر كن بعد ده سال دوستي به جايي برسي كه ساعت يك شب بنشيني تلفني با يك پسر درباره‌ي مرگ حرف بزني و گريه كني و او هم فكر كند كه داري مي‌خندي.
مي‌گويم: «ببين گودر زيادي كامل و بي نقصه. يعني تو دقيقاً اونايي رو كه مي‌خواي و سليقه‌شون رو مي‌پسندي فالو مي‌كني. و اون آدما هم عين خودت فكر مي‌كنن و مطالبي رو كه خودشون و تو دوست دارين «شر» مي‌كنن. بعدش يه جوري مي‌شه كه مي‌بيني يه شب به گودر سر نزدي و شب بعد چهارصد تا آيتم جلوت باز شده، يكي از يكي هيجان انگيز‌تر و خلاقانه‌تر و خنده‌دارتر و تأمل‌برانگيزتر. مي‌گي اينو نخونم...؟ از خير اون بگذرم...؟ نمي‌شه. مي‌فهمي؟ بعدش خودتو در حالي پيدا مي‌كني كه قوز كردي پشت كامپيوتر و داري يه عالمه حرف خوب و درست حسابي و حكيمانه رو روانه‌ي مغزت مي‌كني. خب مي‌تركه مغزت. اگرم يهو همه رو با هم «مارك از ريد» كني و به عنوان «خوانده شده» حذفشون كني، آب از آب تكون نخورده. يعني تو امشب رو نادان و نفهم و جاهل توي رختخواب نرفتي و نصف عمرت هم بر فنا نشده كه آيتم‌هاي شر شده‌ي فلاني رو به تخـ.مت حساب كردي و نخوندي.
حالا اينو تعميم بده به كل زندگيت. كل كتاباي نوبل گرفته. كل ترجمه‌هاي خوب. كل زبان‌هايي كه مي‌شه رفت و ياد گرفت. كل تجربه‌هاي نكرده. كل موزيك‌هاي گوش نداده. كل وبلاگ‌هاي نخونده. كل غذاهاي نخورده. و كل چيز‌هايي كه بدون ديدن و شنيدن‌شون احساس حماقت مي‌كني، ولي راستي راستي هيچ فكر كردي كه آيا اينهمه وقت داشتي كه همه‌شون رو تجربه كني؟ آيا به دنيا اومدي كه «ماشين هضم ديتاهاي خوب و مفيد» بشي؟»
بله. همين‌ها را بهش مي‌گويم. و درباره‌ي مرگ بهش مي‌گويم. كه زندگي‌ام شده آن آدامس ريلكسي كه از بس جويدمش بي‌مزه شده و حالا دهانم كف كرده و ديگر بايد تفش كنم بيرون وگرنه عق مي‌زنم.
صبح روي صندلي‌هاي انتظار ايستگاه وليعصر مترو فكر مي‌كنم آدم‌ها دو دسته‌اند:
1-    آن‌هايي كه وانمود مي‌كنند ديرشان شده و درهاي قطار كه باز مي‌شود به سمت پله‌هاي برقي حمله مي‌كنند.
2-    آن‌هايي كه خيلي آرام و بي‌حوصله از بين حمله‌كنندگان خود را به نيمكت‌هاي انتظار مي‌رسانند و پنج دقيقه بعد كه سالن و پله‌ها خالي شد، بلند مي‌شوند و به سمت خروجي راه مي‌افتند.
آدم‌هاي زندگي من، تمام آدماي زندگيم، همه‌جا هميشه همين دو دسته بوده‌اند. و هميشه به انگيزه و انرژي و حس رقابت و مبارزه‌طلبي گروه اول غبطه‌خورده‌ام.
چون: من جزء گروه دوم هستم.
