پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

285: فاخته

آدمیزاد بدی را فراموش نمی کند. 
نمی توانی به ضرب و زور توی مخش بتپانی که فلانی در حقت محبت می کرده ودوستت داشته وتو الکی ازش متنفری. حتی بچه ی سه ساله ی خواهرم هم این را می فهمد و مادرم را بیش از هر کسی دوست دارد چون بیش از هر کسی بهش محبت کرده. اما به من کاملاً بی توجه است، چون من هم به بچه ها بی توجهم و زیاد باهاشان میانه ای ندارم و خوش ندارم دور و برم بپلکند و زندگی ام را به هم بریزند.
بابا دارد با عمو درباره تقسیم ارث پدری اش صحبت می کند. قضیه واقعاً مثل دعوای بچه ها سر یک دانه آبنبات یا اسباب بازی زپرتی است. واقعیت این است که از پدربزرگ های بنده (هر دو طرف: پدری و مادری) هیچ ارثی به مادر و پدر من نرسیده (اما خوش دارند که جلوی همدیگر وانمود کنند که رسیده و خوبش هم رسیده). این روزها بحث «ارث پدرم» توی خانه ی ما خیلی روی بورس است. مثلاً اینکه عمه چه حقی داشته یک اتاق از خانه ی فکسنی پدری اش را در روستا اشغال کند و درش را رو به برادرهایش قفل کند.(*این عمه، آن عمه نیست ها! این عمه بزرگه است.) یا دایی چرا می خواهد خانه پدری را به نام خودش کند و بالا بکشد. آن هم خانه ی چهل متری دنگال داغانی ته یک کوچه بن بست در محله ای ارزان.
ای بابا! اگر صحبت از چند میلیارد ارثیه بود باز آدم کیونش نمی سوخت. مسأله اینجاست که کل دعوا سر هفت هشت میلیون است که آیا برسد و آیا نرسد. بعد این ها با ارث پدرشان جلوی همدیگر پز هم می دهند و پوز همدیگر را هم می زنند.
حالا این وسط بابا به خاطر دشمنی اش با عمه بزرگه و ایضاً با من، و اصرارش بر اینکه من اخلاقم به او رفته، به محض قطع کردن تلفن یک خطابه طولانی برای من سر هم می کند که ظاهراً در مذمت عمه بزرگه است اما به در می گوید که دیوار بشنود.
کلاً بگویم که پدربزرگم بچه هایش را در سنین کم (هر کدام به بهانه ای) از خانه اش بیرون کرد و خودش را از نان خور اضافی راحت کرد. دخترها را سیزده ساله شوهر داد و پسر بزرگ را به بهانه توهین به مادر، سر سفره شام، از خانه بیرون کرد و بعد هم نرفت دنبالش که بداند این بچه ی بدبخت تنها توی تهران بی سر و ته چطوری روزگار می گذراند. پسر وسطی را به محض اینکه بزرگه سر و سامان گرفت، شوت کرد تهران خانه ی او که مثلاً درس بخواند. پسر کوچکه را هم که پدر من باشد بعد از او...
کلاً پدربزرگ من فقط دختر بزرگش را با دست خودش عروس کرد و آن هم در سیزده سالگی. بقیه را پست کرد به آدرس خانه ی پسر بزرگه (که خودش با حمالی و کارگری تازه پا گرفته بود) به این بهانه که درس بخوانند و بعد هم آن بدبخت این ها را یکی  یکی عروس و داماد کرد. انگار نه انگار که پدر دارند. نه جهیزیه ای و نه پول عروسی ای. فقط گه گداری پول ناچیزی از درآمد چسکی زراعت و باغداری اش برای هر کدام می فرستاد که مثلاً یک کمی هم وجدان خودش را راحت کرده باشد.
بعد، این ها (منهای عمه بزرگه) به زور سعی دارند به خودشان و بچه هایشان دروغ بگویند و وانمود کنند که پدر و مادرشان خیلی در حقشان پدری و مادری کرده اند و هرچه دارند از آن ها دارند!
حالا ما نوه ها خر... ما نوه ها یابو... ماها کور و کر... بابا جان این عمه بزرگه که شاهد حی و حاضر ماجراست و خیلی سلیس و روان توی روی هر کسی که بگوید خدا پدر و مادرت را بیامرزد... می گوید که پدر شوهر و مادرشوهرش (در واقع دایی و زن دایی اش) از پدر و مادر برایش دلسوزتر بوده اند و بهتر است که اگر آمرزشی در کار است خدا آن ها را بیامرزد!
بعد این حرف عمه هه خیلی به مذاق فامیل پدری ناخوشایند می آید و کلاً ازش متنفرند و طردش کرده اند و او هم به تخمش گرفته و با بچه ها و نوه های خودش خوش است و کلاً وقعی به خواهر و برادر نمی نهد.(از این لحاظ من کلاً باهاش موافقم و دمش گرم.)
این عمه بزرگه چند سال قبل که شوهرش زنده بود آمد گفت که پول بدهید خانه ی پدری را تعمیر کنیم و توالت و حمام بهش اضافه کنیم (آن خراب شده که از این امکانات نداشت. یک توالت داشت یک وجبی، آن طرف حیاط که آبش را باید با آفتابه از سر چشمه می آوردیم. شب ها از تیرک ها و پوشال های سقف اتاق هایش صدای جک و جانور می آمد خدا شاهد است.) این ها هم شکم هایشان را چسباندند به هم و هار هار بهش خندیدند که ما پول اضافی نداریم که بریزیم توی آن خراب شده.
این هم رفت و ماتحت خودش و شوهرش پاره شد تا آنجا را ساخت. بعد به محض اینکه «خراب شده» آباد شد، این ها عین پلنگ پریدند روی خانه ی پدری و ادعای ارثیه کردند و به عمه بزرگه هم یک بیلاخ گنده نشان دادند.(چیزی که من دیدم)
و اما اینطرف، عمه بزرگه از پس قوانین تقسیم ارث اسلامی برنیامد و ناچار زبانش را کوتاه کرد. چرا که طبق قوانین یک هشتم از آن «خراب شده» به این بدبخت می رسید و برادرها هم پاشنه شان را درست روی همین نقطه محکم کرده بودند و نمی گذاشتند عمه بزرگه ادعایی بکند و در اتاق بزرگه و الحاقاتش را (آشپزخانه و حمام و توالت) به روی این ها قفل کند. هر زمان عشق شان می کشید، می رفتند پهن می شدند توی زندگی عمه بزرگه و می رفتند روی اعصابش.
