دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

157: عمق نگاهو ببين


 نوشته شده در دوشنبه نهم اسفند 1389 ساعت 22:58 شماره پست: 191
س.ن2- :

چوب لاي چرخ ما كردند و قالب‌مان را به هم ريختند، ما هم گفتيم به مناسبت فرارسيدن سال نو، نو نوار گرديم.

از نظرات شما در اين مورد استقبال مي‌گردد. (لينك قالب‌هاي خوب را برايم بگذاريد بي‌زحمت.)

س.ن 1-:

نه، خداوكيلي شمايي كه تصادفي گذرتان اينجا مي‌افتد و يا خواننده‌ي خاموش هستيد و قلقلك‌تان مي‌گيرد كه كرمي به بنده بريزيد و كامنت توهين آميزي توي كامنت‌داني‌ام پرت كنيد و فلنگ را ببنديد بدون گذاشتن آدرس...

شمايي كه مزاحم وبلاگي بنده هستيد و كارتان شده برويد وبلاگ خانم‌هاي آنچناني و نماينده‌ي استان تهران دكتر فلاني و فلان آخوند وبلاگ‌نويس را كشف كنيد و با نام و واژگان خاص من به آن‌ها فحش بدهيد و با نام و كلمات خاص آنان به بنده توهين كنيد و يا برايم لينك عكس‌هاي آنچناني بگذاريد تا بلكه هدايت شوم...

شمايي كه تازه يك الي سه ماه است وبلاگ مي‌نويسيد و فكر مي‌كنيد با نوشتن چهار كلمه انتقاد تند و آتشين به بنده و وبلاگم و زير سوال بردن هفت جد مرحومم و شخم زدن آرشيوم مي‌توانيد بين خواننده‌هاي اين وبلاگ سري در بياوريد و مطرح بشويد دست كم در حدي كه يك سر بيايند استعدادهاي بينظير ادبي شما را كشف كنند...

شمايي كه پشت كنكوري هستيد، بيكار و خانه نشينيد، زن خانه‌داريد، بيمار رواني تازه مرخص شده از تيمارستانيد، يا به هر نحوي از انحاء تن‌تان مي‌خارد و دنبال تفريح مي‌گرديد...

شمايي كه دانشجوي ترم يك يا دو هستيد و هنوز دست چپ و راستتان را نشناخته، سمت و سوي سياسـ.ي چپي و راستي‌تان معلوم شده، و سرتان درد مي‌كند كه مخ يكي را به كار بگيريد و رويش برچسب بچسبانيد...

شمايي كه از وبلاگ نويسي فقط پي شهرت و كميت كامنت‌هايش هستيد، حالا به هر قيمتي شده...

شمايي كه لينك‌تان نكرده‌ام و يا حالم خوش نبوده و يك زماني جواب كامنت‌تان را آنجور كه انتظار داشته‌ايد نداده‌ام و يا به وبلاگ‌تان سر نزده‌ام (مطمئناً يك بار را سر مي‌زنم) و براي‌تان كامنت نگذاشته‌ام و يا اصلاً پدرتان را كشته‌ام...

نه خداوكيلي اي تمام شماهايي كه به نحوي با بنده و اين وبلاگ مشكل داريد و هي مياييد فحش مي‌نويسيد براي من...


فقط مي‌خواهم بگويم كه مي‌دانيد كه بعد از يك سال و هشت ماه وبلاگ نويسي،‌ ديگر متخصص انواع كامنت و كامنت‌گذار مي‌شويد؟

وقتي هر بار كه كامنتداني را باز مي‌كنيد از هر ده نظر حداقل دوتايش فحش و فضيحت و سه تايش خصوصي و سه تايش دعوت به خواندن آخرين پست‌شان و حداكثر دو نظر درست و حسابي تويش هست. وقتي همه جور آدم به پستتان مي‌خورد با همه جور عقيده. كه اگر آدم كنجكاوي مثل من باشيد وسوسه مي‌شويد كه با اين آدما حرف بزنيد، چت كنيد،‌ بحث كنيد و مغز هم را پياده كنيد تا فقط كشف كنيد كه چجور آدم‌هايي هستند. كه در نهايت بعد يك سال و هشت ماه، ديگر كِرم آدم شناسي و جامعه‌شناسي‌تان هم مي‌خوابد و حسش نيست حتي.

كوتاه بياييد ايها الناس. نه ادعايي دارم. نه حوصله‌ي كل‌كل با كسي را دارم. نه برايم تازگي داريد و نه ارزش جواب‌دادن داريد. جان مادرتان از ما ... چي؟؟؟

پ.ن: خواستم يك پست از پيش نوشته شده بگذارم. اما ترجيح دادم به جايش برايتان قيافه‌ي همين الأنم را بگذارم كه دارم به زبان بي ‌زباني بهتان مي‌گويم:

وايسادين چي رو نگا مي‌كنين خب؟ بريد رد كارتون بابا. شب عيده. آرايشگاه شلوغه. وقت ندارم پست بنويسم. تأملاتم نمياد. اصلاً شماها مگه كار و زندگي ندارين همينجوري وايسادين زل زدين به من؟ (یک نقاشی بود که لینکش پرید)

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

156: من و لئو


 نوشته شده در جمعه ششم اسفند 1389 ساعت 0:52 شماره پست: 190

ديروز مريم مي‌گفت: تو انگار تكليفت با خودت روشن نيست. به حرفش فكر مي‌كنم. دلم ميخواهد بهش بگويم اينطور نيست. ولي هست.

ياد حرف قريب مي‌افتم: اگه يه بار ديگه بياي بگي دنبال كار مي‌گردم، ديگه جدي جدي از دستت ناراحت مي‌شم. تو بايد از هنرت پول در بياري، نه از يه شغل اداري...

قريب هميشه همه‌چيز را مي‌دانسته و در مقابل او من بوده‌ام كه هيچ‌وقت هيچ‌چيز را نمي‌دانسته‌ام. آدم‌هايي مثل قريب حتي اگر دو برابر سن من را نداشته باشند و فرصت پيدا كردن اينهمه تجربه را هم نداشته باشند،  باز هم انگار از همان اولش همه‌چيز را مي‌دانند و با هيچ‌چيز مشكل ندارند.

ديروز در صحنه‌اي از فيلم ايستگاه آخر، تولستوي و آن جوانك منشي‌اش در جنگل پياده‌روي مي‌كردند و تولستوي يادي از دختري كه در زمان جنگ با او خوابيده بود و سـكس با او و لذتش و مزه‌ي بدن‌هاي‌شان كرد. جوانك دستپاچه شد و فكر كرد تولستوي دارد به گناهي اعتراف مي‌كند كه از آن پشيمان است.

لئو بلند گفت: گناه؟ و قاه قاه خنديد.

از جوان پرسيد: نظرت درباره‌ي سـكس چيه؟ به نظرت اين كار اشتباهه؟

پسر گفت: نمي‌دونم.

لئو توي فكر رفت و زمزمه كرد: منم نمي‌دونم.

الأن كه دارم اين‌ها را مي‌نويسم در واقع ملت دارند همديگر را براي پيدا كردن صندلي مترو پاره مي‌كنند.

جنگ و صلح.

بله من آدم مرددي هستم. تكليفم با هيچ‌چيز روشن نيست. هميشه بر لبه‌ي درگاهي ايستاده‌ام كه نمي‌توانم تصميم بگيرم كه بروم بيرون يا برگردم تو، يا بالعكس. زندگي براي من هيچ وقت چيز معمولي و جبري و مشخصي نبوده.