دارم كتاب «كافكا در كرانه» را از هاروكي موراكامي مي‌خوانم. يك جا پسرك پانزده ساله از كتابدار كه پشت فرمان ماشين، سونات شوبرت گوش مي‌دهد مي‌پرسد كه دليل علاقه‌اش به اين سونات ناقص و ملال‌آور چيست. و كتابدار جواب مي‌دهد:
«يك نقص هنري، آگاهي‌ات را برمي‌انگيزد و هشيار نگهت مي دارد... به محدوده‌هاي توان انسان پي مي‌برم و در مي‌يابم كه نوع خاصي از كمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مي‌يابد... مردم خيلي زود از چيزهايي كه ملال آور نيست خسته مي‌شوند، اما نه از چيز‌هايي كه در اصل ملال آورند...»
بلافاصله دفتر يادداشت كوچكم را از كيفم در مي‌آوردم و اين قسمت را نوت برمي‌دارم.
خودش است. تمام چيزي كه من مدت‌هاست درباره‌ي سبك وبلاگ‌نويسي‌ام  فهميده‌ام. ناقص. ملال‌آور. و در عين حال دوست‌داشتني و ادامه‌دادني. نوع خاصي از كمال كه فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مي‌يابد.
يك عالمه جمله‌ي نبوغ‌آميز و حسابي توي گودر خوانده‌ام. يك عالمه وبلاگ خوب و كامل و بي‌نقص مي‌شناسم كه هر پست‌شان انگار براي شركت در يك مسابقه‌ي ادبي نوشته شده. يك عالمه آدم هيجان‌انگيزتر و خلاق‌تر از خودم مي‌شناسم... و با اينهمه حتي خودم هم حوصله‌ي خواندشان را ندارم ديگر. به زودي آدم را خسته مي‌كنند. چونكه زيادي كامل و بي‌نقص هستند و مثل يك غذاي خيلي چرب و سنگين، اشتهاي ذهن را كور مي‌كنند.
مي‌خواهم گودر را به طور جدي ترك كنم. آنجا خيلي حرف‌هاي كامل و مبسوط و فلسفي و بامعنا مي‌زنند، اما زندگي يك چيز ناقص و محدود و مسخره و بي‌معناست... چيزي كه بايد تفش كرد بيرون.

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

165: عروسي خون

نوشته شده در جمعه نوزدهم فروردین 1390 ساعت 23:30 شماره پست: 203
صداي بلند آهنگ و جيغ و ويغ مي‌آيد. به خواهرم مي‌گويم: مردم چشونه؟ چرا مدام توي ماتـحتشون عروسيه؟
خواهرم مي‌رود جلوي پنجره... يكهو عين فنر از جايش مي‌پرد و توي ماتحت او هم عروسي مي‌شود.
- بچمو رو بيار. عروسيه. بچمو رو بيار ببينه.
جلوي خانه‌مان عروسي است. به ذهنم مي‌رسد كه يك چيزي... هميشه يك چيزي توي عروسي بوده كه ازش متنفر بوده‌ام و از همين است كه ميلم نمي‌كشد بروم جلوي پنجره. نمي‌دانم چيست و از كجاست اين نفرت...
مي‌روم جلوي پنجره. معلوم نيست كدام‌شان عروس است... «سكينه داي قزي ناي ناي...» منصور عر مي‌زند و زن‌ها پريده‌اند وسط. معلوم نيست كدام‌شان عروس است. طبعاً هماني است كه دامنش پفي است. ولي الأنه سه نفر اينجا هستند كه دامن‌شان پفي است و شنيون فضايي و شنل دارند و سپيد پوشيده‌اند. بحث همين‌هاست كه... خواهرم ذوق زده به دخترش مي‌گويد: نگاه كن ماماني. ببعي رو ببين!
خودش است. آخ خودش است. اين همان چيزي است كه مرا از عروسي متنفر مي‌كرده هميشه. اين خشونت و كثافتكاري. اين بي‌رحمي. اين خون بر كفه‌ي كفش پاشنه بلند سپيد عروس...
