یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

394: توووووو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآب / تو آب، تو آب، تو آب...

صبح ساعت 8:15، سرکار، پشت سیستم نشسته‌ام و دارم توی نت دنبال «علائم افسردگی» می‌گردم. چند صفحه را باز می‌کنم و بعد از خواندن دو سه تایش، متوجه می‌شوم که تقریباً بیشتر علائم را دارم. اکثر منابع، افسردگی را مرتبط با هورمون‌های زنانه دانسته‌اند. به این معنی که در سن بلوغ یا حوالی دوران عادت ماهیانه یا بعد از زایمان و یائسگی، بدن زنان کاملاً مستعد افسردگی است. البته عوامل وراثتی و سنی و جنسیتی و شرایط زندگی و روانی و ناکامی و حتی وضع اقتصادی را هم در قضیه دخیل دانسته‌اند. حالا اصلاً نمی‌خواهم به علائم افسردگی و راه‌های درمان آن بپردازم. خودتان با سرچ چند کلمه می‌توانید این قبیل جفنگیات را توی نت پیدا کنید و بخوانید.
دیشب ساعت 11:30 بعد از رفتن مهمان‌ها، زیر دوش حمام داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر خسته‌ام. که چرا خستگی در من تبدیل به چیزی مزمن شده است. این چند سال انگار همیشه خسته‌ام. صبح که از خواب بیدار می‌شوم خسته‌ام. ظهر خسته. عصر خسته. شب خسته. آخر هفته‌هایی که مهمانی می‌روم از مهمانی رفتن خسته‌ام. آخر هفته‌هایی که مهمان دارم، از مهمان داشتن خسته‌ام. از ماندن در خانه خسته‌ام. از سفر رفتن خسته‌ام. از خرید کردن. از دیدن آدم‌ها. از بودن در جمع انسان‌ها...
اما چیزهایی هم هست که هنوز خستگی‌ام را درمی‌آورند. مثل ماهی‌ها و گلدان‌هایم. مثل شب در ساحل. مثل باد خنک پاییز. مثل باران. و من چقدر دلم پاییز را می‌خواهد هم الأن. پاییز خیابان ولیعصر. پاییز پارک ملت. پاییزهای پارک ملت را اگر دیده‌باشید عاشق‌اش می‌شوید. یا پاییزهای درکه. طیف رنگ زرد و نارنجی و سبز بین درختان. پاییز فصل من است. بقیه فصل‌ها باشد مال شما.
این روزها همش خسته‌ام. یک جور خستگی عمیق و ریشه‌دارِ روانی که به جسم هم سرایت می‌کند. خوابم ابداً خوب نیست. با این حال وقت‌هایی هم که بعد از برگشتن از کار، دو ساعت یا بیشتر می‌خوابم، حالم بهتر نمی‌شود. فقط باعث می‌شود شب، خواب از سرم بپرد. فقط کافی است خوابم نیم ساعت این‌طرف-آن‌طرف شود، دیگر تا صبح بدخواب می‌شوم. کجایند آدم‌های خوشخواب؟ کجایند آنان که هنوز سرشان به بالش نرسیده، به دستبوس پادشاه اول می‌روند؟ از من بوس به ایشان.
خستگی، دیگر یک چیز جسمی نیست. از چیز خاصی هم نیست. همیشه و از همه‌چیز و همه‌کس خسته‌ام. افسردگی قاعدتاً باید در همه شرایط یکسان باشد، اما مال من اینطور نیست. من چند روز پیش داشتم زندگینامه «مکرمه قنبری» را می‌خواندم و هی بغض‌ام می‌گرفت. هی می‌خواستم بزنم زیر گریه و سر کار بودم و همکارم نشسته‌بود آنطرف زل زده بود توی چشمم و نمی‌توانستم و قورت‌اش می‌دادم.
فشار و استرس کار و زندگی. بیشتر کاری است البته. توی زندگی هم بیشتر مسأله‌ی پول است. نمی‌دانم این‌ها واقعاً تا چه حد می‌تواند آدم را افسرده کند.
و ناامیدی. یأس. امیدی به هیچ چیزی ندارم. به بهبود اوضاع. به اتفاقات خوب.