او هم دق دلی اش را طور دیگر خالی می کرد و می رفت روی اعصاب این ها. با تذکرات و خرده فرمایشات مدامش و خساست ذاتی اش (که در البته در خانواده پدری کاملاً موروثی است) این ها را می چزاند.
از من بپرسی حتی با ندید گرفتن قوانین ارث تخمی ا.سلامی و حق. کشی علیه ز.نان و نقـ.ض حقو.ق بشـ.ر، حتماً و حتماً باید این یک تبصره را به این قوانین الحاق کرد:
هر دیوثی که موقع تقسیم ارث بگوید خانه پدری یا هر کوفت دیگری از نظر من ارزش تقسیم ندارد و نیاید برای انجام مراحل قانونی (حتی اگر امضا هم نداده باشد)، بعداً که خانه یا زمین مزبور آباد شد و ارزش پیدا کرد حق ندارد بیاید ادعای ارث کند و روی نتیجه زحمت دیگران پهن بشود.
تبصره ی بالا دقیقاً محلی است که خانواده ی عروس سابق مان و پدر شوهرم هم بر سر آن به مشکل برخوردند.
چرا این داستان ها اینقدر تکراری است؟ چرا کسی تبصره ی پیشنهادی مرا به قانون ارث اضافه نمی کند و شر این ماجرا را نمی کند؟ عجبا!
حالا عین این ماجرا به نحوی توی خانه ما هم دارد اتفاق می افتد. قصه های تکراری. حماقت های موروثی...
می دانید؟ بچه های بزرگ خانواده حافظه ی قوی ای دارند. همیشه هم بیشتر از همه در حق شان نامردی می شود و بهشان بد می گذرد. و این مسأله از همان دوران کودکی توی ذهن بچه می ماند. مثلاً اینکه پدر  مادر «نحوه تربیت صحیح کودک» را روی بچه ی اول تمرین می کنند و او را تنبیه بدنی می کنند و سر پول و کوفت و زهرمار جلویش دعوا می کنند و چون هنوز جوانند و کلی مشکل با هم دارند و به هم عادت نکرده اند و حتی گاهاً خیانتی هم به هم می کنند، همه ی این ها را می گذارند وسط و جلوی بچه ی اول بینوا سرش می جنگند و لیچار بار هم می کند. بعد که به صلح رسیدند و اوضاع آرام شد تازه بچه های دیگر وارد می شوند و با اعصاب آرام رشد می کنند و کسی بهشان گیر نمی دهد و کسی جلویشان خواهر مادر هم را وسط نمی کشد. 
موقع ازدواج او هم هنوز پدر و مادر به تعادل مالی نرسیده اند و آبروداری نمی کنند و همینجوری شوتش می کنند بیرون. بعد نوبت بقیه که رسید تازه همه چیز را یاد می گیرند و متمدن می شوند...
ای بابا! از کجایش بگویم که دلم خون است.
اینکه من باهوش ترین در میان خواهر و برادرهایم بودم (پرونده های تحصیلی شاهد است) و وضعم از همه بدتر است، خودش گویای توجه بسیار پدر و مادرم به آینده ی تحصیلی و شغلی بنده است.
شانزده ساله که بودم یک بار داشتم پرتره هایی را که کشیده بودم به پسرعمه ام نشان می دادم، که برگشت به زنش گفت: داییم این بچه رو حروم می کنه. ببین چه استعدادی داره. حیف...
یک بار هم وقتی کارشناسی ام را گرفته بودم، پدرم در آمد توی رویش گفت: ارشد بی ارشد. میری سر کار و هر وقت پول در آوردی با پول خودت میری ارشد میخونی!... شوهر خاله ام که این را ازم شنید با تأسف بسیار ازم خواست که بروم توی خانه ی او و خرجم را بدهد تا کنار بچه هایش درسم را بخوانم. آنهم در حالی که وضع مالی اش اصلاً خوب نبود و... الأن همه ی بچه هایش بالای ارشد و دکترا هستند...
.
.
.
من فراموش نکرده ام. من هیچ چیز را فراموش نکرده ام پدر. حالا تو هی بیا و عمه بزرگه را بکوب توی سر من که: آن زنک قدر نشناس نمک به حرام، محبت های بیکران پدرش را ندیده گرفت... حالا تو هی بیا برای من قصه ی کلثوم ننه سر هم کن... حالا تو هی بیا و بگو تازه برای بقیه ی خواهر برادرهایم، از من هم کمتر هزینه کرده ای...
تو نامردی. تو بی همه چیزی. تو مثل پدرت هستی. تو مثل «فاخته» هستی که توی لانه ی پرندگان دیگر تخم می کند و بچه هایش را دیگران برایش بزرگ می کنند. تو از پدرت یاد گرفته ای که چطور از زیر بار مسئولیت بچه داشتن شانه خالی کنی. تو خودخواهی...
همیشه برایمان حیوانات را مثال می زدی که از یک ماه تا یک سال بچه هایشان را پیش خودشان نگه می دارند و بعدش بچه باید سوا بشود و پدر برود با یک حیوان ماده ی دیگر، یک سری توله ی دیگر تولید کند...
این شاید قانون بقای نسل طبیعت باشد. شاید عیب از انسان است... اما در نهایت «انسانیت» به همین چیزهایش است.
تو به حیوانات نزدیکتری پدر.
نفرت عمه بزرگه را از پدرش می بینی. ترس برت می دارد که نکند همین دختر بزرگ خودت هم فردا استخوان هایت را توی گور بلرزاند. این ها را می دانم پدر. دارم می بینم.
قصه هایت دیگر نوه ی سه ساله ات را هم خواب نمی کند.
آدمیزاد بدی را فراموش نمی کند.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

284: افسانه ی زیبای تا صبح نخفته

سر نوشت: ماجرای آن دندان عقلی که کشیدم و قرار بود برایتان بنویسم. پیشاپیش از اینکه حالتان را بهم می زنم عذرخواهی می کنم.

                                                                                         
موضوع اصلاً ربطی به صکس ندارد. زناشویی را می گویم. درباره تعهد و مسئولیت است. درباره تنهایی. درباره تعلق.
دندانم را جراحی کردم. شب اول دهانم سرویس شد. زخم خونریزی می کرد و آب دهانم یک حالت لزج و مخاطی و کشانکی ای پیدا کرده بود که نه میشد قورتش داد و نه میشد تفش کرد.یعنی چنان به خون آغشته بود که وقتی با وجود گلو درد شدید موفق به قورت دادنش هم می شدم، فوراً عقم می گرفت و عق زدن برای بخیه های ته دهانم و زخم گلویم خیلی بد بود و بدتر از آن اسید معده ام بود روی زخم تازه.