از جلوي پنجره مي‌آيم كنار. به خواهرم مي‌گويم:‌ بچه رو بيار كنار. ميخواي كشتن گوسفندو يادش بدي؟
خواهرم بچه اش را از پنجره دور مي‌كند. بر مي‌گردم. بگذار يك بار... فقط يك بار ديگر اين وحشيگري را ببينم. شايد شب خوابش را ببينم. شايد حال تهوع بگيرم و از همين پنجره‌ي طبقه سوم روي سرشان بالا بياورم و گند بزنم به دامن پفي عروس. شايد پرده را چنگ بزنم و رگ‌هايم تير بكشد و ناخن‌هايم را كف دست‌هايم فشار بدهم. شايد ياد خودكشي سال 80 بيفتم... و خون... و درد... و سرماي چندش آوري كه از مچ‌هايم بالا مي‌آمد و از گردنم سر مي‌خورد سمت سينه‌ام... و حس تلخ مرگ... اما آن مرگ خودخواسته بود...
گوسفند خيلي آرام و بي‌خيال روز زمين لميده و عروس و شلوغي مهمانان را نگاه مي‌كند. قصاب با چاقو بالاي سرش ايستاده. الأن است كه... الأن... همين الأن است كه... خم شد. چاقو را بر گردنش گذاشت و قبل از اينكه چيزي به خاطر بياورم خون بيرون جهيد. بر كف آسفالت. سرخ. راه گرفت سمت جوي. كف كرده. جوشان. داغ. و دست و پا مي‌زند. قصاب پا بر گردنش مي‌فشارد و محكم به زمين مي‌چسباندش. سرش پس رفته. خون. خون. خون... و عروس كه پا بر جوي خون مي‌گذارد و مي‌گذرد تا اينهمه خوشبختي‌اش چشم نخورد.
رسم، رسم است. و ربطي به راهروهاي دادگاه خانواده و آمار طلاق ندارد. ربطي به روانشناسي خشونت و جامعه‌شناسي شهري و هنجار و ناهنجار ندارد. ربطي به حقوق حيوانات و دوستداران طبيعت ندارد... هيچ چيزمان هرگز ربطي به هيچ چيزمان نداشته و ندارد...
حالم به هم مي‌خورد از عروسي. از بچه ی دو ساله نپرسيده‌ام هنوز. اما به گمانم او هم از همين حالا حالش به هم بخورد از عروس شدن.
هنوز جلوي بت‌هاي‌مان قرباني مي‌كنيم و هنوز از خشم‌شان مي‌ترسيم.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

164: آدم‌هاي تنهاي ترسناك

 نوشته شده در پنجشنبه هجدهم فروردین 1390 ساعت 0:15 شماره پست: 202

آدم‌ها يك جوري تنها هستند، يك جور فجيعي در واقع، كه آدم مي‌ترسد و رم مي‌كند ازشان.
توي گودر. توي چت. توي كامنتداني وبلاگ... توي نت كلاً. يا حتي توي عالم واقعي. توي همين كوچه و خيابان و اتوبوس‌ها.
شما فكر مي‌كنيد من از آن دسته آدم‌هايي هستم كه اگر بهم بگوييد سلام نمي‌دانم چطور بايد جواب بدهم و آنوقت اينطوري توي نت مانور مي‌دهم كه هر كسي نداند فكر مي‌كند آخر روابط عمومي هستم؟
شما فكر مي‌كنيد من از تنهايي عالم واقعي به اينجا فرار كرده‌ام كه دوست و آشنا پيدا كنم؟ برعكس. من اينجا پي تنهايي و انزوا آمده بودم...
