یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

7: به سراغ زنان مي‌روي تازيانه را از ياد مبر


 من ایستاده بودم. او نشسته بود. روسریش چهارخانه ی قرمز یا صورتی بود و رنگ کدری داشت. سرش پایین بود و صورتش را نمی دیدم. کتابی پیش رویش باز بود. فضولی ام گرفت. هر چه باشد این ماده ی خام کار من است. حیطه ی فعالیت من است. باید هم توجهم جلب بشود.
ابتدای یک فصل بود و صفحه از نیمه شروع می شد و بالای صفحه هم تیتری نداشت. باید ورق می زد که بتوانم عنوان کتاب را از بالای صفحات دیگر بخوانم. ورق نمی زد. داشت خیلی عمیق می خواند. شاید هم سطحی. شاید هم توی فکر دیگری بود یا مثلاً مثل خیلی ها فقط می خواست وظیفه ی «گشوده بودن کتاب روبرویش» را به جا بیاورد و چرتی بزند. عجالتاً خودم را به خواندن همان نیم صفحه مشغول کردم. نوشته بود: عشق به یک نفر، بی رحمی است. چون باعث آزار دیگران می شود... فکر کردم: چه حرف درستی! چه حرف حسابی! ولی مگر چند تا آدم توی این دنیا پیدا می شوند که بلد باشند، حرف حساب بزنند. به عدد انگشتان دست هم نمی رسند. حتماً باید این آدم را بشناسم. «ریچارد باخ» نیست؟ شاید. با این لحن ادبی و عرفانی... اما هیچ چیز عرفانی توی متن دیده نمی شود... ادامه دادم. کتاب شبیه کتابهای کلمات قصار بود. پاراگراف های کوتاه با موضوعات متفاوت. یک سری کشف و شهود.
کنجکاو شده بودم. یعنی این دختری که این جملات را می خواند، می فهمید نویسنده دارد  چه می گوید؟ این ها جملاتی معمولی نبودند. کتاب هم، رمانی بی مایه و عامیانه و عاشقانه نبود. به مفهوم جمله فکر کردم: یعنی عشق اصولاً چیز بی رحمانه ای است. چون وقتی تو یک نفر را با تمام وجود دوست داری، اکثراً آنقدر کور می شوی که جهان و آدم های دیگر را بر مبنای او می سنجی و قضاوت می کنی و طبق میل او رفتار می کنی. و رفتار کردن  طبق میل یک نفر، جهان را به ضرر دیگران تغییر می دهد و دیگران را می آزارد. مثالش  دختر کارمندی است که من می شناسمش و با مدیر عامل متأهلی که دو فرزند هم دارد، ده سال است رابطه دارد و عاشق طرف است. همین موضوع باعث شده که نتواند هیچ همکار زنی را در کنار خود تحمل کند و ناخواسته زیراب خیلی ها را می زند و خیلی ها را به جان هم می اندازد و باعث مشکلات خانوادگی برای زن و بچه ی آن آقا هم شده. در ضمن شوهر هم نمی کند و سنش از سی و دو گذشته و دارد آینده ی خود و خانواده اش را هم با مشکل مواجه می کند. پس این عشق به یک نفر باعث ضرر حداقل ده پانزده تا آدم دیگر هم شده. تمام این ها از فکرم گذشت و باز با خودم فکر کردم: چه کسی می تواند چنین حرف درستی بزند؟ من که مدت هاست یک کلمه حرف حسابی از کسی نشنیده ام.
دختر بالأخره ورق زد. از دیدن عنوان بالای صفحه قیافه ام از حیرت، دیدنی شد: فراسوی نیک و بد. یادم آمد این کتابی از نیچه است که نخوانده ام و بعداً متوجه شدم که ترجمه ی داریوش آشوری هم هست و لحن فخیم آن به همین خاطر است. باورم نمی شد. یک زن، توی ایران، توی اتوبوس میدان بهارستان، با روسری چهارخانه ای که اخیراً مد شده، نیچه بخواند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جل الخالق!
بیخودی ازش پرسیدم که کتاب را از کجا گرفته و چند گرفته و او هم حیرت کرد که من نیچه را می شناسم و بعد... باهم دوست شدیم. به همین راحتی. به همین راحتی هم که نه. او گردنش درد گرفت از بس بالا را نگاه کرد و من جانم در آمد از بس تنه خوردم و این طرف و آن طرف پرت شدم و مغز زنی را هم که کنار او نشسته بود خوردیم از بس در مورد نیچه و فلسفه و سیاست بحث کردیم.
ازم پرسید نظرم در مورد جمله ی معروف نیچه چیست: به سراغ زنان می روی، تازیانه را از یاد نبر.
بهش گفتم: از لحاظ روانشناسی و اجتماعی که صد در صد درسته.
ولی او هم مثل تمام زنان دیگر، از پذیرفتن این  جمله می ترسید. می گفت که فکر می کند معنای دیگری جز این که به نظر می آید، در پشت آن نهفته است.
خیالش را تخت کردم که: نخیر! منظورش دقیقاً همینه که داره می گه!
توی فکر رفت.
آخرش هم شماره تلفن رد و بدل کردیم و خداحافظی کردیم.
و هردو چقدر خوشحال بودیم که یک نفر را پیدا کرده ایم که زن باشد و نیچه هم بخواند.