نمي‌خواهم بگويم كه جبر را قبول ندارم. چرا به صورت تئوريك قبولش دارم ولي در عمل نه. يعني اگر قانون مشخصي دارد، من هنوز آن را كشف نكرده‌ام كه طبق آن رفتار و عمل كنم. اما مردم، خيلي از اين مردم جوري رفتار مي‌كنند انگار يك برنامه‌ي مدون از پيش تعيين شده به دست پدر جدشان رسيده و از او به ايشان ارث رسيده، كه اگر دقيقاً طبق آن رفتار كنند به خوشبختي دنيوي و اخروي مي‌رسند و لاغير.

من اما تكليفم هيچوقت با خودم روشن نبوده. ده سال است با پسري مي‌گردم و پنج سالش را دوست پـ.سر فابريكم بوده و كلي قول و قرار براي ازدواج گذاشته‌ايم و آنوقت من تا دقيقه‌ي نود و حتي از شما چه پنهان در وقت اضافه هم هنوز نسبت به اصل موضوع مشكوكم.

در واقع تمام موقعيت‌ها توي ذهنم مي‌شكنند و تكثير مي‌شوند به سوألات خيلي ريزتر.

در مورد  انتخاب نوع شغل (هنري- اداري- آزاد- خانه‌داري) هنوز مرددم. در مورد ازدواج (تعهد و تمام عواقبش). در مورد ادامه‌ي تحصيل تا مقاطع بالاتر. حتي در مورد رفتارم و اينكه آيا اين كه هستم دقيقاً آن آدمي است كه مي‌خواسته‌ام باشم و به نظر بيايم يا نه؟

به نظرم تولستوي هم آدم دودل و وقت تلف كني مثل من بوده. آنهمه سخنوري و نظريه پردازي كرده و دم آخر، خودش هم در شكاكيت عشق گير كرده است.
________________________________________

پ.ن: زندگي حياط-خلوتي است كه آدم مي‌تواند بدون غرغر شنيدن از ديگران در آن سيگاري دود كند و حس كند كه آزاد است و انتخاب كرده كه ريه‌هايش را به گاف بدهد.

و اگر اين حس آزادي و اختيار را حتي در اينجا ازش بگيرند و توي حلقش فرو كنند كه: خر نشو! اينجا ارض موعود نيست، اينجا فقط يك حياط خلوت فكسني است كه تو گوشه‌اش چـس دود مي‌كني و خيالات مي‌بافي... ديگر كلاهش هم اينجا بيفتد دنبالش نخواهد آمد.

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

155: روز بد براي يك موز ماهي خودشيفته


 نوشته شده در دوشنبه دوم اسفند 1389 ساعت 23:44 شماره پست: 189

مسنجرم را جوري تنظيم كرده‌ام كه به طور اتوماتيك با كانكت شدن، ساين اين مي‌شود. از آنجا كه آدم فراخي مي‌باشم همه‌چيز را در جهت راحتي خودم ترتيب مي‌دهم. بلاگفا را باز مي‌كنم و كامنت‌ها را تأييد مي‌كنم. گودرم هم كه هميشه باز است، فقط رفرش مي‌كنم و آخرين آيتم‌ها بالا مي‌آيد. معمولاً پنج شش تا از لينك‌هاي خودم آپ كرده‌اند و سي چهل تا آيتم فالو شده توسط دوستان هست. لينك‌هاي من طولاني نويسند و لينك‌هاي دوستانم كوتاه نويس. من آدم گودر نويس و گودر بازي نيستم، ولي از گودر نهايت استفاده را به نفع خودم مي‌كنم. اينجوري برايم خوب است. نگاهي به اد ليستم مي‌اندازم. دو نفر هستند. وسوسه مي‌شوم كه چراغم را روشن كنم. پشيمان مي‌شوم. به شدت. الأن بايد با كسي حرف بزنم. ولي نه هر كسي. اصلاً هيچ كسي. هيچ كسي. حالم خوب نيست.
دلم قهوه‌ مي‌خواهد الأن. توي خانه تنها هستم. عروسك خر پوليشي چشم چپول قرمز بالاي مانيتور نشسته و با چشم راست سالمش مرا مي‌پايد. فكر كن كه الأن با اين دل و روده‌ي ناميزانم قهوه هم بخورم.
دلم مي‌خواهد حرفي بزنم كه خيلي شخصي است و گفتنش برايم خوب نيست. لذا از هر چيزي حرف خواهم زد الا آن چيز. بهم گير ندهيد الأن. حالم خوب نيست. در واقع خيلي هم بد است.
من سردم است يا خانه سرد است يا... پرده‌ تور را كنار مي‌زنم: هوا ابري است. اين پرده‌ي تور را به ندرت در طول روز كنار مي‌زنم. يعني در واقع فقط صبح‌ها پرده‌ي ضخيم و تيره‌ي زيري را جمع مي‌كنم كه نور بيايد داخل و صبح شده باشد. اينطوري هر وقت كه دوست داشته باشم صبح مي‌شود. اما پرده‌ي تور را نه. امروز ناگهان هوس مي‌كنم كه دختري باشم كه نزديك پنجره‌اش پاي كامپيوتر نشسته و تايپ مي‌كند. زمان سهراب سپهري «حوري، دختر بالغ همسايه/ پاي كمياب‌ترين نارون روي زمين...» با دفتر خاطراتش مي‌نشست و مي نوشت. اما حالا دختر ترشيده‌ي همسايه را فقط روزهاي ابري مي‌توان ديد كه با موهاي فري كه با كليپس سفيد پشت سرش جمع كرده و عينك قاب كائوچويي اش پاي كامپيوتر قوز كرده و تايپ مي‌كند. الأن چه چيز اين صحنه مي‌تواند آدم را عاشق كند؟ بيخود نيست كه دختر همسايه ترشيد.
