پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

285: فاخته

آدمیزاد بدی را فراموش نمی کند. 
نمی توانی به ضرب و زور توی مخش بتپانی که فلانی در حقت محبت می کرده ودوستت داشته وتو الکی ازش متنفری. حتی بچه ی سه ساله ی خواهرم هم این را می فهمد و مادرم را بیش از هر کسی دوست دارد چون بیش از هر کسی بهش محبت کرده. اما به من کاملاً بی توجه است، چون من هم به بچه ها بی توجهم و زیاد باهاشان میانه ای ندارم و خوش ندارم دور و برم بپلکند و زندگی ام را به هم بریزند.
بابا دارد با عمو درباره تقسیم ارث پدری اش صحبت می کند. قضیه واقعاً مثل دعوای بچه ها سر یک دانه آبنبات یا اسباب بازی زپرتی است. واقعیت این است که از پدربزرگ های بنده (هر دو طرف: پدری و مادری) هیچ ارثی به مادر و پدر من نرسیده (اما خوش دارند که جلوی همدیگر وانمود کنند که رسیده و خوبش هم رسیده). این روزها بحث «ارث پدرم» توی خانه ی ما خیلی روی بورس است. مثلاً اینکه عمه چه حقی داشته یک اتاق از خانه ی فکسنی پدری اش را در روستا اشغال کند و درش را رو به برادرهایش قفل کند.(*این عمه، آن عمه نیست ها! این عمه بزرگه است.) یا دایی چرا می خواهد خانه پدری را به نام خودش کند و بالا بکشد. آن هم خانه ی چهل متری دنگال داغانی ته یک کوچه بن بست در محله ای ارزان.
ای بابا! اگر صحبت از چند میلیارد ارثیه بود باز آدم کیونش نمی سوخت. مسأله اینجاست که کل دعوا سر هفت هشت میلیون است که آیا برسد و آیا نرسد. بعد این ها با ارث پدرشان جلوی همدیگر پز هم می دهند و پوز همدیگر را هم می زنند.
حالا این وسط بابا به خاطر دشمنی اش با عمه بزرگه و ایضاً با من، و اصرارش بر اینکه من اخلاقم به او رفته، به محض قطع کردن تلفن یک خطابه طولانی برای من سر هم می کند که ظاهراً در مذمت عمه بزرگه است اما به در می گوید که دیوار بشنود.
کلاً بگویم که پدربزرگم بچه هایش را در سنین کم (هر کدام به بهانه ای) از خانه اش بیرون کرد و خودش را از نان خور اضافی راحت کرد. دخترها را سیزده ساله شوهر داد و پسر بزرگ را به بهانه توهین به مادر، سر سفره شام، از خانه بیرون کرد و بعد هم نرفت دنبالش که بداند این بچه ی بدبخت تنها توی تهران بی سر و ته چطوری روزگار می گذراند. پسر وسطی را به محض اینکه بزرگه سر و سامان گرفت، شوت کرد تهران خانه ی او که مثلاً درس بخواند. پسر کوچکه را هم که پدر من باشد بعد از او...
کلاً پدربزرگ من فقط دختر بزرگش را با دست خودش عروس کرد و آن هم در سیزده سالگی. بقیه را پست کرد به آدرس خانه ی پسر بزرگه (که خودش با حمالی و کارگری تازه پا گرفته بود) به این بهانه که درس بخوانند و بعد هم آن بدبخت این ها را یکی  یکی عروس و داماد کرد. انگار نه انگار که پدر دارند. نه جهیزیه ای و نه پول عروسی ای. فقط گه گداری پول ناچیزی از درآمد چسکی زراعت و باغداری اش برای هر کدام می فرستاد که مثلاً یک کمی هم وجدان خودش را راحت کرده باشد.
بعد، این ها (منهای عمه بزرگه) به زور سعی دارند به خودشان و بچه هایشان دروغ بگویند و وانمود کنند که پدر و مادرشان خیلی در حقشان پدری و مادری کرده اند و هرچه دارند از آن ها دارند!
