شنبه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۲

480: تنهایی

دکتر زنان می گوید قرص بخور که خونریزی فیبرومت کمتر بشود. دکتر معده می گوید قرص مسکن نخور و سیگار نکش چون زخم معده مزمن داری و سرطان معده می شود. دکتر اعصاب می گوید قرص بخور و سیگار نکش و به موقع بخواب.

من اما قرص میخورم و سیگار ناشتا می کشم و شب ها نمی خوابم و گاهی گریه می کنم و به مرگ فکر می کنم و به تنهایی بزرگم.

صبحی با دیدن کوه دستمال‌های جلقی شوهرم پشت تخت شروع شد. رفته بودم تلفن را روی شارژ بگذارم که باز هم دیدم شان. ادعا می کند اینها دستمال دماغی اند اما یکی شان را با نوک انگشت برداشتم و نگاه کردم و آن مایع زرد خشکیده رویش، هرچه بود آب دماغ نبود.

بعد حین جارو زدن خانه به این فکر کردم که چقدر تنها هستم و چقدر وقتی با ح قهر بودم تنهاتر بودم. فکر کردم که باید یک روز بهش بگویم که چقدر بهش احتیاج دارم و تنها کسی  است که تنهایی ام را تسکین می دهد. یک وقت فکر نکند عاشقش هستم؟ عشق چیست؟ 

عشق چیست؟

گاهی از ح بدم می آید. گاهی از دستش عصبانی می شوم. از خساست و غرور و بدجنسی هایش. از اینکه مرا به دوستان جدیدش می فروشد. اینکه اینهمه باهاش درددل صادقانه می کنم و حتی به اندازه خواهرم باورم ندارد و باز بهم نارو می زند و دلم را می شکند. اینکه مرد است و نصف حرف هایم را نمی فهمد و لابد توی دلش بهم می خندد.

اما باز هم اینقدر بهش وابسته ام و جز او و گاهی خواهرم، کسی را ندارم. 

فکر کردم یک وقتی که با هم تنها بودیم، یک جایی، بهش بگویم یک چیزی می خواهم بهت بگویم اما نه بد برداشت کن و نه این را یک پیشنهاد در نظر بگیر و نه فکر کن می خواهم به شوهرم خیانت کنم و با تو روی هم بریزم و نه جوابی بده و نه اصلا چیزی بگو. فقط گوش کن و نشنیده بگیر. می گویم که اگر یک وقت مُردم، نگفته از دنیا نروم.

بعد فکر می کنم که به هر حال همان برداشت پیشنهاد خیانت را می کند و رفتارش عوض می شود و... او را هم از دست می دهم.

حین جارو زدن و فکر کردن به این چیزها گریه ام می گیرد و عینکم اشکی می شود و چشم هایم تار می شود و دیگر آشغال های روی زمین را نمی بینم و از خودم لجم می گیرد.

به این فکر می کنم که از این درد عظیم، از این موقعیت عجیب، یک داستان بنویسم. اما داستان دروغ است. به تنش لباس مبدل می پوشانیم. نصفش را برای سر نرفتن حوصله مخاطب حذف می کنیم و کلمات را بیخودی با کلمات مخاطب پسند جایگزین می کنیم. آدم نمی تواند از درد خودش داستان بنویسد. هرچه بگویی، آن چیزی که هست و عین حقیقت است، نیست. نمی توانم با درد خودم قصه بسازم برای لذت دیگران.

یکی هست که توی توییتر همش بهم چسبیده. چند نفر هستند در واقع. لابد عاشق زنان میانسال تنهای عصبی ناکامند که به نظرشان خوب پا می دهند. صبحی ازم تلفن یا آیدی تلگرام خواست. رویم نشد بهش برینم. ده سال است مجازی می شناسمش. یک آیدی فیک ساختم و تمام دسترسی و پرایوسی را طوری تنظیم کردم که شماره تلفنم را نبیند و نتواند بهم زنگ بزند یا هیچ رقمه مزاحمم بشود، و آن را بهش دادم. آمد پرسید سلام فلانی. چطوری؟ گفتم خوبم. می گذرد... گفت ای بابا. توی دلم گفتم کیر خر! و گوشی را پرت کردم آنطرف.

به این فکر کردم که چقدر کمبود جنسی دارم و چقدر دوست دارم لاس بزنم و چقدر همه مردان اطراف گرسنه‌ی لاس و دنبال سوءاستفاده و بعدش فرارند. از خودم و آنها و شوهرم متنفر شدم. 

فکر کردم که امروز که شوهرم آمد باز هم بهش بگویم که چقدر دارد با این سردی و ناتوانی جنسی اش به من آسیب می زند و روح و جسم مرا فرسوده می کند و چقدر ازش متنفرم و اگر یک روزی کونش گذاشتم و درش مالیدم و رفتم از دستم دلخور نشود. باز دیدم که چنین هشداری مثلا چه تاثیری می تواند داشته باشد جز خبر کردن شست آن جناب و زرنگ تر شدنش و آسیب بیشتر به خودم. اینکه از ترس اینکه قالش بگذارم همچنان چیزی به نامم نکند و نهایتا با کون لخت بیرونم بیندازد. توی این جامعه ای که زن مطلقه بدون شغل و بی پول، طعمه‌ی خوبی برای کردن و هزینه ندادن است؟

همان زن برادرم و خانم دکتر روانشناس توییتری خوب کاری میکنند که از اول دنبال یک مرد آینده دار و پولدار با شغل مناسب می گردند که آخر سر چیزی ازش به دست بیاورند و دست خالی نروند و هزینه‌ی عمر تلف شده و جوانی و سلامتی شان را از طرف بگیرند و چیز زیادی از دست نداده باشند. امثال من احمق که خودمان را با طرف همدل و یکی فرض می کنیم و هرچه داریم وسط می ریزیم و برای طرف پول و خانه و ماشین درست می کنیم، نهایتا دست خالی از زندگی مشترک خارج می شویم و یا باید بمانیم و بسازیم و ذره ذره خودمان را بکشیم. با افسردگی و قرص و شب بیداری و غصه و غذای بد.