شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۲

306: بدبیاری یا هرچیز دیگری که اسمش هست



ده سال پيش هم مثل حالا عادت داشتم با شوهرم قدم بزنم. شوهرم هم (كه آن وقت‌ها فقط يك دوست معمولي بود) مثل حالا عادت داشت مرا مسخره كند و اداي آدم‌هاي همه‌چيزدان را برايم در بياورد.

ده سال پيش يك روز عصر كه از يك كلاس نقاشي در ميدان هفت حوض برمي‌گشتم، همينجوري زد به سرم و چون كه مثل حالا بي‌حوصله و افسرده نبودم و سرم درد مي‌كرد براي وراجي با آدم‌هاي عجيب و غريب، زنگ زدم به شوهرم (دوست معمولي) كه شش ماه از آخرين ديدارمان با هم مي‌گذشت كه: بيا ببينمت! كجا؟ هفت حوض.

اين دوست معمولي را از يكي دو سال قبلش، سر جلسات داستان نويسي فرهنگسرا پيدا كرده بودم. اينطوري كه با آن عينك بي‌قاب و پالتوي خاصي كه او آن وقت‌ها خيلي از فرم خاص يقه‌اش كه يك‌طرفي بسته مي‌شد خوشش آمده بود، تيليك تيليك مي‌كوبيدم مي‌رفتم سر كلاس‌هاي فرهنگسرا پيش «سيد محمود گلابدره‌اي» كه بچه‌ها صدايش مي‌كردند «سيد».

بعد اين «بچه‌ها» كه مي‌گويم چه فرقه‌اي بودند؟ لات و اراذل پايين شهر و بيكارهاي الافي كه مي‌آمدند فرهنگسرا براي كنكور درس بخوانند و چون كه سر ظهري جايي نداشتند تويش وقت تلف كنند مي‌آمدند كلاس داستان‌نويسي به هرهر و كركر و يك مشت بيمار رواني كه اگر قرص‌هايشان را به موقع مي‌خوردند و چند جلسه پيش روانشناس مي‌رفتند ديگر كاملاً از خير كار ادبي و هنري مي‌گذشتند. من هم كه آن روزها سال اول دانشگاه بودم و كله‌ام بوي قرمه‌سبزي مي‌داد كه هرجاي اين تهران خراب‌شده يك جلسه‌ي داستان‌نويسي پيدا كردم، حتماً خودم را بهش برسانم و جا نمانم يك وقت. خلاصه معجوني بوديم براي خودمان.

حالا داستان آن كلاس‌ها بماند، اما خيرش توي اين بود كه من را با «سيد محمود گلابدره‌اي» و شوهرم آشنا كرد. اينكه سيد بعدها چه شد و سر از كجاها در آورد و قاطي كي‌ها بُر خورد، ربطي به آن روزها ندارد. من هم اهميتي به اين قصه‌ها نمي‌دهم. سيد مرد خوبي بود، داستان‌نويس خوبي نه. اما خيلي چيزها ازش ياد گرفتم، و همين برايم كافي است كه به خاطر حماقت‌هاي آخر عمري‌اش ببخشم‌اش.

شوهرم آن روزها خيلي توي مود لاييك‌بازي بود. چپ مي‌رفت راست مي‌آمد گير مي‌داد به كلمات من: اينجا گفتي انشالا... معلومه به خدا اعتقاد داري. اونجا گفتي خواب ديدم فلان... معلومه خرافاتي هستي... من هم كه يك بچه‌ي بيست ساله بودم و خوش داشتم لاييك به نظر برسم، تا جان در بدن داشتم از خودم دفاع مي‌كردم و سعي داشتم به زور خودم را از گناه هر جور اعتقادي تبرئه كنم.

ور مي‌زديم. بحث مي‌كرديم. به ترك ديوار گير مي‌داديم. از همين كارهايي كه الأن بهش مي‌گويم «لاس زدن در جهت دستيابي به جنس مخالف». آن روز هم من يك كاره زنگ زدم بهش و او هم يك كاره پا شد از آنطرف دنيا آمد هفت حوض.

دم عيد بود. مثل حالا. بعد او يك تكه كلامي هم داشت به اين مضمون: «اصولاً انسان‌ها». من هي ور مي‌زدم و ور مي‌زدم و او هي گوش مي‌داد و گوش مي‌داد و آخرش يك حكم كلي برايم صادر مي‌كرد و يك «اصولاً انسان‌ها» هم مي چسباند اولش. ده سال پيش هم مثل حالا بدم مي‌آمد از اين برچسب چسباندنش و حكم صادر كردنش، اما نمي‌دانم چه كرمي بود كه رابطه‌ام را باهاش حفظ مي‌كردم و حتي اگر شده سالي يك بار بهش زنگ مي‌زدم و مي‌ديدمش. يك چيزي تويش بود كه توي آدم‌هاي ديگري كه تا آن روز ديده بودم وجود نداشت: برايم احترام قائل بود و اين احترام فقط محض تصاحب من نبود. اصولاً آدم محترم و وظيفه‌شناسي بود و من اين را خيلي دوست داشتم. اينكه آدم‌ها تا بهشان مي‌گويي عليك سلام، عين سريش بهت نچسبند و درباره‌ات فكرهاي آنچناني نكنند.

حالا تمام اين‌ها را براي چه به هم بافتم، براي اينكه بگويم «من بدشانس هستم» و اينكه ده سال پيش هم مثل حالا اگر من مي‌گفتم كه بدشانس هستم، شوهرم در مي‌آمد مي‌گفت: زكي! چيزي به نام شانس وجود نداره. به اين مي‌گن خرافات!

شما بيا قضاوت كن ببين چرت مي‌گويم؟ نزديك‌ترينش همين قضيه‌ي ADSL. شش ماه پيش كامپيوترم خراب شد. پول دوره‌ي بعد استفاده از اينترنت شاتل را ندادم. چون وقتي كامپيوتر ندارم، منطقي نيست كه پول اضافي به شركت شاتل بدهم. آن‌ها هم كه منطق حالي‌شان نبود و پول را بيشتر مي‌شناختند، اكانت بنده را سوزانده و خطم را از رانژه خارج نمودند و بدين وسيله يك بيـ.لاخ گنده نشانم دادند. خم به ابرو نياوردم و گفتم توي نوبت بگذارندم. نشان به آن نشان كه چند ماه گذشت و خبري نشد. هي زنگ زدم و هي گفتند «پورت» مخابرات آزاد نشده. آن هم در صورتي كه براي سايرين ظرف 24 ساعت وصل مي‌شود. خلاصه وقتی هم كه بعد از شش ماه بهم زنگ زدند كه: بياه! نوبت تو شد... اولش بيست و چهار ساعت الكي خط تلفن‌ام را قطع كردند. بعدش كه وصل شد تكنسين فرستادند كه مودم را تنظيم كند كه ايشان هم فرمودند بدبياري آورده‌اي و پورت از مخابرات سوخته و بايد شما يازده تا آدم بدشانس را به يك پورت جديد وصل كنيم. دو روز طول كشيد و عاقبت وصل شد و يارو دوباره آمد مودم را تنظيم كرد و يك اينترنت با سرعت دايل‌آپ برايمان داير گشت. بعدش صبح باز اول بسم‌الله دیدم لينكم قطع است. زنگ زدم به تعميركاره كه اين چه وضعي است؟ پيگيري كرده و مي‌گويد انشاالله تا ظهر رانژه‌ي خط من بررسي و وصل مي‌شود. ظهر شد و وصل نشد و بعد هم جمعه و بعد هم يك شنبه كه 22 بهمن بود و شنبه هم كه بين‌التعطيلين بود و... خلاصه رفت تا سه روز بعد به مباركي و ميمنت فرخنده سالروز فيلان.

سر جريان خانه خريدن‌مان هم همينطوري به اجلاس سران فيلان و آلودگي هوا و يكي دو هفته تعطيلي خورده بوديم (اوايل شهريور امسال) و مردك صاحب بنگاه مسكن هم رفته بود مسافرت و پيدايش نمي‌كرديم كه برويم قرارداد ببنديم و كارهاي بانكي و وام خانه هم به دليل تعطيلات روي هوا بود.