حالا ما نوه ها خر... ما نوه ها یابو... ماها کور و کر... بابا جان این عمه بزرگه که شاهد حی و حاضر ماجراست و خیلی سلیس و روان توی روی هر کسی که بگوید خدا پدر و مادرت را بیامرزد... می گوید که پدر شوهر و مادرشوهرش (در واقع دایی و زن دایی اش) از پدر و مادر برایش دلسوزتر بوده اند و بهتر است که اگر آمرزشی در کار است خدا آن ها را بیامرزد!
بعد این حرف عمه هه خیلی به مذاق فامیل پدری ناخوشایند می آید و کلاً ازش متنفرند و طردش کرده اند و او هم به تخمش گرفته و با بچه ها و نوه های خودش خوش است و کلاً وقعی به خواهر و برادر نمی نهد.(از این لحاظ من کلاً باهاش موافقم و دمش گرم.)
این عمه بزرگه چند سال قبل که شوهرش زنده بود آمد گفت که پول بدهید خانه ی پدری را تعمیر کنیم و توالت و حمام بهش اضافه کنیم (آن خراب شده که از این امکانات نداشت. یک توالت داشت یک وجبی، آن طرف حیاط که آبش را باید با آفتابه از سر چشمه می آوردیم. شب ها از تیرک ها و پوشال های سقف اتاق هایش صدای جک و جانور می آمد خدا شاهد است.) این ها هم شکم هایشان را چسباندند به هم و هار هار بهش خندیدند که ما پول اضافی نداریم که بریزیم توی آن خراب شده.
این هم رفت و ماتحت خودش و شوهرش پاره شد تا آنجا را ساخت. بعد به محض اینکه «خراب شده» آباد شد، این ها عین پلنگ پریدند روی خانه ی پدری و ادعای ارثیه کردند و به عمه بزرگه هم یک بیلاخ گنده نشان دادند.(چیزی که من دیدم)
و اما اینطرف، عمه بزرگه از پس قوانین تقسیم ارث اسلامی برنیامد و ناچار زبانش را کوتاه کرد. چرا که طبق قوانین یک هشتم از آن «خراب شده» به این بدبخت می رسید و برادرها هم پاشنه شان را درست روی همین نقطه محکم کرده بودند و نمی گذاشتند عمه بزرگه ادعایی بکند و در اتاق بزرگه و الحاقاتش را (آشپزخانه و حمام و توالت) به روی این ها قفل کند. هر زمان عشق شان می کشید، می رفتند پهن می شدند توی زندگی عمه بزرگه و می رفتند روی اعصابش.
او هم دق دلی اش را طور دیگر خالی می کرد و می رفت روی اعصاب این ها. با تذکرات و خرده فرمایشات مدامش و خساست ذاتی اش (که در البته در خانواده پدری کاملاً موروثی است) این ها را می چزاند.
از من بپرسی حتی با ندید گرفتن قوانین ارث تخمی ا.سلامی و حق. کشی علیه ز.نان و نقـ.ض حقو.ق بشـ.ر، حتماً و حتماً باید این یک تبصره را به این قوانین الحاق کرد:
هر دیوثی که موقع تقسیم ارث بگوید خانه پدری یا هر کوفت دیگری از نظر من ارزش تقسیم ندارد و نیاید برای انجام مراحل قانونی (حتی اگر امضا هم نداده باشد)، بعداً که خانه یا زمین مزبور آباد شد و ارزش پیدا کرد حق ندارد بیاید ادعای ارث کند و روی نتیجه زحمت دیگران پهن بشود.
تبصره ی بالا دقیقاً محلی است که خانواده ی عروس سابق مان و پدر شوهرم هم بر سر آن به مشکل برخوردند.
چرا این داستان ها اینقدر تکراری است؟ چرا کسی تبصره ی پیشنهادی مرا به قانون ارث اضافه نمی کند و شر این ماجرا را نمی کند؟ عجبا!
حالا عین این ماجرا به نحوی توی خانه ما هم دارد اتفاق می افتد. قصه های تکراری. حماقت های موروثی...
می دانید؟ بچه های بزرگ خانواده حافظه ی قوی ای دارند. همیشه هم بیشتر از همه در حق شان نامردی می شود و بهشان بد می گذرد. و این مسأله از همان دوران کودکی توی ذهن بچه می ماند. مثلاً اینکه پدر  مادر «نحوه تربیت صحیح کودک» را روی بچه ی اول تمرین می کنند و او را تنبیه بدنی می کنند و سر پول و کوفت و زهرمار جلویش دعوا می کنند و چون هنوز جوانند و کلی مشکل با هم دارند و به هم عادت نکرده اند و حتی گاهاً خیانتی هم به هم می کنند، همه ی این ها را می گذارند وسط و جلوی بچه ی اول بینوا سرش می جنگند و لیچار بار هم می کند. بعد که به صلح رسیدند و اوضاع آرام شد تازه بچه های دیگر وارد می شوند و با اعصاب آرام رشد می کنند و کسی بهشان گیر نمی دهد و کسی جلویشان خواهر مادر هم را وسط نمی کشد. 
موقع ازدواج او هم هنوز پدر و مادر به تعادل مالی نرسیده اند و آبروداری نمی کنند و همینجوری شوتش می کنند بیرون. بعد نوبت بقیه که رسید تازه همه چیز را یاد می گیرند و متمدن می شوند...
ای بابا! از کجایش بگویم که دلم خون است.
اینکه من باهوش ترین در میان خواهر و برادرهایم بودم (پرونده های تحصیلی شاهد است) و وضعم از همه بدتر است، خودش گویای توجه بسیار پدر و مادرم به آینده ی تحصیلی و شغلی بنده است.
شانزده ساله که بودم یک بار داشتم پرتره هایی را که کشیده بودم به پسرعمه ام نشان می دادم، که برگشت به زنش گفت: داییم این بچه رو حروم می کنه. ببین چه استعدادی داره. حیف...
یک بار هم وقتی کارشناسی ام را گرفته بودم، پدرم در آمد توی رویش گفت: ارشد بی ارشد. میری سر کار و هر وقت پول در آوردی با پول خودت میری ارشد میخونی!... شوهر خاله ام که این را ازم شنید با تأسف بسیار ازم خواست که بروم توی خانه ی او و خرجم را بدهد تا کنار بچه هایش درسم را بخوانم. آنهم در حالی که وضع مالی اش اصلاً خوب نبود و... الأن همه ی بچه هایش بالای ارشد و دکترا هستند...
.
.
.
من فراموش نکرده ام. من هیچ چیز را فراموش نکرده ام پدر. حالا تو هی بیا و عمه بزرگه را بکوب توی سر من که: آن زنک قدر نشناس نمک به حرام، محبت های بیکران پدرش را ندیده گرفت... حالا تو هی بیا برای من قصه ی کلثوم ننه سر هم کن... حالا تو هی بیا و بگو تازه برای بقیه ی خواهر برادرهایم، از من هم کمتر هزینه کرده ای...
تو نامردی. تو بی همه چیزی. تو مثل پدرت هستی. تو مثل «فاخته» هستی که توی لانه ی پرندگان دیگر تخم می کند و بچه هایش را دیگران برایش بزرگ می کنند. تو از پدرت یاد گرفته ای که چطور از زیر بار مسئولیت بچه داشتن شانه خالی کنی. تو خودخواهی...
همیشه برایمان حیوانات را مثال می زدی که از یک ماه تا یک سال بچه هایشان را پیش خودشان نگه می دارند و بعدش بچه باید سوا بشود و پدر برود با یک حیوان ماده ی دیگر، یک سری توله ی دیگر تولید کند...
این شاید قانون بقای نسل طبیعت باشد. شاید عیب از انسان است... اما در نهایت «انسانیت» به همین چیزهایش است.
تو به حیوانات نزدیکتری پدر.
نفرت عمه بزرگه را از پدرش می بینی. ترس برت می دارد که نکند همین دختر بزرگ خودت هم فردا استخوان هایت را توی گور بلرزاند. این ها را می دانم پدر. دارم می بینم.
قصه هایت دیگر نوه ی سه ساله ات را هم خواب نمی کند.
آدمیزاد بدی را فراموش نمی کند.

۲۰ نظر:

  1. عزیز دلمی......................................سکوت میکنم

    پاسخحذف
  2. این دردها را نمی‌شود فراموش کرد. ولی مرورشان در ذهنت برای بارها و بارها خودت را فرسوده می کند.
    پدرها و مادرها مگر خودشان در چه شرایطی رشد کردند. چقدر دیده شدند؟ کجا زندگی را یاد گرفتند؟ اغلب آدم ها تنها دانسته هایشان را به نسل بعد منتقل می کنند. کمتر ادم هایی هستند که سرشان را کمی بلندتر کنند و دو قدم لوتر از وظایف حیوانی خود را ببینند.
    هنر گستره خوبی است تا خشمت را به تصویر بکشی. آدم هایی مثل تو به کمی خودخواهی نیاز دارند. الان قدرت بیشتری نسبت به آن زمان داری. خودخواه باش و نگذار وجودت زیر نگاه سرزنش گر پدر خم شود. بگذر از کنارش ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اتفاقا بعد از خوندن اختراع انزوا از پل استر خودمم به این نتیجه رسیدم که انگار آدم در تمام عمرش با خاطرات کودکیش مواجهه و داره به اونا عکس العمل نشون میده و حتی انگار بقیه رو نمی بینه.

      حذف
  3. آدمیزاد بدی رو فراموش نمیکنه فقط میفرستش بایگانی تا راحت تر بقیه رو تحمل کنه

    پاسخحذف
  4. چی بگم والا ...حکایت من کمی برعکسه ...بابام بعدازمرگ مادرش زیر پروبال خواهر وبرادراش رو گرفت بابابزرگه رفت زن گرفت ....
    ولی عمه هام که مادر وبابام بزرگشون کردن ..وقتی مادرشون مرد بچه بودن ...قدرشناس بابام نیستن همیشه زخمه ای به زندگیمون میزنن .......چی بگم .......

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تُرک هستین؟
      چون شنیدم ترکا هوای دختراشون رو بیشتر از پسرا دارن.

      حذف
  5. سلام عزیزم. خوشحالم که دوباره میخونمت.باز میام .سیوت کردم تا درست ودرمون این نبودت رو مزمزه کنم.
    رویا

    پاسخحذف
  6. ریس جان میخواهم بیام بغلت کنم بس که می فهمم چی میگی... اما گولیا راست میگه باید بگذریم و به خودمون فقط فکر کنیم و به زندگیمون هر چند وقتی دارم همین حرف رو میزنم دارم به بابای خودم فکر میکنم که چطوری داره با حرفا و کاراش لهم میکنه...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. انگار اسطوره ی پدر، ذهن خیلی ها رو تا حتی میانسالی و پیری ول نمیکنه. این وبلاگ واسه همین حرف دل خیلی ها رو میزنه.

      حذف
  7. ای ریس! خدا لعنتت کنه.
    با این همه لذت کلامی که داری قطعا دیوانه‌ای!


    پاسخحذف
  8. همیشه هستم دوست خوبم . نوشته هات درد خالصه .واقعیت های انکار ناپذیر .
    من هم هیچوقت بدی یادم نمیره .

    پاسخحذف
  9. سیوت کردم تا بهتر مز مزه ات کنم .همه پست هاتو

    پاسخحذف
  10. سلام خوبی دختر خوب ........
    بعدازچندسال بهم میگی ترک هستم ؟ ازاون ایکون قهرکردن هااااااااااا
    نه عزیزم جنوبی هستم .....
    بابام مثل خیلی ازپدرهاست قاط میزنه ..دعوا میکنه ولی درکنارهمه اینها ..ادم خوبیه میدونم تودلش چیزی نیست ...دوسش دارم .....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آخه من حواس دارم ننه؟ نمیدونی آلزایمر دارم؟ چه توقعا ازم داریا.
      فقط یه بار توی زندگیم رفتم جنوب. مناطق جنگ زده.

      حذف
  11. من هنوز باید به پدرم تذکر بدم که شورت بپوشه!
    تو توالت گهش رو بشوره
    هرچی فکر می‏کنم تو این 28سال چی ازش یاد گرفتم به نتیجه‏ای نمی‏رسم
    به فرهنگ مزخرف ایرانی می‏نازیم،فرهنگی که می‏گه به بزرگتر باید احترام گذاشت و بزرگتر هر غلطی می‏تونه بکنه چون زود تر به دنیا اومده
    فرهنگی که می‏گه پدر و مادر ابلهی که بچه به دنیا آوردن باید از بچه‏شون انتظار داشته باشن و بچه‏ی بدبخت باید تا آخر عمرش مدیون این باشه که اینا به‏دنیا آوردنش و شکمشو سیر کردن!

    پاسخحذف