جداً سردم است. بلند مي‌شوم و شومينه را زياد مي‌كنم. كافي نيست. تا خانه گرم شود طول مي‌كشد. من  همين الأن دارم مي‌ميرم از سرما. سويشرت خاكستري زيپ دارم را مي‌پوشم و يك دفعه به ريخت خودم توي آينه نگاه مي‌كنم:‌ اين شلوار قرمز زانو انداخته در حال حاضر خيلي مضحكم مي‌كند. چطور است يك خرده خوش تيپ بشوم؟ برايم خوب است. مي‌روم شلوار طوسي روشنم را از توي كشو در مي‌آورم و مي‌پوشم و زيپ سويشرت را بالا مي‌كشم. خيلي اسپرت شدم. اما هنوز سردم است. مثل كساني هستم كه توي يخبندان گير كرده‌اند و اگر همين الأن گرم نشوند، ممكن است بميرند. زمان، اينجور وقت‌ها خيلي تعيين‌كننده است. در آخرين اقدام جوراب‌هاي كلفت حوله‌اي‌ام را پيدا مي‌كنم و مي‌پوشم. دو سه دقيقه طول مي‌كشد تا سيستم حرارتي مركزي بدنم دوزاريش بيفتد كه ديگر بايد گرم شود. بعد گرم مي‌شوم. اما حالم هنوز بد است.
عطش دارم. مي‌روم از يخچال دو تا ليمو شيرين و يك پرتقال مي‌آورم و توي بشقاب روي ميز كامپيوتر مي‌گذارم تا در فواصل كار بخورم. عطشم و پوست پوست شدن لبم ممكن است  از گرمي خونم باشد. شايد زياد شكلات و شيريني خورده‌ام اين چند روزه. چند تا عروس داشته‌ايم توي آرايشگاه و همه هم شيريني آورده بودند و ما مدام با چاي مي‌خورديم. شايد. اما ديشب رسماً تمام پوست لبم را در حين صحبت با تلفن كندم و به گوشت رساندمش.
پنج صبح خوابيدم و از ساعت هشت صبح و حتي قبل‌تر بيدار بودم و غلت مي‌زدم. فكرم درگير بود. ذهنم متمركز نمي‌شد. حالم بد بود. شام نخورده‌بودم و همان نصفه شبي هم داشتم از گرسنگي مي‌مردم. ساعت ده به زور بلند شدم و درب و داغان تخت را مرتب كردم و موهايم را جمع كردم و به سرم زد قيافه‌ام را روبراه كنم و بروم شركتي كه كار مي‌كردم براي تسويه حساب. آنهم چه روزي! فكر كن كه من با اين اعصاب بروم آن خراب شده و با يارو سر دويست سيصد تومان دهن به دهن بگذارم. با منشي يارو تلفني و دوستانه هماهنگ كردم كه سه شنبه يك وقتي برايم تنظيم كند كه بروم شركت. اين يكي از سرم گذشت.
كمي صورتم را اصلاح كردم و زير ابروهايم را تميز كردم و خواستم حاضر شوم و بروم آرايشگاه كمك شيوا كه امروز از كله‌ي سحر عروس داشت... اما هر كاري كردم نتوانستم خودم را راضي كنم كه با اين ذهن مشوش بروم آرايشگاه. فكر كن كه خودم را در اين وضعيت رو به موت پرت كنم وسط آرايشگاه شيوا با آن رنگ‌هاي سرخابي و زرد و قرمزي كه به طور تصادفي و در هم پاشيده شده روي ديوار‌هايش و آن موزيك‌هاي درپيت با صداي جيغ جيغي بلند خواننده‌هايشان.
نه. به هيچ عنوان نمي‌توانم. امروز از خانه بيرون نمي‌روم. فكرم مشوش است. بايد از سكوت و خالي بودن خانه استفاده كنم و سر و صورتي به افكارم بدهم. ديگر چنين فرصتي پيدا نمي‌كنم.
خوابم مي‌آيد. سرم سنگين است. چشم‌هايم قرمز شده و مي‌سوزد. از بي‌خوابي ديشب و تهوع و گريه‌ي صبحي است.
صبح تا چشمم را باز كردم يادم افتاد كه از ديروز ظهر چيزي نخورده‌ام و بايد چيزي بخورم. اما ديشب مسواك نزده بودم و اول بايد مسواك مي‌زدم. در حال مسواك زدن، آنقدر معده‌ام آماده بود كه به محض اولين برخورد مسواك با ته دهانم عق زدم و بعد هم عق‌زدن‌هاي زنجيره‌اي و الي آخر تا تهوع كامل كه چيزي نبود غير از برگرداندن يك آب زرد تلخ. معده‌ام خالي بود... و مبايلم همين‌جور زنگ مي‌خورد و من داشتم بالا مي‌آوردم و به خودم تلقين مي‌كردم كه مي‌توانم از پس اينهمه بر بيايم و از سر بگذرانم‌شان...
با نفس‌هاي مقطع و سرفه‌هاي هيستريك وارد اتاق شدم. گوشي‌ام باز شروع كرد به زنگ خوردن. يك لحظه تصميم‌ام را گرفتم و گوشي را برداشتم... (بقيه‌اش به خودم مربوط است. باور كنيد.)
________________________________________
پ.ن: بعضي از اين آدم‌ها اين فضاي مجازي را خيلي جدي گرفته‌اند. مسابقات‌اش را. شهرت‌اش را. روابطش را. و شكست‌ها و موفقيت‌هايش را. انگار كه چيزي هم عايدشان مي‌شود. انگار كه مخاطبشان چند نفر هستند. انگار كه حذف يك وبلاگ چقدر سخت است. انگار كه همه‌چيز ارزش حفظ كردن را دارد و ادامه‌اش با تمام اين اعصاب خردي‌ها و تنش‌ها.

