شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

355: زندگی مثل علف هرز

ساعت شش و نیم صبح، نشسته‌ام کف اتاق. یکی از کوسن‌ها را گذاشته‌ام زیر اُپن آشپزخانه و تکیه داده‌ام و دارم مثل هر روز صبح آرایش می‌کنم که بروم سر کار. توی آینه به پوستم نگاه می‌کنم. اوضاعش اسفبار است. زرد و زار و پر از لکه‌های قهوه‌ای ریز و گودی زیر چشم و... دیگر نمی‌توانم بدون آرایش از خانه بیرون بروم، با این پوست. میان و زیر سینه‌ام می‌خارد. مدام می‌خارد. قارچ گرفته. قارچ دارد توی بدنم پخش می‌شود. لکه‌های قهوه‌ای. خارش. این و بعضی چیزهای دیگر، از علائم دیابت هستند. تقریباً تمام نشانه‌هایش را دارم و این احتمالاً بیشتر از وراثت (پدرم) حاصل زندگی ناسالم و افسردگی و غذاهای آشغال و نداشتن تحرک و پشت میز نشینی است.
خوب که چه؟ ورزش کنم و غذای سالم بخورم و به زندگی امیدوارم باشم؟ من تازگی مدام احساس بیماری دارم. بدنم دارد به سبک زندگی و شیوه‌ی تفکرم واکنش نشان می‌دهد. توهم وجود یک غده‌ی نامعلوم را در سینه‌ی چپم دارم. همین‌طوری. مطمئن هم نیستم. هیچ آزمایشی هم نداده‌ام. اصلاً دکتر هم نمی‌روم. فقط فکر می‌کنم که گاهی یک درد خفیفی آنجا حس می‌کنم و یک توده‌ای شاید باشد. لابد هست. گاهی حسش می‌کنم. گاهی هم نه. چندان اهمیتی هم بهش نمی‌دهم. اصلاً اهمیتی به زندگی‌ام هم نمی‌دهم.
سرطان سینه...
دیابت نوع دو...
ریزش مو...
قارچ...
چاقی تدریجی...
من اصلاً اهمیتی به خودم نمی‌دهم. از خودم بدم می‌آید. درد و غصه‌های روحی‌ام بس نبود، حالا جسمم هم شروع کرده به زاییدن بیماری. عین گیاهی که جوانه می‌زند.
ساعت شش و نیم صبح، کف اتاق به جلو خم می‌شوم و گریه می‌کنم. اشک‌هایم روی فرش می‌چکد. تند تند با دستمال از زیر چشمم خشک‌شان می‌کنم تا روی گونه‌هایم شره نکنند و آرایش‌ام را خراب نکنند و مجبور نشوم دوباره آرایش کنم و دیرم بشود. صدای خس خس سینه‌ام و هق‌هق‌ام را خفه می‌کنم که شوهرم بیدار نشود. وقتی توی دستمال فین می‌کنم صدای غلت‌خوردن‌اش را روی تخت حس می‌کنم.
بغض دارد خفه‌ام می‌کند. باید تنها باشم و به اندازه «کافی» با صدای بلند گریه کنم تا رهایم کند وگرنه همین‌طوری حالم بد است و سر و چشم‌هایم سنگین است و حس خفگی و تهوع دارم و نمی‌توانم بخندم. نمی‌توانم حرف بزنم.
چه شده که بدتر شده‌ام؟ به خاطر فیلم «زندگی مثل گل سرخ» بود؟ به خاطر شوهر خاله‌ام که دیروز رفتیم دیدنش و سرطان دارد و عین چوب خشک لاغر و رنگش زرد شده ؟ به خاطر دختر خاله‌هایم است که مثلاً خیر سرشان تحصیل کرده‌اند و دکترند و مجردند و به من می‌گویند «دیگه نوبت توئه بچه بیاری!» و «نمی‌خوای بچه بیاری؟»؟
من حالم بد است. احساس بیماری می‌کنم. روح و جسمم بیمار است. دردهای روحی‌ام آنقدر زیاد بوده‌اند، فکرهایم آنقدر پریشان و جورواجور بوده‌اند که مثل شیره‌ی درخت، از گوشه و کنار زندگی‌ام بیرون می‌زده‌اند. می‌شده‌اند دفتر خاطرت. می‌شده‌اند وبلاگ. یا در حال راه رفتن توی خیابان، صدایم را با گوشی‌ام ضبط می‌کرده‌ام و فقط حرف می‌زده‌ام تا ذهنم را خالی کنم. من شیوه‌ی سبک کردن روحم را خیلی وقت است کشف کرده‌ام. اما سبک کردن جسم...؟ وقتی جسم شروع به زایش درد می‌کند، چطور باید از شرش خلاص شد؟ با جراحی؟ با بریدن و برداشتن عضو بیمار؟ من از سر تا پایم بیمار است. «درد» را چطور می‌توان از رگ و ریشه‌های روح و جسم، جراحی کرد و بیرون کشید؟
به شوهرم بگویم؟ خودش هزارتا بدبختی دارد. فکر چک‌های پاس نشده. مشتری‌های بدحساب. بعد هم انگ افسردگی و روانی بودن بخورم؟ انسان، تنهاست. حتی وقتی ازدواج می‌کند تنهاتر هم می‌شود. بهتان ثابت خواهم کرد یک روزی. امروز نه. امروز حوصله‌ی ثابت کردن چیزی را به کسی ندارم.