شما به اين‌ها چه مي‌گويي؟ لطفاً در جاي خالي، كلمه‌ي مناسب بگذار. اگر اسمش بدشانسي نيست، چه هست؟

اينجا را ببين: نصف خرت و پرت‌هاي جهيزيه را خريده‌ايم و بار كرده‌ايم با وانت آورده‌ايم خانه. آنوقت يك نداي غيبي هي به من مي‌گفت اين قضيه به اين راحتي‌ها هم نبايد برگزار بشود و حتماً يك عـ.ني بايد يك جاييش در بيايد. خرده ريزها و جعبه‌هاي سبك‌تر را از توي حياط برده‌ايم طبقه‌ي دوم توي خانه. بخاري و ماشين‌لباسشويي را هم كه گنده‌تر بودند برديم زيرزمين توي انباري گذاشتيم. بعد نوبت گاز شد كه 95 كيلوگرم خالص وزنش بود (بعداً كه كيون بچه‌ها فيلان شد تا لش‌اش را كشيدند بالا، روي جعبه‌اش خوانديم). و آنوقت بود كه تازه چشم‌مان به برچسب كوچك گوشه‌ي جعبه افتاد: رنگ مشكي!!! آنهم در حالي كه من رنگ سفيدش را مي‌خواستم؟حالا شما ببين چه به سر ما آمد تا آن تن‌لش را دوباره كشيديم پايين و برديم عوضش كرديم.

مي‌توانيد بگوييد لابد ما شش هفت نفر آدم عاقل و بالغ و سالم، كور بوده‌ايم كه برچسب را نديده‌ايم. نخير. كور نبوديم. منتهي فروشنده آنقدر هول‌مان كرد و ور زد و اجناس را با هم با هم ريخت روي سرمان كه ديگر كسي فكر نكرد كه ممكن است رنگ گاز اشتباهي از كار در بيايد. تقصير ما بود؟‌ تقصير فروشنده بود؟ حالا هر كي. مسأله آن دهاني بود كه از ما فيلان شد.

يا اين‌يكي: با مادرم رفته‌ايم آزمايشگاه بيمارستان فيلان. هميشه خلوت و آدم‌وار است. اين بار كه نوبت ما شد، 500 نفر عين آپاچي‌ها ريخته‌اند روي سر هم.

- چه خبر است؟

- امروز كامپيوترهايمان در حال تعمير است. چون بعد از تعطيلي هست هم شلوغ‌تر از هميشه است.

دو ساعت توي نوبت ايستاده‌ايم (جا براي نشستن نبود) و نوبت من كه شده، مرا اشتباهي صدا كرده‌اند و بعد از كلي الافي اظهار مي‌دارند كه اشتباه شده و هنوز نوبت تو نشده. باز نيم ساعت ايستاده‌ام تا دوباره صدايم كرده‌اند. مرا فرستاده‌اند خدمت مسئول آزمايشگاه كه ازم بپرسد شرايط آزمايش را رعايت كرده‌ام.

- بله كرده‌ام. همون هفته‌ي پيش برام توضيح داديد.

- اِ؟ توضيح داده بوديم؟ پس هيچي. دوباره برو پذيرش شو و بشين توي نوبت.

- پس صبح تا حالا توي چي بودم؟ مگه نوبتم نشده.

- نخير. مسئول پذيرش فكر كرده شما شرايط آزمايش رو نمي‌دونستي و بايد اول برات بگيم. حالا بايد دوباره دفترچه رو بذاره توي نوبت.

به خاطر اشتباه زنك صبح تا ظهر معطل شدم و همه آمدند و رفتند و من هنوز نشسته بودم تا نوبتم شود. و چنين است سرنوشت اولياء الله. حالا بگو بي‌توجهي كارمند پذيرش و بي‌قانوني و عدم نظارت بوده. چرا هميشه براي من؟ اگر اسمش بدشانسي نيست پس شما بيا دو بامبي بكوب بر فرق سر من.

اصلاً ممكن نيست من مسيري را كه ديگران عين آدم مي‌روند، بدون دردسر و مسخره‌بازي و پدر در آمدگي به پايان برسانم. حتماً بايد يك جاييش به اشكال بخورد و كوفتم بشود.

اين‌ چيزهاست كه بهم اطمينان مي‌دهد اگر خدا نيست و علم هست و هر مزخرف ديگري... باز هم چيزهايي هست كه هنوز شناخته نشده. مثل تعبير شدن خواب‌ها. مثل بدبياري‌هاي پياپي. مثل «روزي‌دار» بودن بعضي آدم‌ها. مثل «شانس» كه هميشه در خدمت كيون‌هاي فراخ است و امثال من بايد پدرمان در بيايد كه يك قران در بياوريم و يك قدم جلوتر برويم... و آن چيزي كه هست و هنوز شناخته نشده، عجيب با من يكي بازي‌اش گرفته. اين را قشنگ دارم مي‌بينم. چرايش را هم نمي‌دانم.

مسأله همين‌جاست. يك زماني فكر مي‌كردم همه چيز دست خودم است. حالا از پراگماتيست‌ها عـ.نم مي‌گيرد. از اين احمق‌هاي هاليوودي كه سعي دارند توي حلق ماها بتپانند كه شانس وجود ندارد و كافي است كه بخواهي و تلاش كني. بعد توي فيلم‌هايشان نشان مي‌دهند كه يارو گداهه از گوشه‌ي خيابان همينطوري پا شد رفت كاخ سفيد و گفت: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. من مي‌خواهم رئيس جمهور بشوم... و شد! به همين فيلاني!

كوتاه بيا بابا. من خودم سند منگوله‌دارِ «بدشانسي» هستم. به من يكي چه داري بگويي؟ 
                                                                                              
پ.ن: یک دوست خجسته ای دارم که الانه بیست سال است همدیگر را می شناسیم. بعد نصف شبی آمده روی چت برایم از امید به زندگی و خوشبینی و پراگماتیسم می گوید. دلم می خواست همان نصف شبی هفت جد اینطرف و آنطرفش را بگویم و جفت پا بروم وسط این دوستی بیست ساله مان. 
چه کسی می گوید دوستان واقعی بهتر از دوستان مجازی هستند؟ توی روحش.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۲

305: آرگو



سر صبحانه با پدر شوهرم سر فیلم آرگو بحث مان شد و قیافه ی همه توی هم رفت. صبحانه که چه عرض شود لنگ ظهر بود و به ساعت جدید ساعت یک محسوب می شد. نظر همگانی بر این بود که به کل بیخیال صبحانه بشویم و با یک چای تلخ به سر وقت نهار برویم. من یکی اما سرم برود صبحانه ام نرود. اگر شده بود نهار یک قاشق بخورم یا اصلاً نخورم یا حتی کوفت بخورم حاضر نبودم از صبحانه بگذرم. دکترها هرغلطی دلشان بخواهد می توانند توی تلویزیون بکنند. به نظر من صبحانه مفیدترین و اصلی ترین وعده ی غذای روزانه است. بحث نداریم. تمام.