وقتی هم سعی می کردم تفش کنم دو تا مشکل داشتم. به خاطر حالت مخاطی و غلیظی که پیدا کرده بود، باید برای تف کردنش فشار زیادی به خودم می آوردم که همین باعث خونریزی دوباره زخم می شد. تازه اگر هم موفق می شدم در اثر ترشح زیاد آب دهانم که گویا به خاطر آن زخم لعنتی بود، یک دقیقه یک بار باید می دویدم توی دستشویی. در حالیکه دکتر بهم گفته بود استراحت کنم و زیاد تقلا نکنم که باعث خونریزی زخم بشوم.
بعد تازه موقع خواب باید چکار می کردم؟
خلاصه شب اول یک حالتی داشتم که صد هزار بار به خودم گفتم: گه خوردم. مگر این دندان بدبخت که آن زیرمیرها پشت دندان های دیگر قایم شده بود چکارم داشت که چه سیخی بهم می زد که حتماً باید می کندمش و اینطور خودم را بگا می دادم؟
شوهرم را وادار کردم 10:30 شب زنگ بزند و از دکتر که پسرخاله اش بود بپرسد چرا خونریزی دندانم بعد از گذشت دو ساعت هنوز بند نمی آید و چرا سر و گلویم اینقدر درد می کند و نمی توانم حتی آب دهانم را قورت بدهم.
دکتر هم گفته بود که اصرارم بر تف کردن و شستن دهانم باعث بند نیامدن خونریزی شده و باید تحمل کنم و سعی نکنم آب دهانم را خارج کنم؟ پس چکار کنم؟ قورتش بدهم؟ وا!!!
هر بار که آب دهانم را قورت می دادم انگار یک آناناس درسته را با پوست قورت داده باشم، دست و پا می زدم و می مردم و زنده می شدم.
آمپول مسکن را که زدم دخترک ازم پرسید: دردت اومد؟ اگر یک باند استریل این هوایی ته حلقم نتپانده بودند و نصف صورتم بی حس نبود، بهش می گفتم: بهعععع! آبجی من منتظر یه چیزی توی مایه های پنی سیلین با اون سوزن کت و کلفتش بودم. این که عین نیش پشه بود؟ دمت گرم دیگه.
اما به جایش مثل عقب مانده ها فقط صداهای نامفهومی از ته حلقم خارج کردم به معنی «نه». بعد دیدم اثر هنری دخترک به هرحال بیشتر از یک نه خشک و خالی ارزش داشته و می توانسته به مشتری ساعت نه شب که به نظر می رسد گنگ و الکن هم هست آمپول درد دارتری بزند و دق دل کار صبح تا حالا را هم سرش خالی کند، اما به جایش به آن مهربانی و ملایمی سوزن بهم زده که مثل نیش پشه به نظر برسد.
دلم برایش سوخت. یاد خودم افتادم که همیشه از مشتری و ارباب رجوع توقع شعور داشتم و همیشه ناامیدم می کردند. سعی کردم آخرین مشتری خوبی برایش باشم و با همان زبان الکنی بهش حالی کردم که دندانم را جراحی کرده ام. فهمید. خدا را شکر. اما عجیب نبود که زبان فضایی مرا با آن دهان سرویس شده ام می فهمید؟
وقتی بیرون می آمدیم متوجه شدم دخترک بابت زحمتش از شوهرم پولی نگرفت. و بدتر اینکه آنجا مطب دندانپزشکی هم بود! و من کبوتر بیشعوری که دانه اش را جای دیگر خورده و چلغوزش را آنجا می اندازد. خجالت آور بود. اما چاره ای نداشتم. مطب و داروخانه درست در ده قدمی خانه بود و مگر من کسخل بودم که بروم جای دیگر؟ آنهم با آن حالی که داشتم. 
بعد هم که جلوی در سوپر مارکت ایستاده بودم که شوهرم برود بستنی بخرد برای جوش خوردن زخم دندانم، دخترک از مطب آمد بیرون و وقتی از جلویم رد می شد لبخند زد و ایستاد و بهم توصیه کرد که بستنی وانیلی بخوردم که زخمم فوری جوش بخورد و خون بند بیاید. باز هم با صداهای فضایی ازش تشکر کردم و باز هم فهمید! عجب!
تا به حال تزریقاتچی به این نازی ندیده بودم.
شب تا صبح حتی یک دقیقه هم نخوابیدم و یک جعبه دستمال کاغذی را یکی یکی زیر دهانم گذاشتم و هی از آب دهانم خیس شد و هی عوضش کردم. بازی اینطوری بهتر از قورت دادنش بود. حالا گیرم  که عوض کردن دستمال کاغذی ها نگذاشت خواب به چشمم بیاید.
در همان حال رقت انگیز به شوهرم نگاه کردم که خواب بود. دلم برایش سوخت. به این فکر کردم که بودنش چقدر برایم تسلابخش بوده. سر شام ازم خواست که صرفاً برای همراهی کنارش بنشینم. در همان حال بود که نمی دانم از درد و استیصال یا به قول بابا از احساس بی کسی به گریه افتادم. اصلاً نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. خجالت آور بود. حالا توی آن هیر و ویر لرز هم کرده بودم و مثل سگ می لرزیدم. پاشدم رفتم چنباتمه زدم توی مبل و شوهرم پتو آورد انداخت رویم. اشک هایم همینطوری جاری بود. چقدر خوب بود که شوهرم کنارم بود و هی بهش دستور می دادم که برایم دستمال کاغذی یا لیوان آب بیاورد یا به دکتر زنگ بزند. چقدر خوب است وقتی اینقدر ضعیف و داغان می شوی مادرت یا شوهرت هوایت را داشته باشند.
چقدر مادر داشتن خوب است.
چقدر شوهر داشتن خوب است.
هیچکس دیگر توی این دنیا نمی تواند اینطور وقت ها به داد آدم برسد و برایش دل بسوزاند.
بعدتر همامن نیمه های شب که توی تختم بیدار بودم و داشتم به شوهرم که پایین تختم در خواب بود نگاه می کردم این چیزها از ذهنم گذشت.
و اینکه بیخوابی مثل یک چاه است. مثل یک زندان موقت. در حالی که می دانی به هرحال چند ساعت یا روز دیگر نجاتت می دهند و بهتر است بیخودی تقلا نکنی و این اسارت موقت را بپذیری... میتوانی سرت را به چیزهایی مثل خیالبافی های هیجان انگیز گرم کنی. به افکار ممنوعه!