توی وبلاگم بنویسم؟ بچه‌های گوگل پلاس شروع به نمک ریختن توی کامنتدانی می‌کنند که: ای بابا باز «چسناله»؟ و یا در نصیحت کردن‌شان و روانکاوی‌کردن‌شان باز می‌شود. یا معلومات‌شان را از NLP و تلقین توی کامنتدانی‌ام استفراغ می‌کنند. من نمی‌خواهم وقتی از دردهایم می‌نویسم، وقتی از این وقت صبح شنبه‌ام می‌نویسم تا سبک بشوم، جلوی شنونده و خواننده‌ام یک زن احمق زرزرو به نظر برسم. من نمی‌خواهم دردهایم دستمایه‌ی خنده‌ی غریبه و آشنا بشود. وبلاگ نمی‌نویسم که مضحکه‌ی خاص و عام بشوم. دارم می‌نویسم چون که راه دیگری برای تسکین دردهایم، برای نشتر زدن به این غده‌ی چرکین و تخلیه کردنش از چرک و زردابه نمی‌شناسم.
آدم تنهاست. آدمی که حتی نمی‌تواند به شوهرش و به پدر و مادرش و به دوستان نزدیکش از دغدغه‌های ذهنی‌اش بگوید و چرند تحویل نگیرد، تنهاست. و آدم تنها فقط می‌تواند برای غریبه‌ها بنویسد و بگوید تا احساس خفگی‌اش کمتر بشود.
شوهرم بی‌دلیل ده دقیقه زودتر از هر روز بیدار می‌شود. به عکس هر روز که باید چند بار صدایش می‌کردم تا بلند شود. شاید حال و روزم در هوا منتشر شده و رفته آن اتاق و در خواب آزارش داده. شاید چیزی حس کرده.
می‌گوید: سلام. صبخیر. می‌گویم: سلام. می‌رود دستشویی و می‌آید و دور خودش می‌چرخد و حاضر می‌شود و در حین رد و بدل کردن جملات روزمره و کاربردی (این و بده. اون و بده. نون رو بذار تو پلاستیک فریزر. پنیر با خودت ببر. پنجره رو ببند...) متوجه می‌شود که کم‌حرف‌تر و بی‌حوصله‌تر از هر روزم. می‌پرسد: خوبی؟ جواب نمی‌دهم. چون نمی‌توانم دروغ بگویم. فکر می‌کند نشنیده‌ام و بی‌خیال می‌شود. از در بیرون می‌زنیم. بی‌حرف. توی خیابان کمی جلوتر باز می‌پرسد: خوبی؟
-نع.
+چرا؟
- چون که من...
معلق می‌مانم میان چگونه گفتن. چگونه شروع کردن. از کجا... هرجور کلمات را در دهانم می‌چرخانم تا از سمت خوب‌ترش بیرون بدهم، می‌بینم باز نتیجه یکی است: «تو افسرده‌ای. تو مریضی. تو استرسی هستی و داری منم استرسی می‌کنی. ما باید سعی کنیم امیدوار باشیم. ما باید به خوبی‌های زندگی‌مون فکر کنیم. دیگران به ما حسودی می‌کنن اونوقت ما نشستیم و صب تا شب منفی‌بافی می‌کنیم...». همیشه همین جواب‌ها را دیر یا زود می‌شنوم. حتی بعضی‌هایشان را نگه می‌دارد، وسط دعوا تحویل‌ام می‌دهد: «کی مریضه؟ تو. کی روانیه؟ تو...». انگار که بخواهد با اثبات مریضی روح و جسم من، برای خودش امتیازی کسب کند. انگار که مثلاً فوتبال جام جهانی است که بخواهیم با کشف نقاط ضعف همدیگر، دردهای همدیگر، از هم امتیاز بگیریم. زندگی اینطوری است. باید فرو بخوری و دم نزنی. چون که تنها هستی.