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

154: در جستجوي زمان از دست رفته


نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم بهمن 1389 ساعت 20:30 شماره پست: 188

سكوت سرشار از ناگفته‌هاست/ مارگوت بيگل با صداي احمد شاملو
صداي پاي آب/ سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي
مدايح بي صله/ شعر و صداي شاملو
باغ آينه/ شعر و صداي شاملو
نيما/ صداي شاملو
فدريكو گارسيا لوركا/ ترجمه و صداي شاملو
ويكتور خارا/ صداي شاملو

نمي‌دانم چند سال است اين نوارهاي تِيپ را داشته‌ام. اولين‌اش به گمانم صداي پاي آب بود كه مال سال‌هاي 75-74 است. سال‌هاي نوجواني كه عاشق سهراب بودم. بعد نيما. بعد شاملو. و بعد ترجمه‌هاي شعر جهان...
امشب كه داشتم به قيمت مرتب شدن جاكتابي‌ام، از قسمتي از گذشته‌ام دل مي‌كندم، به اين نوارها برخوردم كه مدت زيادي است ويلان مانده‌اند و هيچ استفاده‌اي هم ندارند. حتي نمي‌شود مثل نامه‌هاي سال‌هاي 71 تا سال اول دانشگاه، هي دوباره خواندشان و كلمات‌شان را مرور كرد و از روي دستخط‌هاي كودكانه و ناشيانه حدس زد كه طرف در حين نوشتن اين حرف «ن» يا «ر» چقدر هيجان‌زده يا قهر يا دلخور بوده. اين‌ها صندوقچه‌هاي كوچك دربسته‌اي هستند كه رمزشان خيلي وقت است گم شده و براي هميشه كسي بهشان دسترسي ندارد. چون دوران مغناطيس به سر آمده و عصر ديجيتال است. چون ديگر ضبط صوتي پيدا نمي‌شود كه بتواني اين نوارها را با آن به خواندن واداري.
نمي‌توانم بگويم كه صداي شاملو و شعر سهراب و نيما و لوركا و خارا براي هميشه زير خاك مدفون شده و عقيم مانده. چون حالا حتي ارزان‌تر از قبل مي‌توان اين‌ها را مستقيماً از اينترنت دانلود كرد يا سي‌دي‌اش را گير آورد. همه‌چيز حتي ساده‌تر از قبل شده. خيلي دسترس‌پذيرتر.
اما آن حسي كه اين نوارها را براي من دست‌نايافتني و ناياب كرده، حس آن لحظه‌اي‌ است كه يك دختر چهارده پانزده ساله براي اولين بار شعر نيما را مي‌خواند يا به فضاي شعر سهراب راه پيدا مي‌كند. نخستين تصورات، صحنه‌پردازي‌ها، خيالات شاعرانه، حس‌ها و دريافت‌ها و متقارن سازي‌هاي حتي عاشقانه با مفاهيم تجربه شده‌ي اولين عشق در همان سال‌ها. طوري كه انگار اين تويي كه در آينه‌ي شعر شاملو ايستاده‌اي، و نه «آيدا».
نوارها را نگاه مي‌كنم. مدتي‌است. از وقتي آمده‌ايم اين خانه و جايي براي چپاندن‌شان ندارم و گذاشته‌ام‌شان جلوي چشمم تا... تا چكارشان كنم؟ مي‌دانسته‌ام. در واقع از همان اولين لحظه‌اي كه هر چيز «لازمي» جايگاه خودش را پيدا كرد و نصفي چپيدند زير تخت و نصفي توي جاكتابي و نصفي بالاي جاكتابي و نصفي توي كشوها... و اين‌ها هيچ جايي براي خودشان دست و پا نكردند... از همان لحظه مي‌دانستم كه ديگر وقت دل كندن ازشان رسيده. شايد براي همين الأن سه ماه است لب جاكتابي نشسته‌اند و مثل زنداني‌هاي محكوم به اعدام، بي‌حرف به چشمانم زل زده‌اند و انتظار مي‌كشند. تمام حرف‌هاي‌شان را روي آن نوار باريك سياه توي دل‌شان دور هم حلقه‌كرده‌اند و ديگر هيچ مترجمي براي فهميدن زبان‌شان نيست. خودكار را توي يكي از دو سوراخ مي‌كنم و مي‌چرخانمش. حرف‌هاي ناخوانا و گنگ‌شان از جلوي چشمم رد مي‌شود. مي‌دانسته‌ام كه درباره‌ي چيست. مي‌دانسته‌ام كه شاعرش كيست و اصلاً اصل كتاب شعر را در جاكتابي‌ام دارم... ولي ديگر هرگز آن احساسي كه هر بار با شنيدن آن صدا و موسيقي برايم مرور مي‌شد، تكرار نخواهد شد.
من ديگر هرگز عاشق نخواهم شد... و ديگر چيزي توي اين دنيا باقي نگذاشته‌اند و نگذاشته‌ام كه چيزي از آن عشق‌ها را به خاطرم بياورد... دوران عاشقي هم براي من با نوار تِيپ و ضبط صوت و نامه‌نگاري‌ها و دفاتر خاطرات تمام شد و رفت.
گاهي فكر مي‌كنم تمام خاطراتي كه مي‌تواند هنگام نوشيدن چاي با كلوچه‌ي زنجبيلي براي آدم زنده‌شود(در جستجوي زمان از دست رفته/ مارسل پروست) ، با تمام شدن دوران كلوچه‌هاي زنجبيلي، براي هميشه به خاك سپرده مي‌شود و ديگر به خاطر نمي‌آيد.
در واقع گذشته‌ي ما صندوقچه‌ايست كه كليدش همان اشياء زمان گذشته‌اند. اشياء تجربه شده. لمس شده. چشيده شده. حتي شنيده و ديده شده. و اگر اين اشياء نابود شوند، كليد اين صندوقچه براي هميشه گم شده است.
شايد براي همين است كه اين روزها نمي‌توانم داستان بنويسم. چون ديگر در فضاي جلسات كارگاه‌هاي داستان و نقد نيستم. حالا هفت سال است كه در فضاي كار و پول هستم. در فضاي زهرمار جامعه. و در اين فضا داستان‌ها معنايي ندارند. اين فضا تماماً ملموس و واقعي است و هرگونه خيالي را در آدم مي‌كشد. جايي نيستم كه بتوانم خودم را رها كنم در خيالات و تصور كنم اين چيزي كه مي‌بينم شايد همين چيزي نيست كه مي‌بينم... همه‌چيز آنقدر سرد و تلخ است كه هر لحظه بهم هشدار مي‌دهد كه بايد دعا كنم كه اين چيزي كه مي‌بينم دقيقاً همان چيزي باشد كه مي‌بينم: بدتر نباشد!!!
نوارها را نگاه مي‌كنم... براي چندمين بار... برشان مي‌دارم... باز چند لحظه مستأصل و ناتوان نگاه‌شان مي‌كنم...
-     تو ضبط صوت نوارخون نداري؟
-    نه. شوهرم انداختش دور.
باز نگاهشان مي‌كنم. عاشقانه. پر از درد. توي چشم تك‌تك‌شان نگاه مي‌كنم... سعي مي‌كنم به ياد بياورم... چيزي به خاطرم نمي‌آيد... انگار زماني كسي را دوست داشته‌اي كه حالا هرچه فكر مي‌كني چهره‌اش را هم به ياد نمي‌آوري... نه. يادم نمي‌آيد... و همين است كه ناگهان مرا به شهود مي‌رساند:
صندوقچه‌ي بي‌كليد، براي هميشه مرده است. مثل انساني كه در كُماست و زندگي‌اش وابسته به يك مشت شلنگ و سيم است.
بايد تكه‌تكه‌شان كنم. يا بسوزانم‌شان. يا حرف‌هاي نازك و سياه‌شان را از دل‌شان بيرون بكشم و قيچي‌قيچي‌اش كنم. يا حتي از پنجره‌ي طبقه‌ي چهارم پرت‌شان كنم توي كوچه كه وقتي به زمين اصابت مي‌كنند در لحظه سقط شوند... اما... دوران مرگ‌هاي باشكوه، دوران شهادت، دوران شايستگي و قداست و قهرماني هم به سر آمده.
پس: پرت‌شان مي‌كنم توي سطل آشغال اتاقم... مرگي كه حق‌شان نبود.

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

153: خودشيفته رمانتيك مي‌شود

 نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم بهمن 1389 ساعت 22:7 شماره پست: 186