آن‌هايي كه مرا توي دانشگاه مي‌شناختند مي‌دانستند كه يك خداحافظي ناقابل من از دوست و آشنا براي خروج از در دانشگاه، يك ساعت كامل طول مي‌كشيد از بس در هر قدم بايد مي‌ايستادم و با يكي خوش و بش مي‌كردم و به خداوند بزرگ مي‌سپردمش. از همه‌ي رشته‌ها و همه‌ي پايه‌ها (حتي دكترا) دوست و رفيق داشتم. بابت اين مسأله به خودم افتخار نمي‌كنم و حتي شرمنده‌ و پشيمانم، ولي توي دانشگاه آدم سرشناس و شلوغي بودم. البته انصاف هم كه بدهيم در سال‌هاي 79 تا 83 مي‌شد توي دانشگاه‌ها يك «دختر شلوغ» بود و سر سه ماه دچار كميته انضباطي و پرونده‌سازي نشد. آن سال‌ها مي‌شد به جاهاي سفت شا.شيد.
وقتي به راحتي هر رابطه و دوستي وبلاگي‌ام به چت و تلفن منجر مي‌شود، از خودم بيزار مي‌شوم كه نمي‌توانم آدم يبسي باشم و حيطه‌هايم را با آدم‌ها حفظ كنم و ازشان دور بمانم.
اما اينجا نت است و آدم‌ها توي نت همين‌جوري‌ها هستند. و تازه كلي هم دروغ مي‌گويند كه من نمي‌گويم و خيلي كارهاي ديگر هم مي‌كنند كه در عالم واقعيت شجاعتش را ندارند، كه من نمي‌كنم. و فحش مي‌دهند چونكه در واقعيت آدم‌هاي مؤدبي هستند و من حتي در واقعيت آدم مؤدبي نيستم... نه. من بابت اين چيزها از خودم خجالت نمي‌كشم. هر چه بوده‌ام و هستم و نشان مي‌دهم عيناً خودم است. تصوير كامل خودم.
و اما اگر قضيه فقط يك نقطه ضعف تكنيكي در رابطه با نت بود، ميشد نت‌بازي را مدتي ترك كرد و آدم شد. مي‌شد گودر نكرد. مي‌شد همه را آن‌فالو كرد. مي‌شد زد دهان هرچه لينك است را سر.ويس كرد. ميشد اد ليست مسنجر را خالي كرد. همه را ايگنور كرد حتي. مي‌شد ريـ.د بر همه عالم و... نهايتاً دوباره آدميزاد شد. يعني به قول گولي اينترنت را ترك كرد... ولي مشكلي كه من درباره‌اش حرف مي‌زنم (يادآوري: تنهايي خوفناك آدم‌ها) فقط مربوط به نت نمي‌شود. و تازگي من همه‌جا با اين مسأله مواجهم.
توي اتوبوس كنار زني سي پنج تا چهل ساله مي‌نشينم كه گويا پايش مشكلي دارد و از چوب زيربغل استفاده مي‌كند. تيپ متوسط. قد كوتاه. سنتي. به نسبت چاق. از نوع زنان كارمند متوسط الحال.
درست سر پنج دقيقه (از شصت دقيقه‌ي مسيرم) سر حرف باز مي‌شود. مسلماً‌ گناه از من است. ولي هنوز نفهميده‌ام چطور اين اتفاق ميفتد. باور كنيد دارم خودم را تحليل مي‌كنم. حتي تا لبخند‌هاي نامحسوس و مدل نگاه‌هايم و تأييد و تكذيب‌هايم به آدم‌ها را... ولي نمي‌توانم كشف كنم آن چيست كه در بدو هر رابطه‌اي بين و من ديگران، موجب صميمي شدن زيادي‌شان مي‌شود. خلاصه يكهو مي‌بينم كه زنك تمام زندگي و شغل و بدبختي‌هايش را برايم تعريف كرده و به ايستگاهش رسيده و دارد پياده مي‌شود... و اينطرف چه به جا گذاشته: آدمي هاج و واج و مانده زير تل خاكستر اينهمه درددل.