+ نگفتی چرا؟
- ولش کن...
ساکت می‌شود. بعد بحث را عوض می‌کند و درباره‌ی یک چیز دیگر حرف می‌زند. اینطوری شاید بهتر باشد. اما بغض هنوز دارد خفه‌ام می‌کند و به دنبال یک وقتی هستم که توی خانه تنها باشم. در را ببندم. پنجره را ببندم. داد بزنم و گریه کنم. گریه کنم و توی سر خودم بزنم. بیفتم کف زمین و غلت بزنم و سرم را به زمین بکوبم و گریه کنم.
چرا خواستگار دخترخاله‌ام بهش گفته بود که ازدواج نکردن، زن‌ها را افسرده می‌کند؟
چرا ازدواج حال مرا بهتر نکرد؟
چرا هیچ چیز بهتر از قبل، بهتر از هیچ‌زمانی به نظر نمی‌رسد؟
من بدتر از همیشه‌ام.

پ.ن: می‌دانم اینجا را می‌خوانی. اما خواهش می‌کنم این یک بار را خفه شو و زبان به دهان بگیر و درباره‌اش با من حرف نزن. تو نمی‌توانی کمکی به من بکنی، مگر اینکه تغییری در شرایط بدهیم.
اگر قرار است من فکر کنم یک آدم به باد رفته‌ی حرام‌شده‌ی داغان نیستم که دارم پیر می‌شوم، باید من این آدم به باد رفته‌ی حرام‌شده‌ی داغانی نباشم که دارم پیر می‌شوم. این ربطی به حس ندارد. و به تلقین. احساسات آدمیزاد از واقعیت سرچشمه می‌گیرد. باید واقعیت را عوض کرد، نه احساسات ناشی از آن را.
پ.ن2: دیگران هم لطفاً خفه بشوند. خودم همه‌ی حرف‌هایی را که می‌خواهید بهم بزنید فوتِ آب‌ام.
پ.ن3: وبلاگ خودم است. چهاردیواری اختیاری!

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۳

354: خواص مواد

توی اتوبوس یکدفعه به این فکر می‌افتم که پاییز... نه. اصلاً تمام فصل‌ها مثل عسلِ سرد می‌مانند که قاشق توی‌شان فرو کنی. به سختی قاشق را درون خود می‌پذیرند. سطح‌شان در اطراف قاشق، گود می‌رود و به پایین کشیده‌می‌شود. قاشق درون‌شان است اما هنوز سعی می‌کنند در مقابل‌اش مقامت کنند. و وقتی قاشق را بیرون می‌کشی، تا مدت‌ها به دنبالش کش می‌آیند و رهایش نمی‌کنند.
فصل‌ها دیر ما را به خود می‌پذیرند و دیر رهای‌مان می‌کنند.
مثلاً همین پاییز. نزدیکی‌های آخر مهر، هنوز تابستان است. و اواسط دی، هنوز پاییز است. برای ما مردم تهران،‌ تنها فصلی که قبل از پایان رهای‌مان کرده است، زمستان است.
گاهی مزه‌ها خاصیت فیزیکی می‌یابند. گاهی بوها. گاهی خاطرات. همه‌ی چیزهای دنیا از جنس فیزیک است. جسمیت دارد. جنسیت دارد. و خواص مادی خودش را دارد. مثلاً همین فصل‌ها که گفتم. چه کسی باورش می‌شود که چیزی از جنس زمان، خواص یک ماده را داشته باشد؟
انسان‌ها هم همین‌طور هستند. بعضی‌هایشان به طور واضح خاصیت سیال یا جامد یا گاز را دارند.