دست‌هايم بوي گند مواد فر را مي‌دهد. زير ناخن‌هايم. با دانه‌هاي چيپس خلالي به دهانم مي‌آيد. با فنجان قهوه. با گوشي مبايلم كه كنار صورتم مي‌گذارم. با دستي كه موقع تماشاي فيلم زير چانه‌ام گذاشته‌ام... در همه چيز هست اين بو. همه‌جا هست. بهش هم عادت نمي‌كنم هيچ جور.
روي سطح قهوه‌ام فوت مي‌كنم. دهانم را دايره‌اي مي‌چرخانم و تمام سطح فنجان را فوت مي‌كنم كه هم بخورد و گرد كف مانندش ته نشين بشود. اين بار كمي تلخ‌تر گرفته‌ام. ميخواهم خودم را عادت بدهم به تلخي.
بقيه‌ي فيلم ترسناك (paranormal entity) را بعد از صفر كردن گودرم مي‌گذارم كه ببينم. ريـده‌ام با اين طرز فيلم ديدنم. فيلم‌ ترسناك قسطي. عين اين سريال‌هاي P.M.C. مسخره بازي است. حداقل بيست تا فيلم و پنج تا كتاب دم دست دارم كه وقت نگاه كردن بهشان را هم ندارم. آنوقت ملت گير مي‌دهند و قهر مي‌كنند كه چرا نرفته‌ام پست جديدشان را بخوانم.
قبض خط دايل آپم آمده 93.000 تومان. به جان خودم هر كس ماهي ده هزار تومان به حسابم بريزد، همه‌ي آپ‌هايش اعم از شعر و ور و سيـاسي و شخصي و اجتماعي و ورزشي را مي‌خوانم. اصلاً مريد تمام اعتقاداتش مي‌شوم. به جان خودم.
خدايي‌اش شما كه حاضر نيستيد به اندازه‌ي ده هزار تومان هزينه كنيد، (حالا وقتي را كه بايد بگذارم پاي خواندن‌تان به جهنم)، هي چه مي‌گوييد بيا ما را بخوان، بيا ما را بخوان؟ دوستي و مرام هم اين دوره هزينه دارد داداش. هزينه‌اش هم عجالتاً براي ما درآمده 93.000 تومان آنهم با اين بيكاري و بي‌درآمدي. (هزينه‌ي «آزادگي» و «بي‌قيدي» و «زير بار زور نرفتن» هم براي بنده به قيمت بيكاري و بي‌پولي درآمده). براي شما نمي‌دانم هزينه‌ي مرام و كلاس و دوستي و فرهنگ و اين چيزها ماهي چقدر در مي‌آيد.
در جهان سرمايه‌داري، همه چيزي قيمت و هزينه دارد. حتي سوژه‌هاي فرهنگي و انتزاعي و اخلاقي و رواني. اصلاً اگر كسي بي هوا بگو.زد مي‌گيرند مي‌كنند توي بطري و رويش قيمت مي‌زنند. مي‌گوييد نه، امتحان كنيد.
همين ولـ.نتاين را نگاه كنيد. اولاً كه عشق شما به قالب جسم در مي‌آيد و فيزيكي مي‌شود و حتي رنگش مي‌كنند. يعني مي‌شود يك خرگوش يا خرس يا قلب و گل و شكلات و تمام چيزهاي مزخرف قرمز ديگر. بعد هم به اندازه‌ي حجم و وزنش قيمت مي‌خورد. خرس‌هاي گنده گرانتر و خرس‌هاي كوچك ارزان‌تر. جعبه‌هاي شكلات به ازاي مارك‌هاي‌شان و اندازه‌هاي‌شان گران‌تر و ارزان‌تر.
چند وقت پيش به گولي گير داده بودم كه چرا توي اين چند سال دوستي‌مان هرگز به من گل هديه نداده. الأن كه فكرش را مي‌كنم خنده‌ام مي‌گيرد. گل؟ خرس عروسكي؟ قلب قرمز؟ كارت پستال اكليلي؟ واه واه واه واه! حالم به هم مي‌خورد.
حالا كارمان اين شده كه قبل از ولـ.نتاين و عيد و تولد‌ها از هم بپرسيم: چي لازم داري؟ يا براي هم ليستي از چيزهاي مورد نيازمان كه قيمتش خيلي زياد نيست تهيه كنيم و فقط از توي آن ليست تصميم بگيريم كه چه چيز فعلاً در اولويت است.
مثلاً ليست من از اين قرار بود:
1.    ساعت مچي.
(ساعتم از كار افتاد و هرچه هم باطري‌اش را عوض كردم هي ريـ.دمان‌تر شد. آخرش ديدم آفتابه خرج لحيم است. بي‌خيالش شدم. تنها ساعت مورد علاقه‌ي زندگيم هم توي تاكسي از دستم باز شد و افتاد و گم شد.)
2.    بوت ساق‌بلند نوك گرد.
(هرچي بوت نوك تيز داشتم يكهويي از مد افتاد و به تاريخ پيوست)
3.    كفش كوه. (با اين كتاني‌هاي كف نازك بدون عاج نمي‌شود از سنگ و صخره و سر بالايي بالا رفت.)
4.    كيف كوله‌ي اسپرت.
5.    قبض مبايل.
6.    قبض تلفن دايل‌آپ.
7.    اينترنت پرسرعت.
اما درست همين روزهاي قبل از ولنتاين بود كه قبض‌هايم بر سرم خراب شدند و بيكاري و بي‌پولي مزيد بر علت شد و ديدم در حال حاضر هيچ‌چيزي به اندازه‌ي مهر «دريافت شد» روي يك قبض نكبتي، برايم رمانتيك و قلب قلبي و اكليلي نيست و عمق احساسات طرفم را بهم ثابت نمي‌كند.
خلاصه اينطوري است كه وقتي يك رابطه به اندازه‌ي كافي طولاني مي‌شود، كادوها اندك اندك بر.هنه از قلب و لاو و سورپرايز و جعبه و چـ.س رمانتيك بازي مي‌شوند و به واقعيت و نياز‌هاي اوليه بيشتر نزديك مي‌شوند.
اما ابتكار جديد ديجيتالي گولي اين بوده كه به جاي اينكه پول را در يك پاكت ملخي (ازاين پاكت‌هاي دراز سفيد اداري) بگذارد و تقديمم كند، برود پول را كارت به كارت كند و قبض پرداختي را سوراخ كند و ازش يك ربان قرمزي چيزي رد كند و پاپيون كند دور يك جعبه شكلات تلخ پارميدا يا باراكا و بهم هديه كند. مخصوصاً كه تبحر عجيبي در پاپيون‌هاي چند مرحله‌اي دارد كه هنوز به من ياد نداده و همين ديشب رگ شانه‌ام گرفت از بس كه در حال حرف زدن تلفني با خودش، هي پاپيون صاحب مرده را باز كردم و دوباره بستم و در اين راستا از تمام اعضا و جوارح و حتي شصت پايم هم استفاده كردم و نشد و آخرش يك چيز قزمـ.يتي در آمد.
فيلمه يك چيز مزخرفي بود بر اساس واقعيت. از اين ها كه يك روحي توي يك خانه‌اي هست و زرتي مي‌زند همه را مي‌كشد و تمام. بدون هيچ توضيحي. آقاي كارگردان يك سوال تكنيكي: شما به روح اعتقاد داري؟
توي فنجان قهوه هم چيزي تشخيص ندادم. يعني خداييش اگر آن حجم قهوه‌اي ماسيده بر كف فنجان را قرار بود به چيزي تشبيه كنم، فقط ميشد: گـ.ه. اين هم از سرنوشت ما.
________________________________________
پ.ن: آقا من يك ماه است درخواست اينترنت پرسرعت شاتل داده‌ام و خطوط مخابرات منطقه‌مان گويي پر است و محل سگم نمي‌گذارند. چه كنم؟
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن 1389 ساعت 21:31 شماره پست: 187
در آرايشگاه:
متـيـن دو حنجره (به قول برادرم: متيـن گـه حنجره!) با صداي خراشيده‌اش از بن جگر داد مي‌زند:
... من اون آقات و گافييييييييييييييدم
من اون فردات و گافيييييييييييييييييدم
اگه دنياي تو اينه
من اون دنيات و گافييييييييييييييييدم...

اس ام اس مي‌آيد: گودر هم فيـلـتر شد.
گوشي را پرت مي‌كنم روي ميز و خودم را روي پشتي صندلي ول مي‌كنم...
مي‌گويم:
شيوا صداشو زياد كن... تا آخرش...

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

نظرسنجی


نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389 ساعت 21:59 شماره پست: 185

يعني درسته كه وبلاگاي آشپزي و قلب و لاو و چسـناله‌هاي رمانتيك اول بشن توي اين نظرسنجي؟
به من رأي ندين، ولي خداوكيلي خجالت بكشين پاشين برين به يه آدم حسابي رأي بدين. نشه حكايت هميشه كه منگل‌ها بالا ميرن واسه تعداد رأي‌هاشون.
چي گفتم بهتون سر اون مسابقه‌ي عاشقانه بر خود نويسي؟ (اگر خيلي درباره ي ابتداي آن پست كنجكاويد، از روي تاريخ رجوع كنيد به آرشيو!)