آدم‌ها اينطوري خودشان را به من تزريق مي‌كنند. و من ديگر مي‌ترسم اين روزها از تمام آدم‌هايي كه مي‌بينم. عين تله‌هاي انفجاري هستند. بهشان لبخند بزني تركيده‌اند توي صورتت و پخش شده‌اند روي در و ديوار اوقات گـ.ه مرغي يك روزت.
توي اتوبوس‌ها آنقدر خودم را به خواب زده‌ام كه تازگي شوخي شوخي به حركت وسايط نقليه شرطي شده‌ام و توي هر نوع وسيله‌ي نقليه‌اي خوابم مي‌برد. خيلي پيش مي‌آيد كه ايستگاه‌ها را جا مي‌مانم و بايد برگردم.
گاهي فكر مي‌كنم من هميشه بيماري «صرف‌افعال» داشته‌ام. هميشه. و يك جور سندروم پنهان بوده كه گاهي عود مي‌كرده و ديگر خيلي خيلي صرف‌افعالي مي‌شده‌ام و هي احساس همذات‌پنداري با همه‌جور مخلوقي مي‌كرده‌ام.
گاهي مي‌گويم آدم بايد سرش به كار خودش باشد. آدم باشد. يك جوري باشد كه همه برايش قيافه بگيرند و كسي جرأت نكند كه برايش لب تر كند از بدبختي‌هايش. آدم بايد از همان اولش تفلون باشد و بيخودي خودش را قاطي افكار و اذهان بيمار ديگران نكند. نبايد كه اين بچه‌هاي جغله بيايند هي عاشق و شيفته‌ي نوشتنت بشوند و بعدش كه دو روز باهات چت كردند و حرف زدند، در بيايند هرچه از دهانشان در آمد بارت كنند كه: تو فقط يك دختر معمولي بودي، نه بيشتر!
من نه تحويل و تحسين و نوشابه باز كردن‌شان را مي‌خواهم و نه فحش و فضيحت و انتقادات بعدش را. اصلاً‌ از حالا به بعد مي‌خواهم آدم عني بشوم. حالا ببينيد.
________________________________________
پ.ن: سعي‌ام را كه مي‌توانم بكنم. نمي‌توانم؟

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

163: غريق آينه‌هاي موازي

نوشته شده در یکشنبه چهاردهم فروردین 1390 ساعت 0:11 شماره پست: 201

امشب با گولم رفتيم فيلم «جدايي نادر از سيمين» را ديديم. طبق معمول دو سه جاي فيلم بغضم گرفت و چند قطره‌اي هم در تاريكي سينما گريه كردم. اي توي روح هر كسي كه هي وسط فيلم برمي‌گردد و زل مي‌زند توي صورتت كه مثلاً مچت را در حال آبغوره گرفتن بگيرد. خوب اصلاً فرض بگيريد كه من زيادي دل نازك‌ام يا اصلاً‌ افسرده‌ام يا اشكم در مشكم است كه با خيلي از فيلم‌ها گريه مي‌كنم... حالا شما بايد توي آن تاريكي هم  مچ آدم را بگيريد حتماً؟
يك داستان نيمه كاره دارم به نام «غريق آينه‌هاي موازي» كه سال 83 شروعش كردم و هيچوقت تمامش نكردم. اصولاً من خداي كارهاي نيمه‌تمامم. ماجراي داستان مربوط به اتفاقي بود كه همان روزها در آموزشگاه رانندگي‌اي كه در آن دوره‌ي مربيگري مي‌ديدم افتاده بود. يك منشي چيپ الاغ زشت دهاتي‌اي داشتند كه خط چشم و ريمل از دستش نمي‌افتاد. يك مربي جوان خوش‌تيپ مرموز هم داشتيم كه خيلي وقت‌ها دخترش را با خودش مي‌آورد سر تمرين. خلاصه اينكه عالم و آدم نشسته‌بودند پشت سر اين دوتا مي‌گفتند كه با هم رابطه دارند. و دليل‌شان هم اين بود كه برنامه‌هاي آن مربي پُرتر از سايرين است يا از فلان روزي كه اين مربي دختره را تا يك مسيري رسانده، برنامه‌هايش پر شده و تلفن‌هاي مشكوك و اين حرف‌ها. كار به جايي كشيد كه زن مدير آموزشگاه هم شك كرد و داشتند دختره را اخراج مي‌كردند. حالا يكي از مدعي‌العموم اين محكمه هم پدر خود من بود كه شديداً اصرار داشت كه يك رابطه‌اي بين اين دو تا هست.