خیلی چیزها به خیلی چیزها شبیه‌اند. خیلی چیزها. و من گاهی که دقت می‌کنم می‌بینم‌شان. و گاهی که حوصله کنم می‌‌نویسم‌شان. و گاهی که پا بدهد و متن قرص و محکمی در بیاید،‌ روی وبلاگم می‌گذارم‌شان. قبلاً یک جایی گفته بودم که آپ کردن وبلاگ، برای من مثل موعظه‌ی یکشنبه‌ی کشیش‌هاست. بود. حالا دیگر نیست. زمانی بود که خواننده‌های زیادی داشتم (روی وبلاگ قبلی) و ازم می‌خواستند که در آپ کردن وبلاگ نظم داشته باشم. مجبورم می‌کردند. و همین باعث می‌شد مقید باشم به نظم. به فکر کردن. به یافتن سوژه‌ی جدید و نوشتن‌اش. به معنی‌دار بودن و مقدمه و مؤخره داشتن نوشته‌هایم. به خودسانسوری برای فیل.تر نشدن. اما حالا دیگر برایم مهم نیست. آدم وقتی در فضایی غیرمجاز فعالیت‌می‌کند،‌ نظم و تقید را از دست می‌دهد. وقتی خواندن‌ات برای دیگران،‌ رد شدن از هفت خوان رستم است. وقتی کامنت گذاشتن توی وبلاگت، عذاب الیم است... تو هم دیگر به نوشتن و خوب نوشتن و معنی‌دار بودن مقید نخواهی بود.
شوهرم نیست. دندان‌پزشکی است. وقتی هست، نمی‌توانم فکر کنم. نه اینکه آدم سخت و گیردهنده و مزاحمی باشد یا بخواهد زیادی فاعل‌بازی در بیاورد و مانع من بشود. اتفاقاً خیلی هم سیال و آرام است،‌ از جنس آب. همیشه فکر می‌کنم اگر کسی مثل برادرهایم بود، چطور می‌توانستم تحمل‌اش کنم. کسی که مدام ور بزند. خودش را خیلی آدم حساب کند. زن‌اش را ناقص‌العقل و ضعیفه و مزاحم و مخل آسایش و کنیز و کلفت بداند. از سر کار بیاید و لم بدهد پای ماهواره و یک مشت غلط اضافی دیگر بکند. چنین مردی، ذاتاً فاعل و حامی و با جربزه و سرسخت و جامد است. درست. اما من این مرد را از اول هم نخواسته‌ام. چون من خودم فاعل‌ام. سرسختم. اصول خودم را دارم. اگر خانه باشم و بخواهم پای کامپیوتر بنشینم و چیزی بنویسم (البته که پیش نیامده) شوهرم باید از پای کامپیوتر بلند شود و این حق را به عنوان یک انسان برای من هم قائل باشد که: الأن، کار من مهم‌تر از اوست.
از همه چیز مهم‌تر این است که شوهر من به برابری زن و مرد معتقد است و برادرهایم نه. همین کافی است. دیگر توضیحی لازم ندارد.
در هر صورت، اما وقتی توی خانه است،‌ حضور فیزیکی یک نفر دیگر، فکرم را مشغول می‌کند. هست. دارد راه می‌رود و با من حرف می‌زند و ازم انتظار دارد باهاش در تماس باشم. من اما وقتی می‌نویسم، ارتباطم را با دنیا قطع می‌کنم. مثل لاکپشت در لاک خودم می‌روم. چیزهای غریبی به ذهنم می‌رسد که نمی‌خواهم با کسی،‌ به شیوه‌ای غیر از نوشتن، در میان بگذارم. نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم یا او وسط حرف‌ام بپرد (که معمولاً کار همیشگی‌اش است و عصبی‌ام می‌کند چون یادم می‌رود چه می‌خواستم بگویم).
تنهایی توی خانه مرا به ویژگی‌های خاص خودم برمی‌گرداند و تبدیل به آن من گذشته‌ام می‌کندم. مثلاً همین الأن که روی تخت الکی دراز کشیده بودم و سعی می‌کردم از نبود شوهرم در خانه، نهایت استفاده را برای خوابیدن بکنم و... خوابم نمی‌برد و هی بیخودی گرم و سردم می‌شد و یادم می‌افتاد در را از پشت قفل نکرده‌ام و با توجه به خرابی قفل،‌ ممکن است خوابم ببرد و یکهو خودش باز بشود و یک خری بیاید سروقتم و مزخرفات دیگر...، یکهو به این فکر افتادم که در کمدهای کوچک تعبیه شده بالای تخت چه دارم؟ غلت خوردم و در کمد را باز کردم: یک جعبه‌ی پاسور چوبی که از شمال خریده‌ام. یک جامدادی چوبی کشویی. یک عروسک پولیشی فیل با موهای نارنجی که نشسته و لنگ‌هایش را باز کرده و قیافه‌ی احمقی دارد. یک فیلم ویدئویی از جشن تولدم در سال 81 که همه بودند و آن «همه»، خیلی‌هایشان هنوز هم هستند،‌ از جمله همین شوهرم! و دو تا گوی قرمز از این ژاپنی‌ها که برای تمرکز یا نمی‌دانم چی توی مشت می‌چرخانند و از توی‌شان صدای طنین زنگی مذهبی به گوش می‌رسد.