به ماهی‌های فایترم نگاه می‌کنم و برایم چتر باله‌ها را می‌گشایند و برای‌شان دانه‌های نارنجی غذای‌شان را می‌ریزم و لبخند می‌زنم. ماهی‌ها زنده‌اند. زندگی‌شان به من وابسته است. باید تر و خشک‌شان کنم. باید آبشان را عوض کنم و تنگ‌شان را بشویم و دور و برشان سنگ‌های گِردی را که از ساحل جمع کرده‌ام بچینم که مثل من افسرده نشوند. چون که تنگ‌شان خیلی کوچک است و همش با صورت می‌خورند توی شیشه و دردشان می‌آید. تقصیر من که نیست. اگر دست من بود درزهای پنجره و در را می‌گرفتم و تمام سوراخ‌ها را عایق‌بندی می‌کردم و بعد شیر آب را باز می‌کردم که خانه تا سقف پر از آب بشود. بعد ماهی‌های قرمز و نارنجی و آبی‌ام شنا کنند و از تنگ بیایند بیرون و بنا کنند دور و بر من چرخیدن و توی مرجان موهایم خانه کردن. توی سوراخ گوش‌هایم، بینی‌ام، دهانم، زیر پیراهن‌ام حتی. برای خودشان سفر کنند به اتاق خواب و شب‌ها روی تخت بخوابند. حتی بروند توی کاسه‌‌ی توالت فرنگی هی دور بزنند و احساس اَن بودن را تجربه کنند. یا مثلاً آخر هفته‌ها بروند توی لیوان همزن و برای چند لحظه وحشت تکه‌تکه شدن را لمس کنند. خیلی جاها، خیلی نقاط کور و تاریک توی این خانه هست که ماهی‌ها ممکن است دل‌شان بخواهد بروند شخصاً ببینند.
من چکار خواهم کرد؟ من که از همان اولش مرده‌ام. پس چی؟ فکر کرده‌اید لباس غواصی هم داشته‌ام یا مثلاً این‌ها که گفتم تخیلی بود و لابد من هم آبشش خواهم داشت و با ماهی‌ها شنا خواهم کرد و آنقدر توی آب‌مان می‌رینیم و می‌شاشیم که همان‌جا بمیریم. خوب آنوقت چه کسی آب این تنگ بزرگ را عوض خواهد کرد؟
تُنگ، تُنگ است. کوچک و بزرگ ندارد.
یک نفر باید آب تُنگ را عوض کند. من و خدا نداریم.
و گلدان‌هایم...
همیشه خوشحال‌ام می‌کنند. همیشه دوست‌داشتنی هستند وقتی رشد می‌کنند. وقتی رو به آفتاب می‌چرخند. وقتی خاک‌شان را خیس می‌کنم و...
اگر لازم باشد گلدان‌هایم هم می‌توانند رشد کنند و به تمام در و دیوار بپیچند. آنوقت ماهی‌ها می‌توانند توی شاخه‌هایشان لانه کنند و حس پرنده بودن را تجربه کنند.
کل این جریان البته بیشتر به نفع ماهی‌هاست. من و گلدان‌ها بهانه‌ایم.
افسردگی می‌تواند اینقدر شیرین و خیال‌انگیز باشد؟ افسردگی من می‌تواند به نفع ماهی‌ها و گلدن‌هایم باشد؟ افسردگی می‌تواند چنین بازتاب‌های هفت‌رنگی داشته باشد؟
اگر  «حُزن»، می‌تواند تا این اندازه شیرین باشد، من آدم «محزون»ی هستم.
_____________________________________________
پ.ن:
عنوان از ترانه «تو آب»، آبجیز

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۴

393: از دوست

کار، کمی سبک شده. ساعت 10:٣٠ صبح است و همکار هم‌اتاقی‌ام سرش را گذاشته روی میز و خوابیده. قبل‌اش داشتم یک سری داستان خاک خورده از دوستان قدیم و چیزهایی که بودند و چیزهایی که شدند و چه شد که اینطور شدند و فلانی از کجا به کجا رسید و... اینها برایش تعریف می‌کردم که حرف به «شین» کشید و یادم افتاد که این هفته عروسی‌اش است (بود؟) و نه ما را دعوت کرد و نه حتی بهمان گفت. ما از طریق دوست مشترک‌مان خبر شدیم و چقدر به من برخورد و پیش خودم تصمیم گرفتم که از لیست فیس‌بوک و تلفن و همه‌جا حذف‌اش کنم (همین الان رفتم حذف‌اش کردم). اما با حذف کردن‌اش، من یک دوست هنرمند را از دست می‌دهم و او هیچ چیز از دست نمی‌دهد. اما آیا من یک دوست هنرمند داشته‌ام؟ در هنرمندی‌اش که شکی نیست، ولی اخیراً (از نامزدی‌ام به این طرف گمان‌ام) ابداً حس نکرده‌ام که دوستیم یا اثری از آن صمیمیت سال‌ها قبل در او مانده باشد. آن صمیمیتی که توی بازه‌ی زمانی‌ای (حوالی سال‌های 83-84 شاید) که خانه‌ی خیابان ربذه می‌نشستیم، باعث شده‌بود یک روز در میان حتماً یک بار با هم تماس تلفنی داشته باشیم. که از خواب‌هایم حتی، و کابوس‌هایم و ایده‌های داستانی‌ام و دعواهایم با پدرم چقدر برایش وراجی می‌کردم.