ساعت ٧:۱۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
پيام هاي ديگران(1)   لینک  

6: عاشقانه


دلم برایت تنگ می شود عزیزم. این روزها که پیامکی نمی آید و نمی رود. که smsممنوع است.
کاش مثل قدیم ها می شد پیامی به پای کبوتری بست و روانه کرد. همه چیز ممنوع است. حرف های سیاسی پای تلفن. جستجوی سایت های غیر مجاز. کلمات کلیدی غیر مجاز. Smsهای غیر مجاز... ما چقدر نزدیک به «زندگی غیر مجاز» می زیسته ایم و نمی دانستیم. نمی دیدیم این حیطه های نامرئی تنگ و خفه را و با خیال راحت نفس عمیق می کشیدیم. چقدر نزدیک مان بود اینهمه دیوار و ما اینطور بی خیال می دویدیم و پشتک می زدیم.  و حالا چقدر مرزهای ممنوع به هم نزدیک شده اند.
حس می کنیم گوشت های مان به همدیگر فشرده می شود و از صدای شکستن استخوان های هم مور مور می شویم. حتی لرزش حاصل از شکستن هر استخوان و هر کاسه ی سر را مثل موج انفجار، بی واسطه بر اعصاب مجروح زیر پوست مان حس می کنیم. حس می کنیم و مور مور می شویم.
عشق، این روزها چقدر خواستنی تر شده. می شود برایش مُرد. می شود برای عشق یا هر چیز دیگر جان داد. و چه بهتر که برای عشق باشد.
این عصرها که می بینمت... توی کوچه پس کوچه ها، تا ساعت هشت شب پرسه می زنیم. و من بستنی می خورم. لاغرتر شده ای. از همیشه ی زندگیت لاغرتر شده ای. به خاطر کم خونی ارثی است. لاغر و رنگپریده و خمیده. مثل پیرمرد هایی که مفاصل دردناک شان را به دنبال می کشند، کنارم قدم بر می داری. تمام ارث اجدادت را بر شانه های خسته ات حمل می کنی. کم خونی و نفت و جنگ و اسارت... دیگر چه برایمان مانده از پدران مان؟
تو مرا دوست داری. برایم بستنی قیفی می خری. کنارم قدم می زنی. من بستنی را لیس می زنم و تو با من دعوا می کنی. سر هم داد می کشیم. اما دوست داریم همدیگر را. و حالا بیش از همیشه. چون که بندهای زندگی مان سست شده. چون که مرگ نزدیک است... و عشق... آخرین پناه.
دیگر فقط می شود دو تایی قدم زد. نه چند تایی. نه چند صدهزارتایی. نه چند میلیونی... فقط دو تایی و گاهی هم... تنهایی نه. هرگز. به این تن نداده ایم. ازمان خواستند اما تن ندادیم. ما هرگز تنها قدم نمی زنیم و کاری هم از دست شان ساخته نیست.
این را باید پذیرفت: قدم زدن دو عاشق... توی کوچه پس کوچه ها... تا ساعت هشت شب...