تلویزیون داشت جانگوی رها از بند(آزاد شده؟ حالا هرچی؟) را نشان می داد و چون من دهانم سرویس شده بود و با اینترنت داغان مخابرات هفتصد مگابایت فیلم را به زبان اصلی در طول دوازده ساعت دانلود کرده بودم، شدیداً علاقمند بودم که فیلم را به صورت دوبله شده ببینم و اینقدر چشم هایم باباقوری نگیرد از بس زیرنویس تخـ.می می خوانم.
بعد یکهو نمی دانم چه شد که یکی (من یا شوهرم یا پدرشوهرم) یک غلطی کرد و بحث آرگو را وسط کشید. پدرشوهرم فیلم را ندیده بود و به خاطر تعاریف منفی ای که از فیلم شنیده بود اصرار داشت که حتماً فیلم را خودش ببیند. اینکه بنده ترانه ی پر.یود نامـ.جو و نجـ.فی را نشنیده باشم و صرفا به خاطر یک اسم ناخوشایند و سنت شکن بیایم روی ترانه قضاوت کنم یا مثلاً روی دو تا نقد مغرضانه بیایم بگویم آرگو نباید اسکار می گرفت و چون فرهادی گفته که آمور قشنگ تر است، پس آمور باید اسکار می گرفته و لاغیر... دیگر خیلی زور دارد.
پدرجان اول برو فیلم را ببین بعد بگو این فیلم به مردم ایران توهین کرده. ببینم بواسیر یک پیرزن سکته ای زمینگیر (با احترام به آمور) موضوع عام تر و انسانی تر و چالش برانگیزتری است، یا اینکه شش نفر به خاطر بدبیاری و قرار گرفتن در یک موقعیت بسیار منحصر به فرد آنطوری دهن شان سرویس بشود و هفتاد هشتاد روز هر روز صد بار مرگ را مزمزه کنند؟
در تمام طول فیلم داشتم به این فکر می کردم که این بدبخت کارگردان چطور به این آرشیوهای سی و اندی سال پیش دست پیدا کرده و چطور این صحنه ها را بدون اینکه انگ جاسو.سی بخورد فیلمبرداری کرده و چطور توانسته لوکیشن را به این خوبی شبیه سال 57 بسازد؟ اصلاً کاری به موضوع فیلم و بحث ایرانی بودن مان و حضورمان در این واقعه ی خاص تاریخی ندارم، اما شما فقط خودت را به جای کارگردان بگذار. چطور توانسته دست روی موضوعی تا این حد سیا.سی و چالش برانگیز بگذارد و با خطرات آن مواجه بشود؟ نمی توانست مثلاً بیخیال تاریخ و سیا.ست و آرشیوهای تصویری و خبرها و لوکیشن پرخرج این فیلم بشود و مثل فیلم «عشق»، برود سراغ یک پیرمرد و پیرزن و تمام فیلم را به سادگی و سهولت در فقط یک خانه فیلمبرداری کند؟ اصلاً چطور می توانید فیلم عشق را با آرگو مقایسه کنید؟ کارگردان فیلم آرگو کار بزرگی انجام داده است.
چیزی که عصبی ام کرده بود و نمی گذاشت سر و ته بحث را هم بیاورم و اتفاقاً باعث می شد به بحث دامن بزنم، پوزخندها و مسخره بازی های بی وقت شوهرم بود و قضاوت ناآگاهانه ی پدرشوهرم (با احترام به ایشان و اینکه در کل هردوی مان یک تیپ آدم هستیم و معمولاً نوع نگاهش را در تمام زمینه ها قبول دارم). دقیقاً به خاطر اینکه می شناسمش، باورم نمی شد که این آدم بیاید اینطور عامیانه و ساده درباره ی یک فیلم ندیده قضاوت کند. اینطوری. مثل پیرمردهای بی سواد توی ایستگاه های اتوبوس. آنهم آدمی که آنقدر مطالعه دارد و آنقدر توی تاریخ ادعایش می شود. به همین سادگی بگوید:
- باشه. حالا هرچی. اینا حق نداشتن به مردم ایران توهین کنن.
- مردم ایران؟ مگه ما کی هستیم؟ هنوز بلد نیستیم توی یه صف یه جا وایسیم. کافیه قحطی بشه، همین کف خیابونا همدیگه رو سر می بُریم و می خوریم. اگه میومد نشون می داد ماها آدم خوریم هم توهینی نکرده بود. این که اومده عین عکسای آرشیوی که بوده رو ساخته. عین فیلمایی که موجوده. خود خود ما رو ساخته. اگرم چند جا سوتی داده واسه این بوده که نتونسته در آزادی و امنیت جانی بیاد با گروه تحقیقش اینجا فیلم بگیره و تحقیق کنه از خود ما. چه همکاری ای باهاش شده که کم کاری کرده باشه؟ هنوز یه کارگردان ما، یه بازیگر ما، بدون ترس از ممنوع التصویر و کار شدن، جرأت نداره بیاد بگه من از این فیلم خوشم اومد. اونوقت شما میگی بد درش آورده؟ سختی کار این آدمو فقط تصور کنید.
لجم در آمده بود. از اینکه مخالف و موافق، روشنفکر و عامی، زن و مرد، کوچک و بزرگ مان موقع قضاوت یکی هستیم: کور! معطل اینکه ببینیم بقیه چه می گویند!
خودت را بگذار به جای آن شش نفر... هفتاد هشتاد روز محبوس در خانه. هر روز از تلویزیون و اخبار اعدا.م ها و وحشیگیری ها و افراط ها را می بینند و خودشان را مرده تصور می کنند. بعد به حرف یک نفر که آمده می گوید ادای تیم فیلمبرداری در بیاورید و من شما را نجات می دهم، جانشان را می گیرند کف مشت شان را می روند وسط این آدمخورها. پیرمردی که توی بازار یقه شان را می گیرد که چرا داشتید عکس می گرفتید وحشی نیست. حق دارد. آنها را مقصر قتل پسرش می داند. آدم است. اما خودت را بگذار به جای یک شهروند آمریکایی که زبان این پیرمرد را نمی فهمد و فقط فریاد کشیدن و حمله کردن و پرخاشجویی او را می بیند و به او به چشم یک قاتل بالفطره نگاه می کند که می خواهد از طنابی روی یک جرثقیل حلق آویز ببیندش: نگاه این شش نفر به مردم ایران، نگاه تمام مردم دنیا در این سی و اندی سال به ما بوده. واقعاً نباید یک بار خودمان را از چشم بقیه ببینیم؟
من اصلاً به سوژه ی فیلم کاری ندارم. این تصویری است که مردم دنیا از ما دارند. اینجایش دردآور است. و چیزی که دردآورترش می کند این است که متأسفانه کمابیش حقیقت است. ما هر بار که خشم مان آزاد بشود و قانونی جلوی مان را نگیرد، حاضریم همین تاریخ را دوباره تکرار کنیم.
همه مثل ما هستند؟ شاید.
به هرکس اینقدر فشار بیاید، وحشی می شود؟ شاید.
آمریکایی ها بروند درشان را بگذارند و واقعاً آنجا داشتند جا.سوسی ما را می کردند و بلاه بلاه بلاه؟ شاید.
اما کلیت قضیه دروغ نیست و کارگردان خیلی هم خوب از پسش برآمده.
فقط صحنه های بازسازی شده ی این فیلم را بگذارید بغل صحنه های بازسازی شده ی فیلم فصل کرگدن قبادی. «بن افلک» آمریکایی است و بهمن قبادی یک کارگردان خوب ایرانی که خودش در آن جریانات حضور داشته! اگر به خاطر حضور مونیکا بلوچی و کادربندی های قشنگ دوربین در فیلم نبود، به شخصه روی فصل کرگدن بالا می آوردم.
خوب آخرش این شد که پدرشوهرم قیافه گرفت. شوهرم دستم انداخت. برادرشوهرم هم به اعتراض رفته بود چسبیده بود به تلویزیون و داشت جانگوی رها از بند(آزاد شده؟ کوفت؟) را تماشا می کرد که یعنی دهان تان سرویس با آن بحث کوفتی تان، خیر سرمان داشتیم جانگو می دیدیم.
همان لحظه بحث را تمام کردم.
همان لحظه یک دلیل محکم برای رفتن از این کشور پیدا کردم. کشوری با فرهنگ لایه لایه. با آدم های لایه لایه. با قضاوت های لایه لایه که بوی پیاز گندیده می دهند.
اینجا از کسی حرف دلش را نمی شنوی. هر سمتگیری ای ممکن است خطرساز باشد.
هوا متشکل از یک درصد دی اکسید کربن، مونواکسید کربن، چس مثقال اکسیژن و نیتروژن، و مابقی نود درصد حرف مفت است.
* پ.ن:
عید است دیگر. چکار دارم بکنم؟ با شوهره دوره افتاده ایم خانه ی فامیل. به ندرت پایم به خانه می رسد که چیزی بنویسم.

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۱

304: آدميزاد اين حجم غمناك




اينجا فقط واقعيت... آنطور كه من دارم مي‌بينم...

اينجا فقط وصف‌الحال... آنطور كه وصف حال حالاي من است...

اينجا فقط حرف تلخ از دل داغان برخاسته... آنطور كه حرف من است... اينطور كه دل من است...