توی دکوری بالای تخت چه داشتم؟ چهارتا شمع به شکل گل رز. یک کاردستی به شکل قابی که یک گل رز کوچک خشک شده وسطش است و لااقل ده سال پیش درستش کرده‌ام و نمی‌دانم چرا هنوز نگهش داشته‌ام. ساعت رومیزی کوکی. ریموت کنترل پنکه. و دو عکس کوچک از عروسی سین. از همین‌ها که برای مهمان‌ها می‌زنند و روی یک تکه چوب چاپش می‌کنند (می‌چسبانند).
سین. سین رفته. دو سال می‌شود. و حالا دیگر زندگی‌اش توی کانادا سر و سامانی گرفته. حالا دیگر فقط گهگداری توی فیس‌بوک پای عکس‌هایش کنار فلان دریاچه و فلان شهر و توی فلان مهمانی کنار دوستانش، لایک می‌زنم. سین رفته. تمام شده. دیگر سین‌ای در کار نیست. از عروسی خودم هم که عکسی ندارم. اصلاً عروسی نگرفتم که فیلمبردار و عکاسی در کار باشد. پس عکس‌های عروسی سین بالای تخت من چکار می‌کند؟
عجیب است. این عکس‌ها دو سال و نیم است که دور و بر من هستند و به عنوان دکوری اینجا و آنجا ازشان استفاده کرده‌ام. خانه‌ی پدرم که بودم، توی کتابخانه، جلوی کتاب‌ها بودند و اینجا بالای تخت... و حالا بعد از دو سال و نیم تازه به این فکر افتاده‌ام که: عکس‌های عروسی یکی دیگر،‌ یکی که برای همیشه رفته کانادا، یکی که عروسی‌اش هیچ معنای خاصی برای من نداشته و صرفاً جشنی عجولانه و سرسری بوده که دخترعمه‌ی عزیز من برگزار کرده و بعدش به سرعت و برای همیشه دور شده و رفته است... عکس‌های عروسی سین، که دیگر نیست و نخواهد بود،‌ بالای تخت من چکار می‌کند؟ هیچ کار! به همین سادگی. و به همین سادگی برشان می‌دارم و می‌گذارم‌شان توی یکی از کمدهای کوچک بالای تخت و به جایشان آن جعبه‌ی پاسور چوبی را می‌گذارم که گاهی برش دارم و برای خودم فال بگیرم... و آن دو گوی سرخ ژاپنی را، که وقتی دارم فکر می‌کنم، توی دست بچرخانم‌شان. بچرخانم‌شان و به صدای زنگ آرامبخش‌شان گوش کنم
من به سنی رسیده‌ام که دیگر نباید خودم را بابت چیزی اذیت کنم. دیگر نباید دنبال چیزهای آزاردهنده و یادآوری کننده بگردم. این روزها گذر زمان را به خوبی بر روی پوستم حس می‌کنم. مثل نسیمی که نیمه‌شب تابستانی که روی پشت‌بام خانه‌ای در ییلاق خوابیده‌ای، از روی پوستت گذر می‌کند. من زمان را با گوشت و پوستم احساس می‌کنم. و همین است که چهارتا گلدان گرفته‌ام و با دقت و منظم بهشان آب می‌دهم. و ماهی فایتر گرفته‌ام. دو تا. و با دقت و منظم بهشان غذا می‌دهم. و وقتی تنها هستم می‌خورم و می‌خوابم و سریال‌های کره‌ای از تلویزیون نگاه می‌کنم.
گلدان و ماهی یعنی ماندن. یعنی عادت کردن و خو گرفتن و آرام بودن. یعنی پذیرش زندگی.
من دیگر نمی‌خواهم خودم را آزار بدهم.