ساعت ٧:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
تگ ها: فلسفیدن و خودم و عاشقانه
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

5: بوي تن مرد چيني


من و گولي مبتلا به بیماری پیاده روی هستیم. وقتی می نشینیم (؟)شعر می گوییم.
بهش گفته ام بیا همیشه راه برویم. راه که می رویم فکرمان به کار می افتد. وقتی می نشینیم حرف های صدتایک غاز می زنیم. هی آه می کشیم. هی الکی می خندیم. حرف های سکسی می زنیم. یعنی سعی می کنیم که سکسی به نظر برسد. که طرف را تحریک کند. نه. خیال تحریک هم نداریم. فقط می خواهیم شوخی کرده باشیم. که زمان بگذرد. میل جنسی نداریم. روزهای انقلاب سبز، رو به پایان است.
توی شرکت، نزدیک ظهر.
خسته ام. کاری نکرده ام. کتاب خوانده ام و تلفن جواب داده ام و چند قدم راه رفته ام. با این حال خسته ام. بسته ی چای بابونه را که گولي برایم گرفته باز می کنم. می شمرم. چهارده تا مانده. پانزدهمی روی میز است. کنار سالنامه ی صورتی. و چهارتایش را خورده ام. چطور؟ چطور چهارتا از این چیز بدمزه را خورده ام؟ فکر می کردم باید دو یا  حداکثر سه تایش را خورده باشم. پس لیوانم را پر از آب جوش می کنم و چای کیسه ای پنجم را توی لیوان می اندازم. طول می کشد تا خیس بخورد و پایین برود. چای علفی بابونه.
نمی دانم چه شد که گولي به سرش زد این چیز کوفتی را بگیرد. بهش گفته بودم که از مزه های غریب خوشم می آید. یک بار چای رُزماری خورده بودیم و  خوشم آمده بود. چای را که به لبم نزدیک می کنم... چیزی از خاطرم می گذرد... طعم ترشی... طعم گیاهی... بوی تند یک گیاه... یک بوی آشنا... جرعه ی سوم را که می نوشم به خاطر می آورم: بوی تن مرد چینی. می خندم.
حالا چای بابونه را دوست دارم.
شوهرم یک چیزی می دانست. می دانست که این چیزها جنون مرا تشدید می کند و حس نوستالژی ام را به کار می اندازد. می دانست که خاطراتم را غلغلک می دهد تا چیزهای فراموش شده را به یاد بیاورم و بنویسم.
می نویسم:
مرد چینی بوی گیاه می دهد. قدش کوتاه است. با ما انگلیسی حرف می زند. و چای را دوست دارد.