يك روز پدرم و همكارش مرا كنار كشيدند كه: تو كه توي ماشين اين بابا هستي سر بعضي جلسات و دوره مربيگري مي‌بيني حواست باشد ببين تلفن مشكوكي چيزي... كه من عصباني شدم و گفتم: اين دختره‌ي بدبخت همه‌اش 80.000 تومان مي‌گيرد كه شماها با اين خاله‌زنك‌بازي‌هايتان قصد داريد نانش را آجر كنيد و شما نمي‌دانيد كه اين بينوا چجور خانواده‌اي دارد و چقدر به اين پول احتياج دارد و بهش تهمت مي‌‌زنيد.
تا اينكه بعد از دو ماه،‌ دوره‌ي عملي مربيگري من تمام شد و روز آخر كه يك روز باراني پاييزي هم بود دختره از يوسف‌آباد تا رسالت با من هم‌مسير شد و با هم در مورد اين قضيه  حرف زديم.
ازم پرسيد: به نظر تو اين مربيه دوست دختر داره؟
-    نع
-    چرا؟
-    آخه جلوي من تا حالا خيلي از زن و بچه‌اش حرف زده. خيلي دوستشون داره. محاله به زنش خيانت كنه و اهل اين چيزا باشه.
-    ولي من مطمئنم داره.
-    از كجا؟
-    چون خودم دوست دخترشم!!!
من را مي‌گوييد؟ همانجا وسط خيابان زير باران ده دقيقه چهارقاچ مانده بودم و توي چشم دختره هاج و واج نگاه مي‌كردم... عين شوكي بود كه خبر مرگ عزيزان به آدم وارد مي‌كند.
دختره از عكس‌العمل شديد من جا خورد و كمي دست و پايش را جمع كرد و گفت: وا! خب چرا اينجوري مي‌كني حالا؟ من كه بهت دروغ نگفتم. من فقط حقيقت رو بهت نگفتم.
-     من واسه خاطر تو (هر.زه‌ي كوچولو... اين چيزي بود كه بايد بهش مي‌گفتم و نگفتم) با همه دعوا كردم. جلوي همه وايسادم. حتي باباي خودم... همه مي‌گفتن و من گفتم نه...
بعد عين جنازه آمدم خانه. رفتم توي  حمام. يك ساعت زير دوش حمام گريه كردم تا سبك شدم. و بعدش آن طرح را نوشتم براي داستانم.
آن روزها از غافلگيري‌ها و تأثرات شديدم داستان مي‌نوشتم، حالا يا مي‌خوابم و فراموششان مي‌كنم، يا ازشان پست وبلاگي مي‌سازم.
داستان اينجوري بود كه دختري در برزخ شك و شرم گرفتار شده است. شك به چنين موقعيتي و اينكه چه كسي گناهكار است و شرم از احساس گناه خودش به شرط بي‌گناهي دخترك منشي. انگار كه يك بيگناه را به چوبه‌ي دار سپرده باشي... شك و شرم... دو آينه‌ي موازي در دوسوي يك انسان... كه تصوير او را ميان خودشان تا بينهايت تكثير مي‌كنند... 
اگر بخواهم يك عنوان براي مجموعه‌ي كارهاي اصغر فرهادي انتخاب كنم اين است: غريق آينه‌هاي موازي.