فقط گاهی که تنها هستم، به شباهت چیزها فکر می‌کنم. به چیزهایی که شبیه چیزهای دیگر هستند. به چیزهایی که چیزهای دیگر را تداعی می‌کنند. به قوانین فیزیک درون همه‌ی چیزها. به گذر زمان.
تنهایی فکری‌ام می‌کند.
تنهایی غمگین‌ام می‌کند.
آدم باید دور خودش را با گل و ماهی و شوهر و بچه و مهمان پر کند.
شوهرم چرا نیامد؟


-----------------------------------------
پ.ن:‌ عنوان پست،‌ نام یکی از درس های هنر است.
پ.ن2: عکس را همین الان با دوربین مبایل گرفتم.
:)

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

353: سوالات فلسفی یک ماهی فایتر افسرده

 یکی از ماهی‌های فایترم افسردگی گرفته. تابلو بود. یک جانوری که غذا نخورد و تکان هم نخورد و مجبور باشی بزنی توی سرش که متوجه بشود برایش غذا ریخته‌ای، و الأن یک ماه است اینطوری است و هنوز نمرده،‌ پس نتیجتاً مریض نیست، افسردگی گرفته.
به سرم زده بود بیندازمش زیر دست این یکی، اینقدر بزندش و عین سگ دور تنگ بدواندش که افسردگی از سرش بپرد. بعد دیدم اگر نتوانم به موقع نجاتش بدهم،‌ شاید زیر دست این یکی هار وحشی تلف بشود. بعد خونش میفتد گردن من. از آزار جانواران و گیاهان اصلاً‌ لذت نمی‌برم. یک پسرخاله‌ای دارم بچه که بود از کشتن و جراحی و آزار و اذیت جانوران لذت می‌برد. مثلاً یک بار جوجه‌ی مرده‌ی ما را زد با سنگ له و لورده کرد و جوری این کار را کرد که انگار دارد ازش لذت می‌برد. حالا ما داشتیم آن طرف جیغ و ویغ و عق می‌زدیم و نزدیک بود بگیریم قیمه قیمه‌اش کنیم. یک بار هم ملخ‌ها را ریخته بود توی قوطی تن ماهی و زنده زنده روی آتش کباب کرده بود. یک بار هم مارمولک دار زده بود. لابد فکر می‌کنید دارم خاطرات بچگی قاتل زنجیره‌ای فیلم اره را تعریف می‌کنم. نخیر. ایشان در حال حاضر یک انسان نرمال با یک عدد زن و بچه و خانه و تشکیلات می‌باشند و در کار و زندگی که بسیار موفق هستند و چشم فامیل درِ کیون‌شان. مریض، منم. مریض، تویی که الأن پای اینترنت نشسته‌ای عوض پول در آوردن.
خلاصه این بدبخت ماهی فایترم افسردگی گرفته و من متأسفانه کار چندانی نمی‌توانم برایش بکنم. یعنی اگر قرار باشد بگردم برایش گیاه طبیعی و یا مصنوعی آبزی پیدا کنم و تنگش را تبدیل به آکواریوم آب شیرین کنم و غذای فیلان برایش بگیرم و روزی چند نوبت برایش ادا اصول در بیاورم و استر.یپتیز کنم و بگویم ماهی صفت بیاید برای ماهی‌ام لطیفه تعریف کند... همان ترجیح می‌دهم افسردگی بگیرد و از افسردگی بمیرد. والاع!
یک آدم عاقل و باقل که خودش را اسیر سه سانت و نیم ماهی فایتر نمی‌کند. لعنت به من اگر دیگر جانور زنده توی خانه نگهدارم. هی لیلی به لالای‌شان می‌گذارم و این‌ها زرت زرت می‌افتند می‌میرند و هی من عزا بگیرم و دق بخورم که چی؟
آن طرف سه تا گلدان گل از بازار گل محلاتی خریده‌ام که دوتایشان به حمدالله خوبند و سلام می‌رسانند و یکی‌شان که کاکتوس بی‌تیغ است دارد زرد و زار می‌شود و من نمی‌دانم چه غلطی بکنم.