چیزی بیشتر از دوستی هیچوقت بین‌مان نبوده. هرچه بوده فقط دوستی و صمیمیت بوده... که حالا نیست.
آنقدر نیست که دوست برود عاشق شود و خواستگاری برود و ازدواج کند و حتی تو را آدم حساب نکند که بهت خبر بدهد و بگوید شرمنده که جشنی نگرفتیم و دعوتی نکردیم.
آنقدر که با دوست چند روز بروید شمال و برگشتنی با ماشین او برگردید و چند روز بعد، از دوست مشترک‌تان بشنوی که پشت سرت از رفتارت با شوهرت و غرغرهایت انتقاد کرده و گفته که «غیر قابل تحمل» شده‌ای.
آنقدر که دوست را خانه‌ات دعوت کنی و سه جور غذا برایش درست کنی و بردارد یکی از دوستان صمیمی خودش را بی‌دعوت بیاورد که فقط حوصله‌اش سر نرود و بهش بد نگذرد. دوستی که تو حتی باهاش صمیمی هم نیستی و بودن‌اش معذب‌ات کرده و در جمع دوستانه‌تان مزاحم به نظر می‌رسد.
آنقدر که به عنوان تعریف، دیگر فقط از دستپخت‌ات تعریف کند و هر بار حرف این‌چیزها بشود، به جای گفتن «دلم براتون تنگ شده» و «یه قراری بذارین هم و ببینیم» و «بیایید خونه‌مون» و «میاییم خونه‌تون»... نه بگذارد و نه بردارد و بگوید: «فلان غذا رو بپز و دعوت‌ام کن بخورم». انگار که از آن همه بحث‌های تخصصی درباره‌ی داستان‌نویسی و هنر و درددل‌های شخصی، فقط از تو به عنوان یک دوست، «آشپزی» بر بیاید و بس. انگار که دارد علناً بهت می‌گوید: تو یک زن خانه‌دار شلخته‌ی احمق شده‌ای که دیگر حتی ارزش دوستی با یک هنرمند را هم نداری و بهتر است همان آشپزی‌ات را بکنی که آن را خوب بلدی.
دوست، توی روی‌ات بایستد و بهت توهین کند. دیگر از این بدتر؟
نمی‌دانم متوجه رفتار این چند سال‌اش هست یا نه، ولی برای من دیگر کافی است. کسانی که ازدواج می‌کنند معمولاً سرشان اینقدر شلوغ می‌شود و گرفتار سلسله رفت‌وآمدهای فامیلی و دعوت‌های رسمی حاصل از ازدواج می‌شوند که دیگر وقتی برای رفیق‌بازی‌شان نمی‌ماند و کم‌کم قید دوستان مجرد (و حتی متأهل) را می‌زنند و رفتارشان توهین‌‌آمیز و بی‌محلی به نظر می‌رسد و همیشه دوستان مجرد هستند که دنبال این‌ها می‌دوند و این‌ها برایشان وقت ندارند. حالا ما را ببین که دو سال است ازدواج کرده‌ایم و همه‌ی خلق خدا برای‌مان طاقچه‌بالا می‌گذارند. آن از دخترعموی مجردم که سراغم را نمی‌گیرد و تازه دورادور دلخوری‌اش را به اطلاع‌ام می‌رساند که: بد نیست فلانی گاهی هم به من زنگی بزنه!... و این از رفقا که دیگر برای ما وقت ندارند و از گشتن با ما کسر شأن‌شان می‌شود.