وگرنه جز اينجا و چند دكان بي‌در و پيكر ديگر، راسته‌ي بازار را بگير و برو... جز حرف مفت و جنس چيني و لاف و كم‌فروشي و خودشيريني ، چيزي پيدا نمي‌كني. بگرد.

مي‌روم گوگل پلاس. چرند. فيس بوك چرند. ايميل چرند. مسنجر چرند. هرجاي اين جهان مجازي بروي چرند و حرف صد من يك غاز و چسناله پر شده است. يكي ژانر چهارشـ.نبه سو.ري برداشته. يكي ژانر هفت سين. يكي هواي يار رفته كرده. آن يكي از گذر يك سال ديگر غمباد گرفته. اصلاً مي گويم بياييد مسابقه‌ي «دست در دست هم نهيم به مهر/ كـ.سشعر و جفنگ و زِر گوييم» راه بيندازيم. هان؟ ته تهش يكي‌مان بايد جام جهاني زر مفت را قبضه كند و سلطان بلامنازع صحنه‌هاي چسناله بشود و بعدش كاپ را بدهيم دستش و حلقه‌ي گل را بيندازيم گردنش و برايش هورا بكشيم واز آن به بعد وظيفه‌ي خطير حرف مفت زدن را به اين آدم شايسته واگذار كنيم و با خيال راحت برويم زندگي‌مان را بكنيم. بي‌چرند. بي‌مزخرف. بي‌چسناله. بي‌ادا و اصول. هر وقت هم دلمان هوس كـ.سشعر كرد، برويم كتابش را از كتابفروشي‌هاي سراسر كشور بخريم و توي اتوبوس و مترو بخوانيم و به هم هديه بدهيم واز كتابخانه‌هاي شخصي هم، كش برويم و خلاصه سير دلمان كـ.سشعر بخوانيم و بعدش ببنديم و برويم دنبال ادامه‌ي زندگي‌مان. هان؟

مثلاً من استعداد شاعري ندارم. ندارم ديگر. بي‌شوخي. خوب مي‌روم هشت كتاب سهراب سپهري را مي‌خرم و مي‌خوانم مثلاً. بعد امشبي كه از مهماني تولد فلاني برمي‌گردم، توي ماشين آژانس، يكهو از ذهنم مي‌گذرد: آدميزاد، طومار طولاني انتظار است... بعدش دلم هوس مي‌كند بيايم توي وبلاگم بنويسم كه آدميزاد چقدر، چقدر، چقدر واقعاً طومار طولاني انتظار است. مي‌دانيد؟

مي‌دانيد آدم واقعاً لازم نيست سهراب باشد، يا حتي بهش حسودي‌اش بشود؟ بلكه مي‌تواند همين هشت كتاب را كه يارو با خون جگر به عمري سروده، به قيمتي منصفانه (و حتي به نظر شاعر: مفت) تهيه كند، و هي راه برود توي خيابان و با خودش بخواند: بايد امشب بروم... كفش‌هايم كو؟...

مي‌روم مهماني. بايد بروم. تولد يك الف بچه است. شوهرم زنگ مي‌زند مي‌پرسد فلان چيز را برايش بخرم؟ مي‌گويم كه نمي‌دانم و هرچه دلش مي‌خواهد بخرد. اصلاً نمي‌دانم به يك پسر دوازده ساله چه چيزي جز كتاب‌هاي سيلور استاين و سي‌دي بازي‌هاي كامپيوتري مي‌شود هديه داد. اصلاً پسربچه‌ها را درك نمي‌كنم. نمي‌دانم چي توي ذهن‌شان ممكن است بگذرد توي آن سن. كوچكتر كه هستند، فقط بچه‌اند و بچه‌ها همه عين همند و دختر و پسر ندارند. خيلي هم كه بزرگ مي‌شوند ديگر تا آخر عمر فقط توي ذهن‌شان يك چيز مي‌چرخد: سـ.كس. اما در اين فاصله، دره‌اي هست كه نمي‌دانم تهش چه جور جانوري زندگي مي‌كند.

از در كه وارد مي‌شوم دكتر الف سلام مي‌كند. نمي‌دانم به چه علت اينجا به نام الف صدايش مي‌زنم. شايد به خاطر اينكه پدر يك الف بچه است كه تولدش است و يا اينكه اولين دكتري كه امشب به ديدارش نائل مي‌آيم ايشان هستند. پس از يك ساعت به ترتيب، خواهرزن‌هايش دكتر ب و دكتر جيم وارد مي‌شوند. آخرين نفر، برادرزنش دكتر دال آينده است. و اين دكتر دال هنوز كه هنوز است دارد آزمون دكترا مي‌دهد و مي‌گويد نداده‌ام و هر وقت بپرسي كجاست، مي‌گويند رفته هواخوري و ابداً در خانه عين بختك روي منابع آزمونش نيفتاده بوده است. چرا؟ چه مي‌دانم. براي اينكه مردم مريض‌اند. براي اينكه مردم حسودند. براي اينكه مردم كيونشان مي‌خارد و دوست دارند حرف مفت بزنند و حرف راست نزنند. چه مي‌دانم اصلاً.

بعد دكترها ميفتند به هم. سر اينكه كدام‌شان دارد براي تربيت بچه‌اش بيشتر هزينه مي‌كند كورس مي‌گذارند. اين يكي مجموعه‌ي سه فشنگ‌دار دوما را براي پسرش گرفته. آن يكي كنت مونت فيلان را. اين يكي فرستاده كانون پرورش فكري و آن يكي فرستاده مدرسه‌ي غير انتفاعي... اووووووووووووووووه بگير و برو تا ته چسي آمدن و چشم و هم چشمي كردن.

هواي اتاق گرم است. زن دكتر الف ابتكار زده و هيتر ديواري را روشن گذاشته، چون كه اگر خاموش بشود ديگر روشن نمي‌شود و اگر روشن نشود، سر اين سياه زمستان توي اين برف ممكن است شب بخوابند و صبح از سرما قنديل بسته باشند. بعد من مي‌روم توي اتاق لباس عوض كنم مي‌بينم به محض اينكه به سمت آينه مي‌روم انگار هواي گرم مي‌خورد توي صورتم. مي‌گويم: اوه اوه ببين چه توهمي زدم. حالم خرابه ديگه... بعد دستم را توي هوا حركت مي‌دهم كه مطمئن بشوم بله توهم زده‌ام و كار از ما بهتران است... كه يكهو متوجه هيتر مي‌شوم. درست آنجا روبروي چشمم بالاي آينه! آنوقت ملت از سر شب دارند توي سر خودشان مي‌زنند كه چرا اينجا اينقدر گرم است؟ خوب مرگ!

مي‌نشينم. تحمل مي‌كنم. شرف و آبرو به خرج مي‌دهم. حيا مي‌كنم. بعد يكهو مي‌زند به سرم و مي‌گذارم مي‌روم توي راهرو مي‌ايستم. بهتان توهين مي‌شود كه مهمان كـ.سخل بشود برود توي راهرو بايستد؟ خوب بشود. به مهمان هم توهين مي‌شود كه به خاطر خودخواهي‌تان يك هيتر كوفتي را خاموش نكنيد و چند ساعت هي عرق بريزد و خودش را باد بزند و كلافه بشود. اين به آن در.

به كفش‌ها نگاه مي‌كنم. كهنه. زهوار در رفته. كثيف. روي بعضي از كفش‌هاي زنانه هم يك گل بي‌ريخت همينجوري چين خورده. شوهرم مي‌آيد دم در دنبالم. بهش مي‌گويم: نيگا كن. كفشاي ما از همه خوشگل‌تره.

- واسه اينكه نوئه.

بهش نمي‌گويم كه نخير. فقط به خاطر نو بودن نيست و به جنس كفش و دوخت و مدل آن هم بستگي دارد و اين‌ها سليقه ندارند و كفش‌هاي‌شان جنس ارزان و آشغال است و دكتراي‌شان سرشان را بخورد و ناپلئون گفته كه هر آدمي را از روي كفشي كه مي‌پوشد بشناس و اصلاً باور نداري، همين الأن برو توي اتاق و ببين دكتر الف دارد با مادرزنش به لهجه‌ي بومي حرف مي‌زند و تخـ.مش نيست كه من غريبه‌ام و هم‌ولايتي‌اش نيستم و نمي‌فهمم چه مي‌گويد...