به درک. مگر توی این دنیای گنده‌ی بی‌رحم چه کاری از دست یک کاکتوس چسکی یا یک ماهی فسکی، بر می‌آید. اصلاً مگر دنیا دست من است که جان موجوداتش را نجات بدهم. من این را به عنوان یک شیء تزئینی کوفتی برای خانه‌ام خریده‌ام. حالا اگر با شرایط من و آپارتمان و سبک زندگی‌ام (همین‌قدر نور، همین‌قدر آب، همین‌قدر غذای ماهی و رسیدگی) کنار آمد که می‌ماند. اگرنه بگذار بمیرد. بگذار همان یک ماهی بماند و همان دو گلدان. مگر کسی از من می‌پرسد که این دولت و این حکومت را می‌خواهی یا نه؟ مگر غیر از این است که هر کس نتوانسته با این شرایط زندگی کند یا رفته یا دارد برای مهاجرت اقدام می‌کند و این‌ها هم که مانده‌اند یا با این شرایط جورند یا افسردگی گرفته‌اند و دارند زرد و بیمار می‌شوند و یواش یواش می‌میرند. مگر آن گنده‌تر از من که من شیء تزئینی خانه‌اش هستم،‌ حاضر است سبک زندگی و شرایطش را به خاطر من تغییر بدهد و لی‌لی به لالای من بگذارد؟ نخیر. زندگی همین است. همین‌قدر بی‌معنی و سخت و بی‌مهر.
مادر شوهرم می‌گوید بعد از حاجی‌خوران امشب بیایید خانه‌ی ما. من می‌گویم دیشب که شما خانه‌ی ما بودید و تازه همدیگر را دیده‌ایم. می‌گوید: تا وقتی من زنده‌ام،‌ هر پنجشنبه چه بگویم چه نه، به خانه‌ی من دعوتید.
«تا وقتی من زنده‌ام» یعنی: مگر من چقدر زنده‌ام؟ با من بسازید. هرکاری من دوست دارم انجام بدهید. با دل من راه بیایید.
«تا وقتی من زنده‌ام» یعنی: جلب ترحم!
مگر من خودم تا کی زنده‌ام که بخواهم برای کس دیگری دل بسوزانم؟ حالا گیریم که یک نفر از شما پیدا شود و از قول موثق خود خدا به اطلاع بنده برساند که من به مرگ طبیعی خواهم مرد و تا هفتاد سالگی عین سگ همینجوری زندگی خواهم کرد. که چی؟ یعنی سی و پنج سال دیگر وقت دارم. یعنی دقیقاً نصفش را آمده‌ام. نصفه‌ی خوبش را. و نصفه‌ی بدش مانده. یعنی شما می‌گویی این سی و پنج سال را هم وقف تمام پیران و بی‌کسان و مادران و پدران و مادر‌شوهران و پدرشوهران دنیا کنم؟ یعنی شما می‌گویی بنگاه خیریه راه بیندازم هی هر هفته یک عده را جمع کنم ببرم آسایشگاه‌های سالمندان و پرورشگاه‌ها؟
سی و پنج سال عمر کمی است که چه وقف خودت کنی و چه وقف دیگران، قبل از اینکه بفهمی می‌گذرد. پس بهتر نیست به جای پول ریختن توی فعالیت‌های مذهبی و عام‌المنفعه و عوض کردن لگن پر از شاش و عن بیماران و تسکین دادن دل دردمندان آن را وقف خودت و خوشی‌هایت کنی؟ اگر همه‌ی این کارها را کردی و کسی پیدا نشد روزگار پیری به داد خودت برسد،‌تخم کی را می‌توانی بگیری؟ اگر بچه‌ات هم گذاشت و به خاطر تحصیل و منافع خودش، مهاجرت کرد رفت یک گورستان دیگر و فقط برای تقسیم ارث‌ات پیدایش شد،‌ می‌خواهی به که شکایت کنی یا کدام عمر رفته را بازگردانی و جور دیگری عمل کنی؟
.
.
.
و اینطوری است که من دیگر مسئولیت هیچ موجود زنده‌ای را (ولو توله‌ی آدمیزاد) قبول نخواهم کرد. چون که ممکن است از جستجو درباره‌ی افسردگی یک ماهی فایتر و زرد شدن گلبرگ‌های یک کاکتوس بی‌تیغ شروع شود و به سوالات جدی و اساسی مثل «چرا باید خوب بود» و «چرا باید تولید مثل کرد» و «چرا باید برای بقا تلاش کرد» برسد.
«مسئولیت پذیری» چیز خوبی نیست،‌ وقتی نمی‌دانی دقیقاً چه کسی مسئولیت تو را به عهده دارد و در صورت لزوم یقه‌ی چه کسی را از بابت بدبختی‌هایت باید بگیری.