چهارشنبه سوري- درباره‌ي الي- جدايي نادر از سيمين
هر سه چنين موقعيت چالش برانگيزي را به تصوير مي‌كشند. هر سه در مورد دروغ، احساس شرم و گناه و شك هستند. هر سه پايان‌بندي بازي دارند كه انتخاب را به عهده‌ي خودت مي‌گذارند و تو باز نمي‌تواني قضاوت كني كه چه كسي گناهكار است. فقط مي‌داني كه يك نفر اين وسط «قرباني» شده است و انگار تقصير كسي هم نيست. انگار همه به نوعي هم مقصرند و هم بي‌گناه. انگار حقيقت زندگي همين بي‌عدالتي‌اش است و عدم توانايي در قضاوتش.
حالا نمي‌خواهم موقعيت‌هاي اين فيلم را تعريف كنم. خودتان تشريف مي‌بريد و انشاءالله كه با كلاس و با فرهنگ تشريف داريد و سي‌دي تكثير شده‌اش را از كنار خيابان نمي‌خريد و براي بليط سينما هزينه مي‌كنيد و فيلم را مي‌بينيد... اما يك نكته‌اي توي فيلم بود كه به جان خودم فقط گولي متوجه‌اش شده و لاغير:‌قضيه‌ي پيانوي سر راه‌پله!
برگشتني توي مترو ذوق زده داشتيم در مورد معناي استعاري همين پيانوي سر راه‌پله حرف مي‌زديم و به دختر جوان مسافري كه مأمور مترو باهاش لاس مي‌زد مي‌خنديديم كه متوجه شديم مسير را برعكس سوار شده‌ايم و نيم ساعت است كه به سمت اشتباهي مي‌رويم و تا دلتان بخواهد حالمان گرفته شد چون ديرمان هم شده بود و حالا دختره داشت به ما مي‌خنديد.
________________________________________
پ.ن: لطفاً به استفاده‌ي رنگ سبـز و كلمه‌ي جنـ.بش در فيلم و ديالوگ ابتدايي ليلا حاتمي با قاضي توجه كنيد. شبيه به استفاده از رنگ‌ها در سه‌گانه‌ي «آبي-سفيد-قرمز» كيشلوفسكي بود. خوشمان آمد بسي.

پ.ن2: يكي توي گودر نوشته بود كه فقط يك چيز اين فيلم به شدت توجهش را جلب كرد و آن اينكه: شخصيتش خيلي شبيه شخصيت نادر بوده!!!
چطور... آخر آدم چطور مي‌تواند چنين فيلمي را ببيند و هيچ نكته‌اي (نه بازي بازيگر و نه كارگرداني و نه استفاده از صدا و نور و رنگ و نه تم داستان و نه هيچ زهرمار ديگري) توجهش را جلب نكند و فقط خودشيفتگي‌اش قلنبه بشود و به خودش بگويد: ديدي چي شد؟ معروف شدم!!! آخرش فيلم زندگي منو ساختن...

پ.ن3: قرار دادن دو شخصيت متضاد مقابل هم و واكاوي رفتارهاي‌شان در قبال هم و محيط‌شان: نادر (كسي كه ايده‌آليست و اصول.گراست. به راستي و درستي پابند است و زير بار حرف زور و مصالحه نمي‌رود حتي اگر به سودش باشد.) و سيمين (انساني خسته از مبارزه. خواهان بازگشت آرامش و امنيت به زندگي‌اش. انساني جنگ‌زده. انساني وحشت‌كشيده. انساني خسته به تمام‌معنا. كه چندان اهميتي به اصول نمي‌دهد و بيشتر در پي حصول به نتايج نهايي است.)
و ترمه (نماينده‌ي نسل آينده. نوجواني كه قرار است «روش» و «طريق» را بياموزد و انتخاب كند: مصالحه يا مبارزه؟)