خوابم نبرد و تا خود صبح هی دستمال کاغذی زیر دهانم چپاندم و هی غلت زدم و هی یواشکی پاشدم رفتم دستشویی و هی به این نتیجه رسیدم که ازدواج هیچ ربطی به صکس ندارد اصلاً. و مجردها درست عین یک بچه که بیرون کارخانه شکلات سازی ایستاده باشد، درباره ی وقایع آنجا خیالبافی می کنند.
بچه فکر می کند که آدم هایی که توی کارخانه کار می کنند لابد لباس هایشان از شکلات است و صبح تا شب همه جور شکلات می خورند و لابد آنجا همه چیز از شکلات ساخته شده و... در حالی که توی کارخانه شکلات سازی هم عین کارخانه ماشین سازی یا هر کارخانه ی کوفتی دیگر، روابط فقط در چهارچوب اداری و تجاری و صنعتی معنی دارند و هیچ چیز هیجان انگیزی مربوط به مزه و شکل شکلات وجود ندارد. شکلات فقط یک محصول است. یک محصول تجاری. و احتمالاً توی ذهن کارگرانش هم فقط حقوق آخر ماه پرپر می زند. 
ازدواج حکم همان قلعه ی عظیم دربسته را دارد و شوالیه های شجاع با اسب های سفیدشان خارج از این قلعه ایستاده اند و برای خودشان یک زیبای خفته را پشت درهای بسته تصور کرده اند که با یک بوسه بیدار خواهد شد.
                                                                                                                                    
 پ.ن: زیر دست دندانپزش فقط به این احتمالات از ذهنم می گذشت:
1. پاشده ام توی دوران نامزدی آمده ام پیش پسرخاله ی شوهرم و دهانم را عین غار برایش باز کرده ام و اوهم سخاوتمندانه مشغول سرویس کردن دهان من است. این مسخره نیست؟ آنهم پیش پسرخاله ی شوهرم! خوب شد دکتر زنان نیست!
2. نکند همینطوری که با تمام وجود روی فک من افتاده و دارد با دندانم کل و کشتی می گیرد فک ام در برود. یا انبرک از کنار دندانم لیز بخورد و یک عصبی چیزی را آن ته توها پاره کند و یک طرف صورتم برای بقیه ی عمر فلج بشود و کجکی بخندم؟
3. نکند اینطوری که انبر را می اندازد بین دندان آخری و دندان عقلم تا مثل اهرم ازش استفاده کند و دندانم را بیرون بکشد و من صدای چرق چوروق ریشه های دندان های دیگرم را توی گوشم می شنوم، بزند ریشه ی بقیه دندان ها را هم خرد بکند و چند روز دیگر مجبور بشوم بیایم بقیه را هم بکشم؟
4. یعنی این دندان لعنتی بطور کامل و بدون اینکه خرد بشود بیرون می آید؟ یا قرار است یک داستانی برایم سر هم کند و به قضیه کامپیوتر سوخته و بدبختی های دیگرم  اضافه بشود؟
5. موقع آمدن فکر می کردم دارم می روم دندانم را پر کنم و برای همین چون مسواک زده بودم از آن گزهای عزیز سوغاتی نخوردم و گذاشتم برگشتنی بخورم... چه می دانستم دکتر به جای پر کردن دندان بغلی، دندان عقلم را می کشد... یعنی زنده می مانم که یک بار دیگر گز بخورم؟!
6. عنوان اشاره ای است به افسانه ی زیبای خفته.



283: چرا می خند؟

مامان بهم گفت: یه کم به خودت بِرِس!
این را همینطوری وسط حرف نگفت. معلوم بود خیلی روی حرفش فکر کرده و اینطوری نتیجه گیری کرده که من خیلی افتضاح شده ام و به عنوان یک دختر عقد کرده، اصلاً چنگی به دل نمی زنم.
متأسفانه خودم هم به همین نتیجه رسیده ام.
گفت که «سین»، زن پسرخاله ام، روز به روز می شکفد و همیشه انگار از عروسی آمده و چنان به خودش می رسد که خدا می داند. از سر و لباس و آرایش و رنگ مو بگیر تا بقیه.
من برای اینکه دل خودم را خنک کرده باشم می خواستم بگویم: عوضش سین عین خرس شده... بعد یادم افتاد که خودم هم دست کم به اندازه توله خرس شده ام دیگر.
یکی از معیارهای زن ها در «خوب» به نظر رسیدن، شیک پوشی است که من هیچوقت اهمیتی بهش نداده ام. راستش پولش را هم ندارم. در ضمن لباس باید به قد و هیکل آدم بنشیند.من نه قد بلندی دارم و نه هیکل مانکنی. اصلاً به صاف راه رفتن و قوز نکردن و آشغال نخوردن اهمیتی نمی دهم.(از شدت رئالیست بودنم)
و پوست... پوست از مهمترین معیارهای «خوب» به نظر رسیدن است. و پوست وابسته به اعصاب و خواب و وراثت و آب و هوای خوب و تغذیه مناسب است... که من هیچکدام را ندارم و پوستم هم هی خراب و خرابتر می شود. زرد. با لک و پیس روز افزون.
و زیر چشم هایم گود رفته. از بچگی اینطور بوده ام. و پیشانی ام هی دارد بلندتر می شود. و آن موهای وزوزی لامصب که هرچه هم بهش می رسم باز قیافه ام را عین زنیکه های شلخته می کند. آخر موی فر یعنی چه؟
و رنگ مو... آدم های خوش تیپ همیشه به موهایشان می رسند. اما من مدت هاست موهایم را رنگ نمی کنم. یعنی می کنم، ولی همرنگ موی طبیعی خودم فقط برای پوشاندن موهای سفید جلوی سرم. از موی رنگ کرده که ریشه اش در آمده و با ساقه دورنگ است متنفرم. نشانه ی شلختگی است.خواهرم معمولاً اینطوری است.
غیر از این موارد البته موی زائد دست و پا هم هست که دیر به دیر اپیلاسیون می کنم و چون ریشه های قوی و پرپشتی دارد خیلی دردم می آید و پول اضافی هم ندارم هی بدهم به آرایشگرها که برایم بیندازند و می دهم مامان، که مامان هم ناشی است و هر دفعه یک جایم را کبود می کند.
اما تنها نکته ای که همیشه حواسم بهش هست موی پشت لب و ابروست. اگنه فرقی با مردها نداشتم. یا حتی زن های شوهر مرده. کور شوم اگر دروغ بگویم.