دارد روی ورقه ی یادداشت، برای بچه های شرکت، به زبان چینی می نویسد: good morning… hello… nice to see you…. مرد چینی انگلیسی را خوب بلد است. اما ما چینی را اصلاً بلد نیستیم. آقای قاجار سعی می کند که کلمات فارسی معادل آن را برایش هجی کند. مرد چینی به دهانش زل می زند و می گوید: صُب با خِر... صُب با خَیر... می خندیم. من نزدیکش ایستاده ام. تنش بوی علف می دهد. بوی حیوانی. بوی جنگل های یک جای دورافتاده. جنگل هایی در آن سوی جهان.
زبان چینی گوشی مبایلم را فعال می کنم و ازش می خواهم نامش را با حروف چینی تایپ کند. ذوق می کند. بهش می گویم: and your family? می فهمم که گیج شده و سعی دارد برای مثال نام برادرش را تایپ کند. چه افتضاحی! یادم رفته بود که فامیلی در زبان ما به معنای نام فامیل است و در زبان انگلیسی به معنای خانواده! به روی خودم نمی آورم.
بچه ها DVD سریال جومونگ را نشانش می دهند. سر در نمی آورد. حتی اسمش را هم نشنیده. بچه ها فکر می کنند چون مرد چینی چشم هایش شبیه جومونگ است، پس چین با کره فرقی ندارد. و آدم عامی مثل مادر من و شما، با یک دانشجوی هوا فضا و تکنسین فرقی ندارد. وقتی می گوییم: کُره! رو ترش می کند. انگار به یک ایرانی گفته باشیم: افغانستان یا پاکستان!
موقع خداحافظی برای چینی دست تکان می دهم. می گویم: by! مرد چینی  گیج می ماند. لابد به معادل فارسی کلمه ی خداحافظی فکر می کند. من رفته ام.
توی راه مجسم می کنم که مرد چینی چه می خورد. چطور از مراسم المپیک 2009 ذوق می کند و توی کامپیوتر همراهش، ورزشگاه لانه ی پرنده را نشان مان می دهد. سعی می کند افسانه ی سه الهه ی پرنده ای که ستاره ها را جابجا می کنند، را برای مان توضیح دهد. دستش را روی تن زنی که در صفحه ی مانیتور با طناب های نامرئی در آسمان  پرواز می کند، می گذارد و توضیح می دهد که اینها سرنوشت بشر را تعیین می کنند.
مرد چینی 24 سال دارد و کوتاه قد و خوش اخلاق است. دانشجوی هوافضا است و مهندس یک شرکت سازنده ی ماشین آلات لیتوگرافی.
چقدر جالب است تجسم انسانی از آن سوی جهان. خوراک اش. پوشاک اش. زبان اش. کلمات اش. کلمات... تجسم اینکه هر کلمه چطور ساخته شده و چه معنایی را منتقل می کند. فکر کردن به ریشه ها. اینکه خود ما چطور ساخته شدیم.
چرا فراموش کرده ایم؟ چرا فکر می کنیم از اول همین طوری آفریده شده ایم و همین طوری خواهیم مرد؟ چرا اینطور به این بودنمان عادت کرده ایم؟
مگر نمی توان با مرد چینی سفر  کرد و جهان را دید و ایرانی نبود؟