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

152: سبز و سرخ (برای مریمی وبلاگ با کافکا می خوابد)


 نوشته شده در چهارشنبه بیستم بهمن 1389 ساعت 22:35 شماره پست: 184

سه ساعت برف... سه ساعت پیاده با او زیر برف... زیر این چتر قرمز با دو پره ی شکسته اش...
شالم را به او می دهم. دستانش را به من می دهد. می خندم و با عشقم، پشت گوشی ام حرف می زنم. با گوشی اش از خنده ام عکس می گیرد. چند قدم به چند قدم یکی‌مان پایش سر می خورد و به دیگری می‌آویزد.
می گوید: لبات قشنگه. پروتزه؟
می گویم: از رنگ جگری مانتوت شناختمت و کلاه قشنگت.
طره های سیاه مویش را کنار صورتش مرتب میکنم و یک تار سفید تویشان پیدا می کنم.
می گوید: موی فر هم داشته باشی و...
می گویم: منم یه عالمه موی سفید دارم اینجاها... (به سمت چپ شقیقه ام اشاره می کنم)... معلوم نیست؟
شبِ برف است مریمی. این برف را کنار پنجره ات جشن بگیر... پیاده با تو  توی این سوز گداکش، از هفتاد شب گرم تابستان به یاد ماندنی‌تر است... جلد سرخ کتاب «میرا»ای را که برایم خریده‌ای روی سینه ات بفشار... و آنجا کنار پنجره ات، به «وهم سبز» بهاری که می آید فکر کن...
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...
________________________________________
پ.ن:
امشب شب برف نيست...
اين را چند هفته پيش نوشته‌ام... براي تو...
كتاب «ميرا»يم را بگذار براي ولنـتاين...
شايد برف بيايد...

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

151: براي مردان 27 تا 33 ساله


 نوشته شده در یکشنبه هفدهم بهمن 1389 ساعت 15:33 شماره پست: 182

وقتي از يك «عاشق» مي‌خواهي «دوست»ات باشد، اگر ايشان زير بيست و هفت سالشان باشد، احتمال زياد دارد كه بهشان بر بخورد و بخواهند كه اصلاً سر به تنت نباشد با اين سبك عاشقيت‌ات. بخواهند كه حتي مرده‌شور ببردت و الهي كه خدا به زمين گرم بزندت و الهي كه شب بخوابي و صبح پا نشوي كه اينطور با احساسات‌شان بازي كرده‌اي... و اينكه تو يك ديوانه‌ي خطرناك زنجيري هستي و بايد خودت را بستري كني.
ولي اگر ايشان بالاي سي و  سه سال‌شان باشد، احتمال زياد دارد كه باز هم بهشان بربخورد و بخواهند كه اصلاً سر به تنت نباشد با اين سبك عاشقيت‌ات. بخواهند كه حتي مرده‌شور ببردت و الهي كه خدا به زمين گرم بزندت و الهي كه شب بخوابي و صبح پا نشوي كه اينطور ميل جنـسي‌شان را ناديده گرفته اي................... و اينكه تو يك ديوانه‌ي خطرناك زنجيري هستي و بايد خودت را بستري كني.
اما اگر در بازه‌ي سني 33-27 به كسي بگويي كه به جاي يك كرور عاشق دلخسته، يك دوست ميخواهي، شايد سه درصد بتوان اميد داشت كه طرف بفهمد كه منظورت اين نيست كه به جناب عشق اساعه‌ي ادب كرده باشي يا حضرت ميل جنـ.سي را ناديده انگاشته باشي... بلكه فقط مي‌خواسته‌اي بگويي كه اين روزها آنقدر خسته‌اي كه فقط يك دوست مي‌تواند تسكين‌ات دهد و درد دل‌هاي تنهايي‌ات را بدون پيش‌داوري و قضاوت گوش كند و حرف مفت تحويلت‌ندهد.
يك زماني وقتي با يك معشوق دعوايم مي‌شد مي‌آمدم خانه و يك پارچ آب خنك مي‌خوردم و چند دور دور خانه راه مي‌رفتم و بعد سه روز اشك و آبغوره مي‌ريختم و بر و بر به تلفن زل مي‌زدم كه يارو بزنگد و بعد هم ماجرا را آنقدر براي خودم بزرگ مي‌كردم كه خود سقراط هم نمي‌توانست بهم اثبات كند كه قضيه آنقدرها هم پيچيده نبود و بحث بر سر ده دقيقه دير كردن بر سر يك قرار عاشقانه بوده و يا يك نخ سيگار كه آدم در بيست سالگي براي بدست آوردن حس مهم بودن و مرد شدن بهش احتياج دارد. يا احتمال اين را در نظر بگيرم كه به هرحال ممكن است طرف از يك جاي ديگر ناراحت بوده و سر من خالي كرده و حالا اگر يك ساعت به حال خودش ولش كنم، به احتمال زياد حالش بهتر مي‌شود. (كه اگر اين كار را هم مي‌كردم مطمئناً حالش بهتر نمي‌شد. آخر آنوقت‌ها طرفم هم بيست ساله بود و نمي‌دانست كه قاعدتاً بعد از يك ساعت بايد حالش بهتر شود و بيشتر از آن خودش را گه نكند!)