تازه مامان گفت که از داشتن دخترهایی عین ما (من و خواهرم) افسوس می خورد. چون آن یکی مان که روحیه اش شاد بود با یک مرد افسرده ازدواج کرد و افسرده شد. من هم که به طور دیفالت افسرده ام و هیچوقت خنده به لبم نیست.
خوب راستش من از خندیدن می ترسم. خیلی وقت ها می خواهم یواشکی بخندم اما از روی ماه «واقعیت»ها خجالت می کشم... یا میترسم «نکند اندوهی/ سر رسد از پس کوه...». از هجوم بدشانسی می ترسم. از شادی های کوچکم می ترسم که یکهو بشوند مقدمه ی غم های بزرگ.
مامان می گوید که دختر خاله ام با آن شوهر کسخلش که مدام بدهی بالا می آورد و نزدیک است بیفتد زندان، همیشه توی مهمانی ها و دورهمی های فامیلی شرکت می کند و خوشحال و خندان هم به نظر می رسد. پس من چه مرگم است که نمی توانم بخندم؟
من واقعاً چرا نمی توانم بخندم؟
چند شب پیش دوباره معجزه ی «وونه گات» را کشف کردم. کتاب «مرد بی وطن» را دستم گرفتم و همینجو ورق زدم و خندیدم.بعد افسوس خوردم که سلاخ خانه را ندارم. و کتاب های دیگرش را. حیف نیست؟ وونه گات را باید هی خواند و هی مرور کرد. شب های غم. وقت های تنهایی. وقتی هایی که نمی دانی به چه باید بخندی... همیشه دلیلی برای خندیدن بهت می دهد. 
من خندیدن یادم رفته.

282: داستان ایده آلیستی که از شدت رئالیسم رودل کرد



عین سگ باران می بارد. اولش دو شب هوا خیلی گرم شد. طوری که خوابمان نمی برد و اصلاً انگار نه انگار که اواخر آبان باشد. این آب و هوا بیشتر به اواخر شهریور می خورد تا اواخر آبان. اما بعدش یکهو آسمان ترکید و شلپی ول شد پایین.
امروز از صبح همینطور دارد می بارد. هی قطع می شود و باز هی می بارد. به شوهرم گفتم بماند. گفت چون دیشب هم خانه ی پدرم مانده امروز رویش نمی شود بماند و بهتر است برود. اصرار نکردم. می دانستم این از مواردی است که اصرار کردن فایده ندارد. بهش گفتم قبل از رفتن یک دقیقه بیاد توی راهروی ساختمان که بغلش کنم و ببوسمش. تازگی حس می کنم خیلی بیشتر از قبل بهش وابسته شده ام. بهش عادت کرده ام. حتی از نبودنش می ترسم. احساسی را دارم که بچه به مادرش دارد. حس تنها تکیه گاه در این دنیای بی در و پیکر. این اصلاً خوب نیست...
شاید هم خوب باشد!
چه کسی می تواند بگوید چه چیزی حقیقتاً خوب است و چه چیزی بد است؟
خانم هایده یک سوال عمیق فلسفی مطرح می کند تحت این عنوان:
«یه امشب شب عشقه/
همین امشب و داریم
چرا قصه ی درد و
واسه فردا نذاریم؟»
واقعاً وقتی همیشه دلیلی برای غصه خوردن هست... وقتی دنیا اینقدر بی حساب و کتاب است که از فردایت خبر نداری و یکهو دیدی به جای سرما خوردگی، سرطان ریه داری... وقتی یکهو دوست، دشمن می شود و فامیل، غریبه... وقتی یکهو پول و زیبایی و خانواده و فامیل داری، بعد فردا صبحش هیچکدام را نداری... وقتی همین امشب را داری که می توانی عاشقی کنی و ببوسی و بگویی دوستت دارم... چرا قصه ی درد را برای فردا بعد از ظهر نگذاری؟ هان؟ چرا؟
این سوالی است که هر انسانی در لحظات مواجهه با پریده ی مرگ، از خودش می پرسد و بعد دوباره یادش می رود که اصلاً چنین سوالی داشته و همین امشب را دارد و شاید فردا نباشد...
خوب حالا قصد ندارم منبر بروم و برایتان از شب اول قبر بگویم و اینکه دنیا دار مکافات است. اینها وقتی به ذهنم رسید که یک زوج از دوستان مشترک مان را ملاقات کردیم و وقتی بین خودمان و آن ها قیاس کردم دیدم ما الکی الکی ناخوشیم و آن ها الکی الکی خوش. دیدم هیچ چیزشان بهتر از ما نیست و دلیلی هم ندارند که اینقدر خوشبین باشند... ولی هستند و دارد بهشان خوش می گذرد. بی تعارف.
اما من وشوهرم بیخودی دارد بهمان بد می گذرد و هی آه و افسوس می کشیم و خاک بر سرمان می کنیم. مثلاً اینکه دو سال پیش همین موقع ما داشتیم به خانه خریدن اطراف تهران فکر می کردیم و بعد دیدیم آن پایین ها هم می توانیم بخریم و بعد شرایط بهتر هم شد و توانستیم یک جای نسبتاً خوب و تمیز و نورگیر با متراژ مناسب و نزدیک فامیل و طبقه اول و با وام و رهن کم بگیریم. یعنی بهترین شرایطی که می شد تصورش را بکنیم.
همه چیز تقریباً تحت کنترل است غیر از قیمت جهیزیه و هزینه تعمیرات و پول ماشین خریدن مان که هی دارد سر به فلکی می گذارد و دیگر انگار از پسش بر نمی آییم.
اما قسمت آزاردهنده و مأیوس کننده ی ماجرا این است که طبق پیش بینی هایم انگار قرار نیست آرایشگر بشوم و تقریباً بیخیال آرایشگری شده ام چون از هرچه زنیکه آرایشگر سلیطه بیزارم و آنجا محیط من نیست. و فعلاً بیکارم و پولی در بساطم نیست و کامپیوترم هم خراب است و پول ندارم یکی دیگر بگیرم.
اما در مقابل این بخش ناگوار... عوضش من یک شوهر خوب دارم که خانواده خوبی دارد و کسی به کسی خیانت نکرده و کسی به کسی بی اعتماد نیست و با هم خوبیم و مشکلی هم غیر از مشکلات مالی نداریم.
بنابراین سوال اصلی که اینجا مطرح است این است که:
کدام (...؟)کِشی گفته بود که مشکل بین زوج های جوان و دلیل اصلی طلاق، مسائل اقتصادی نیست و این است که اسلام را نادیده می گیرند و ساده زیستی را از یاد برده اند؟
*در جای خالی فحش مناسب بگذارید.