بهش نمي‌گويم. چون اين‌ها فاميلش هستند. بهش برمي‌خورد. اخمش را به هم مي‌كشد و طرفداري الكي مي‌كند. حوصله‌ي حرف مفت ندارم. و چون كه جز راست نبايد گفت و هر راست نشايد گفت، و چون كه شاعر دقيقاً منظورش اين بوده كه درست است كه تو از كـ.سشعر تفت دادن بدت مي‌آيد، اما دليل نمي‌شود كه همه‌جا در بيايي راست و حسيني‌اش را بكوبي توي صورت طرف، و چون كه توي راهرو هستم و نمي‌خواهم با اخم برگرديم داخل و همه رويمان زوم كنند و بفهمند با هم حرف‌مان شده... خفه مي‌شوم.

دكتر... دكتر... دكتر... هميشه به خودم مي‌گفتم كه خنگ‌ترين بچه‌ها و آن‌هايي كه خلاقيت‌شان از همه كمتر است مي‌روند مي‌افتند روي كتاب‌هاي مزخرف درسي ايران بعد از انقلاب، و بي ردخور دكتر هم مي‌شوند. حالا دارم با چشم‌هاي خودم مي‌بينم. مي‌دانستم ولي نديده بودم. حالا دارم مي‌بينم.

حرف هم بزني مي‌گويند ما موفقيم و دكتريم و تو يك ليسانس چسو هستي و اصلاً حتي حق نداري به ما بخندي و نقدمان كني و لابد به ما حسودي‌ات مي‌شود.

حرف نمي‌زنم. حرف بزنم، حرف مفت زده‌ام. جوابم را هم بدهند، حرف مفت زده‌اند.

آدم‌هاي از بيخ و بن مذهبي و سنتي كه كمترين آداب اجتماعي را هم رعايت نمي‌كنند و بعد خير سرشان دكتر مملكت هم هستند. همين چيزها اذيتم مي‌كند كه با آدم‌ها رفت و آمد نمي‌كنم. بس كه زر مفت مي‌زنند و توي حرف‌هايشان دروغ و لاف و خود بزرگ‌بيني و توهين به ديگران، فوران مي‌كند و حالم‌ را به هم مي‌زند. نه. تو را به خدا يك لحظه بنشينيد به حرف‌هايشان گوش كنيد و سر و تهش را جمع‌بندي كنيد ببينيد چيز ديگري هم ازش در مي‌آيد؟

من حواسم رفته به شيرين‌زباني‌هاي بچه‌ي دو ساله‌ي دكتر ب كه دارد با موهاي فرفري و چشم‌هاي سياه درشتش آن وسط قل مي‌خورد و شعر مي‌خواند و به ازاي هر بار تلفظ حرف سين، يك بار زبانش را تا وسط بيرون مي‌آورد و لپ‌هايش آويزان مي‌شود و عين آن گربه‌ي كارتون توييتي، سيلوستر، مي‌شود.

بعدتر توي خيابان... شب... با شوهرم جلوي ماشين نشسته‌ايم چون كه پنج نفر هستيم و آژانس قرار است اول مرا به خانه برساند و بعد آن‌ها را. دلم گرفته. از شيشه‌ي ماشين به شب خيره شده‌ام. شوهرم زير گوشم به شوخي مي‌گويد: خوشحالي از اينكه من شوهرت شدم؟

- نه.

- چرا؟

- به يه دليلي در اعماق قلبم كه بهت نمي‌گم هرگز.

مي‌خواهد بهش بربخورد اما چون كه گفته‌ام «در اعماق قلبم» و اين اصطلاح، كل ديالوگ را به طنز تبديل مي‌كند، بيخيال مي‌شود و مي‌پذيرد كه من مي‌توانم خوشحال نباشم از اينكه او شوهرم شده است.

اما من واقعاً غمگينم. و هيچ نمي‌فهمم كه چرا ازدواج كردم و اگر ازدواج نمي‌كردم، چه كار ديگري مي‌توانستم بكنم اينجا. و هي دارم دل دل مي‌كنم كه رسيدم خانه بپرم پشت كامپيوترم و توي يك صفحه‌ي سفيد word2007 بنويسم:

...آدمی زاد این حجم غمناک

روی پاشویه وقت

روز سرشاری حوض را خواب می بیند

.

.

.

آدميزاد طومار طولاني انتظار است

اي پرنده ولي تو

خال يك نقطه در صفحه‌ي ارتجال حياتي...

                                                                                                            

پ.ن: شعر از سهراب سپهري


پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

303: توي اين برف كجا مي‌روي خانم جان؟

برف مي‌بارد. آخرين برف زمستان. ديشب با شوهرم خانه‌ي يكي از دوستان بوديم. صبح مي‌آيم خانه. بابا تنهاست. اوقاتش تلخ است. از همان اول كه از در وارد مي‌شوم جواب سلامم را درست نمي‌دهد. دارد براي خودش صبحانه درست مي‌كند. پنجشنبه‌ها مسافر توي خيابان كم است و اين هم با تاكسي‌اش سر كار نمي‌رود.
اينكه كه الكي پاچه بگيرد اين سال‌ها چيز عجيبي نيست. از وقتي غده‌ي توي سرش را عمل كرده، انگار عملاً يك تكه از مغزش را برداشته‌اند و جايش خاليست. جايش پشكل و پِهِن و خاك اره حتي پر نكرده‌اند. همين‌طوري‌اش كم‌عقل و پرحرف و ابله بود، حالا ديگر كنترل اعصابش را هم ندارد و الكي داد و هوار راه مي‌اندازد . اين است كه همه‌مان علي‌الخصوص مامان سعي مي‌كنيم زياد باهاش دهان به دهان نگذاريم و بحث الكي نكنيم. وقتي يك چرتي مي‌گويد ما اول كوتاه مي‌آييم. حتي وقتي زور مي‌گويد.
اما اين بار ديگر نمي‌شود به اين آساني از خيرش گذشت.
-          مامان كو؟
-          كتكش زدم بردنش خونه‌ي «م».(«م» خواهر كوچكترم است)
-          وقتي آدم يه سوال ازت مي‌پرسه درست جواب بده. هرچيزي رو كه نبايد بيست بار پرسيد. (عادت به شوخي‌هاي بي‌موقع دارد)
چشم‌هاي ريزش را گرد مي‌كند و بهم چشم‌غره مي‌رود و با صداي بلند تكرار مي كند:
دارم مي‌گم با مشت زدم توي سرش ضربه مغزي شد نمي‌دونم چه مرگش شد ديشب بردنش خونه‌ي «م».
من هاج و واج وسط اتاق ايستاده‌ام و به او كه دارد توي آشپزخانه وسايل را جابجا مي‌كند و دور خودش الكي مي‌چرخد نگاه مي‌كنم.
-          يعني چي؟ سر چي؟
-          به بچه‌ي «م» ميگم آب رو نريز توي قندون، حرف گوش نمي‌كنه. بعد كه مي‌زنم پشت دستش، شروع مي‌كنه به عر زدن و خودش و پرت مي‌كنه توي بغل اين. اينم خودش و مثل هميشه انداخته وسط كه چرا به بچه حرف زدي. يه عمره كارش همينه. هر وقت خواستيم به «بچه» حرف بزنيم، اين خودش و انداخت وسط. منم كتكش زدم كه دفعه‌ي آخرش باشه دخالت بيجا كنه.
گوشي را برمي‌دارم و شماره‌ي «م» را مي‌گيرم. از خير لباس عوض كردن مي‌گذارم. احتمالاً همين  الأن از راه نرسيده بايد دوباره توي برف بزنم بيرون و بروم خانه‌ي «م». از آن اتاق داد مي‌زند: الأن خوابند. بذار بعداً زنگ بزن. ديشب تا ديروقت داستان داشتن و نخوابيدن.
عصباني‌ام. صدايم خواه ناخواه مي‌گيرد. «م» تا صدايم را مي‌شنود، مي‌پرسد: سرما خوردي؟ مي‌گويم نمي‌دانم. مي‌گويد قرص بخور.
-          باز چي شده؟
-          الأن نمي‌تونم بگم جلوي شوهرم. بعداً واست مي‌گم.
-          بيام؟
-          هوم؟ نمي‌دونم. آره. دفترچه بيمه‌ي مامان رو هم بيار. غذا رو هم از روي گاز بذار توي يخچال.
-          باشه.
بابا مي‌بيند كه با قيافه‌ي درهم دوباره دارم حاضر مي‌شوم. مي‌گويد: تو نمي‌خواد بري. خودم دفترچه‌اش رو مي‌برم.