ساعت ٧:٠۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٤
تگ ها: فلسفیدن
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

4: گولي را نوشتن


ساعت مچی ام را باز می کنم و روی میز، کنار صفحه کلید می گذارم. همین الساعه. همین الأن که به صفحه ی 34 کتاب «گفتا که خراب اولی» رسیده ام.
کتاب توی دستم است. صفحه ی 34. زن به مرد می گوید: در کتابِ ننوشته ام، تنها شخصیت اش تو بودی. کتاب را می بندم. به گولي فکر می کنم. که مدام از من می خواهد در موردش بنویسم. وقتی هم نمی گوید، دارد به همین فکر می کند که با زنی ازدواج کرده که می نویسد. جهان واقعی را می نویسد. خودش را می نویسد و عشق هایش را می نویسد. هنوز نمی دانم، من، که به  چه چیز فکر می کند، شوهرم. به اینکه وقتی از او هم، مثل مردان قبلی، توی داستان هایم بنویسم، یعنی عاشقش شده ام... یا وقتی او را بنویسم، یعنی ثبت شده، مهم است، جاودانه خواهد شد... یا انگار می کند که خودش، خودش را نوشته. منتهی یک کمی تکنیکی تر و شکیل تر. در قالب داستان.
دارم فکر می کنم که آیا بودن در داستان یک نفر دیگر، آدم را خوشحال می کند؟ مثلاً یان آندره آ، از اینکه در داستان ها و فیلم های دوراس حضور داشت، خوشحال می شد؟ یا من خودم از اینکه توی داستان بلندی از آقای حسن میرزایی یا آقای پیام یوسفی حضور داشته ام، خوشحالم؟ نه. من اصلاً. حالم به هم می خورد. نگران هم می شوم. خوب، می دانید... شما که داستان نویس ها را نمی شناسید که چه خائن هایی هستند. به صغیر و کبیر و دوست و دشمن رحم نمی کنند. یک جا یک مدل شخصیت توی چند نفر نظرشان را جلب می کند و می آیند همه ی این آدم ها را با هم قاطی می کنند و یک موجود مسخره ای می سازند که یک  جوری به همه ی آن آدم ها دهن کجی کند. اصولاً نویسنده ها شخصیتی را نمی سازند مگر اینکه بخواهند حال یک دسته از آدم ها را بگیرند و دق دلشان را سر آن ها خالی کنند. نویسنده ها حرامزاده های خائنی هستند که پدر خودشان را هم انکار کرده اند و آدمی که پیوند خونی را انکار می کند، به پیوند اجتماعی و دوستی پابند می ماند؟
این است که وقتی می بینم دوستانم مرا سوژه می کنند، هم نگران می شوم و هم دلم می شکند. خودم هم دوست ندارم کسی را سوژه کنم. مگر آنکه از او متنفر باشم یا عاشقش باشم. و گولي هیچ کدام این ها نیست. دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم. ولی عشق، احساس جنون آسایی است که آخرش به نفرت می انجامد و ربطی به زندگی اجتماعی ندارد. عشق، چیزی ایده آل است. ما داریم در واقعیت زندگی می کنیم.
به صفحه ی 34 که می رسم، نگاهم را از روی کتاب بلند می کنم... به گولي فکر می کنم. به کسی که دیوانگی هایم را تاب می آورد. ساکت و کم توقع است. هنرمند نیست و هیچ خلاقیتی هم ندارد. کلاسیک است. درون گراست. کم حرف است. حسود هم هست. دوستدار عتیقه جات و چیزهای تاریخی و کلکسیون هاست. پایبند اخلاق، ولی لائیک است. و عاشق پدرش است.
گولي من اینطوری است.
ناگهان کتاب را می بندم و ساعت مچی ام را باز می کنم و کنار صفحه کلید می گذارم و صفحه ای را روی مانیتور باز می کنم و شروع می کنم به تایپ. چقدر خنده دار است که «نوشتن» را بگوییم «تایپ»!
به سرم می زند که درباره ی گولي بنویسم. بنویسم. خودش را... بدون اینکه وارد  جزئیات بشوم. بهش توهین کنم. یا از مسائل خصوصی مان که او آنقدر به حیطه های شان حساس است، چیزی بنویسم. چیزی بنویسم که همه ی این چیزها  را در خود داشته باشد، و هیچ کدام را در آن نتوان باز شناخت.
گولي را بنویسم.

 ساعت ٦:۳۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٧
تگ ها: فلسفیدن و خودم
    پيام هاي ديگران(4)   لینک  