می شود وقتی یأس و ناامیدی و بیکاری و بی پولی فشار می آورد و استرس و بی خوابی و کابوس و افکار منفی توی کله ام پر می شود، به نکات مثبت فکر کنم و مثل «الف»(دوست شوهرم و همان دوست خانوادگی خوشحال که ذکرش رفت) به طور کاملاً ابلهانه احساس کنم خوشبختم و در منتهی الیه آرزوهایم به سر می برم و وضعم از همه بهتر است.
الف اینطوری است. گنده گوز. پر مدعا. چاخان و خالی بند. خوشبین افراطی... و نهایتاً خوشحال. خودش را قادر به هر کاری می بیند و معتقد است خوش شانس و نابغه اقتصادی است و روز به روز دارد ترقی می کند و می ترکد و دیگر چیزی جلودارش نیست.
من وقتی به الف نگاه می کنم، یک ابلهه می بینم که اصلاً تخمین درستی از شرایطش ندارد و مختصات خودش را در بُردارهای این دنیا نمی داند. راستش حتی گاهی وسوسه می شوم بنشینم برایش توضیح بدهم چقدر بدبخت و جهان سومی و پایین شهری و طبقه ضعیف اجتماعی است و این چیزها به علاوه معلولیت مادرزادش (از ناحیه پا) چقدر ناامید کننده و تأسف آور است و حتی نمی توان کورسوی امیدی هم برای آینده اش متصور بود. مخصوصاً با آن توله سگی که دیر یا زود در اثر بلاهت خودش و زنش توی دامنشان می افتد و دیگر آب خوش از گلویشان پایین نخواهد رفت...
اما بعدش به خودم نهیب می زنم، چکارش داری؟ مرض داری که یکی دیگر را هم مثل خودت افسرده و داغان کنی؟ بگذار فکر کند خوشبخت است. بگذار در خوشی های خیالی اش خر-غلت بزند. بیکاری که می خواهی از زندگی سیرش کنی؟ مگر افکار رئالیستی چه تأثیری روی آدمی مثل تو داشته و برایت چکار کرده که می خواهی او را هم رئالیست کنی؟
رئالیسم؟
چه کسی می داند رئالیسم چیست و هر کسی چه مقدارش را دارد؟ از هر آدم متولد قرن 20 و 21 که بپرسی می گوید: من یکی که رئالیستم! هیچ کس حاضر نیست یک ذره هم ایده آلیسم را رمانتی سیسم را به گردن بگیرد. اصلاً و ابداً. ایسم های دیگر به درد جرز دیوار می خورند. فقط رئالیسم و لاغیر. تنها راه رستگاری. مُد روز.
من ریخت و قیافه ام منفجر شده و هیکلم به در رفته. این یعنی یک آدم رئالیست در سی سالگی. (شاید هم یک ایده آلیست ذاتی، که در دام رئالیسم افتاده). حالا این رمانتیک ها و ایده آلیست ها و آدم های فانتزی را ببین. نه مویشان سپید می شود و نه پشتشان قوز می کند و نه صورتشان چروک می افتد. همیشه عین اسمایلی لبخند، یک لبخند ابلهانه روی صورتشان پهن است و کاملاً خوشحال و راضی هستند.
چه عیبی دارد؟
چه کسی تخم می کند بگوید که اینطوری بودن عیبی دارد؟
تازه اینها در اثر سلامت و رضایت روانی، سال به سال جسم شان هم سالم تر می شود و عقل سالم هم که مسلماً در بدن سالم و همین است که امثال من سر پیری کسخل و روانی و هیستریک و قرصی می شویم و این ها در اثر ورزش و خوشگذرانی، روز به روز خوشگل تر و خواستنی تر می شوند.
ولش کن.
گور بابای این حرف ها اصلاً...
دردم از بیکاری و توی خانه نشستن و کامپیوتر نداشتن و بی پولی و شنیدن حرف های این (...)کِش دیوث است.
*در جای خالی، فحش مناسب بگذارید.
تا می رود یک خرده دلم برایش بسوزد، باز یک حرامزادگی می کند که حالم ازش به هم می خورد و از چشمم می افتد.
همین الأن فکر می کرد من خانه نیستم و داشت تلفنی پشت سر من پیش عمویم صفحه می گذاشت. حالا این ها به جهنم. قسمت بدتر ماجرا این است که پیش کسانی از ما بچه هایش بدگویی می کند که برای بچه های خودشان همه کار کرده اند و کمک شان کرده اند که به همه جا برسند و زیر پر و بالشان را گرفته اند. آنوقت این که فقط باعث شکست و بدبختی و عقب افتادن ماها بوده می رود پیش این ها از دست این ها می نالد. بعد عمه و عمو و خاله و دایی هر وقت چشم شان به بنده می افتند، مثلاً می پرسند: چییییییییییکار مییییییییییییییییی کنی؟ بیکاری؟ چراااااااااااااااااااااا؟ خب یه کاری پیدا کن عزیزم....
خوب زهرمار. کاری که برای آدم نمی کنید، تکه هم بارم می کنید؟ نه کار برایم پیدا کردید و نه پولی دستم دادید، ارث بابایتان را ازم می خواهید. به شما چه گُه پدرها؟ گورتان را گم کنید.
بعد تازه این هم چیزی نیست. تا اینجای ماجرا را هم شنیدم و به روی خودم نیاوردم. عادتش است ما را به همه ی عالم و آدم بفروشد... شنیدم که دارد به یک نفر فحش های چارواداری می دهد که راننده تاکسی ها و لات های سر چهارراه به هم می دهند... به خودم گفتم این دیوث با کی است؟ دارد درباره ی کی اینها را می گوید؟ مامان؟ من؟ به کی دارد این ها را می گوید؟ عمو؟ عمه؟ خواهر و برادرم؟ گفتم باز اگر به خواهر و برادر خودم هم بگوید عیبی ندارد، اما اینکه بنشیند پیش خواهر و برادرش پشت سر ما اینطوری حرف بزند دیگر خارج از حد تحملم است.
یکهو پاشدم رفتم توی اتاقش و چراغ را بالای سرش روشن کردم و دیدم توی تاریکی دراز کشیده روی تخت و و متوجه شدم دارد با عمو حرف می زند. همینطوری خیره شدم توی چشمش. دست و پایش را گم کرد و زود خداحافظی کرد و قطع کرد. معلوم بود هول شده و نمی دانسته من خانه ام و دارم می شنوم. اصلاً هم کم نیاورد و هرچه گفتم گفت خوب کرده و حقم بوده و...