اولش فقط عصباني‌ام. نمي‌دانم چكار بايد بكنم. بنا مي‌كنم الكي و تند تند خانه را جمع كردن و ظرف‌ها را ريختن توي ظرفشويي و حتي بستن بند كفش‌هاي كوه‌ام كه شسته بودم‌شان. حتي به فكر آشغال‌ها و سبزه‌هاي عيد هم هستم. پلاستيك آشغال را گره مي‌زنم و مي‌دهم دستش تا ببرد پايين. آب روي عدس‌هاي خيس كرده را هم خالي مي‌كنم و دستمال خيس مي‌اندازم روي‌شان. بعد دستكش مي‌كنم دستم تا ظرف‌ها را بشويم.
-          سر پيري، نه خواهر برادر نگهت مي‌دارن، نه بچه. با اين بد تا نكن. همينه كه دو روز ديگه بايد جمعت كنه.
-          نمي‌خوام هيچكي جمعم كنه.
-          همه تا جوونن همين حرف و مي‌زنن.
-          زدمش تا آدم بشه ديگه دخالت نكنه.
-          اگه ديگران از رفتار تو ناراضي باشن، كي بايد تو رو بزنه؟ فكر نمي‌كني تو هم خيلي از رفتارات ايراد داره؟
-          نه. من رفتارم ايراد نداره.
برمي‌گردم و مستقيم زل مي‌زنم توي چشمش و مي‌گويم:
همين الأن توي مترو يه معتاده روبروم نشسته بود داشت چرت مي‌زد. بعد مبايلش زنگ زده، اينم داره به يارو پشت تلفن مي‌گه: تا حالا ديدي حرف من دو تا بشه؟ من حرف بزنم رو حرفم هستم!... خندم گرفته بود. همون موقع به خودم  گفتم اين بابا نمي‌دونه چقدرمسخره به نظر مي‌رسه وقتي داره اين حرفو مي‌زنه. هركي از نظر خودش بي‌عيب و نقصه. ديگران بايد تو رو قضاوت كنن، نه اينكه خودت بگي كارم درسته. بعدم مگه قراره هركي اشتباهي ازش سر زد، تو كتكش بزني؟
-          آره. اينقد مي‌زنمش تا حرف حاليش بشه.
-          پس بگو دنيا اينجوريه كه هركي زورش برسه زور مي‌گه به بقيه. وگرنه مام خيلي وقتا از رفتار تو ناراضي هستيم. پس بايد بزنيمت؟
-          هركي از رفتار من ناراضيه، از اين خونه بره.
-          اين زنته. رفتي گرفتيش. چهارتا هم بچه گذاشتي روي دستش. چه منتي سرش داري كه خرجش رو مي‌دي؟
-          آدم بشه تا نزنمش.
فايده ندارد. در واقع دارم خيلي ريسك مي‌كنم كه در حالي كه تنها هستم و كسي نيست در صورت نياز ازم حمايت كند، باهاش بحث مي‌كنم. پلاستيك زباله را مي‌دهم دستش و در را پشت سرش مي‌بندم. برمي‌گردم پاي ظرفشويي اما...
يك چيزي هست. يك‌چيزي... از جنس عصبانيت نه... يك چيزي كه دارد خفه‌ام مي كند... پرده‌ي آشپزخانه را مي‌زنم كنار. دستم را به ديوار مي‌زنم و سرم را يكوري به دستم تكيه مي‌دهم و برف را تماشا مي‌كنم. بعد آن چيز بالا و بالاتر مي‌آيد. به برف مربوط است؟ نمي‌دانم؟
اشك‌هايم راه مي‌افتند. هي پاك مي‌كنم و هي راه مي‌افتند. بغضم مي‌تركد و به هق‌هق تبديل مي‌شود. مي‌روم آرايشم را توي دستشويي مي‌شويم و بعدش... باز گريه‌ام مي‌گيرد...
خانم‌ جان چرا مي‌ايستي تا كتك‌ات بزند؟ تو را كه مي‌زند انگار مرا مي‌زند. هر دستي كه براي صورت تو بالا مي‌رود، روي صورت من مي‌نشيند.
خانم جان چرا يك عمر است مجيزش را مي‌گويي؟‌ چرا گذاشتي چهارتا بچه بياوري؟‌ چرا از همان هفته‌ي اول بعد از عروسي كه زد توي گوش‌ات برنگشتي خانه‌ي پدرت؟
خانم‌جان چرا با خودت اينجور كردي؟ چرا با ما اينجور كردي؟ چرا اين ديكتاتور زبان‌نفهم را باد كردي و باد كردي كه حالا برود به آسمان و پايين بيا هم نباشد؟
پانزده سالگي كه براي پسر همسايه كه از بام دزدانه تو را مي‌پاييد، گيسوي سياه بلندت را در حياط خانه شانه مي‌زدي و براي هم نامه‌هاي عاشقانه مي‌نوشتيد... هيچ فكر مي‌كردي كه همان پسرك عاشق همسايه يك روز بشود اين؟ اين موجودي كه دست رويت بلند مي‌كند و مثل سگ با تو حرف مي‌زند و جلوي هر كسي بهت توهين مي‌كند و سر پيري جلوي عروس و داماد آبرويت را مي‌برد؟
خانم جان ساده بودي. خانواده‌ات دختر را زود شوهر مي‌دادند و ديگر هرگز پس نمي‌گرفتند. مي‌گفتند دختر با چادر سفيد مي‌رود و با كفن سفيد برمي‌گردد. بايد مي‌ماندي و با دلخواسته‌ات مي‌ساختي و مي‌سوختي.
خانم جان دلم براي تو و خودم مي‌سوزد.  براي همين خودم كه اگر اينقدر، اينقدر دلش نگرفته بود حالا، محال بود اين‌ها را جايي بنويسد كه شوهرش مي‌خواند. كه فردا اين يكي هم دست بگيرد و سوء استفاده كند به نفع خودش.
دلم گرفته خانم جان... دلم خيلي گرفته... و ظرف‌هاي نشسته بهانه اند. زباله‌ها بهانه‌اند. بند كفش‌هاي نبسته بهانه‌اند. بهانه‌هايي براي فكر نكردن به سرنوشت‌مان كه اينقدر شبيه هم است. شبيه اجدادمان است.
اشك‌هايم شره مي‌كند روي گونه‌هاي سوزان از جاي سيلي‌هاي نسل‌ها و نسل‌ها و نسل‌ها...



یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۱

302: زن ساعتِ سه


ساعت 3:15 زن قرمزپوش روي نيمكت پارك نشست. گوشي مبايلش را جلوي دهانش گرفت و يك ربع با كسي حرف زد. اگر با كسي حرف مي‌زد پس چرا گوشي را روي گوشش نمي‌گذاشت؟ اگر آهنگ گوش مي‌كرد چرا گوشي را جلوي دهانش گرفته بود؟ نمي‌دانيم.

روي نيمكت كناري زني نشسته بود و غير از آن زن كس ديگري آن حوالي ديده نمي‌شد. چند دقيقه بعد زن هم بلند شد و رفت.

يك عمله از جلوي زن قرمزپوش گذشت و او را كمابيش تا چند قدم آنطرفتر پاييد. بعد يك زن رد شد. بعد يك مرد ميانسال با تيپ كارمندي. هر كدام هم به محض رسيدن به نيمكت برگشتند و نگاه دقيق‌تري به چهره‌ي زن قرمزپوش انداختند. آيا دنبال چيزي در چهره‌اش مي‌گشتند؟ حدسي زده بودند كه بايد صحت‌اش بررسي مي‌شد؟ آيا نشستن يك زن حدوداً سي‌ساله‌ي قرمزپوش در ساعت 3:30 عصر در يك پارك عمومي كار عجيبي است؟ آيا اينكه زن‌هاي سي‌ساله قرمز و آجري بپوشند و كوله‌پشتي قرمز بيندازند چيز كميابي است؟ نمي‌دانيم.