3: دوراس و شيدايي

دارم کتاب «گفتا که خراب اولی» از مارگریت دوراس را می خوانم. شانزده هفده صفحه از کتاب را خوانده ام و هنوز نفهمیده ام «اشتین»، «ماکس تُر» و «الیزابت آلیون» چه کسانی هستند و چه کاره اند و در آنِ واحد کدامشان است که دارد حرف می زند. و تازه در صفحه ی هفدهم است که می فهمم شخصیت ها سه تا بوده اند و نه دو تا. و بیخودی نبوده که من گه گیجه گرفته بودم که کی کدام طرف می رود و کی به کی می گوید و چرا نمی توانم فضاسازی کنم؟
پریشان احوال و شیدا است این زن نویسنده. بیخود نیست که سمبل پُست مدرنیسم در ادبیات شده. از بس که دیوانه و قر و قاطی است. با اینهمه هر کتابی را که از او در دست می گیری، نمی توانی رهایش کنی. هی خسته می شوی و می روی و باز برمی گردی. چرا؟ چون که خود خودش است و یک نابغه ی دیوانه است و آدم لذت می برد از شنیدن و تحلیل هذیان هایش. انگار به گفتگوهای یک گروه بیمار روانی توی تیمارستان گوش می دهی. به هر حال آخرش آدم همیشه می فهمد که قضیه یک جور عشق ممنوع، یا یک مثلث عشقی اسطوره ای است و عشق هم همیشه در مرز حادث شدن می ماند و اتفاق نمی افتد. تمام.
در داستان های دوراس هیچوقت  چیزی اتفاق نمی افتد. آدم هایی حضور دارند و امکاناتی را مطرح می کنند که هیچ وقت به مرز اتفاق افتادن نمی رسد .
به قول ژوزه ساراماگو: وجودی که احتمال داشت، اما در پایان از عهده بودن بر نمی آمد...
این تِم را به نوعی توی «یادداشت هایی برای هیچ» از ساموئل بِکِت هم دیده ام. یک «هیچ» که می خواهد به دنیا بیاید و اتفاق بیفتد و سرانجام انگیزه ی لازم را پیدا نمی کند و همانجا که هست می ماند: در عدم!
همیشه اساسی ترین سوألات به لحظه ی «وجود یافتن» می رسد.
هملت می گوید: بودن یا نبودن، مسأله این است.
من نیچه و دوراس و سارتر می خوانم. من اسطوره می خوانم. داستان می خوانم. نقاشی می کشم و طرح  های برجسته روی گل حک می کنم. من در مورد «وجود» تحقیق می کنم ... و یافته هایم را به صورت داستان و متن روی کاغذ ثبت می کنم.
کلمات من به «وجود» می آیند... و همین اشتباه بزرگی است. چون که باور دارم «وجود یافتن» از ابتدا اشتباه بوده. و همه ی این دردسرها از همان لحظه ای که یک «نیست» تصمیم گرفت «هست» بشود، شروع شد.
افسوس. ای کاش کسی بود که با او در مورد اگزیستانسیالیسم نیچه و سارتر و دوراس حرف بزنم. کنار یک آتش توی یک بیابان بنشینیم و فقط حرف بزنیم.
اما «وجود» یک زن، منوط به «وجود» شوهرش است. از همان لحظه ی عقد، آن نیمه از وجودش را که در اسارت والدین اش بوده، پس می گیرد و به نام شوهرش می زند. برای همین زن هرگز نمی تواند یک فیلسوف، یا یک نفر انسان حقیقتاً آزاد بشود. همیشه نیمی از زن فکر می کند و نیم دیگرش را سرنوشت، پیش فروشی کرده است.
من با آدم های مختلفی حرف زده ام. اما همیشه به پای «زوجیت» و «تأهل» و «تعهد» که می رسند، پای روشنفکری شان توی گل می ماند. یعنی که همیشه تفکر، یک چیز است و زندگی واقعی یک چیز دیگر. یعنی ما (شاید جهان سومی ها... شاید ایرانی ها... شاید...) باید، باید، باید به نوعی درگیر حماقتی به نام ازدواج و خانواده باشیم و گه زیادی هم نخوریم.
با خیلی ها می شود در مورد سوژه های جهان اولی حرف زد، اما هر کسی به پای عمل نمی رسد.
این را یک زن سی ساله ی خودشیفته ی بی پدر می گوید.
که چقدر هم دلش گرفته.
چقدر هم...

