وقتي از يك «عاشق» ميخواهي «دوست»ات باشد، اگر ايشان زير بيست و هفت سالشان باشد، احتمال زياد دارد كه بهشان بر بخورد و بخواهند كه اصلاً سر به تنت نباشد با اين سبك عاشقيتات. بخواهند كه حتي مردهشور ببردت و الهي كه خدا به زمين گرم بزندت و الهي كه شب بخوابي و صبح پا نشوي كه اينطور با احساساتشان بازي كردهاي... و اينكه تو يك ديوانهي خطرناك زنجيري هستي و بايد خودت را بستري كني.
ولي اگر ايشان بالاي سي و سه سالشان باشد، احتمال زياد دارد كه باز هم بهشان بربخورد و بخواهند كه اصلاً سر به تنت نباشد با اين سبك عاشقيتات. بخواهند كه حتي مردهشور ببردت و الهي كه خدا به زمين گرم بزندت و الهي كه شب بخوابي و صبح پا نشوي كه اينطور ميل جنـسيشان را ناديده گرفته اي................... و اينكه تو يك ديوانهي خطرناك زنجيري هستي و بايد خودت را بستري كني.
اما اگر در بازهي سني 33-27 به كسي بگويي كه به جاي يك كرور عاشق دلخسته، يك دوست ميخواهي، شايد سه درصد بتوان اميد داشت كه طرف بفهمد كه منظورت اين نيست كه به جناب عشق اساعهي ادب كرده باشي يا حضرت ميل جنـ.سي را ناديده انگاشته باشي... بلكه فقط ميخواستهاي بگويي كه اين روزها آنقدر خستهاي كه فقط يك دوست ميتواند تسكينات دهد و درد دلهاي تنهاييات را بدون پيشداوري و قضاوت گوش كند و حرف مفت تحويلتندهد.
يك زماني وقتي با يك معشوق دعوايم ميشد ميآمدم خانه و يك پارچ آب خنك ميخوردم و چند دور دور خانه راه ميرفتم و بعد سه روز اشك و آبغوره ميريختم و بر و بر به تلفن زل ميزدم كه يارو بزنگد و بعد هم ماجرا را آنقدر براي خودم بزرگ ميكردم كه خود سقراط هم نميتوانست بهم اثبات كند كه قضيه آنقدرها هم پيچيده نبود و بحث بر سر ده دقيقه دير كردن بر سر يك قرار عاشقانه بوده و يا يك نخ سيگار كه آدم در بيست سالگي براي بدست آوردن حس مهم بودن و مرد شدن بهش احتياج دارد. يا احتمال اين را در نظر بگيرم كه به هرحال ممكن است طرف از يك جاي ديگر ناراحت بوده و سر من خالي كرده و حالا اگر يك ساعت به حال خودش ولش كنم، به احتمال زياد حالش بهتر ميشود. (كه اگر اين كار را هم ميكردم مطمئناً حالش بهتر نميشد. آخر آنوقتها طرفم هم بيست ساله بود و نميدانست كه قاعدتاً بعد از يك ساعت بايد حالش بهتر شود و بيشتر از آن خودش را گه نكند!)
اما حالا وقتي با كسي دعوايم ميشود، بسته به شدت و نوع دعوا و اينكه طرفم چقدر برايم اهميت دارد، از پنج دقيقه تا يك ساعت عصبيام و ممكن است توي اين مدت چند نفس عميق هم بكشم همراه با صداي آهي كه نشان دهندهي آن است كه طرف چقدر زبان نفهم است و چرا نميتوانم حرفم را حاليش كنم؟ بعد هم سعي ميكنم كاري را بكنم كه توي آن لحظه بهم آرامش ميدهد و برايم لذت بخش است و خيلي هم نياز به تمركز حواس ندارد. مثلاً با يك ظرف ميوهي فصل و يا آجيل و يا چيپس و پفك مينشينم روبروي تلويزيون ( نه. غلط كردم. تلويزيون فقط اعصابم را خردتر ميكند. براي خودم فيلم ميگذارم توي كامپيوتر.) گولي ما يك دوست عزيز تبريزي دارد به نام وحيد كه هروقت مرا ميبيند از اين تكنيكي كه بهش ياد دادهام بسي تشكر ميكند.
ميان نوشت: قطعاً نميتوانم سيگار را در ليست «چيزهايي كه بهم آرامش و لذت ميدهد» بگذارم. هم به دلايل فرهنگي و هم به دلايل شخصي. بنده مبتلا به آسم خفيف ارثي ميباشم و ريههاي حساسي دارم كه فعلاً فقط در حد قليان ميوهاي بهشان ظلم ميكنم.