يك مرد كچل، كوتاه قد و نسبتاً توپر و چغر از روبروي زن رد شد. چند قدم رفت. ايستاد. گوشي مبايلش را روي گوشش گذاشت و در همان حال برگشت و از زن چيزي پرسيد. زن سرش را به نشانه تأييد تكان داد و كلمه‌اي گفت. دوباره گوشي را جلوي دهانش گذاشت و به حرف زدن ادامه داد. مرد كمي مردد دور خودش چرخيد. بعد سلانه سلانه برگشت تا رسيد جلوي نيمكت زن. شروع به صحبت با زن كرد. زن بي‌توجه نگاهي بهش انداخت و بعد اطرافش را نگاه كرد. گوشي‌اش را كمي دستكاري كرد و انداخت توي كيفش. مرد چند دقيقه همانطور جلوي نيمكت ايستاد و با زن حرف زد. زن كلافه و بي‌توجه نشان مي‌داد. عاقبت مرد كنار زن در طرف ديگر نيمكت نشست... نيم ساعت حرف زدند و در تمام مدت زن دست به سينه به روبرو خيره شده بود و كلافه و اخمو نشان مي‌داد.

در ساعت 4، زن به ساعتش نگاه كرد. بلند شد و چيزي به مرد گفت و راه افتاد به سمت بيرون پارك.

حالا ما مي‌توانيم شهادت بدهيم كه حوالي ساعت 3 تا 4 عصر زني قرمزپوش با يك مرد كچل كوتوله‌ي نكبت در يك پارك صحبت كرده است و بعد بي هيچ نشاني از آشنايي از او دور شده و رفته است.



آن زن من بودم.



و حالا شما مي‌خواهيد بدانيد كه چرا آن موقع آنجا بودم و چرا با آن مرد نيم ساعت حرف زدم؟ حق داريد. خودم هم به محض جدا شدن ازش... نه. حتي وقتي داشتم باهاش حرف مي‌زدم از خودم پرسيدم: چرا دارم با اين مرتيكه حرف مي‌زنم؟ بعد تا خانه كه چند تا كوچه پايين‌تر بود به كل قضيه فكر كردم... و فهميدم چرا.

بعد از يك هفته آمده بودم خانه. نه به خاطر اينكه اينجا خانه‌ام است و دلم برايش تنگ شده. چون‌كه از تاريخ امانت كتابم شش روز مي‌گذرد و بايد كتاب‌ها را به كتابخانه‌ي عمومي پارك پس مي‌دادم و كتاب جديد مي‌گرفتم. يك چيزي درباره‌ي رشته‌ي كتابداري و كار كتابخانه كه خيلي سريع كليات اطلاعات ليسانسم را بهم يادآوري كند  چونكه احتمالاً براي يك مصاحبه شغلي بهشان احتياج پيدا خواهم كرد.

همانطور با كفش رفتم توي خانه و كتاب را از توي كتابخانه‌ام برداشتم و وقتي خواستم بزنم بيرون به قصد پارك... وسوسه شدم كه صفحات باقيمانده‌ي پاياني‌اش را هم بخوانم: دنياي قشنگ نو- آلدوس هاكسلي. نشستم روي تخت و تند تند بنا كردم صفحات را مرور كردن:

اوكي. «وحشي» عاشق لنينا شده. لنينا عشق قديمي و اسطوره‌اي او را درك نمي‌كند و بنا مي‌كند با عناصر تمدن جديد با او حرف زدن و رفتار كردن. رفتارهاي هر دو طرف براي هم بي‌معناست و سوء تفاهم ايجاد مي‌كند و دست آخر لنينا فكر مي‌كند كه اگر «وحشي» تمايلي به تصاحب او ندارد يعني دوستش ندارد، و «وحشي»‌ فكر مي‌كند كه اگر لنينا خواهان وصال قبل از ازدواج و مراسم است، نشانه‌ي هرزگي اوست. بعد او را از خود مي‌راند. يك آشوب آزادي‌خواهانه در شهر راه مي‌اندازد. دستگير مي‌شود و با دوستانش توسط بازرس كل به جزيره‌هاي آدم‌هاي غير اجتماعي تبعيد مي‌شوند. البته بازرس «وحشي» را براي آزمايش نزديك خودش در يك فضاي طبيعي خارج از شهر نگه مي‌دارد و دورادور او را مي‌پايد. وحشي خودش را به خاطر اميالش، شكنجه‌ي مذهبي مي‌كند و شلاق مي‌زند و رفتارهاي قرون وسطي‌اي از خود نشان مي‌دهد كه به اصطلاح تزكيه‌ي نفس كند و روزه و سختي را تحمل مي‌كند. مردم و مطبوعات بهش هجوم مي‌آورند و آنقدر آزارش مي‌دهند تا دست كم خود را به شيوه‌اي شبيه صليب كشيدن، مي‌كُشد. اوكي...

كتاب را بستم و انداختم توي كيفم و از خانه زدم بيرون. چرا همان لباس‌هاي نكبتي مشكي‌ام را كه اين چند روزه تنم بود نپوشيدم؟ چون ازشان خسته شده بودم و حالم آنقدر بد بود كه نياز به تنوع داشتم. چشم‌هايم قرمز و موهايم وز كرده و سر و صورتم آويزان بود. شايد اگر كسي صورتم را از نزديك مي‌ديد فكر مي‌كرد گريه كرده‌ام، اما من فقط از يك آنفولانزاي يك هفته‌اي جان سالم به در برده بودم و حالا بعد از چند روز بودن در فضاي بسته، دلم مي‌خواست كمي هواي آزاد بخورم.

بعد از تعويض كتاب‌ها، خواستم از همان پشت پارك كه مسيرش كوتاه‌تر است به سمت خانه برگردم. بعد فكرهايي به ذهنم آمد. افكار اين چند روزه‌ام. چيزهايي كه بايد مي‌نوشتم كه از ياد نبرم ولي عجالتاً كاغذ و كامپيوتر دم دستم نداشتم و بهتر بود توي گوشي‌ام ضبط‌شان كنم. ضبط صداي گوشي را روشن كردم و به سمت نيمكت‌هاي خالي پيچيدم و دنبال نيمكتي گشتم كه هم آفتاب باشد و هم دور و برش خلوت.

بعد شروع شد. هرچه عمله و بچه محصل و آدم ولگرد از آن حوالي رد شد، راهش را عمداً به سمت نيمكت من كج كرد و وقت عبور از جلويم زل زل بهم نگاه كرد و يا متلك انداخت و اينطوري امكانات «راه داشتن» و «پا دادن» خانم تنهاي مورد نظر را بررسي كرد.

عصبي شده بودم. به خودم گفتم كاش مي‌شد بدون جر خوردن و كلي پول به باد دادن و عمر تلف كردن، از اين خراب‌شده‌ي كثافت مريض بروم يك جايي كه وقتي به سرم زد در يك عصر زمستان چند دقيقه روي نيمكت يك پارك عمومي بنشينم و با خودم حرف بزنم و صدايم را توي گوشي‌ام ضبط كنم (من كه از كسي توقعي نداشتم يا مزاحمتي براي كسي نداشتم)، هر عمله‌اي كه رد شد بهم خيره نشود و نخواهد آويزانم بشود. مگر من چه خواسته بودم جز چند دقيقه تنهايي؟

بعد آن كچل كوتوله‌ي نكبت آمد و الكي گوشي‌اش را گذاشت روي گوشش و وانمود كرد دارد از كسي آدرس مي‌پرسد و از من پرسيد: خانوم ببخشيد پارك فلان همين‌جاست؟

به خيالش نديده بودم كه از دور چطور با چشم‌هاي هيزش مرا مي‌پايد و عمداً مسيرش را انداخت از جلوي نيمكت من و از اين بازي‌ها در آورد كه يعني همه چيز تصادفي بوده. بعد هم همانطور كه قاعده‌ي بازي است برگشت و همانطور كه داشت مي‌آمد دلم مي‌خواست به محض اينكه پرسيد: اشكالي نداره اينجا بنشينم؟... جرش بدهم و مثل سگ بهش بپرم كه خيلي هم اشكال دارد و اينهمه نيمكت خالي... اما مشكل دقيقاً اينجا بود كه اين را نپرسيد و به جايش يك مقدمه‌چيني كرد درباره‌ي اينكه دانشجوي حقوق است و دارد درباره‌ي «حـ.جاب» پايان‌نامه مي‌نويسد و مي‌خواهد نظر مرا بداند...

