یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

375: پرانووووووووووووووووووووووووول



اخطار:
1. این متن را با صدای بلند نخوانید. در اطراف، خانواده نشسته است.
2. اگر هم با صدای بلند خواندید، به ازای هر کلمه‌ی «پرانول» ، توی دلتان بگویید «آلـ.ت تنا.سلی مردانه» (چون تلفظ این کلمه در حالات شدید روانی، دقیقاً همان خواص درمانی ذکر شده برای این قرص را دارا می‌باشد)
3. من همیشه و در همه حال متأسف بوده‌ام که مرد نشدم و نمی‌توانم «پرانول»ام را به صغیر و کبیر حواله بدهم.




دیروز عصر خسته از سر کار رسیدم و «میم» زنگ زد که رسیدی خانه، وسایل‌ات را بگذار و راه بیفت برویم برای مامان یک چیزی بخریم. تولدش است.
از همان وقت یادم افتاد که مامان ازم خواسته بود تولدش یک کیک کدو حلوایی برایش بپزم.
رفتیم و تا دو ساعت بعد، میم همین‌جور من را از این مغازه به آن مغازه کشید تا دست آخر رضایت داد که به جای یک روسری تخـ.می الکی گران، یک ماهیتابه دوطرفه برایش بخریم. برگشتنی هم کلی دودوتا چهارتا کرد و حساب کتاب‌هایش را با مامان بررسی کرد و هی از من نظر خواست و من نظری نداشتم. یک جورهایی هر کدام توی ذهن خودمان سیر می‌کردیم و حواس‌مان به حرف‌های آن یکی نبود. من خسته بودم و دوست داشتم زودتر یک چیز «پرانول»ی بخریم و برویم و زودتر کیک کدویم را بپزم. می‌دانستم میم هم دست بردار نیست و قصد دارد آنقدر مرا خسته کند که دیگر جانی برایم نماند که بروم آشپزی هم بکنم. میم، زن خانه‌دار است و صبح‌ها ساعت ده یازده بلند می‌شود و صبحانه‌ی خودش و بچه‌اش تا ساعت یک بعد از ظهر طول می‌کشد و بعد الکی دور خودش می‌چرخد و حتی کارهای خانه‌اش را هم نمی‌کند تا شب بشود. برای همین است که جان اضافی دارد. صبح تا شب پنجاه شصت نفر آدم (از توی کوچه خیابان و اتوبوس و محل کار)، به هر تعداد بار که بتوانند به اعصابش نمی‌ریـ.نند و طرف حسابش فقط بچه‌اش و شوهرش است. این است که جان دارد و اعصابش می‌کشد و این دور دور زدن توی مراکز خرید، برایش یک جور زنگ تفریح هم حساب می‌شود. اما برای من صرفاً یکی از وظایف روزمره‌ام است. یک وظیفه مثل پختن کیک کدو برای تولد مامان. مثل غذا درست کردن. مثل ظرف شستن. مثل تایپ نامه‌ها و بایگانی و تمام چیزهای دیگری که توی محل کارم انجام می‌دهم. و وقتی صحبت از وظیفه باشد، یک حجم مشخص و تعیین شده‌ای از زمان و انرژی وجود دارد که شما بین وظایف‌ات تقسیم می‌کنی که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
عاقبت میم را ماهیتابه به دست، به سمت خانه‌اش روانه کردم و خودم هم پریدم توی تاکسی و رفتم خانه و تا شب عین سگ جان کندم و کارهای خانه را کردم و چیز کیک (چیز در اینجا به معنای پرانول مورد استفاده قرار نگرفته و صرفاً به معنای پنیر می‌باشد ولی بنا به سلیقه‌ی مخاطب می‌تواند در معنای پرانول نیز مورد استفاده قرار بگیرد، زیرا که تهیه این چیز کیک، خیلی کار پرانولی بود و نویسنده‌ی این سطور را بسیار خسته و لاجان نمود) و کیک کدو حلوایی پختم.