ساعت ٦:۳٦ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٧
تگ ها: در باب داستان نویسی
    پيام هاي ديگران(1)   لینک


سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

2: موج سبز و حس جنسي

نمی دانم  چرا این امواج همه گیر سیاسی، روی هرکسی یک جوری تأثیر دارد. مثلاً روی یکی از همکاران ترشیده ی من، تأثیرش مثل اکثیر جوانی بوده. روی دیگری که عقده ی خودکم بینی دارد، مثل شربت خود بزرگ بینی اثر کرده. و روی افسرده ها مثل قرص ضد افسردگی بوده و... به طور کلی باعث شده که هر کدام ما فکر کنیم که کسی هستیم و تنها نیستیم و با همیم و حرفمان برای دنیا خریدار دارد.
اما صادقانه بگویم که این موج سبز روی من فقط یک تأثیر داشت: میل جنسی ام را تحریک کرد! می خواهم بگویم که آن روزهای اول که قضیه هنوز یک حرکت جمعی محسوب می شد و چندان هم به خشونت کشیده نشده بود،‌ نمی دانم چرا من میل جنسی شدیدی به شوهرم پیدا کرده بودم. حس می کردم او مثل شووالیه های باستانی و جنگویان اسطوره ای است و من بانوی او هستم و انتظار و عشق و امید و ترس را، مثل زن های مبارزین با تمام گوشت و خون درک می کردم. و همین میل جنسی ام را تحریک می کرد.
می دانید... ماها بیخودی اینقدر سرد و بی احساس نشده ایم که. یک سیری در کار بوده که حالا زن و مردمان یک نگاه هم به ریخت هم نمی اندازیم و باید هزارجور معلق و جفتک بزنیم و فیلم های پورنو را تقلید کنیم تا ارضاء جنسی بشویم. بیخودی نیست که خلق خدا کرور کرور هم جنس باز می شوند. قدیم ندیم ها آدم ها به واسطه ی اسطوره ها و احساسات دروغی سر خودشان را کلاه می گذاشتند. که حالا از این کلاه ها سرشان نمی رود و قداست همه چیز در نظرشان شکسته.
همین است که هست. عجالتاً‌ ما هم میل جنسی مان افت کرد و سقط شد.
انا لالله و انا علیه راجعون
یا به قول وونه گات: بلی! رسم روزگار چنین است.

ساعت ٢:۱٠ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢۳
تگ ها:
    پيام هاي ديگران(1)   لینک 