قبل از طي مدت قرنطينه هم سعي ميكنم اكيداً حرفي نزنم، چون به شدت معتقدم كه در اين موقعيت هر حرفي بزنم زر زدهام، يعني: غلو كردهام، سخت گرفتهام، توهين كردهام، زيادهروي كردهام، بيرحمانه قضاوت كردهام، موارد خوب را ناديده گرفتهام و قضيه را خيلي جدي گرفته ام و به عبارتي هرچه از دهانم در آمده گفتهام و... زر زدهام و چون بعدش به هر حال مجبورم حرفم را پس بگيرم، پس بهتر است سنگين باشم و خودم را ضايع نكنم و اصلاً از همان اولش زر نزنم تا اعصابم آرامتر بشود.
اين يعني معناي سليس «سن و سال». (سالخوردگي؟ سالمندي؟ پيري؟)
حالا وقتي اين روزها در ميآيم و هي چپ و راست به بچههاي مردم ميگويم كه بزرگ ميشويد و ميفهميد من چه ميگفتم... راست و چپ بهشان بر ميخورد كه اين خودشيفته فكر كرده كه ميباشد و مگر فكر كرده آخرش است و ما را دست كم گرفته و نشناختهمان و قضاوت سطحي ميكند دربارهمان.
يادم هست بچه كه بودم همين تلويزيون خودمان فيلم ابوعلي سينا با بازي امين تارخ (كه آنوقت ها خيلي خوشگل بود و لامصب عين فرش كاشان هرچي پا ميخورد خوشگلتر هم ميشود (فقط حيف كه كچل شده)) را پخش ميكرد. يك صحنه از دوران بچگي حكيم بوعلي بود كه آنوقتها بهش ميگفتند حسين، كه يك بابايي آمد ازش درمان براي يك دردي خواست و اين حسين كوچولو بالاي درخت بازي ميكرد و در همان حال جوابش را داد. يارو متحير ماند كه اين حكمت و اين ضايع بازي و عين ميمون روي درخت بپر بپر كردن چه ربطي به هم دارد؟ حسين كوچولو جواب داد: اقتضاي سن است داداش!
خلاصه «سن» را دست كم نگيريد. هي هم بهتان برنخورد. بابا جان شما نابغه هم كه باشيد، باز هم با پنج سال ديگرتان كلي توفير داريد و فقط آن زمان است كه برميگرديد و به اين آدم بيست و پنج ساله (كمتر و بيشتر) نگاه ميكنيد و به خودتان ميگوييد: عجب خري بودمها!!!
________________________________________
پ.ن: همين الان يادم افتاد كه ميخواستم يك چيز ديگر هم در ارتباط با سن و سال بگويم:
پسرهاي كم سن و سال همهچيز را در عشق ميبينند و پسرهايي كه سن خر پيره را دارند همهچيز را در سـكس. اما اين وسط عدهي كمي هستند كه حاليشان ميشود ماجرا بر سر عشق و سـكس نيست. و «همهچيز» هم قطعاً در قالب يك سوژه نميتواند بگنجد. هرچه سن آدم بالاتر ميرود همهي سوژهها كمكم آن ارزش و اهميت سابق را از دست ميدهند و فقط يك كلمه هست به گمان من كه هي پررنگتر ميشود و جاي خالياش بيشتر حس ميشود: «دوست».
آدم چقدر ميتواند خر باشد كه بعد از سي سالگي هم همچنان دربند عشق و سـكس مانده باشد و فكر كند كشف بزرگي كرده كه به اين نتيجه رسيده عشق هيچ معنايي نداشته و فرويد راست ميگفته و همهچيز در سـ.كس خلاصه ميشود.
سـکس بازيچهي بچههاي تازه به سن بلوغ رسيده است. هنر نكردهايد اگر خودتان را دور زدهايد و برگشتهايد به ابتداي خودتان. عين اين سوتسوتك هاي بچهها كه يك زبان فر خورده دارد كه وقتي تويش فوت ميكنند صاف ميشود و بعد دوباره فر ميخورد و برميگردد سرجاي اولش.
شما فقط خودتان را با سوژههاي قديميتان سرگرم كردهايد و هي داريد خودتان را مرور ميكنيد. هيچ كشف تازهاي در كار نيست. فقط داريد روي گـه خودتان اسكي ميكنيد.
اين روزها فقط دنبال آدمهايي هستم كه فارغ از سن و جنس، به كشف تازهاي از خود رسيده باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر