یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

210: بهترين لحظات زندگي يك پسر بادي

+ نوشته شده در یکشنبه ششم شهریور 1390 ساعت 4:4 شماره پست: 257
چارلي چاپلين معتقد است كه يكي از بهترين لحظات زندگي اين است كه:
To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !

اما من امشب به اين نتيجه رسيدم كه در ليست بهترين لحظاتش، فراموش كرده اين را هم ذكر كند كه:

از خواب پاشي و ببيني ساعت دو و نيم صبحه و دخترت از خواب پاشده و داره بهترين لحظات زندگيشو پاي گوگل ريدر مي‌گذرونه، بنابراين مي‌توني بريـ.ني توي بهترين لحظات زندگيش!

اين از لذت‌هاي خاص پدر من است كه عادت كرده ساعت‌هاي دم صبح هم مچ مرا بگيرد و خوشي‌هاي زندگي‌ام را كوفتم كند با زر زدن‌هاي اضافي‌اش. هر شب هم همان حرف‌هاي تكراري.
با لحن آدم‌هاي زرنگ همه‌چيز دار و همه‌چيز دان بازخواست كردن. انگار كه خودش با تماشاي سريال‌هاي درپيت ماهواره گـ.ه خاصي شده كه من با نشستن پاي نت نشده‌ام.
اين پدر مادرها راستي راستي چه فكر مي‌كنند؟

عصري با میم و گولم رفتيم فست فود.جلوي صندوق سه تايي توي سر و كله‌ي هم مي‌زديم و موقع سفارش توي حرف هم مي‌پريديم و هي تصميم‌مان عوض مي‌شد. آخرش دختره كه خنده‌اش گرفته بود پرسيد: لابد يكي‌تون خواهر شوهرين و يكي تون زن داداش. كدومتون خواهره‌است؟ گفتم: دختر عموييم بابا. گفت:‌ خدا به دادت برسه! و چشمانش را جوري گرد كرد و به میم اشاره كرد كه فهميدم منظورش چه است. میم خيلي سليطه بازي در مي‌آورد اينجور وقت‌ها.

از میم كه جدا شديم كمي توي خيابان قدم زديم. من دست عروسك بادي‌اي (از اين‌ها كه بچه‌ها با خودشان مي‌برند توي وان حمام) را كه توي ترافيك از يك دستفروش براي هليا خريده بودم توي يك دست و بازوي گولم را توي دست ديگرم گرفته بودم و سه تايي يك كانون گرم خانواده را تشكيل داده بوديم. عروسكه شكل يك پسربچه‌ي يك ساله‌ي كله گنده بود كه شيشه‌ي شير توي دهانش چپانده و زل زده توي چشم آدم‌ها.
نمي‌دانم چي گفت كه چپ‌چپ نگاهش كردم و گفت: اينجوري نگام نكنا!
-    وا. شما مردا چرا به طرز نگا كردن ما زنا اينقدر حساسين؟ بابامم مدام به مامانم گير ميده كه چرا يه جور خاصي بهش زل زده. خب لابد يه كاري مي‌كنين كه آدم مي‌مونه چي بهتون بگه و فقط نگاتون مي‌كنه!
-    خب آخه شما زنا نگاهتون خيلي حرف داره. خيلي مي‌تونين روي آدم تأثير بذارين با چشماتون.
دستم را توي بازويش محكم مي‌كنم و دست پسر بادي‌ام را فشار مي‌دهم و مي‌گويد فسسسسسسسسسس و بادش مي‌رود توي بقيه‌ي جاهاي تن‌اش و ولش كه مي‌كنم باز برمي‌گردد و پر مي‌شود. خيلي باجنبه است. حرف‌هاي چـ.س رمانتيك مامان بابايش را به روي خودش نمي‌آورد.
مي‌پرسد كه نظرم درباره‌ي مهاجرت چيست. همان حرف‌هاي تكراري. مي‌ترسم. سخت است. دير شروع كرده‌ايم. سي سال‌مان است و براي شروع يك زندگي جديد و ده سال سختي كشيدن، خيلي بايد جان سگ داشته باشيم، كه من به شخصه ديگر ندارم. انرژي‌ام كم شده به شدت.
-    نمي‌دونم... ببين چطوره پسرمونم با خودمون ببريم! اينور بادشو خالي مي‌كنيم ميچپونيم توي چمدون. وزن و حجمي هم نداره. بابتش وكيل و پول و اينا هم لازم نداريم. اونور بادش مي‌كنيم ميشه متولد كانادا زرتي شهروند فابريكي ميشه!
از بچه‌دار شدن مي‌گويد. معمولاً به اين نتيجه مي‌رسيم كه كار پر مسئوليتي است و از ما دوتا آنهم توي اين كشور خراب‌شده بر نمي‌آيد چنين جنايتي.
-    ببين من فقط در يه صورت حاضرم برات بچه بيارم. اونم اينكه مث اين بادي باشه. راحت بزاييش و جـ.ر نخوري و نه ماه هم بهت سنگيني نكنه. بعد كه به دنيا اومد بادش كني گنده بشه. هي مجبور نباشي غذا توي حلقش بچپوني و قد و وزنشو كنترل كني و ببريش دكتر تغذيه. بادش كنيم و به مانند گلي از گل‌هاي بهشت تحويل اجتماعش بديم و بگيم: پووووووووووووف! برو به سلامت پسرم.

به اين فكر مي‌كنم كه پسر بادي‌ام چه پسر خوبي است. چونكه وزني ندارد و آدم راحت دستش را مي‌گيرد و توي خيابان باهاش مي‌چرخد و مردم هي چپ‌چپ نگاه مي‌كنند بهت انگار كه عقلت زايل گشته باشد.

كه پسر بادي‌ام نمي‌پرد وسط حرف پدر مادرش و مي‌گذارد پاچه‌ي همديگر را سر چهارقران پول و چهارتا مراسم تخـ.مي جـ.ر بدهند. همانطور شيشه‌ي شير بادي‌اش را سق مي‌زند و هوا مي‌خورد و هي توي دلش آه مي‌كشد و مي‌گويد: فسسس! هيييييييييييييييييييييييييي! فسسسسسسسسسس! اي روزگار!

كه پسر بادي‌ام آرزويي ندارد. آينده‌اي ندارد. به فكر بزرگتر شدن و آدم حسابي شدن هم نيست. فقط همين‌قدر باشد كه امروزش را سر كند و نتركد. از سرش هم زياد است.

كه پسر بادي‌ام اصلاً عين پدربزرگ‌اش نصف شب‌ها نمي‌آيد بالاي سرم زر بزند. كه اگر بزند مي‌داند پينش را مي‌كشم و مي‌گذارمش زيرم و مي‌نشينم رويش كه بگويد فسسس و خالي بشود.

كه پسر بادي‌ام توي دلش هيچي نيست. اصلاً كلاً هيچي نيست. فقط هواست. مثل آدم‌ها اينطوري نيست كه يك چيزي بگويد و توي دلش يك چيز ديگر باشد مثلاً. كلاً درون و بيرونش يكي است: هوا!

كه پسر بادي ام صبور است و كتك‌خورش خوب است. وقتي حرص مي‌خورم مي‌توانم فشارش بدهم و اصلاً خيالش نيست. باد اين دستش خالي مي‌شود و به طور مساوي پخش مي‌شود توي بقيه‌ي تن‌اش و ولش كه كنم باز عين اولش مي‌شود. جاي ناخن‌هايم توي گوشتش نمي‌ماند كه فردا از يونيسف بيايند يقه‌ام را بچسبند به جرم كودك‌آزاري.

بعد با گولي خداحافظي مي‌كنم و مي‌آيم خانه. دم در به اين فكر مي‌كنم كه اگر به جاي يك پسر بادي يك دختر بادي داشتم چطور بود؟
نه اصلاً به درد نمي‌خورد. باباها كه دختر دوست هستند خير سرشان. بعد اين هي خودش را براي بابايش لوس مي‌كند و تا مي‌آيم بزنم توي سرش كه صداي فس كند، بابايش در مي‌آيد جلويم كه: به چه حقي دست روي دخترم بلند كردي؟
همان پسر بادي زشت شيشه‌خور چشم وغ‌زده‌ام را به هزارتا دختر بادي زرزروي لوس ترجيح مي‌دهم...
پ.ن:
همين امشب به اين نتيجه رسيدم كه آدم نبايد هيچوقت بچه‌دار بشود. چون كافيست يك ساعت روي يك عروسك بادي دوزاري تمركز كنيد و به خودتان تلقين كنيد كه بچه‌تان است... چنان جو مي‌گيردتان كه شب نشده براي آينده‌اش هم احساس مسئوليت مي‌كنيد.
بعد يكهو مي‌بينيد كه يكي از لذت‌هاي زندگي‌تان اين شده كه نصف شب بپريد بالاي سر پسر بادي‌تان كه تازه از خواب بيدار شده و دارد گودر مي‌كند و تر بزنيد توي بهترين لحظات زندگي‌اش.
يعني مي‌گويم آدميزاد اينقدر استعداد ديكـ.تاتور شدن دارد!
بچه‌دار نشويد.

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

209: بدون تو شايد... بدون پنكه هرگز


 + نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور 1390 ساعت 2:20 شماره پست: 254
يكهو به گولم گفتم: پاشو بريم...
-    يه خرده ديگه بشينيم.
-    ميگم پاشو بريم.
-    ببين... آهااااااااااااان بذار تايم بگيرم اصلاً... الأن ساعت چنده؟...
-    ميگم پاشو. همين الأن.
-    چت شد يهو؟
-    كلافه‌ام. ديگه نمي‌تونم بشينم. پاشو.
نيم ساعت دنبال خامه عسلي و پنير خامه‌اي و نان بربري تازه در صف نانوايي سر افطار بوديم. آنهم به اصرار من. بعد نيم ساعته هم كوفت‌مان كرديم. بعد... يكهو ديدم ديگر نمي‌توانم بنشينم روي نيمكت.
مي‌پرسد: سین درباره‌ي مهاجرت چي مي‌گفت؟
-    الأن خسته‌ام. مغزم هنگه. چيزاي آسون بپرس. جواب اين خيلي طول مي‌كشه.
مغزم جوابگو نيست. معمولاً از همين سوألات مي‌پرسد. اما باز اين يكي خيلي بهتر بود از سؤال معمولش «فلاني درباره‌ي من چي گفت؟»!
چه اهميتي دارد كه فلاني چه نظر كوفتي‌اي درباره‌ي تو داد؟ خواهرم يا سین دختر عمه ام يا میم دختر عمویم يا هر خر ديگري. مهم خودت هستي و خودم. من زيادي خودشيفته‌ام كه هي ازت نمي‌پرسم فلان دوست يا عضو خانواده‌ات درباره‌ي من چه گفت؟ يا تو اعتماد به نفست خيلي كم است؟
از خستگي رواني شده‌ام. ديشب خانه‌ي عمه بودم و تا صبح نخوابيدم. مي‌گويم تا خود صبح خروسخوان. اولش خسرو (پسرعمه‌ام) آنجا بود و براي خسرو ساعت سه‌ي صبح، سر شب است و تازه فك‌اش گرم مي‌شود. بعد ديگر خوابم نبرد. بعد ساعت پنج ديدم كه قرار است يك ساعت ديگر بلند شوم گفتم اگر خوابم ببرد خيلي كرخت و سنگين و گيج مي‌شوم. بهتر است ديگر تلاش نكنم و بي‌خيالش بشوم.
از ساعت شش هم بيدار شدم و با میم رفتم آرايشگاه و يارو هم روز اولي (دوباره‌ جايم را عوض كرده‌ام. به هزار دليل. بيخودي روي اين قسمت زوم نكنيد) نامردي نكرد و براي اينكه كارم را ببيند،‌ تمام كارها را هوار كرد سر من. يعني تمام كارها را! كه فقط بگويد كارم خوب است و بعله! معلوم است تازه كار نيستم! عـ.ن خانم!!!
من چكار كنم كه نمي‌توانم زود با مردم پسرخاله بشوم و شوخي‌هاي بي‌ربط بكنم و به اسم كوچك صداي‌شان كنم و سر نهار چهارچنگولي بپرم وسط غذاي‌شان؟ من يبس و نچسبم يا مردم زيادي بي‌تربيت و بي‌مرز و حيطه‌اند؟
دختره چهارسال ازم كوچكتر است و به اصطلاح رئيسم است. خوب به من چه كه سن‌اش چيست؟ مهم اين است كه رئيسم است و قرار است ازش كار ياد بگيرم. من نمي‌توانم كسي را كه چيزي يادم مي‌دهد، «تو»ي خالي خطاب كنم و هي باهاش شوخي‌هاي شخصي بكنم يا ازش بپرسم چند وقت است با بي.‌اف‌اش دوست شده يا تا چه حد رابطه دارند و هرهر و كركر.
يك بار هم توي دانشگاه يكي ازم پرسيد: تو كه روزي دو ساعت ميري توي  اتاق اين استاد فلسفه باهاش فك مي‌زني... بگو ببينيم چند تا بچه داره؟ چشم‌هايم گرد شده و گفتم: وا! به من چه؟ من تا حالا ازش نپرسيدم... يارو باورش نمي‌شد كه من بعد از چهارسال رابطه‌ي صميمانه با استادم،‌ به خودم جرأت نداده‌ام ازش بپرسم چند تا بچه دارد.
خوب من اينطوري‌ام.
شايد احمقم. شايد زيادي خط و مرز براي خودم تعيين كرده‌ام. شايد خيلي سخت مي‌گيرم. اما توي همه چيز اينطوري‌ام. ذهنم ناخوداگاه تفكيك مي‌كند. مثلاً هيچوقت مثل میم دخترعمویم خورش قرمه‌سبزي را با پلو هم نمي‌زنم و ماست نمي‌ريزم رويش بخورم. كثافت. عين غذاي بچه‌ها و سگ‌ها!
اصلاً گور باباي میم.
گور باباي آرايشگاه.
داشتم از خستگي‌ام مي‌گفتم. صبح تا حالا سرپا بوده‌ام و سگ‌دو زده‌ام و چشم‌هايم را به زور باز نگه‌داشته‌ام. آنوقت شب هم گولي مرا مي‌برد دور خيابان‌ها پياده راه مي‌برد و انتظار دارد بتوانم بهش بگويم كه صورتجلسه‌ي بحث‌هاي اخيرم درباره‌ي مهاجرت با سارا چه بوده.
من مرده‌ام! معلوم نيست؟
ساعت 9 ديگر زوركي با گولم خداحافظي كردم و در حالي كه از خستگي پاهايم گَل هم مي‌افتاد و گره مي‌خورد، عين جسد روي چهارطبقه پله خزيدم و خودم را بالا كشيدم. بعد هنوز كليد به در اتاق نينداخته «خانم محترم همسايه» عين بختك افتاد روي سرم كه: پنكه دارين؟ اين همسايه پاييني نمي‌دونم كجاشو عمل كرده دكتر گفته كه واسه اينكه بخيه‌هاش عفونت نكنه بايد دوتا پنكه بذارن رو به كونش!
من چشم‌هايم به زور باز است،‌ آنوقت تو ازم انتظار داري مادر ترزا بشوم براي نمي‌دانم كجاي مجروح همسايه‌ي طبقه‌ي همكف كه اصلاً‌ تا حالا نديده‌امش؟
-    ببين اين دوتا پير شدن ديگه. كولر رو شبا خاموش مي‌كنن كه سرما نخورن. منم بدون پنكه‌ام تا صبح خوابم نمي‌بره. ديشبم تا صب نخوابيدم. امشب ديگه تحملشو ندارم. مي‌فهمي؟ برن از يكي ديگه بگيرن. من نمي‌دونم.
-    آخه من يكي بهشون دادم. حالا مي‌گم ثواب داره... بنده‌ي خدا...
-    ببين من بدون پنكه‌ام نمي‌تونم بخوابم. مي‌دوني چي ميگم؟
خانم محترم همسايه، نمي‌فهمد كه من مرده‌ام. از قيافه‌ام معلوم نيست گويا. حالا هرچه. من بدون پنكه‌ام تا جهنم هم نمي‌روم.
آمدم خانه پريدم توي دستشويي صورتم را شستم. لباس‌هايم را درآوردم. موهايم را باز كردم. پنكه و كولر را با هم روشن كردم و پريدم توي تخت خوابيدم تا حالا.
بعد تعهد وبلاگ‌نويسي‌ام گل كرد و گفتم بايد حتماً امشب آپ كنم.
پ.ن:
عمراً بدانيد ماجراي آن يك تكه نبات و شربت سر عقد كه به خورد داماد مي‌دهند چيست!!!
خانم محترم همسايه يادم داده. به قرآن! ديروز مرا تنها گير آورده و از چند و چون مراسم خواستگاري و نامزدي‌ام جويا شده و بعد چپ و راست را نگاه كرده و سرش را نزديكم آورده و مي‌پرسد: شما رسم‌تون سر عقد چيه؟
-    هيچي. چي بايد باشه مگه؟
-    ببين اينو كه بهت ميگم ناراحت نشيا. ما رسم داريم اينو به دخترامون ياد مي‌ديم كه زندگيشون شيرين بشه و به اصطلاح به دهن داماد شيرين بشن. نبات دارين؟
بعدش يك حرف‌هاي بي‌تربيتي بي‌نامو.سي‌اي برايم مي‌زند كه من مي‌مانم اصلاً چه بگويم. يعني الأن غيرت روشنفكرانه‌ام گل كند و فحش‌كش‌اش كنم، يا كركر بخندم و لپ‌هايم قرمز بشود از حرف‌هاي خاله‌زنكي جادوگري‌اش؟
ياد كتاب هاي صادق هدا.يت افتادم. آنجا كه زن‌ها، موي پيرزن كپك‌زده و تارعنكبوت جنگل‌هاي بكر آفريقا و عصاره‌ي جوراب عمله‌ي لُر را توي غذاي شوهرشان مي‌كردند كه سرشان هوو نياورد...
اي مردهاي بدبخت! اگر بدانيد كه در طول تاريخ همين زن‌ها چه چيزها كه به خوردتان نداده‌اند و چطور انتقام ضعف و جنس دوم بودن‌شان را با خرافات ازتان نگرفته‌اند...
اگر فقط بدانيد...



سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

یادداشتک

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد 1390 ساعت 2:20 شماره پست: 253
در يك اقدام بي‌سابقه و به شدت آنتي‌گشادانه تمام آرشيوم را سرسري مرور كردم (چون حافظه‌ي بدي دارم حتي مجبور شدم متن پست‌ها را هم روزنامه وار بخوانم تا يادم بيايد درباره‌ي چه بودند!) و 47 پست از 208 پست فعلي را انتخاب كردم كه شايد بهتر از بقيه نباشند،‌ اما خودم به دلايل شخصي دوست‌شان دارم. (انتخاب سختي بود. اما باز هم بايد برگردم و يك سري‌شان را حذف و اصلاح كنم)
بعد هم اين پست‌هاي منتخب را به قسمت «داستان‌ها و بهترين پست‌ها» منتقل كردم تا هم جلوي چشم خودم باشند و هم وقتي كسي براي اولين بار وارد وبلاگم مي‌شود و مي‌خواهد چند نمونه كار ازم بخواند، گـ.ه‌گيجه نگيرد از زير و رو كردن آرشيوم.
كار سختي بود. اما در اين شخم‌زدن‌ها و زير و رو كردن‌ها متوجه يك سري اشتباه ديگر هم شدم كه بايد اصلاح شود. مثلاً سايتي كه عكس‌هايم را آپلود كرده‌ام فيلـ.تر شده و عكس‌هاي پست‌هايم همه پريده‌اند. يا مثلاً‌ توضيحاتي درباره‌ي تعويض قالب و مسائل روز در ابتدا و انتهاي بعضي پست‌ها داده‌ام كه الأن بي‌معنا به نظر مي‌رسد. كلاً بايد سر فرصت يك روز بنشينم و يك ويرايش كلي روي همه‌ي آرشيوم بكنم. تازه غلط‌هاي تايپي را كلاً ناديده‌گرفته‌ام.

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

208: به اين ميگن يه فيلم خوب!!!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مرداد 1390 ساعت 23:41 شماره پست: 252
مدت‌ها پيش با بچه‌ها توي سينما «درباره‌ي الي» را مي‌ديديم. نصف مدت فيلم توي صندلي سينما سيخ نشسته بودم و دسته‌ي صندلي را چنگ مي‌زدم. مخصوصاً سر صحنه‌ي غرق شدن بچه و الي توي آب با آن فيلم‌برداري معركه‌اش كه خود به خود آدم را هيجاني مي‌كرد. چند وقت بعد ح بهم گفت كه اولش فكر مي‌كرده بدحالي‌اش بعد از ديدن فيلم مربوط به فشار سيـ.اسي-اجتماعي آن روزها و خاطرات بدش بوده... اما بعداً فهميده كه تمام آن انقباضات عصبي، تأثير ديدن آن فيلم بوده!

مدتي پيش با پويان فيلم «جدايي نادر از سيمين» را در سينما مي‌ديديم و من عرعر گريه مي‌كردم در تاريكي سينما. بيرون آمدني در ازدحام جلوي در خروجي، يك نفر بلند گفت: خيلي كم بدبختي داريم توي زندگيمون،‌ اينجام بايد بدبختياي ديگرون رو ببينيم! و همه خنديدند و گفتند: راس ميگه‌ها!

ديشب فيلم «اينجا بدون من» را با بچه‌ها توي سينما مي‌ديديم. اواسط فيلم شنيدم كه آرزو كنارم فرفر مي‌كند. برگشتم و ديدم كه اشك‌هايش توي تاريكي روي صورتش برق مي‌زنند. تعجب كردم. چون من تمام مدت داشتم حرص مي‌خوردم از ايده‌آليسم مسخره‌ي فيلم و وقايع باورناپذير و بازي‌هاي غلو شده‌اش. بيرون آمدني نظرم را گفتم، اما بچه‌ها تا حدودي مخالف بودند.
بهشان گفتم: شايد تأثير سينماي فرهادي باشه كه توقع آدمو بالا مي‌بره. من فكر مي‌كنم بهتر بود از همون صحنه‌اي كه همه خوابن و دختر مياد با خبر خوب همه رو بيدار ميكنه و يهو همه چي خوب ميشه، همه در اثر گازگرفتگي مرده باشن و اين زندگي زيبا در واقع بعد مرگشونه كه داره ادامه پيدا ميكنه...
ح گفت: نه. اونطوري خيلي سياه ميشد. تمام طول فيلم مي‌ترسيدم كه بخواد همينجوري تموم بشه. خوب شد آخرش مثبت تموم شد. اونجوري حالم حسابي بد ميشد...

الأن داشتيم فيلم «انعكاس» را با مامان اين‌ها توي خانه مي‌ديديم. (كارگردانش آقاي رضا كريمي بود و بازيگران مهناز افشار و كامبيز ديرباز و حميد گودرزي بودند). خوب اين فيلم آنقدر معروف نيست كه همه داستانش را بدانند، پس خلاصه داستان را مي‌آورم:
مهناز افشار سابقاً نامزدي داشته كه باهاش به هم زده بود و رفته بود مالزي. پنج سال گذشته و حالا مهناز افشار و حميد گودرزي (نامزد سابقش) هر دو با دو تا ميلياردر ازدواج كرده‌اند. توي فرودگاه تصادفاً به هم برخورد مي‌كنند و مرد در پي انتقام بر مي‌آيد و هرطور است به خانه‌ي زن وارد شده و با او درگير مي‌شود و سرش به ميز مي‌خورد و بيهوش مي‌شود. زن او را به بيمارستان مي‌رساند و در اين پروسه نشانه‌هايي از خود به جا مي‌گذارد كه از ديد ديگران دال بر خيانت به شوهر و از سر گرفتن رابطه با معشوق سابق است.
از طرف ديگر شوهر براي عقد يك قرارداد كاري به اصفهان رفته و آنجا طرف قرارداد غيبت مي‌كند و براي گير انداختن مرد و آتو گرفتن ازش،‌ منشي‌اش را براي سرويس‌دهي در اختيار او مي‌گذارد. خانم منشي تمام تلاشش را مي‌كند ولي موفق به زدن مخ آقاي شوهر و گرفتن آتو براي اخاذي از او نمي‌شود و در نهايت آقاي شوهر پروسه‌ي خيانت را نيمه‌كاره رها مي‌كند و برمي‌گردد و با شهادت ديگران در باب خيانت زنش مواجه شده و زن را بيرون مي‌كند.
بعد همه‌چيز درست مي‌شود و مرد واقعيت را مي‌فهمد و دچار شهود مي‌شود كه اين‌ها در اثر لغزيدن پاي خودش در اصفهان بوده و «انعكاس» همان اعمال خودش است كه بهش برگشته.(صحنه‌اي در فيلم هست كه آقاي شوهر در گنبد هفت صداي اصفهان با كوبيدن پا بر كف،‌ به انعكاس صدا گوش مي‌دهد و متحير مي‌شود). معشوق سابق هم بر اساس همين قانون انعكاس به نتيجه‌ي اعمالش مي‌رسد و زنش ازش طلاق مي‌گيرد و ثروتش را از دست مي‌دهد و منتهي با دعاي مهناز افشار فقط فلج نمي‌شود و سلامتش را به دست مي‌آورد.
انگيزه‌ي اصلي من از ديدن فيلم كه كاملاً واضح و مبرهن است: خانم مهناز افشار!
احتمالاً انگيزه‌ي بابا و مامان هم اگر خانم افشار نبوده باشد، به طور حتم آقاي ديرباز با آن سبيل مشكي و آقاي گودرزي با آن زلف شلال و كمند هم نمي‌توانسته باشد.
بابا و مامان در تمام طول فيلم داشتند نظريه پردازي مي‌كردند. چون فيلم در واقع از وسط شروع شد. يعني از بيهوش شدن حميد گودرزي. اولش فحش را كشيدند به جان خانم افشار كه خيانت كرده. بعدش حميد گودرزي را فحش‌كش كردند كه زير پاي خانم نشسته. بعدش هم آقاي ديرباز را كه با منشي همكارش روي هم ريخته. آخرش هم كه زن و شوهر به هم رسيدند و معشوق سابق از خودگذشتگي و اطلاع رساني كرد، بسي اشك شوق به پايشان ريختند و خداوند منان را شكر كردند كه آسيبي به زندگي عاشقانه‌ي اين زوج نرسيده.
آنوقت بابا در حالي كه كانال را عوض مي‌كرد، به صورت استفهام‌آميزي سر تكان داد و جمله‌ي تاريخي‌اش را گفت:
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!

اين جمله دقيقاً به همين صورتي كه نوشتم انگار هفت باز توي كاسه‌ي سر من تكرار شد تا من هم دچار شهود شدم:
چيزي كه اين مردم مي‌خواهند، يك داستان اجتماعي واقعگرايانه‌ي اصيل و منطقي نيست. يك كارگرداني خوب و بازي حرفه‌اي و فيلم‌نامه‌ي قوي هم نيست.
چيزي كه اين مردم مي‌خواهند اصلاً‌ واقعيت نيست. چون واقعيت زندگي‌مان را كه بخواهي سراسر به گـ.ه و كثا.فت آغشته است و همه‌مان زير بار واقعيت جهان سومي ايراني‌مان دارد ريـ.ق‌مان در مي‌آيد.
مردم من «رويا» مي‌خواهند. «شعر» مي‌خواهند. پايانه‌ي داستاني و زيبا براي تمام ماجراها مي‌خواهند.
«فيلم خوب» از ديد مردم من، فيلمي است كه آخرش با خوشبختي و اميد بلاهت‌آميزي تمام شود كه به آدم نمي‌گويد:‌ بلي! رسم روزگار چنين است.
تمام اين‌ها درست...
اما من فقط دلم براي آدم‌هايي مثل اصغر فرهادي مي‌سوزد.
همين را مي خواستم بگويم فقط.

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

207: عروس به درد نخور

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد 1390 ساعت 0:24 شماره پست: 250
خودم مي‌دانم كه جوش‌هاي زير پوستي صورت و پشت بازو را كه بكني، جايش لكه‌ها و خال‌هاي قهوه‌اي باقي مي‌ماند و اصلاً قشنگ نيست كه صورت آدم پر از لك و پيس و پوست بازويش در لباس عروسي خال خالي باشد.

خودم بلدم كه ناخن پاي پديكور شده و لاك خورده، قشنگ‌تر و برازنده‌تر از ناخن قارچوي كج و كوله‌ي از ته كوتاه شده است.

كاملاً مستحضرم كه نشستن طولاني مدت پاي كامپيوتر، يك زن جوان را تبديل به يك قوزي عينكي شكم سه طبقه‌ي باسـ.ن تخت مي‌كند.

تا مغز استخوانم هم فهميده‌ام كه الأن پول ندارم و بهتر است اس‌ام‌اس بازي نكنم و زياد با تلفن حرف نزنم و بروم سر كار و پول در بياورم.

خودم واردم كه عروس جديد بايد خوشگل و برازنده و تعارفي و مبادي آداب و خوش لباس باشد و خودش را وازلين بزند و توي ماتحـ.ت فاميل شوهر فرو كند تا همواره در دل شوهر شيرين بماند.

از روز برايم روشن‌تر است كه خوش‌تيپ به چه كسي مي‌گويند و معيارهاي زيبايي امروز جامعه‌ي ما كدام است اما...

اما شما مي‌دانيد آدم افسرده به چه كسي مي‌گويند؟

به كسي كه مي‌نشيند كنج خانه و حالش از خودش و آينده‌اش و جامعه‌اش و ازدواجش به هم مي‌خورد و براي همين تخـ.مش نيست زيبا باشد يا به دل كسي بنشيند يا مبادي آداب به نظر برسد.
شب‌ها تا سه صبح قوز مي‌كند پاي كامپيوتر و شعر و ورهاي ديگران را مي‌خواند و با آمار وبلاگش ديالوگ مي‌كند و گاهي چيزكي مي‌نويسد و ساعت دو و سه‌ي صبح وبلاگش را آپ مي‌كند و يا فيلم مي‌بيند و در همان حال پوست لبش را تكه‌تكه جدا مي‌كند و لبش را خون مي‌اندازد و جوش‌هاي زيرپوستي پشت بازويش را مي‌كند و جايشان را لك مي‌كند و هي عمداً لاك ناخن پايش را پاك مي‌كند و از ته مي‌گيردش تا عين منگول‌ها به نظر برسد و تازه با اين ناخن‌هاي زيبا صندل جلو باز هم مي‌پوشد. به ناخن‌هاي دستش هم رحم نمي‌كند. تا يك ذره بلند شوند كوتاهشان مي‌كند و همانطوري به امان خدا ويلان و بي‌لاك رهايشان مي‌كند.
بله خودش مي‌داند كه لباس‌هاي گشاد و روشن آدم را قد كوتاه و چاق نشان مي‌دهند اما هوا گرم است و اگر شما به روح اعتقاد داشته باشيد، اي توي روحتان هوا گرم است، مي‌فهميد؟
خودش مي‌داند كه تابستان موي بلوند و پوست برنزه مد است. اما حس استخر رفتن تنها به انگيزه‌ي سياه سوخته شدن را ندارد چون پوست آدم از آفتاب لك مي‌شود و خوب هم نمي‌شود. موهايش را هم بلوند نمي‌كند چون در اثر دكلره آسيب مي‌بيند و بعد از هر بار استحمام عين پرز پتوي سربازي به هم مي‌رود.
خودش تمام حرف‌هايي را كه شما مي‌خواهيد بهش بزنيد فوت آب است. ابله و نادان نيست كه از راه مي‌رسد و مي‌رود توي اتاق و مي‌تمرگد پاي كامپيوتر و با شما نشست و برخاست و مراودات اجتماعي نمي‌كند و سريال‌هاي ماه‌رمضان و پي‌ام‌سي و من‌وتو و جم‌تي‌وي نمي‌بيند. از آدم به دور هم نيست. بلكه فقط همه‌ي ايدئولوژي و منطق و نصايح و قوانين شما را از خودتان بهتر از بر كرده است و ديگر حوصله‌ي تماشا و شنيدن دوباره‌اش را ندارد.
آدم كه سي و يك سالش مي‌شود ديگر هيچ چيز هيجان‌زده‌اش نمي‌كند،‌ حتي ازدواج. اين را از من بشنويد:‌ يا خيلي زود ازدواج كنيد يا هرگز ازدواج نكنيد! چونكه ازدواج يك كارناوال ابلهانه است كه وقتي قاطي‌اش مي‌شوي هر لحظه خودت را لعنت مي‌كني و به همه كس‌ و كارت فحش مي‌دهي.
من لباس آبرومند نمي‌خواهم.
من قيافه‌ي جذاب و هيكل مانكن و پوست خوب نمي‌خواهم.
من عروس خوبي براي كسي نمي‌شوم.
اصلاً همين گـ.هي كه مي‌بينيد هستم. ولم كنيد. يا همينطور با من بسازيد يا بگذاريد توي چراگاه‌هاي خودم كما‌في‌السابق بچرم و جفتك بيندازم. رامم نكنيد. من اين نيستم.
به درد خودم نخورده‌ام.
به درد شما بخورم؟؟؟

جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۰

206: هجرت و هجرت و هجرت

نوشته شده در جمعه بیست و یکم مرداد 1390 ساعت 1:42 شماره پست: 249
خواننده‌ي محبوبت در فاصله‌ي يك متري‌ات روي سن ايستاده باشد و با نگاه نافذش توي چشم‌هايت زل زده باشد با تمام حنجره‌اش رو به تو فرياد بزند: خليج هميشگي فاااااااااااااارس/
 فااااااااااااااااااااااااااااارس/
فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارس... مي‌داني يعني چه؟
از جلويت كه رد مي‌شود دست دراز كند و براي فقط سه ثانيه انگشتانش در انگشتان تو گره بخورد... مي‌داني يعني چه؟
از مسـ.تي در حال كله‌پا شدن باشي و در اولين رديف جلوي سن ايستاده باشي و همه‌ي اطرافيانت از منتهي‌اليه ته ريه‌هايشان در حال عربده كشيدن باشند و اشك شوق توي چشم‌هاي همه و خواننده‌ي محبوبت درست روبرويت ايستاده باشد و بهترين ترانه‌هايش را برايت بخواند... مي‌داني يعني چه؟
سین بعد از چند ماه از كانادا برگشته كه شوهر كند و دوباره برود. براي همه سوغاتي آورده و چمدان‌هايش پخش اتاق‌ها و خودش بدخواب و آشفته با بالشي زير بغل توي خانه ويلان و همين‌طور مهمان است كه از در و ديوار مي‌ريزد و تلفن است كه زنگ مي‌خورد. موهايش را خواسته رنگ كند دست تنها كه نصف كله‌اش شده سبز و نصف ديگرش قهوه‌اي. حالا درست كردنش دست مرا مي‌بوسد.
عمه موهايش سفيد شده. تقصير رنگ‌موها نيست كه چيني شده‌اند. خودش هم مي‌داند كه موهايش قبل از رفتن عزيزترين‌هايش اينطور سفيد نبودند. اين هم دست مرا مي‌بوسد.
سین دي‌وي‌دي كنسرت ا.بي را مي‌گذارد كه چند وقت پيش با پرويز و زنش و شقايق رفته‌بودند و با دوربين ديجيتال گرفته‌اند. هي بغضم مي‌گيرد. اينجا نشسته باشي و حتي با تماشايش بغضت بگيرد و تارهاي حنجره‌ات بلرزد. فكر كن جاي سین مسـ.ت و عربده‌كش پاي سن بودم و ا.بي داشت آن بالا مي‌خواند: تنهايي شايد يه راهه/ راهيه تا بي نهاااااااااااااااايت...
اول پرويز و زنش رفتند. بعد سین. بعد آرش. بعد هدي. بعد سهيل... و شايد بعد من و گولي...
ا.بي دارد با تمام صدايش مي‌خواند. صدايش هنوز خوب است. رواني مي‌كند آدم را. و خدا مي‌داند كه من چه ديوانه‌خانه‌اي هستم اين روزها. و چقدر جوگيرم و چقدر ظرفيت اين را دارم كه بروم توي كنسرت ا.بي، رديف اول پاي سن، با هفت سانت پاشنه تمام شب را بالا و پايين بپرم و نخورده مسـ.ت و ملنگ و ديوانه باشم و وقتي ا.بي سي‌ثانيه چشم توي چشمم «دوسِت دارم سبد سبد...» را مي‌خواند، از بن جگر آنقدر جيغ بكشم كه آخر شب خروسك بگيرم و پرويز و ليندا زير بغلم را بگيرند و تا ماشين ببرندم. در حالي كه يك پاشنه كفشم شكسته و انگشترم كج و كوله شده و نگين‌هايش ريخته از بس با كف دست روي سن كوبيده‌ام و موهايم توي سر و صورتم ريخته و نوك انگشتانم هنوز از تماس با انگشتانش شعله‌ور است و ذق ذق مي‌كند.
چقدر دلم يك كنسرت پر شور و حال مي‌خواهد. چقدر دلم يك جايي را مي‌خواهد كه همه با هم بالا و پايين بپرند و من همين‌طور اشك بريزم و تمام شب عر بزنم و آنقدر ديوانگي كنم كه بيرون آمدني چند كيلو سبك شده باشم.
چه مي‌دانيد آنجا بودن يعني چه؟
و من همانجا كه تصوير كنسرت از كامپيوتر پخش مي‌شود و همه خيره شده‌اند به مانيتور و ا.بي دارد تمام حنجره‌اش را فرياد مي‌زند و آن دخترك ايراني بلوند چشم سبز خوشگل ، سین، پاي سن خودش را براي ا.بي مي‌كُشد... همانجا كه همه حتي اينجا بغض گلويشان را گرفته و شوري توي رگ‌هايشان برخاسته و دارند زيرلب با ا.بي مي‌خوانند... بلند مي‌شوم و آرام بدون اينكه كسي متوجه شود از اتاق بيرون مي‌خزم.
چون‌كه دارم خفه مي‌شوم و ديگر روي زمين بند نيستم و ممكن است آني يك كدامشان برگردند و ببينند كه من نيم متر از سطح زمين بالاتر ايستاده‌ام و دارم عين سيل اشك مي‌ريزم و دست‌هايم را مثل او در هوا محكم تكان مي‌دهم و با تأكيد مي‌گويم:... كسي باييييييييييد باشه بايييييييييد/ كسي كه دستاش قفس نييييييييييييييييست...

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

205: دوستان من كجا هستند؟

نوشته شده در دوشنبه هفدهم مرداد 1390 ساعت 23:47 شماره پست: 248
اگر خودكشي كرده بودي هيچوقت خودم را نمي‌بخشيدم. مثل عليرضا. مثل خيلي‌ها كه ديگر برگشتي توي كارشان نيست...
اگر مثل ه.ز.ز به سادگي يك سوءتفاهم ، بين‌مان به هم مي‌خورد و براي هميشه توي دنياي مجازي گم و گور مي‌شدي...
اگر همين امروز عصر كه يك دعوا و گلايه و شكايت پيامكي با هم داشتيم و من خيلي عصبي بودم، آنقدر دعوايمان بالا مي‌گرفت كه حرف‌هاي بدي بهت مي‌زدم و براي هميشه مي‌رفتي...
نمي‌دانم چطور مي‌شود كه توي وبگردي‌هايم دوباره چشم توي چشم سايت پرشين‌بلاگ در مي‌آيم. به سرم مي‌زند سري به وبلاگ قديمم بزنم. مي‌زنم. چند كامنت جديد. اين ملت حاليشان نيست. هي مي‌روند براي آن خراب شده كامنت مي‌گذارند. انگار نه انگار كه حتي اگر با سرچ يك كلمه‌ي خاص وارد يكي از پست‌هاي گذشته‌ي آرشيوم شده و پست آخر را نديده باشند، باز هم توي عنوان وبلاگ آدرس جديدم را درج كرده‌ام.
باز هم همان داستان. من نمي‌دانم كي مي‌خواهند دست از جستجو كردن عبارت سكـ.س ضربـ.دري توي نت بردارند و تا كي بايد هي آمار وبلاگ را باز كنم و ببينم كه يك عده با سرچ اين كلمه به وبلاگم آمده‌اند؟
عصباني مي‌شوم و به عنوان يكي مانده به آخرين اقدام (هنوز يك مرحله تا حذف كامل آن پست از آرشيوم صبر و حوصله دارم)، يك يادداشت به اول پست اضافه مي‌كنم و در آن عاجزانه از خلق خدا مي‌خواهم توجه كنند تاريخ اين پست متعلق به دو سال پيش بوده و نويسنده به طور حتم در اين مدت تغيير موضع داده و بهتر است كامنت گذاشتن براي اين پست دست بردارند. و در ثاني موضوع محوري اين وبلاگ روزنوشت درباره‌ي موضوعاتي‌است كه ممكن است براي همه جذابيت داشته باشد. و ربطي به وبلاگ‌هاي آنچناني ندارد و بهتر است در همين بدو ورود متوجه باشند كه اشتباه گرفته‌اند و نيايند هي شماره تلفن بدهند و با بحث كردن توي كامنتداني من، باب آشنايي با همديگر را باز كنند!
بعد كامنتداني را تأييدي مي‌كنم (آن روزها خيلي طرفدار آزادي بيان بودم و هنوز مزاحم وبلاگي نداشتم و كامنتداني‌ام تأييدي نبود.). بعدش به سرم مي‌زند گشتي توي كامنتداني آرشيو اولين ماه‌هايم بزنم. روي اسم‌ها كليك مي‌كنم و هر بار انگار يكي مي‌زند توي گوشم و پس مي‌روم:

فرفروك چند ماه است ننوشته.
آسمان تعطيل كرد و يكي ديگر آدرسش را گرفت و آن بابا هم چند ماه است ننوشته.
آزاده آنلاين دو سال است نمي‌نويسد و وبلاگش را ول كرده به امان خدا.
ه.ز.ز اولش فيلتـ.ر و بعد مفقود الاثر شد.
چند تا از بچه‌هاي داستان مثل امين محمدي (افغاني‌ تبار بود) و مقدسي، وبلاگ‌هايشان را تعطيل يا رها كرده‌اند.
مونا(پشت صورتم) وبلاگش را ول كرد و وبلاگ جديدي زد و آن را هم حذف كرد. وبلاگ قبليش را يك سال است آپ نكرده.
سيما (خاكستريم) حذف كرد.
م.غريبه فيلـ.تر شد.
دلتنگي‌هاي يك عمه يك سال است ننوشته.
و همينطور روي اسم‌ها كليك مي‌كنم و جز چند نفر معدود كه آن‌ها هم تغيير مسير داده‌اند و ديگر آن آدم‌هاي قديم نيستند، بقيه گم و گور شده‌اند و نوشتن را رها كرده‌اند.
چه بلايي سر آدم‌هايي كه مي‌شناختم آمده؟
«دوستان من كجا هستند؟»

بعد به اسم تو مي‌رسم. راستش چند وقتي بود لينكت را از وبلاگ حذف كرده بودم. دير به دير آپ مي‌كردي و آنهم يك خطي. و معناي آن يك خط را هم فقط من مي‌فهميدم نه كس ديگر. پس بودنت ميان لينك‌هاي من فقط اعتبار عقلي‌ام را پيش خوانندگانم زير سوال مي‌برد. من هم حذفت كردم و از گودر مي‌خواندمت. بعد آنقدر آپ نكردي كه از آنجا هم حذفت كردم و اين شد كه... دير فهميدم.
دير ديدم پستي را كه براي تولدم نوشته بودي. و فقط تو بودي كه تولدم را يادت بود. همان روز هم فقط تو بودي بين اينهمه آدم مجازي كه بدون اينكه من بگويم بهم تبريك گفتي. پست غريبي بود...
حالم بد شد...
خيلي بد...
انگار در كوچه پس كوچه‌هاي محله‌ي كودكيت به دنبال خانه‌اي باشي و وقتي پيدايش مي‌كني خيلي وقت باشد كه آدم آن خانه مرده باشد و زير خاك رفته. انگار دير رسيده باشي. چند ماهي دير...
توي پست قبليت از ميل به خودكشي نوشته بودي... تنم مورمور شد. فرض كن كه... فرض كن كه خودت را همان وقت كشته بودي... فرض كن منِ احمق... بدون لينك... بدون خبر...
خودم را نمي‌بخشم...
سه ماه از تولدم گذشته و من حتي هنوز اين پست را نخوانده بودم. آنوقت چه حقي دارم كه حالا بيايم بهت گلايه كنم و باهات دعوا راه بيندازم كه چرا جواب فلان اس‌ام‌اس را دير دادي و چرا گوشيت را چك نمي‌كني؟گريه‌ام مي‌گيرد. هيچكدام پست‌هاي اين چندماهه‌ات كامنتي ندارد. يا دارد و تأييد نمي‌كني.  من هم خصوصي مي‌گذارم چون با خودم عهد كرده‌ام ديگر با اين نام براي كسي كامنت نگذارم.
گريه مي‌كنم و مي‌نويسم برايت. مي‌نويسم كه آن آدم‌ها كه مي‌شناختم همه رفته‌اند. مي‌نويسم كه دو سال گذشته. كه با اينهمه تو هنوز هستي و بودنت حتي بيشتر دردآور است برايم. چون كه من اينقدر احمقم و اينقدر دير مي‌آيم كه ببينم براي من نوشته‌اي. تويي كه آن شب توي خيابان تلفني آنقدر پاي گريه‌هاي من نشستي و نگذاشتي تنها باشم و غرق بشوم توي باران كه داشت مي‌باريد و گريه‌هايم كه سر باز كرده بود از درونم.
همين‌طوري دوسال گذشته و اينهمه آدم رفته‌اند و بقيه هم عوض شده‌اند و حتي نمي‌توانم بگويم من خودم هنوز همان آدمم كه بودم... اما تو هنوز هستي و هنوز هماني.
براي اولين بار مي‌فهمم كه انگار ما عليرغم چيزي كه ادعا مي‌كنيم، از جهان انتظار گذارا بودن و تغيير را داريم. از آدم‌ها مي‌خواهيم كه بروند و رهايمان كنند و فراموشكار باشند... بعد وقتي كسي، جايي، خودش مي‌ماند و نمي‌رود... دردمان مي‌آيد. انگار كه او شاهدي پنهان و ثابت بوده بر درد تمام اين سال‌هايمان. انگار او اصلاً مجسمه‌اي از دردهاي بر سر گذشته‌مان است كه ناگهان جلوي چشم‌مان قد علم كرده.
نمي‌دانم چقدر تاب بياورم و بمانم و بنويسم...
اما هجوم رفتگان، به ماندن متعهدترم مي‌كند.
________________________________________
پ.ن: عنوان از «سهراب سپهري» است.

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

204: افسانه‌ي سيزيف خودشيفته

نوشته شده در شنبه پانزدهم مرداد 1390 ساعت 12:31 شماره پست: 247
خانه نشسته‌ام و دارم روي اين طرح كوفتي كار مي‌كنم.
يعني اگر بشود توي سر زدن و فحش دادن به تمام نهادهاي وابسته‌ي اين طرح و هي جا به جا كردن كلمات و هي اول هر بند طرح نوشتن «بررسي فلان...»، «مصاحبه با فلان...»، «آفات فلان...»، «گزارشات فلان...»، را كار كردن روي يك طرح فيلمنامه مستند تلويزيوني به حساب آورد، بله من دارم رويش كار مي‌كنم. آن‌هم با خانه نشستن و حرص خوردن و عاطل و باطل افتادن.
همين‌جوري است ديگر. فقط اسمش دهان پر كن است: نويسندگي! فيلمنامه‌نويسي! سفارشي‌نويسي!... وگرنه وسطش كه بيفتي، مي‌بيني كه تمام آن تعاريف زيبا از نويسنده و متن و فيلم و مخاطب، در اين تصوير خلاصه مي‌شود:
يك ميز نكبتي كامپيوتر يا يك ميز نكبتي كوچك كار و يك مشت كاغذ پاره‌ي در هم ريخته. يك آدم داغان با يك فنجان نيم‌خورده (قهوه، نسكافه، چاي يا هر كوفت ديگري) و يك سيگار  مثلاً.
و يك نقش دوم «از خود متشكرِ» «خود موفق پندارِ» «عوضيِ» «سوهان اعصابِ» «بي‌پدرمادر» كه هي به فواصل مساوي زماني و با چهره‌ها و لباس‌هاي مختلف مي‌آيد بالاي سر نويسنده‌‌ي بدبخت بي‌پدر و هي عباراتي با معاني تقريبي «بي‌عرضه»، «مفت‌خور»، «آويزان»، «بيكار»، «الاف»، «تنبل»، «بي‌آينده» و «الكي‌خوش» خطاب به نويسنده مي‌گويد.

 و يك جنگ لفظي در مي‌گيرد و صداها بالا مي‌رود و شخص سوهان اعصاب از اتاق خارج مي‌شود و نويسنده با دست‌هاي لرزان و فحش‌هاي زيرلبي مدتي به متنش خيره مي‌شود و بعد با مشت روي ميز يا توي مانيتور مي‌كوبد و سرش را توي دست‌هايش مي‌گيرد. بعد هم براي تمدد اعصاب سيگاري آتش مي‌زند يا مثل اينجانب گودر مي‌كند يا فال ورق كامپيوتري مي‌گيرد. تا يك ساعت بعد اعصابش به حالت عادي برگردد و دوباره نوشتن را از سر بگيرد... بعد افسانه‌ي سيزيف دوباره از سر گرفته مي‌شود:

نقش دوم از خود متشكر سوهان اعصاب با لباس و چهره‌‌ي ديگري وارد اتاق مي‌شود و با ژست آدم‌هاي موفق همه‌چيزدار بالاي سر نويسنده مي‌ايستد و تمام كارهاي او را بي‌مقدار و حقير مي‌خواند و زندگيش را بربادرفته قلمداد مي‌كند و به حالش تأسف مي‌خورد و ازش بازخواست مي‌كند و باز جنگ لفظي در مي‌گيرد و همان داستان تكرار مي‌شود...

علي مي‌گويد: خاك تو سرت. فلاني فلان‌جا با طراحي و كاشت ناخن فلان قدر درآمد داره. زن من فلان قدر درآمد داره و آينده داره. زن مرتضي داره ميره سركار. اونوقت تو هي بشين خونه و صب تا شب برو توي اينترنت. مثلاً ميخواي چيكاره بشي؟
-    يه زن خونه‌دار معمولي كه فقط مي‌شوره و مي‌سابه و اصلاً هم هيچ وظيفه‌اي در قبال پول در آوردن نداره!
-    خاك تو سرت! (علي توي بحث‌ها كلاً به اين عبارت علاقه دارد)
-    آره بابا جان. چجورياست كه توي اين كشور همه‌جوره همه‌چي به نفع شماهاست، اما پاي خرجي دادن كه مي‌رسه زن و مرد برابر ميشن؟ نه عزيزم. من مي‌خوام همون زن سنتي باشم. چون‌كه قوانين و خانواده و همه‌ي كوفت و زهرماراي ديگه توي اين كشور همون سنتيه. هيچي تغيير نكرده. پس چرا الگوي اقتصاد خانواده بايد تغيير كنه؟... (در اينجا مي‌خواهم دق‌دلم را از بررسي‌ها و تأملات اخيرم در مورد حقوق زن و وضعيت زن در جامعه ايراني، سرش خالي كنم و يك سخنراني جانانه در باب حقوق زنان برايش بكنم كه... به اين نتيجه مي‌رسم كه بيخيال!)
-    خاك تو سرت. همون بشين پاي كامپيوتر ببين چي ميشه. جوجه رو آخر پاييز مي‌شمرند.
هي مي‌آيم بهش بگويم: آخه الاغ من دارم روي يه طرح تلويزيوني لامصب در مورد... اما نمي‌گويم. به علي چه؟ به كسي چه؟ اصلاً چرا من در سي و يك سالگي بايد به برادر چهارسال كوچكتر از خودم جواب پس بدهم. همان پدرِ ديو.ثم كافي نيست؟
پدر. شوهر. برادر... زنجيره‌ي به هم متصلي كه هميشه بالاي سرت ايستاده‌اند و ازت جواب مي‌خواهند و برايت تصميم مي‌گيرند. نه. من به علي و به هيچ خر ديگري نمي‌گويم كه به خاطر ماه رمضان كار آرايشگاه‌ها كساد است و خانه‌نشيني من به اين علت است و اينكه دارم روي يك طرح براي يك كار تلويزيوني كار مي‌كنم و براي همين نشسته‌ام و زل زده‌ام به مانيتور.
مي‌توانم توضيح بدهم و خودم را مهم جلوه بدهم و در مورد خودم و كاري كه مي‌كنم اسامي دهن‌پركن به كار ببرم. اما عارم مي‌آيد كه براي كسي كه از خودم كمتر است توضيح بدهم كه دارم چه غلطي مي‌كنم و چه تصميمي براي باقي زندگيم دارم.

گور پدر نقش دوم از خود متشكرِ خود موفق پندارِ عوضيِ سوهان اعصابِ بي‌پدرمادر!

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

203: آدم را قارچ بگيرد، اما جَو نگيرد

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390 ساعت 2:26 شماره پست: 246
ناخن شست پايم درد مي‌كند. چون شش هفت سال است قارچ دارد و من محل سگش نمي‌گذارم.
حالا جوري شده كه رويش شيارهايي افتاده و دارد از دو طرف به سمت داخل لوله مي‌شود و شكل طبيعي‌اش را از دست مي‌دهد. همين را بگير و برو تا ته دردهاي قديمي و بي‌درمان ديگر جسمي‌ام. حالا گفتم جسمي. وضعيت روحي‌ام خودش داستان جداگانه‌اي دارد. به قول يكي از رفقا يك پا «ديوانه خانه»ام.
اولش مي‌خواهم فيلم مونيخ اسپيلبرگ را ببينم. دي‌وي‌دي را در دستگاه مي‌گذارم. بعدش به سرم مي‌زند چند خطي بنويسم كه ذهنم براي طرح اوليه كار تلويزيوني كه ح پيشنهاد داده آماده بشود. و اگر نشد هم چيزكي بشود مثلاً براي پست آينده‌ي وبلاگم دست كم. 
سوژه نسبتاً مذهبي و اعتقادي است. از آنجور سوژه‌هايي كه هيچ ذهنيتي ازش ندارم. هرچه هم در طول مكالمه‌ي تلفني‌مان درباره‌ي ابعاد سوژه، ذهنم را مي‌چلانم، حتي يك جمله يا ايده‌ي نو درباره‌اش به ذهنم نمي‌رسد. برايم خيلي عجيب است. در واقع من در هر موردي چيزي،‌ نكته‌اي، ايده‌اي، تأملي يا حتي جرقه‌اي توي ذهنم دارم كه مثلاً اينجوري است كه فلان موقع در حالي كه كتابي مي‌خوانده‌ام يا روي نيمكت جايي نشسته بودم چشمم به صحنه‌اي خورده و چيزي توي ذهنم درموردش شكل گرفته. اما سوژه‌اي كه ح مي‌گويد اصلاً سابقه‌ي ذهني‌اي برايم ندارد. يعني دارد. ولي در جهت كاملاً منفي و برعكس!!! اينطوري كه مثلاً ما قرار است در تأييد آن بنويسيم، اما ذهنم من پر از ادله براي رد و تقبيح آن است و اين‌ها.
اين ميان،‌ دوستي هم روي چتم مي‌آيد كه از خودم بدتر است توي اين چيزها. محض خنده ازش مي‌خواهم هر چيزي به ذهنش رسيد در اين مورد بگويد، بلكه باعث جرقه‌اي توي ذهنم بشود... كه شد. هرچند دوست اصلاً هيچي نگفت!!! و در اثر فشار آوردن به ذهنش، گرسنه‌ هم شد و رفت چيزي بخورد.
حالا اين وسط كه تازه كورسويي توي ذهنم روشن شده و مي‌خواهم بنويسمش و باهاش ور بروم روي صفحه‌ي ورد2007، مامان هم هي در مي‌آيد صدايش را به سرش مي‌اندازد كه:
پااااااااااااااااااشو چنننننننننننند تاااااااااااااااااااا سييييييييييييييب زميييييييييييييني پووووووووووووست بكننننننننننننننننننن خررررررررررررد كنننننننننننننن!!!

بله ناخن شست پايم... چه دردي. بيشتر وقت‌ها هم توي گوشت فرو مي‌رود و چرك مي‌كند. كلاً‌ به نظرم علاوه بر انگشت كوچكه‌ي پا كه به دردِ گير كردن به پايه‌ي مبل‌ها مي‌خورد و ضعف كردن، شست پا هم چيز زايدي است كه فقط به درد قارچ گرفتن و درد كردن مي‌خورد.
از شمال كه آمديم درد مي‌كرده تا حالا. امروز متوجه شدم باز توي گوشتم فرو رفته و چرك كرده و گوشت كنارش متورم شده. در اين شرايط بايد از مرز دو متري بابا رد نشوم. چون يكهو به سرش مي‌زند از اين شوخي‌هاي خنك با آدم بكند و حتي مهلت نمي‌دهد كه يادش بيندازي اوضاع شست پايت از چه قرار است. زرتي با پاشنه‌ي پا مي‌كوبد روي شست پاي آدم.
در حالي كه قيافه‌ام از درد مچاله شده بود فشارش دادم تا چركش خارج شود. بعد هم خون آمد. خوب حالا حالتان به هم نخورد. مي‌خواستم واكنش هليا را به آي و واي‌ام و خون پايم تعريف كنم. طفلكي كمي ترسيده و نگران به من نگاه كرد و دويد رفت برايم دستمال كاغذي آورد و بعد هم با لحن مادرانه‌اي خاطر نشان كرد:
خاله لويا! آدم كه پاش خون مياد، گريه نمي‌كنه كه. مي‌رقصه!
ديدم انصافاً‌ راست مي‌گويد. از شدت درد همين مانده بود كه بلند شوم و بالا و پايين بپرم.

قارچ ناخن شست پا... درد است.
بغض مدام... درد است.
كار سفارشي مذهبي نوشتن... درد است.
بي‌پولي... درد است.
درد... خودش بزرگترين درد است. و عين سريال ماريچي (تقدير يك فرشته كه از پي‌ام‌سي پخش مي‌شود) تمام نشدني است انگار.

و من هرچه فكر مي‌كنم چيزي در مورد اين طرح به ذهنم نمي‌رسد. ايها الناس به دادم برسيد. مرا چه به اين كارها؟
مهدي (اين، آن مهدي نيست) را بعد از شش هفت سال مي‌بينم. الأن يك پسر پنج ساله دارد. عوض نشده. تا مي‌بينم مي‌شناسمش. او اما مرا نمي‌شناسد. مي‌گويد تغيير كرده‌ام خيلي. نمي‌دانم. اه. من مدام دارم تغيير مي‌كنم. و مهدي (اين، همان مهدي است) نظرش اين است كه من آدم خودساخته و تجربه‌گرايي هستم و مدام در حال آناليز و روانكاوي خودم هستم. تغيير، شايد  اينطوري اتفاق ميفتد كه آدم مدام با تجربياتش كل و كشتي بگيرد و خودش را عين مورچه زير ذره‌بين بگذارد. همين الأن مهدي سوم (اين يكي ترانه‌سرا است) هم بهم گفت كه از يك سال پيش كه ديده‌امش تا حالا خيلي تغيير كرده‌ام و پخته‌تر شده‌ام. مثل آدمي كه از زلزله زنده مانده و از زير آوار نجات پيدا كرده.
افكار كه عوض مي‌شود، قيافه‌ي آدم هم عوض مي‌شود. يعني آدمي كه به خدا اعتقاد دارد يك جور قيافه دارد. بعد كه لاييـ.ك مي‌شود يكجور ديگر مي‌شود قيافه‌اش. آدمي كه به عشق اعتقاد دارد يك مدل است خنديدنش. آدم افسرده‌اي كه حالش از عشق و عاشقي به هم مي‌خورد، يك مدل ديگر است خنديدنش. اگر بشود به پوزخندش گفت خنده.
اگر توي يك روز سه تا «مهدي» به آدم بگويند كه عوض شده‌اي، دو تا احتمال بيشتر وجود ندارد: يا آخر الزمان شده و هنگام ظهور است... يا تو جداً عوض شده‌اي...
آقاي «ق» كه دوست يكي از دوستانم است و پيش از ديدن خودم، وبلاگم را مي‌شناخته، بهم مي‌گويد: من هميشه حتي وقتي ناراحتم مي‌خندم، اما وقتي ميام وبلاگ تو، گريه‌ام مي‌گيره!
من براي آقاي «ق» و دل خجسته و طبع حساسش كاري نمي‌توانم بكنم. متأسفانه.
ولي طرحم را اگر سر موقع تحويل بدهم، آقاي «ق» (كه يكي از عوامل فني برنامه است) خوشحال مي‌شود. اين از دستم بر مي‌آيد فقط. پس سعي مي‌كنم در حال و هواي مذهبي و اعتقادي سوژه قرار بگيرم و تمركز كنم و جوگير بشوم و يك طرح خوب بدهم تا يكي از خوانندگانم را با نظم و وظيفه‌شناسي حرفه‌ايم خوشحال كنم. انشاءالله كه خداوند دل مؤمنان را خوشحال گرداند الي احسن الحال.
________________________________________
پ.ن: من نمي‌دانم كارگردان خوب به چه كسي مي‌گويند؟
من نمي‌دانم اسپيلبرگ تا حالا چند تا فيلم ساخته و چندتايش به درد مي‌خورد و چندتايش نه؟
من نمي‌دانم چقدر آدم‌هاي سيا.سي‌اي هستيد و نگاه‌تان به دنيا ايدئولوژيك است و يا مثلاً‌ مثل پدر من همش دنبال توطئه و دشمن مي‌گرديد؟
همچنين نمي‌دانم چقدر به جنگ‌هاي اقوام ديگر اهميت مي‌دهيد و براي‌تان مهم است كه در شرايط مزخرفي كه خودمان همين‌جا داريم الساعه،‌ بدانيد مثلاً‌ خارج از اين خراب‌شده كجاها كي‌ها دارند كشته مي‌شوند و مقصر كي است؟

ولي با وجود تمام اين‌ها، بهتان پيشنهاد مي‌كنم فيلم مونيخ را نبينيد. چون از اين فيلم‌هاي تخـ.مي تروريست‌بازي و يهو.دي بازي است. داستان اين قوم هم به اندازه‌ي همين مسلمين خودمان حالم را به هم مي‌زند.
من ترجيح مي‌دهم به سبك وونه گات انسانگرا باشم و نه هيچ جور «...گرا»ي ديگري.