اما حالا وقتي با كسي دعوايم مي‌شود، بسته به شدت و نوع دعوا و اينكه طرفم چقدر برايم اهميت دارد، از پنج دقيقه تا يك ساعت عصبي‌ام و ممكن است توي اين مدت چند نفس عميق هم بكشم همراه با صداي آهي كه نشان دهنده‌ي آن است كه طرف چقدر زبان نفهم است و چرا نمي‌توانم حرفم را حاليش كنم؟ بعد هم سعي مي‌كنم كاري را بكنم كه توي آن لحظه بهم آرامش مي‌دهد و برايم لذت بخش است و خيلي هم نياز به تمركز حواس ندارد. مثلاً با يك ظرف ميوه‌ي فصل و يا آجيل و يا چيپس و پفك مي‌نشينم روبروي تلويزيون ( نه. غلط كردم. تلويزيون فقط اعصابم را خردتر مي‌كند. براي خودم فيلم مي‌گذارم توي كامپيوتر.) گولي ما يك دوست عزيز تبريزي دارد به نام وحيد كه هروقت مرا مي‌بيند از اين تكنيكي كه بهش ياد داده‌ام بسي تشكر مي‌كند.
ميان نوشت: قطعاً نمي‌توانم سيگار را در ليست «چيزهايي كه بهم آرامش و لذت مي‌دهد» بگذارم. هم به دلايل فرهنگي و هم به دلايل شخصي. بنده مبتلا به آسم خفيف ارثي مي‌باشم و ريه‌هاي حساسي دارم كه فعلاً فقط در حد قليان ميوه‌اي بهشان ظلم مي‌كنم.
قبل از طي مدت قرنطينه هم سعي مي‌كنم اكيداً حرفي نزنم، چون به شدت معتقدم كه در اين موقعيت هر حرفي بزنم زر زده‌ام، يعني: غلو كرده‌ام، سخت گرفته‌ام، توهين كرده‌ام، زياده‌روي كرده‌ام، بيرحمانه قضاوت كرده‌ام، موارد خوب را ناديده گرفته‌ام و قضيه را خيلي جدي گرفته ام و به عبارتي هرچه از دهانم در آمده گفته‌ام و... زر زده‌ام و چون بعدش به هر حال مجبورم حرفم را پس بگيرم، پس بهتر است سنگين باشم و خودم را ضايع نكنم و اصلاً از همان اولش زر نزنم تا اعصابم آرامتر بشود.
اين يعني معناي سليس «سن و سال». (سالخوردگي؟ سالمندي؟ پيري؟)
حالا وقتي اين روزها در مي‌آيم و هي چپ و راست به بچه‌هاي مردم مي‌گويم كه بزرگ مي‌شويد و مي‌فهميد من چه مي‌گفتم... راست و چپ بهشان بر مي‌خورد كه اين خودشيفته فكر كرده كه مي‌باشد و مگر فكر كرده آخرش است و ما را دست كم گرفته و نشناخته‌مان و قضاوت سطحي مي‌كند درباره‌مان.
يادم هست بچه كه بودم همين تلويزيون خودمان فيلم ابوعلي سينا با بازي امين تارخ (كه آنوقت ها خيلي خوشگل بود و لامصب عين فرش كاشان هرچي پا مي‌خورد خوشگل‌تر هم مي‌شود (فقط حيف كه كچل شده)) را پخش مي‌كرد. يك صحنه از دوران بچگي حكيم بوعلي بود كه آنوقت‌ها بهش مي‌گفتند حسين، كه يك بابايي آمد ازش درمان براي يك دردي خواست و اين حسين كوچولو بالاي درخت بازي مي‌كرد و در همان حال جوابش را داد. يارو متحير ماند كه اين حكمت و اين ضايع بازي و عين ميمون روي درخت بپر بپر كردن چه ربطي به هم دارد؟ حسين كوچولو جواب داد: اقتضاي سن است داداش!
خلاصه «سن» را دست كم نگيريد. هي هم بهتان برنخورد. بابا جان شما نابغه هم كه باشيد، باز هم با پنج سال ديگرتان كلي توفير داريد و فقط آن زمان است كه برمي‌گرديد و به اين آدم بيست و پنج ساله (كمتر و بيشتر) نگاه مي‌كنيد و به خودتان مي‌گوييد: عجب خري بودم‌ها!!!
________________________________________
پ.ن: همين الان يادم افتاد كه مي‌خواستم يك چيز ديگر هم در ارتباط با سن و سال بگويم:
پسرهاي كم سن و سال همه‌چيز را در عشق مي‌بينند و پسرهايي كه سن خر پيره را دارند همه‌چيز را در سـكس. اما اين وسط عده‌ي كمي هستند كه حاليشان مي‌شود ماجرا بر سر عشق و سـكس نيست. و «همه‌چيز» هم قطعاً در قالب يك سوژه نمي‌تواند بگنجد. هرچه سن آدم بالاتر مي‌رود همه‌ي سوژه‌ها كم‌كم آن ارزش و اهميت سابق را از دست مي‌دهند و فقط يك كلمه هست به گمان من كه هي پررنگ‌تر مي‌شود و جاي خالي‌اش بيشتر حس مي‌شود: «دوست».
آدم چقدر مي‌تواند خر باشد كه بعد از سي سالگي هم همچنان دربند عشق و سـكس مانده باشد و فكر كند كشف بزرگي كرده كه به اين نتيجه رسيده عشق هيچ معنايي نداشته و فرويد راست مي‌گفته و همه‌چيز در سـ.كس خلاصه مي‌شود.
سـکس بازيچه‌ي بچه‌هاي تازه به سن بلوغ رسيده است. هنر نكرده‌ايد اگر خودتان را دور زده‌ايد و برگشته‌ايد به ابتداي خودتان. عين اين سوت‌سوتك هاي بچه‌ها كه يك زبان فر خورده دارد كه وقتي تويش فوت مي‌كنند صاف مي‌شود و بعد دوباره فر مي‌خورد و برمي‌گردد سرجاي اولش.
شما فقط خودتان را با سوژه‌هاي قديمي‌تان سرگرم كرده‌ايد و هي داريد خودتان را مرور مي‌كنيد. هيچ كشف تازه‌اي در كار نيست. فقط داريد روي گـه خودتان اسكي مي‌كنيد.
اين روزها فقط دنبال آدم‌هايي هستم كه فارغ از سن و جنس، به كشف تازه‌اي از خود رسيده باشند.