بعد به گوشی‌تلفن نگاه می‌کنی، 700 تا اسم تویش ردیف شده. به لیست فرندهای فیس‌بوک نگاه می‌کنی 900 تا آدم تویش صف کشیده. وایبر و تلگرام و این‌ها هم که جای خود دارد. مدام تو را عضو گروه‌هایی می‌کنند که حتی ازشان خبر هم نداری و همین‌طوری عین رگبار پست‌های خنده‌دار و گریه‌دار و آشپزی و شوهرداری و کلمات بزرگان برایت می‌آید.
خسته‌شده‌ام از اینهمه آدم که ظاهراً توی زندگی‌ام هستند و توی زندگی‌شان هستم و هیچوقت نیستیم و به درد هم نمی‌خوریم و حتی یاد هم نمی‌افتیم.
بروم یک گورستانی خودم را گم و گور کنم که لااقل زبان‌شان را ندانم و با مردم‌اش خاطره نداشته باشم که اگر محل سگ‌ام نگذاشتند، بهم برنخورد و ازشان هیچ توقعی هم نداشته باشم.
بروم یک جایی که آدم‌هایش واقعاً غریبه باشند. بی‌شوخی. کاملاً جدی.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

392: روزمرگی از فرط هیجان‌زدگی


1- جوجو:
نمی‌دانم شما بهش چه می‌گویید. اسم واقعیش شپشک برنج است ولی ما توی خانه صدایش می‌زنیم جوجو. بله. همین جوجوی برنج است که دهان ما را سرویس کرده است. الأن سه چهار ماه است که خانه و زندگی ما پر از جوجو شده است. توی قوطی شکر، قندان، ظرف آرد، پاکت ماکارونی، پوسته‌ی شکلات، توی رختخواب، روی بالش، لای لباس‌های توی کشو، کف توالت، توی ظرفشویی، ته تمام ظروف توی کابینت... هرجا را که باز کنی، زنده و مرده‌ی این‌ها را می‌بینی.
یک شب بردیم برنج‌ها را توی بالکن پخش کردیم روی پارچه و یک‌سری‌شان رفتند، اما خیلی‌شان ماندند. تا اینکه اخیراً شوهرم یک راه بهتر از برنج‌فروش‌ها یاد گرفت: برنج‌ها را می‌ریزی توی لگن در حمام، و لگن را می‌گذاری توی یک سینی بزرگ و سینی را پر از آب می‌کنی. لابه‌لای برنج‌ها را هم پر از حبه‌ی سیر و قرص سیر و برگ گردو و هرچیز بوگندویی که به ذهن‌تان می‌رسد اعم از جوراب یک ماه نشُسته و گوز محبوس توی قوطی و خرچسونه و ... نمایید(احتیاتاً حتماً قبل از هر اقدامی، نظر جوجوها را هم جویا شوید، چون هرچه باشد سلیقه‌ی آن‌ها با ما متفاوت است).
البته بنده به عنوان یک اقدام «فوق امنیتی» دور سینی را هم پودر سوسک ریختم که لولوهایی که از خندق پر از آب نجات پیدا می‌کنند، همان‌جا سقط شوند. و باز به عنوان یک اقدام «فوقِ فوقِ امنیتی» جلوی درب حمام هم یک ردیف پودر سوسک ریختم که جوجوهایی که بدو بدو و مجهز به ماسک گاز از میان خطوط آتش دشمن (من) عبور کرده‌اند و حالا ماسک را برمی‌دارند و یک نفس عمیق می‌کشند و می‌گویند «آخیش! به سلامتی جستیم»، و خودشان را به درب حمام می‌رسانند که فرار کرده و در خانه پخش شوند، همان‌جا شربت شهادت را بنوشند کثافت‌ها!
اقدامات کاملاً مؤثر افتاد و 96% درصد جوجوها (طبق آمار اعلام شده توسط خودشان) معدوم گشتند. اما هنوز 4 درصد به علاوه‌ی تخم‌های صاحب‌مرده‌شان باقی مانده‌اند که اگر شرایط را مساعدت ببینند، دوباره تکثیر می‌شوند.
چاره چیست؟ خانه‌ی ما انباری ندارد و با توجه به اینکه روی پارکینگ است و سر نبش، از همه‌طرف آفتاب‌خور و گرماخور دارد و همیشه عین جهنم است. کولر دستی آبسال هم که امسال خریدیم تا شاید فضا را خنک‌تر کند، تنها کاری که از دستش برمی‌آید، شرجی کردن هوا و مهیا کردن شرایط برای زاد و ولد جوجوهاست.