حـ.جاب؟ هان كثافت؟ حـ.جاب؟ پس اينطوريه. به قيافتم مياد كه از همون ديوثايي باشي كه براي باز كردن در صحبت با زني كه از خودشون خيلي بالاتره، گير ميدن به حـ.جابش. بعدش چي مي‌خواي بگي؟ لابد مي‌خواي بري توي سوالات شخصي‌تر. هي نزديك و نزديك‌تر. هي هرهر و ترتر. هي خودموني‌تر. بعدش بزني روي پام. لپم و نيشگون بگيري. شماره تلفن و اسم و... اينه هان؟... بعدش كه پاشم و راه بيفتم، آويزونم بشي و هي ول نكني و پا به پام بياي و كسشر بگي هان؟ همه‌تون  عين همين.

اين چيزها در حالي از ذهنم گذشت كه داشتم ضبط صداي گوشي‌ام را خاموش مي‌كردم و گوشي را توي كيفم مي‌انداختم و تصميم مي‌گرفتم كه چطور اين پفيوز را قهوه‌اي كنم. عاقبت تصميم گرفتم: باهاش حرف مي‌زنم. بذار دستش بندازم بهش بخندم.

اولش سعي كردم سين جيم‌اش كنم و نام رشته و دانشگاهش را بيرون بكشم و ازش پرسشنامه تحقيقي بخواهم و بهش حالي كنم كه هالو نيستم و مي‌دانم كه كل ماجرا چرند است. بعد خسته شدم. فقط همين. خسته شدم. و ولش كردم هر مزخرفي مي‌خواهد بپرسد.

نظرم را درباره‌ي حـ.جاب در ايران و فرانسه پرسيد. نگاهش كردم. تكرار كردم: حجاب... حجاب... آخر من چه مي‌توانستم بگويم به اين... دنبال كلمه‌اي مي‌گشتم كه خودم را آزار ندهد و دروغ نباشد. دروغ؟ چرا بايد به يك حمال دروغ مي‌گفتم؟ مگر كه بود؟ بنا كردم با لحني صادقانه نظرم را گفتن.

حمال از من مي‌پرسد: از با حجـ.اب‌ها بدتون مياد؟

مثل حرف زدن با يك بچه درباره‌ي خدا و آفرينش بود. سوالاتش شبيه سوالات خواهرزاده‌ي چهارساله‌ام بود. همان وسط كار افتادم به غلط كردن اما ديگر دير شده بود. هرچه من خلاصه و مفيد جواب مي‌دادم او باز يك جاي حرفم را مي‌چسبيد و با آن بحث را كش مي‌داد. اصلاً هم نفهميدم كه موضع‌اش چيست؟ ياد يك كاريكاتور از ما.نا نيـ.ستاني افتادم كه توي آن مردي شلوارش را به سرش كشيده بود و داشت از زيپ باز شلوار دنيا را مي‌ديد و نام اثر اين بود: «از اين نظر!...» گمانم ديدگاه اين آقا هم از همان نظرگاه بود!

بعد حرف به فساد در جامعه و ازدواج جوانان و اين چيزها كشيد و من بهش گفتم كه هر غلطي مي‌خواهد بكند، بكند، ولي مهريه‌ي سنگين را قبول نكند. اينجا بود كه سعي كرد صحبت را به مسائل خصوصي‌تر بكشد و من امانش ندادم و بلافاصله گفتم كه متأهل هستم و خيلي هم خوشبختم و هيچ مشكلي هم ندارم و به هرچه مي‌خواهم رسيده‌ام و چشم حسود كور.

گمانم از همين‌ نقطه‌ي بحث تا آخر را ديگر حضور قلبي نداشت! متأسفانه.

گفت كه خيلي شاكي هستم و بهتر است مرا به يك سمينار بي ضرر و عواقبي هم برايم ندارد دعوت كند و تلفنم را براي هماهنگي‌هاي بعدي بهش بدهم (حقه‌ي شماره تلفن) و من گفتم كه خيلي ممنون، قبلاً صرف شده... و من خيلي هنر كنم جل و پلاسم را جمع كنم و از اين خراب‌شده بروم يك جهنم ديگر. اصلا.حات بماند طلبم!

حجاب؟

نه. جان من حجاب؟

داري از چي حرف مي‌زني شما؟

آن وسط يك مقدار هم به اوضاع ممـ.لكت فحش و فضيحت دادم و انتقادات كوبنده كردم و خشم توفنده‌ام را بر سر كچل كوتوله‌ي نكبت خالي كردم... اما اين دليل نمي‌شد كه بخواهم نيم ساعت بيشتر مخم را بدهم دستش و از سرما روي نيمكت پارك يخ بزنم.

نگاهي به ساعت گوشي‌ام انداختم و پاشدم و بي‌مقدمه گفتم: از آشنايي‌تون خوشحال شدم. خدافس... و كيونم را بهش كردم و در پشت رديف درختان پارك گم و گور شدم.

داشتم به خودم فحش مي‌دادم كه چطور وقتم را با حرف زدن با يك كچل كوتوله‌ي نكبت حمال تلف كرده‌ام و سردم شده و هنوز نهار هم نخورده‌ام. آخر چطور و چرا چنين حماقتي كردم؟ آنهم با چنين آدمي؟ اينقدر بي‌مايه و پست؟ بعد كم‌كم چراغ‌هاي بصيـ.رت روشن شد و فهميدم چرا...

چون كه پيش از تصميم‌گيري درباره‌ي رفتن از اين خراب‌شده، براي آخرين‌بار با نكبت‌ترين و پست‌ترين گربه‌هاي خياباني‌اش همكلام شده‌باشم...

چون كه اين موجود حقير، براي اولين بار در عمرش سعادت همكلامي با انساني با طرز فكر چند پله بالاتر از خودش را داشته باشد.... سعادت همكلامي با انساني فراتر از تفكر جنـ.سي و جنـ.سيتي...

چون كه اين كچل كوتوله‌ي نكبت بعد از اين اگر زني را تنها نشسته بر نيمكتي ديد، فكر نكند كه حتماً «راه دارد» و «پا مي‌دهد» و مزاحم تنهايي‌اش نشود...

چون كه يك حرامزاده‌ي حقير، يك كرم كف باتلاق، براي يك بار در زندگي حقيرانه‌اش از خودش بپرسد: شايد همه‌چيز اين دنيا به پايين‌تـ.نه ختم نمي‌شود؟‌ شايد زن‌ها آنطوري كه توي مخ من فرو كرده‌اند، نباشند؟

چون كه پيش از اينكه به سَردَر اين يتيم‌خانه تف كنم و براي هميشه تركش كنم، دلم مي‌خواهد با پست‌ترين موجوداتش هم‌كلام بشوم كه يادم نرود اين‌ها كه بودند و هيچوقت دلم براي «هموطن» تنگ نشود.

                                                                                                               



پ.ن: اتاقم را تغيير دكوراسيون داده‌ام و حالا ميز كامپيوترم زير پنجره است و چشم‌انداز مقابلم از طبقه‌ي چهارم... بام‌هاي خاكستري و آسمان روشن بهار است.

بك‌گراند كامپيوترم را هم يك مشت چمن سبز بلند گذاشته‌ام كه انگار مي‌خواهند از مانيتور بيرون بزنند.

اگر زورم مي‌رسيد روي ميز كامپيوترم هم گندم سبز مي‌كردم، سرتاسر. دل و روده‌ي مانيتورم را هم در مي‌آوردم تويش آكواريوم براي ماهي‌هاي نكبت قرمز درست مي‌كردم.



حيف شد كه از ماهي قرمز بدم مي آيد!.

خوب شد كه زورم نمي‌رسد!