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

150: Inception


 نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم بهمن 1389 ساعت 1:20 شماره پست: 181

من معمولاً عادت دارم كه قطعاتي از پست هاي دستنويسم را در نسخه ي تايپي حذف مي كنم يا نگه مي دارم براي يك فرصت و پست بهتر. دو جاي پست سفرنامه را هم به همين منوال حذف كردم. اين مال شبي بود كه صداي قطرات برف آب شده از بيرون اتاق و صداي تيك تاك ساعت از درون اتاق مي‌آمد و ذهن من مسير فلسفي‌اش را به صورت انتزاعي گرفته بود و رفته بود تا ناكجاهاي بي‌ربط به آن سفر. و اتفاقات اطرافم تنها جرقه‌اي بود براي اين سبك فلسفيدن و عميق شدن در يك مفهوم. حذفش كردم. مهم بازگشت به سير اصلي متن بود. بازگشت به واقعيت.
يكي از دوستان قديمي‌ام يك زماني بهم گفته بود: هر كس توان اينو داره كه توي مسير ديالوگ به خاطره‌اي، حادثه‌اي، مثالي، چيزي بپره و ازش توي بحث استفاده كنه... ولي هنر خاص تو اينه كه بلدي چطوري باز برگردي به بحث اصلي و رشته رو گم نكني.
هرچند بايد اعتراف كنم كه اين روزها اوضاع حافظه‌ي شفاهي‌ام خراب است و حتماً بايد افكارم را مكتوب كنم تا رشته‌ي بحث را گم نكنم. اگرنه من هم مثل ديگران اين روزها توي بحث‌ها گاهي گيج مي‌زنم و مثالي را با طول و تفصيل بيان مي‌كنم و در پايان اصلاً يادم نيست آن را محض چه اينجا نقل كرده‌ام.
خلاصه وقتي داشتم پست قبلي را مي‌نوشتم به اين نتيجه رسيدم كه دو جا از مسير اصلي خارج شده‌ام، و درج آن دو تا بحث فقط منجر به طولاني شدن پست و نپرداختن به آن دو مبحث چنان كه شايسته‌شان است، مي‌شود. بنابراين بهتر ديدم در يك فرصت بهتر به آن بپردازم، كه آن فرصت امشب با ديدن فيلم Inception دست داد.
مي‌خواهم بگويم آدم نمي‌تواند فيلم انتزاعي و روانشناختي و ذهني‌اي مثل Inception (سرآغاز) را ببيندو بعدش به آساني دكمه سي‌دي رام را بزند و كامپيوتر را خاموش كند و برود كپه‌ي مرگش را بگذارد يا سر فرصت دندان‌هايش را نخ بيندازد و به اين فكر كند كه همين فردا صبح قرار است چه غلطي بكند.
فيلم‌هايي مثل ماتريكس و نمايش ترومن و سرآغاز، آدم را درگير مفاهيمي مي‌كنند كه به آساني نمي‌توان از دستشان گريخت. در واقع يك دستگاه كامل فكري هستند كه ايده‌اي را بهت مي‌دهند كه به قول ديكاپريو در ابتداي فيلم «سرآغاز»: مثل ويروسي در ذهن رشد مي‌كند و كل ذهن را درگير مي‌كند.
من اين روزها هر فيلمي كه از ديكاپرو يا كيت وينسلت مي‌بينم، ياد اولين تجربه‌ي مشترك و مزخرف اين دو در فيلم تايتانيك مي‌افتم كه اگر اشتباه نكنم در زمان ساخت آن ديكاپريو 18 و وينسلت 24 ساله بود. وينسلت هم اين سال‌ها بيكار ننشسته و فيلم‌هايي مثل «مسير انقلابي» و «خواننده» را در كارنامه‌ي خود داشته كه او را تبديل به بازيگري درجه يك و خوش فكر و خوش سليقه مي‌كند.
بايد به هاليوود تبريك گفت كه نوآموزانش با تايتانيك شروع مي‌كنند و به «مسير انقلابي» و «سرآغاز» مي‌رسند.
و اما در مورد مفهوم «سرآغاز» و «خواب در خواب در خواب» و «ذهنيت و عينيت»:
نمي‌دانم در يك پست وبلاگي چقدر مي‌شود به چنين مفاهيمي پرداخت و به قول شاملو: «... كه مي‌شوند؟/ و تازه/ چه تعبير مي‌كند؟!...». اما چيزهايي در ذهنم بوده و هست و بعد اين مفاهيم مثل قطرات باراني كه روي شيشه‌ي ماشين به هم جذب مي‌شوند و مي‌پيوندند و تبديل به يك قطره‌ي درشت مي‌شوند و سر مي‌خورند پايين، در ذهن من به هم مي‌پيوندند و تبديل به ايده‌اي درست و حسابي مي‌شوند.
در هر حال آن قسمتي كه از پست قبلي حذف شده بود، اين است:
پشت پنجره صداي قطرات برف آب شده كه از سقف مي چكد مي آيد. اينطرف صداي تيك تاك ساعت است. سكوت يكجوري است كه يكهو به دلت مي افتد الأن درباره اش با كسي حرف بزني. بعد يادت مي آيد كه آدم ها، براي خالي كردن آدم آفريده نشده اند، فقط پُرترت مي كنند. از گند و كثافت. از حرف مفت. از خاطرات بد ماندگار. از يأس و تمام نبايدها و نتوانستن ها... [مثل خيلي از اين دوستان وبلاگ‌نويس كه فقط آيه‌ي يأس هستند. خودشان از درون تهي و بي‌مايه بوده‌اند و كم آورده‌اند و مي‌خواهند كاري كنند كه تو هم كم بياوري. مدام سعي دارند توي مخت فرو كنند كه نوشتن، كاري بيهوده است و اگر تو تمام سال‌هاي قبل از وبلاگ‌نويسي را نمي‌نوشتي و مريض نوشتن نبودي، با همين حرف‌هاي مفت كم مي‌آوردي.
تو مي‌نويسي. گاهي براي ديگران هم مي‌نويسي. براي خاطر آن‌ها تغييراتي هم در نوشته‌هايت مي‌دهي... اما تمام اين‌ها شبيه فرايند مكالمه است. در نهايت اين تويي كه فارغ از وجود شنونده، به گفتن محتاجي. چه ايرادي دارد، فرض كن خواننده فقط يك توهم مجازي است. همين فضاي مجازي را دوست دارم كه همه چيزش دروغي آگاهانه است. مثل ادبيات كه به قول نيچه «دروغِ دروغ‌هاست» و «برترين دروغ»، زيرا خودش به دروغ بودن خويش آگاه است.
فضاي مجازي مدعي ارائه‌ي واقعيت و حقيقت نيست. مدعي ارائه‌ي توهم و تصوير و خيال است. ما احمقيم اگر ازش توقع بيش از اين داشته باشيم. مثل سينماي چهار بعدي. احمق است آن كسي كه باورش كند يا به جاي لذت بردن ازش، غصه‌اش بگيرد كه تمام آن تأثرات، توهمي بيش نبوده! خب مگر قرار بوده باشد؟ وقتي بليت را مي‌خريدي هم مي‌دانستي قرار است با چه مواجه بشوي.
من عاشق اين فضاي مجازي‌ام. گاهي آدم‌ها با نقاب، حرف‌هايي را مي‌زنند كه بدون نقاب جرأت گفتنش را ندارند.
دنياي واقعي، تماماً دروغ و چهره‌سازي و شبيه‌انگاري و ادا و اطوار است از چيزهايي كه جعلي‌اند. مثل اخلاق و دين و عشق...
پس دنياي واقعي، در حال حاضر نگاتيوي از حقيقت است.
در نتيجه اگر دنياي مجازي، نگاتيو دنياي واقعي باشد، نگاتيو اين نگاتيو است، و در واقع مي‌تواند تبديل به تصوير اصلي شود.
من معتقدم هرچه پيش آيد، خوش آيد.
هرچي پيشتر مي‌رويم بيشتر خودمان و دنيا را مي‌شناسيم و با ذات كثافت چيزها مواجه مي‌شويم. پس در مسير درست هستيم.
من نگران آينده نيستم. آينده مي‌تواند جنگ جهاني ديگري باشد كه آن آدم‌هاي پليد و گناهكار روستايي را در فيلم «روبان سفيد» از صفحه‌ي روزگار محو كند. جنگ شايد چيز بدي نباشد وقتي مردم روستاي زادگاه پدري مرا بكشد و نسل‌شان را منقرض كند و طبيعت آنجا را از دست‌شان نجات بدهد...]
من مطمئن نيستم كه ما خود واقعيت‌ايم يا خوابي كه بايد از آن بيدار شد (به قول دافي نگار)؟
وقتي كسي پيشم گلايه مي‌كند كه فلان رفيق مجازي‌اش كه تا حالا فكر مي‌كرده دختر است، پسر از كار درآمده يا سن‌اش را كم و زياد گفته... فقط خنده‌ام مي‌گيرد.
خوب من آن كسي هستم كه هرچه درباره‌ي خودم گفته‌ام و مي‌گويم حقيقت مطلق است... ولي مگر چه فرقي مي‌كند براي شما؟
تصوير، تصوير است. وقتي رماني را براي خواندن انتخاب مي‌كنيد، از روي سابقه‌ي نويسنده و مهارت او و جوايزي كه كتاب دريافت كرده آن را انتخاب مي‌كنيد، يا اينكه بر اساس واقعيت باشد و اسم آن شخصي كه كتاب داستان زندگي او را نقل مي‌كند، در پايان كتاب آمده باشد؟
مطمئناً ما از رمان‌ها توقع داريم كه ما را سرگرم كنند، مي‌خواهند واقعيت را بگويند يا دروغ تحويل‌مان بدهند.
بين من و آن كسي كه از سر تا پايش را دروغ روي وبلاگش جلوه داده هم فرقي براي شما نيست. اگر وبلاگ‌مان فيلتر شود يا خودمان حذفش كنيم، شما به فاصله‌ي يكي دو هفته ما را فراموش مي‌كنيد.
من عاشق اين بيرحمي دنياي مجازي‌ام. اين نفهمي مطلقش.
من مي‌توانم همين امروز وبلاگ تأملات فلسفي يك بي‌پدر خودشيفته را حذف كنم و به جايش وبلاگ خزعبلات منطقي يك كره‌خر متواضع را راه بيندازم و آنجا يك مرد چهل و پنج ساله‌ي متأهل باشم. براي شما چه فرقي مي‌كند؟
________________________________________
پ.ن: وقتي به تخم كسي نيست كه دروغ بگويي... چرا راست نگويي؟
پ.ن2: سال 83 توي اتاق مربيان آموزشگاه رانندگي‌اي در يوسف آباد، با ديدن تصوير خودم در آينه‌ي سقف و تصوير آينه‌ي سقف در شيشه‌ي دودي ميز، دچار همين شهود شدم كه ما مي‌توانيم تصاوير تصاوير تصاوير كسي كه الساعه در جاي ديگري است باشيم.
پ.ن3: تمام تضادها مثل خوب-بد، زشت-زيبا، راست- دروغ، عيني- ذهني... چقدر مي‌توانند بامعنا باشند؟ وقتي با اطمينان از موضع خودت دفاع مي‌كني و اعتقادات ديگران را رد مي‌كني... چقدر مطمئني كه چه كسي هستي و مختصاتت چيست و داري درباره‌ي چي حرف مي‌زني؟