و البته مدیون‌اید اگر فکر کنید من تمام این بدبختی‌ها را از دست کسی جز شوهرم می‌کشم. چون که الساعه 6 ماه است که ازش می‌خواهم کمک کند که برنج‌ها را جابجا کنیم و به دادشان برسیم و عین خیالش نیست. در همه موارد همین‌طور است. هر کاری که ازش بخواهم حتماً بالای 6 ماه باید طول بکشد. مثلاً پارسال آخر تابستان، در حین مسافرت شمال‌مان، مدارکش را از محل کارش دزدیدند. هنوز که هنوز است برای شناسنامه و پایان خدمت اقدام نکرده که نکرده! بعد بنده دارم به نام‌اش وام می‌گیرم و دارد موعد گرفتن وام می‌رسد و ایشان هنوز اصل مدارک‌اش روی هواست.
2- dexter  :
در سریال دکستر شخصیت زنی به نام ریتا هست که در ابتدا دوست دختر دکستر است. دیروز یک بحثی با بچه‌های پلاس داشتیم سر اینکه چقدر این شخصیت چندش‌آور و ضعیف و وابسته و غرغرو و مزاحم است. بعد این‌ها گفتند برو بقیه‌اش را ببین چون قرار است یک دختر خیلی فعال و جالب جایگزین این یکی شود. بعد تا اواسط اپیزود دو را که دیدم، ریتا آنقدر به رفتارهای عجیب و غیب شدن‌های دکستر گیر می‌دهد که او مجبور می‌شود بگوید معتاد است و ریتا مجبورش می‌کند در جلسات ترک اعتیاد شرکت کند. بعد سر این جلسات با دختر تازه‌ای آشنا می‌شود که هنرمند است و ظاهراً طبق استانداردهای روز قرار است جذاب باشد و وحشی و سرکش و... . یعنی راستش من تا ته سریال را که ندیده‌ام. اما دعا می‌کنم این همان دختری که بچه‌ها می‌گفتند نباشد. لایلا (یا همان لیلای خودمان). شخصیت‌اش اصلاً برایم جذاب نیست. این ژست‌های چس‌روشنفکری و چس‌هنرمندی، هیچوقت مرا جذب نکرده. زن‌هایی که با اینجور ژست‌ها، خیلی زیرپوستی، دنبال جذب شوهرها و نامزدها و دوست‌پسرهای زن‌های دیگر هستند. ژست‌های هنرمندی. مثلاً انگار علما نشسته‌اند دور هم و فتاوی را تجمیع نموده‌اند که الگوی یک هنرمند واقعی، یک آدم لش و لاش و آویزان و بی‌اخلاق و حشـ...ری و وحشی و خوشگل و این‌هاست. حالا هنرمندانی که بنده به شخصه دیده‌ام، یک عده آدم لاجان و درب و داغان و خسته و سیگاری و عملی و افسرده و چاق و قد کوتاه و با ظاهری غیرجذاب و اخلاقی گند و سگی بوده.
وقتی از «هنرمند» حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟
اما بعدش به تحلیل دیگری رسیدم:
چرا ریتا جذاب نبود و بچه‌ها با عبارت «قرمه‌سبزی» و «زن سنتی» و «وابسته» توصیف‌اش کردند ؟ چرا ریتا اینقدر روی اعصاب همه راه می‌رفت. در حالی که اگر بخواهیم کلی نگاه کنیم، زنی که در نهایت ممکن بود دکستر را نجات دهد و به تعادل برساند، زنی که او را به زندگی معمولی متصل می‌کرد و برایش دغدغه‌های انسانی درست می‌کرد، ریتا بود. اما لایلا فقط به فاصله گرفتن  او از عادی بودن و انسانی عمل کردن کمک می‌کند. لایلا هنوز نمی‌داند که «اعتیاد»ی که دکستر دچارش است، از چه نوعی است و بحث‌هایشان هنوز در حیطه‌ی کلی ترک اعتیاد (هر جورش) پیش می‌رود که ظاهراً برای دکستر کارساز بوده و احساس عذاب وجدانش را کم کرده و او را به خود واقعی‌اش نزدیک‌تر کرده. اینکه قاتل بودن را از ذات یک آدم تفکیک کرده و بدون طرد و ارزش‌گذاری آن، بپذیریم که یک بیماری است و باید درمان و ترک شود، ظاهراً کلید حل مشکلات دکستر است.