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

1: مزاياي بي‌پدري

بی پدر بودن هم خودش عالمی دارد. یک دختر سیزده ساله ای را می شناختم که حالا نوزده ساله است. این دختر عاشق پدرش بوده و هست. پدرش استاد فلسفه ام بود.
مدت هاست به این دختر فکر می کنم. خودم را به جای او می گذارم: فکر کن پدر من چنین عوضی کله پوک متحجری نبود و یک استاد فلسفه ی غرب، آنهم از نوع اصیل و شجره نامه دارش بود... فرض کن که عاشق پدرم بودم. پدری که نقاشی و موسیقی و ادبیات می دانست. و همیشه چیزهای خیلی خیلی زیادی داشت که هنوز پیش من رو نکرده بود. فرض کن که پیش دوستان مدرسه و دانشگاهم، با پدرم پز می دادم و کلاس می گذاشتم. فرض کن که پدرم علوم تربیتی هم در کنار فلسفه و زیست شناسی و مردم شناسی خوانده بود و بلد بود چقدر دریچه ی دوربین چشم مرا باز کند که نه کم ببینم و نه زیادی. فرض کن عاشق پدرم بودم که هیچ... به اندازه ی تمام فیلسوفان جهان به حرف و فکرش احترام می گذاشتم!
اصلاً تصورش هم محال است. من چنین پدری نداشته ام و نخواهم داشت. ولی برای دقایقی خودم را به جای این دختر نوزده ساله ی استاد فلسفه ام گذاشتم و فهمیدم که چرا این دختر، هنرمند نخواهد شد و فوق فوقش بشود «دکتر» یک حوزه ی کاملاً تخصصی. فهمیدم که چرا فروغ فرخزاد با آن پدر دیکتاتور زبان نفهمش، شد چنین شاعر بزرگی و خیلی ها که پدرهای بهتری داشتند هیچ گهی نشدند.
ما سه بی پدر بودیم. منظورم این نیست که پدرهای مان مرده بودند. نه. ما سه تا پدرهای مان را «انکار» کرده بودیم. یک جور سوگند بین خودمان بود. و بنا بر آن حق داشتیم توی جمع خودمان همدیگر را «پدرسگ» صدا کنیم. بیش از آن دوتا من دلم خنک می شد که پدرسگ صدایم کنند. چون پدری نداشتم که طبق پیوندهای خونی به خاطرش غیرتی بشوم. دیگر آنقدر ازش متنفر بودم که به شعاری مثل «مرگ بر آمریکا» نیاز داشتم تا دق دل یک عمر اذیت و آزار را سرش در بیاورم . یک جور نفرین پیاپی و دم به دم. مثل یک جور ذکر.
البته بعدها مثلث سه پدرسگ، به مربع و پنج ضلعی و بیشتر تبدیل شد و مجبور شدیم از هجوم علاقمندان، چند  ضلعی کوچک مان را به یک انجمن زیرزمینی تبدیل کنیم. هرچه بود، ما که مثل مسیح دنبال «پدر» خیالی نمی گشتیم و زندگی مان را مدیون سرسختی و لجاجت خودمان بودیم، نه الطاف بی پایان پدر آسمانی یا زمینی مان. 
هنوز هم آن بر و بچه ها را می بینم. می دانی... فرقش در این است که حالا چون زن یا مردی توی زندگی شان وارد شده، دست کم جلوی او مجبورند برای پدرهای شان کلاس بگذارند و جلوی طرف کم نیاورند. برای همین بی پدری شان را ظاهراً مسکوت گذاشته اند و به روی خودشان نمی آورند.
عیبی ندارد. مهم این است که آدم خودش بداند بی پدر است و قداستی را که برای پدرش قائل است، پیش خودش بشکند. وقتی اسطوره بشکند، آدم وارد مرحله ی واقعگرایی و آزادی و انتخاب اگزیستانسیالیستی (هستی گرایانه)می شود.
-        (خودمانیم این لغت اگزیستانسیالیسم هم چقدر دندانه دارد. مثل هزارپا می ماند. ولی باور کنید معنی اش اینقدر سخت نیست.
یعنی خودشیفته، پررو، لائیک، خوشگذران... و در یک کلام: بی پدر باشی! یکی مثل «زوربای یونانی».)

ساعت ٦:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٢
    پيام هاي ديگران(4)   لینک

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

مقدمه

مارگریت دوراس گفته که همه ی کتاب ها به نوعی مبتلا به دروغ و تظاهرند. یعنی همه جا آن دانای کل یا نویسنده و یا خدای داستان دست مرحمت خود را به زور بر سر داستان می کشد و رد پای کوفتی اش همه جای داستان هست. فردریک نیچه ی فیلسوف هم در جای دیگری گفته که مدتهاست که یک کلمه حرف حسابی از کسی نشنیده و جهان برایش خسته کننده شده است.
 برای همین به این نتیجه رسیدم که جهان به اندازه کافی نویسنده ی بیکار داستان سرا و آثار ادبی بسیار بسیار خوب دارد و بهتر است بنده به همان تأملات فلسفی خودم برسم. و از آنجا که حوصله ی سرگرم کردن مردم را ندارم و ادبیات هم جزء حوزه سرگرمی دسته بندی شده است، از این پس بنده فقط یادداشت های خالص فلسفی می نویسم. تازه یک آدم خودشیفته ی خودخواه بی پدر چطور می تواند خودش را ول کند و دلش برای بیکاری و ملال مردم بسوزد؟

ساعت ٥:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/٤/٢٠