یعنی آخر شب ساعت 12 یک طرف، کیک هنوز روی گاز بود. یک طرف، لباس‌ها توی ماشین‌لباسشویی بود. یک طرف، ظرف‌ها توی ظرفشویی (سری آخرشان. چون فی‌الواقع قبلش سه چهار سری ظرف شسته بودم). حالا کارهای قبل از خواب و مسواک و فلان هم مانده بود.
صبح‌ها هر وقت الکی بیدار شوم و دیگر خواب از سرم بپرد و پلک‌هایم سبک شود، می‌فهمم که چند دقیقه دیگر ساعتم زنگ خواهد زد، اما امروز صبح اصلاً حوصله بلند شدن نداشتم. هنوز خستگی شب قبل به تنم مانده بود. رفتم که کیک خنک شده را از توی ظرف‌اش برگردانم که دیدم تمام پف‌اش خوابیده و حجم‌اش نصف شده بود. حسابی«پرانول» شدم. اما هنوز مانده بود تا کیک را برش بزنم و بفهمم تمام زحمت شب قبل‌ام، اصلاً قابل خوردن هم نیست. چون عین ژله، سفت و متراکم و خمیری شده بود و یک‌راست باید روانه سطل زباله می‌شد.
حالا این‌ها را اضافه کن به اینکه داشت دیرم هم می‌شد و هرچه شوهرم را صدا می‌کردم، بازی در می‌آورد و بلند نمی‌شد. می‌خواستم لااقل ازش کمک بگیرم که دو تکه نانی را که از فریزر بیرون گذاشته بودم برای صبحانه‌ی سر کارمان، توی پلاستیک فریزر بگذارد و چراغ‌ها را خاموش کند و بخاری را کم کند. اما او همان‌طوری داشت لفت‌اش می‌داد و من همین‌طوری داشت دیرم می‌شد.
نمی‌دانم چرا اینطور وقت‌ها کاملاً روی مود لجبازی می‌افتد و هرکاری می‌گویم برعکس می‌کند. مثلاً اینکه بهش گفتم کیک را فعلاً بگذارد یخچال تا ببینم بعداً چه غلطی می‌توانم باهاش بکنم. که نگذاشت و همان‌طوری روی گاز ولش کرد. یک تکه از نان‌هایی را هم که گذاشته بودم (یکی و نصفی برای خودم گذاشته بودم که به همکارم هم کمی صبحانه بدهم) دوباره گذاشته بود فریزر. این کارش خیلی روی مخ‌ام است که نان را بعد از اینکه یخ‌اش باز می‌شود، دوباره می‌گذارد فریزر. هرچه می‌گویم دیگر بیات شده و فقط به درد خشک کردن برای آبگوشت می‌خورد، به خرج‌‌اش نمی‌رود. یا اینکه قالب یخ یا بطری آب را وقتی خالی می‌شود، همان‌طور توی ظرفشویی قاطی ظروف چرب رها می‌کند. حالا پر نمی‌کند و دوباره به یخچال برنمی‌گرداند، به «پرانول»ام (به شما چه؟ شما فرض کن دارم. مهم نفس قضیه است.)، حتی حاضر نیست به هزاران بار تذکر بنده هم توجه کند و لااقل ظرف خالی‌اش را کنار ظرفشویی بگذارد که چرب نشود.
خلاصه اینکه از دست خراب شدن کیک و اینکه دیرم شده کفری بودم، قضیه نان‌ها دیگر منفجرم کرد و عین بشکه باروت رفتم هوا. حالا این هم ایستاده و پررو پررو حاضر جوابی می‌کند و یکی من می‌گویم و هفت تا این جواب می‌دهد و هی مزخرف می‌گوید و بدترش می‌کند.
آخرش هم می‌گوید: به خاطر یه تیکه نون، ریـ.دی به روزمون.
به خاطر یک تکه نان!
پرانول!
پرانول!
پرانول!!!
به خاطر یک تکه نان کوفتی!
تمام طول راه، یک ساعت و خرده‌ای توی اتوبوس و تاکسی زیر لب فحش می‌دهم. بعد هم که می‌رسم سر کار رگ‌های پشت گردن‌ام و طرف چپ سرم درد می‌کند. یک قرص پرانول بالا می‌اندازم (زهرمار! این یکی واقعاً منظورم همان پرانول بود. بی‌تربیت‌ها.) و تا یکی دو ساعت حال‌ام همین‌طور بد است تا کم‌کم رگ‌ها منبسط می‌شوند و سردردم ول می‌کند.
بعدتر زنگ می‌زند که مثلاً یک جورهایی عذرخواهی کند:
ببین چطور اوقات‌مون و تلخ کردی عزیزم؟ اونم فقط به خاطر یه تیکه نون!
پرانول!
پرانول!
پرانوووووووووووووووووووول!!!




شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳

374: حرف‌های نگفته‌ی پرویز

جمعه در سرما می‌رویم سینما آزادی فیلم پرویز را ببینیم. حدوداً نیم ساعت زود می‌رسیم و چون بلیط را اینترنتی رزرو کرده‌ایم، باید رسید ماشینی دریافت کنیم و به دلیل یک ربع پیاده روی در سرمای بیرون، به سرویس بهداشتی هم احتیاج داریم. توی دستشویی خانم‌ها با هیجان درباره فیلم‌هایی که دیده‌اند یا قرار است ببینند بحث می‌کنند. در حالی که توی آینه نگاه می‌کنم و دست‌هایم را می‌شویم از زن جوان بغل دستی‌ام می‌پرسم: به نظرتون کدوم فیلم خوبه؟ می‌گوید: شیار 143 خوبه. به یه بار دیدن‌اش می‌ارزه. نگاه‌اش می‌کنم. تکرار می‌کنم: شیار 143. هووووووووم! پس شیار 143... و سرم را پایین می‌اندازم و بیرون می‌آیم و از این به بعد دیگر سعی نمی‌کنم هیچ‌کس را روشن کنم که شیار 143 چه فیلم کثیفی است و با چه نوع روابطی به اینجا رسیده و عوامل سازنده‌اش چه و چه‌ها. به جهنم. همین‌قدر که خودم (و فقط خودم در این جهان بیکران) سعی می‌کنم که با خرید بلیط اینجور فیلم‌ها، پول توی جیب «جا.کشی» و «جنـ.دگی» و «چاپلوسی» و «ریا» نریزم و به جایش با خرید بلیط یک فیلم تجربی (به جای دانلود آن بعد از یک مدت) پول توی قلکِ «هنر غیر وابسته‌»ی این مملکت بریزم، برایم کافی است.
 بیست دقیقه‌ی ابتدای فیلم، کادر صفحه از بالا و پایین سیاه است شبیه این فیلم‌های قدیمی وسترن. به ذهن‌ام می‌رسد که تعمدی است. مخصوصاً در صحنه‌ای که پرویز و پدر سر میز نشسته‌اند مطمئن می‌شوم که کادر کامل است و سیاهی پایین صفحه تعمدی است. اما یکهو بانویی با آخرین تارهای صوتی حنجره‌اش از وسط سالن (درست وسط و کنار گوش بنده) هوار می‌کشد: آآآآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییییییی آپاراتچی! فیلم خرابه. درستش کن. و پس از نعره‌ی هماوردطلبانه‌ی آن بانو، یکی یکی صداهای اعتراض از گوشه و کنار سینما بلند می‌شود. بین دو احساس گیر کرده‌ام:
1.      یا من آنقدر اوسکول هستم که نقص فنی فیلم را به حساب تعمد کارگردان و تجربی بودن فیلم گذاشته‌ام؟
2.      یا اعتماد به نفس این ملت خیلی زیاد است؟
به عبارتی یا من در پذیرش و بروز افکارم خیلی بی‌اعتماد به نفس و شکاک‌ام. یا ملت در باور و بروز افکارشان، خیلی سریع و خودشیفته‌اند.
کار بدان‌جا کشید که حتی چند نفر پا شدند رفتند یقه‌ی مسئول نمایش را گرفتند و یارو را وادار کردند دوباره فیلم را چک کند و سعی کند عیب را برطرف کند، که یارو هم گفت همینی است که هست و حلقه فیلم را همین‌جوری تحویل‌اش داده‌اند و درست خواهد شد.
فیلم که یهو تمام شد (البته از نظر من چندان یهو هم که نه. من از خیلی پیشتر منتظر تمام  شدن‌اش بودم) و تیتراژ پایانی نوشت «پرویز» من به سمت پلاستیک پفک و چیپس‌هایم حمله کردم که از روی زمین جمع‌شان کنم. چون ردیف‌ها فقط یک ورودی داشت و اگر دیر می‌جنبیدم، آذوقه‌هایم زیر دست و پا له می‌شد. حالا شما تصور کن من آنچنان صدای شلق شولوق پاکت‌ها را درآورده‌ام و ملت هنوز زل زده‌اند به صفحه و منتظرند فیلم ادامه پیدا کند. مسئول نمایش هم که یادش رفته بود چراغ را روشن کند. از موسیقی تیتراژ پایانی هم که خبری نبود. عجبا! به این می‌گویند گه‌گیجه‌ی همه جانبه. کم مانده بود مثل آن خانمه صدایم را به سرم بیندازم که: بابا منتظر چه هستید؟ فیلم تمام شد.
آن از اولش که اعتراضات فقط باعث بازپخش دقایق ابتدایی فیلم و تلف شدن وقت‌مان شد، این هم از آخرش که یارو کلاً خواب بود و نفهمید فیلم تمام شده. به نظرم اگر به یک دلیل باید این بابا را بازخواست می‌کردند، آن «بی‌اطلاعی» و نداشتن دانش کافی درباره فیلمی که نمایش می‌داد بود.
بیرون آمدنی یک لالمانی همگانی حکمفرماست. هیچ‌کس نمی‌داند چه باید بگوید. توی دستشویی هم هیچ‌کس جرأت ندارد چیزی بگوید. نه بد. نه خوب. اصلاً هنوز نمی‌دانند درباره‌ی این فیلم چه باید فکر کنند و چه نتیجه‌ای بگیرند.
قیاس می‌کنم با شرایط پس از نمایش فیلم «ماهی و گربه»ی شهرام مکری. که یک گروه دانشجو که در رأس‌شان پسرکی بود که هی می‌گفت «ممنتوم»، از در سالن بیرون زدند و تا توی دستشویی‌ها هم هنوز داشتند این فیلم را با Memento مقایسه می‌کردند. باز آنجا یک حرف‌هایی (هرچند احمقانه و بی‌ربط) گفته شد. این یکی که فقط لالمانی آورد.
اما برادر شوهرم تمام یأس‌ام را با یک کلام و دوباره و دوباره تکرار همان کلام شست و برد:

ارزشش رو داشت. فیلم خیلی خوبی بود. ممنون بابت معرفیش.