به خودم گفتم:
خوب این سلیقه‌ی دکستر است. ممکن است تو خوشت نیاید، اما دکستر یک مرد است و یک مرد از هر زنی ممکن است خوشش بیاید. به تو چه؟ اصولاً هر آدمی، با توجه به کمبودهای شخصیتی‌اش جذب آدم‌های خاص خود می‌شود.
- اما مشکل من سلیقه‌ی دکستر نیست. این یک سریال پر مخاطب است و شخصیت دکستر، راوی اصلی است که مرتب با خودش مونولوگ دارد. پس باید بپذیریم سلیقه‌ی دکستر، نماینده سلیقه‌ی تمام مخاطبان‌اش است. یعنی سلیقه‌ی عموم جامعه.
آیا لایلا (دوست دختر جدید دکستر) یا بگذارید طور دیگری بگویم: این زن هنرمندِ متکی به نفسِ وحشیِ بی‌اخلاقِ بی‌ملاحظه‌ی بی‌در و پیکر و بی‌قانون... الگوی معشوقه‌ی گمشده‌ی ذهنی تمام مردان این دهه است لااقل؟
متأسفانه به نظر می‌رسد که چنین است. و متأسفانه من از این قالب چقدر چقدر چقدر متنفرم. چون «حقیقت»ی در آن نمی‌بینم. تماماً ادا و دروغ روی دروغ است. مثل تابلویی کپی شده از روی یک اصل که سعی شده طبق سلیقه‌ی مخاطب نقص‌ها را ماله بکشد. بله زنی که ما دوست داریم زنی است که به درد کارِ خانه نمی‌خورد. زنی که در اولین بزنگاه بهت خیانت هم می‌کند. زنی که از آشپزخانه‌اش به جای بوی قرمه‌سبزی و ریحان و نان سنگک، بوی همبرگر سوخته و فست‌فود یخ کرده و ظرف نشسته و آشغال مانده می‌آید. زنی که توالت خانه‌اش، مثل توالت‌های پمپ‌بنزین‌های جاده‌ای است. زنی که رو بالشی‌هایش بوی گند روغن کله‌ی 12 روز نشُسته و روتختی‌اش بوی منی یک یا چند مرد را می‌دهد. زنی که عروس مورد علاقه‌ی خانواده‌ات نیست و به خاطرش مدام باید با همه‌کس بجنگی.
و صادقانه بگویم این چیزی نیست که اکثر مردان بخواهند. فکر می‌کنند می‌خواهند، اما در عمل به غلط‌کردن می‌افتند.
زن مورد نیاز برای هر مردی، همان ریتا است. زنی که عاشق بچه‌هایش است و به دنبال یک مرد مورد اطمینان برای تکیه کردن می‌گردد.
زن مورد علاقه‌ی من.
بله. دیروز به این نتیجه رسیدم که اینقدرها هم که فکر می‌کردم از ریتا بدم نمی‌آید. ریتا، فقط یک زن معمولی است. گناه دیگری ندارد. و الأن که دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، روز به روز بیشتر در حال تبدیل شدن به ریتا هستم:
یک زن معمولی با گلدان‌ها و ماهی‌ها و غذاهای خوشمزه و تفریحات ملایم و بی‌خطرش.
زندگی معمولیِ یک آدم معمولی.
چون که از یک جایی به بعد می‌فهمی که زندگی به خودی خود، کُشنده و سخت و صعب‌العبور و مهیج و غیرقابل‌پیش‌بینی و عجیب و گریزان است. زندگی آن‌جور که آدم در جوانی می‌بیند نیست: کسل‌کننده و روزمره. در حقیقت زندگی از فرط طاقت‌فرسایی و پر فراز و نشیب بودن‌اش است که بعد از مدتی حتی مبارزه‌ی مدام و گارد دفاعی همیشگی‌ات برایت کسل‌کننده و روزمره می‌شود و دنبال یک جور هیجان تازه می‌روی. فقط برای اینکه احساس زنده بودن کنی. عشق‌‌های میانسالی و کهنسالی، دقیقاً مصداق همین احساس روزمرگی هستند.
_________________________________________________________
پ.ن:
خوب خدا را شکر که بعداً متوجه شدم لایلا قرار نیست دوست دختر فابریک دکستر بماند و شخصیت دیگری به نام هانا وارد خواهد شد که در حال حاضر فقط عکس‌هایش را دیده‌ام و غیر از خوشگلی‌اش هیچ چیزی در موردش نمی‌دانم.
تا چه پیش آید.