بهش گفتم: ادامه بده. همینطور ما رو به همه بفروش. چون با این کارات نه ما رو نگه داشتی و نه خواهر برادرات و غریبه ها رو. هیشکی رو به خودت نگه نداشتی با این آدم فروشیا و نامردیات. از اینجا رونده و از اونجا مونده شدی.(البته منظور دقیقم چوب دو سر گهی بود)
بعد هم مامان از خانه دایی اش که از مکه آمده بود برگشت و شنیدم که دارد مامان را پر می کند و برایش خالی می بندد که منظورش به فلانی بوده واینجوری نگفته و آنجوری گفته...تا گه کاری اش را ماله بکشد.
حرامزاده. مثل سگ ترسیده.
مثل سگ عصبانی ام و بعد از دو هفته بیخوابیِ شب ها، دوباره خوابم پریده.
به دوست قدیمم«ح» زنگ زدم و همه ی این ها را گفتم. به که می توانستم بگویم؟
به شوهرم؟ خودش به هرحال اینجا را می خواند.
هِه!!!
                                                                                                                        
پ.ن: سعی کردم کامنت گذاری را آسان تر کنم. فکر کردم گناه دارید که با وی پی ان و این کوفت ها بیایید اینجا بعد هم بخورید به هفت خوان کامنت گذاری. امیدوارم دوباره مزاحمت ها شروع نشود وگرنه مجبورم دوباره سختش کنم.
پ.ن 2: کماکان بی کامپیوترم. 
پ.ن3: کامنت بگذارید عزیزانم. کامنت بگذارید. دل ما به کامنت شما خوش است. هنوز به غربت اینجا عادت نکرده ایم.
پ.ن4: سیستم نقطه گذاری بین کلمات را تا حالا حفظ کرده بودم به این امید که یک روز باز برگردم و توی یک سرویس فیلتر نشده وبلاگ بزنم... اما انگار این غربت تا انتها حقم است و باید بهش عادت کنم. پس گور بابای نقطه گذاری. زین پس آزادی مطلق (نسبتاً مطلق) اعلام می کنم.
پ.ن5: تازه دارم به سیستم پاسخ به نظر اینجا عادت می کنم. اگر تا حالا پاسخ ندادم شرمنده ام.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

281: بیا آغوش تو صفرِ بُردار است



آخرین دندان عقلم را کشیدم. حالا مطلقاً بی عقلم (شوخی خنک). کماکان کامپیوتر بی کامپیوتر. نت بی نت. توی دفترم نوشته بودم این ماجرای لعنتی دندان کشیدنم را و بصیرت شب اول دردش را... که آنهم خانه جا ماند و من الأن خانه ی مادرشوهرم.
یک چرخی توی پلاس زدم. هنوز یک عالمه آدم آنجاست. چند نفر خوبند. بقیه بد. بقیه زشت. نوت ها عین ماشین های اتوبان ویژ ویژ از جلوی چشم آدم رد می شوند. ارزشش را ندارد. اینجا ماندن و خیره شدن به این صفحه ی گوگل پلاس ارزشش را ندارد. اینجا برای گودری های سابق، گودر نشد. گودر جدید هم برایشان همان گودر نشد. توییتر و فیس بوک هم که ول معطل اند.
بیایید از پاییز برایتان بنویسم. که دیروز درکه بودیم من و شوهرم. شوهرم توی وبلاگ قبلی اسمی داشت که اگر خواننده ی سابقم بوده باشید خبر دارید. اسمش همان کلمه ای است که چند سالی است همینطوری توی کوچه و خیابان و جلوی خانواده و دوستان هم با آن همدیگر را صدا می زنیم. معنای خاصی ندارد. فقط یک اسم رمز است که گذر زمان و خاطرات و چیزهای ثابت مانده بین ما را بهمان یادآوری می کند. وقتی او را به آن کلمه ی به زعم دیگران لوس و بی معنی صدا می کنم یا او مرا با آن نام صدا می کند، هرجا که باشیم یادمان می افتد که هنوز همدیگر را داریم و هنوز به کسی ربطی ندارد و هنوز خیلی چیزها هست که فقط خودمان دوتا ازش خبر داریم و هنوز آدم ها می آیند و می روند و ما هستیم. مثل این می ماند که توی پلاس، بعضی بچه های گودر قدیم، برای اینکه همدیگر را پیدا کنند و بشناسند، کنار عکسشان یک آیکون گودر گذاشته بودند که مثل یک کارت شناسایی عمل می کرد.
اما اینکه گفتم شوهرم... اول به این دلیل که هنوز اسم تازه ای برایش پیدا نکرده ام که هم اسم واقعی اش نباشد و هم ربطی بهش داشته باشد و حقیقتی در آن وجود داشته باشد و هم... خودمان را راضی کند دست کم. می گویم شوهرم... طوری که اگر یک زمانی یکی بهم می گفت که این عبارت را وسط یک جمله به این صراحت و با این لحن به کار می برم، دلم آشوب می شد. بیست ساله که بودم واژه ی شوهر برایم برابر بود با تمام زنیکه گری ها و محدودیت های جنسیتی و سنت ها و تمام دنیایی که ازش فرار می کردم. اما حالا مدتی است بدون اینکه اصلاً متوجه شده باشم، این کلمه را چنین روشن و سلیس به زبان می آورم و بند دلم هم نمی لرزد. انگار که چیز آشنایی بوده همین کنار منارها که همیشه همین نام را داشته.
مثل روزی که به شوخی شروع کردیم پدرم را به نام شناسنامه ایش صدا زدن. اول برادرهای دلقکم بین خودشان رواجش دادند و بدان وسیله پدرم را ریشخند می کردند و دستش می انداختند تا حرصش در بیاید. چون که اسمش یکی از صفات خداست و خیلی هم قلنبه سلنبه است و طنز نهفته ای دارد که فقط اعضای خانواده درکش می کنند. بعد اسم شناسنامه ای آنقدر مستعمل و رایج شد که کم کم خودش هم عادت کرد به آن نام صدایش بکنیم. حالا وقتی کسی به نام غیر شناسنامه ای شناخته شده اش صدایش می کند گمانم دچار نوعی دوگانگی شخصیت می شود. حتی سوالات فلسفی ای توی ذهنش شکل می گیرد. حتی بحران میانسالی اش عود می کند. حتی می رود خودش را توی آینه نگاه می کند.
برای آدم های دیگر زمان چیزی درجه بندی شده است. مثلاً در فلان تاریخ پر.یود می شوند. در فلان تاریخ اولین سبیل شان در می آید. در فلان تاریخ اولین بار عاشق می شوند. در فلان تاریخ عقد و ازدواج می کنند یا مثلاً از خیانت همسرشان آگاه می شوند و ازش متنفر می شوند. همیشه تاریخ های خاصی هستند که بعضاً پشت جلد قرآن خانگی ثبت می شوند و انگار مقدس اند. انگار زمان ظرفی مدرج است و هر نشانه اش معنایی دارد.
برای من اما همه چیز فقط حادث می شود. کم کم. از خیلی پیش تر شروع می شود. و بعد دیگر کاملاً بدیهی است که آنطور شده باشد. از کی؟ مهم نیست.
بلی. همین طوری ها شد که شوهرم، شد شوهرم. و من عادت کردم که خیلی ساده وقتی با کسی درباره اش حرف می زنم بگویم: شوهرم فلان و بهمان...
حالا به نظرم می آید واژه ی شوهر اصلاً هم هیچ زمانی چیز غریب و بدی نبوده و به هیچ چیزی الا همین آدمی که داری باهاش زندگی  می کنی اشاره نداشته و ندارد. بالأخره یک زمانی با یک کسی توی یک جایی زندگی می کنی دیگر... یا نه. اصلاً حتی اگر با یک حیوان خانگی مثل طوطی هم زندگی دونفره ای داشته باشید، این طوطی را جلوی دیگران به نام خودش که صدا نمی زنی. باید عنوان کلی تری مثل «طوطی ام» وجود داشته باشد که وقتی می خواهی به کسی بگویی که چه شیرین کاری هایی کرده، به آن عنوان بخوانی اش. صدا کردن به نام خود آن شخص، حتی لوس تر و بی معنی تر هم هست.
مثلاً تصور کنید یکی طوطی ای (توقع ندارید که من جلوی چشم شوهرم که اینجا را می خواند بگویم: سگ؟!) دارد به نام خشایار. بعد می خواهد بگوید خشایار مریض است و خشایار غذا نمی خورد و خشایار ریده روی فرش و خشایار سیم تلفن را جویده و خشایار... خوب! مرده شور ریخت نحس تو و خشایار را ببرد. بگو طوطی. بگو کاسکو. بگو حیوان اصلاً. چنان می گوید خشایار خشایار که انگار تخم دو زرده کرده این خشایار، یا برای ما هم به اندازه ی خودش مهم است که اسم این موجود کوفتی اصلاً چه هست!
خلاصه بگذارید من به همین راحتی به شوهرم بگویم، شوهرم. ازم نخواهید که دوباره یک اسم مستعاری چیزی برایش سر هم کنم که در توان من نمی گنجد. بعد هم هی نیایید بگویید وبلاگت خاله زنکی و وبلاگ زن خانه داری شده و این ها. این حرف ها توی کت من نمی رود. می دانید که. وقتی می خواهید درباره ی اهمیت یک موضوع با من حرف بزنید، «روشنفکرانه است» یا «فلسفی است» را به کل کنار بگذارید و دلایل دیگرتان را عنوان کنید بی زحمت. من عقده ی روشنفکری و فیلسوفی ندارم. درباره ی پول داشتن و نداشتن حرف بزنید. این را می فهمم. فکر کرده اید اینجا کجاست و ما چه کسی هستیم؟ بعله!
شوهرم می گوید که من خوبی ها و ساعات خوش را یادم نمی ماند و اصلاً نمی بینم و فقط کافی است یک بار با هم دعوا کنیم، می آیم اینجا خشتکش را پرچم می کنم. شاید راست می گوید. چون البته اینجا دفتر خاطرات من محسوب می شود و من سوالات و غرغرها و نگرانی هایم را می نویسم. کلاً هم قرار بر این است که به آدم خوش بگذرد. وقتی بد می گذرد باید نالید. خوش گذشتن که نالیدن ندارد، عکس گرفتن دارد که ما هم گرفتیم. خیلی هم خوب. خیلی هم متین و رنگارنگ و پاییزی. کنار درخت های زرد و قرمز و سبز... کنار بساط آب اناری ها با انارهای سرخ شان... کنار پل رودخانه... گذاشتیم بماند برای فصل های دیگر که با اینا زمستون و سر بکنیم. با اینا خستگیمون و در بکنیم.*
بعد برایتان بگویم که در خلسه ی پس از اولین پک های قلـ.یان، یکی دو دقیقه هست که آدم فکر می کند همه چیز خیلی قشنگ است و طرفش را خیلی دوست دارد و زندگی اش چیزی کم ندارد... بعد باز سیاهی هجوم می آورد و غم لشگر انگیزد و خون عاشقان ریزد.
منظورم این نیست که زندگی واقعاً زشت است و آدم طرفش را دوست ندارد و همیشه یک چیزی کم است، بلکه می گویم که همه چیز نسبی است. بستگی دارد چطور ببینی اش. مثلاً من و شوهرم در بین دوستانمان زوج هایی داریم که با حقوق کارمندی و چـ.س مثقال پس انداز، فکر می کنند موفق ترین افراد در بین اطرافیان شان هستند و به همه ی اهداف زندگی شان رسیده اند و حالاست که باید یا زد و رفت خارج یا توله پس انداخت. در مقابل شان ما هستیم که با همان مقدار پول، احساس می کنیم بدبخت ترین خاک بر سرهای دنیا هستیم. منظورم این است که نه آنها آن کسی که فکر می کنند هستند و نه ما آنکه فکر می کنیم هستیم. بدبختی و خوشبختی مسلماً یک احساس ذهنی است. شاید آنها دارند خودشان را با بچه محل های داغان و سایر اعضای خانواده شان که به خاک سیاه نشسته اند مقایسه می کنند و فکر می کنند که وضع شان اییییییییییییی بدک هم نیست. اینطرف، من و شوهرم هم داریم خودمان را با از ما بهـ.تران قیاس می کنیم و می گوییم اگر آن ها آدمند، پس ما کیستیم؟
به نظرم مسأله فقط این است که صفرِ بُردار ما کجاست؟ که بعد از آن ببینیم مثبت کدام طرف است و منفی کدام طرف.
آدم های بدبینی مثل من صفر بردارشان را خیلی به سمت مثبت بی نهایت بالا کشانده اند و برای همین است که هرچیزی می بینند، در طرف منفی حضور دارد و زیر صفر به حساب می آید.
صفر این بردار، همان «سطح توقع ما از خودمان» است.
                                                                                                                     
پ.ن: ماجرای دندان عقلم را به محض دسترسی به دفتر یادداشتم+کامپیوتر+اینترنت، اینجا می نویسم. دقت کنید که هر سه عامل باید در کنار هم موجود باشد.