ده سال پيش هم مثل حالا عادت داشتم با شوهرم قدم بزنم. شوهرم هم (كه آن وقتها فقط يك دوست معمولي بود) مثل حالا عادت داشت مرا مسخره كند و اداي آدمهاي همهچيزدان را برايم در بياورد.
ده سال پيش يك روز عصر كه از يك كلاس نقاشي در ميدان هفت حوض برميگشتم، همينجوري زد به سرم و چون كه مثل حالا بيحوصله و افسرده نبودم و سرم درد ميكرد براي وراجي با آدمهاي عجيب و غريب، زنگ زدم به شوهرم (دوست معمولي) كه شش ماه از آخرين ديدارمان با هم ميگذشت كه: بيا ببينمت! كجا؟ هفت حوض.
اين دوست معمولي را از يكي دو سال قبلش، سر جلسات داستان نويسي فرهنگسرا پيدا كرده بودم. اينطوري كه با آن عينك بيقاب و پالتوي خاصي كه او آن وقتها خيلي از فرم خاص يقهاش كه يكطرفي بسته ميشد خوشش آمده بود، تيليك تيليك ميكوبيدم ميرفتم سر كلاسهاي فرهنگسرا پيش «سيد محمود گلابدرهاي» كه بچهها صدايش ميكردند «سيد».
بعد اين «بچهها» كه ميگويم چه فرقهاي بودند؟ لات و اراذل پايين شهر و بيكارهاي الافي كه ميآمدند فرهنگسرا براي كنكور درس بخوانند و چون كه سر ظهري جايي نداشتند تويش وقت تلف كنند ميآمدند كلاس داستاننويسي به هرهر و كركر و يك مشت بيمار رواني كه اگر قرصهايشان را به موقع ميخوردند و چند جلسه پيش روانشناس ميرفتند ديگر كاملاً از خير كار ادبي و هنري ميگذشتند. من هم كه آن روزها سال اول دانشگاه بودم و كلهام بوي قرمهسبزي ميداد كه هرجاي اين تهران خرابشده يك جلسهي داستاننويسي پيدا كردم، حتماً خودم را بهش برسانم و جا نمانم يك وقت. خلاصه معجوني بوديم براي خودمان.
حالا داستان آن كلاسها بماند، اما خيرش توي اين بود كه من را با «سيد محمود گلابدرهاي» و شوهرم آشنا كرد. اينكه سيد بعدها چه شد و سر از كجاها در آورد و قاطي كيها بُر خورد، ربطي به آن روزها ندارد. من هم اهميتي به اين قصهها نميدهم. سيد مرد خوبي بود، داستاننويس خوبي نه. اما خيلي چيزها ازش ياد گرفتم، و همين برايم كافي است كه به خاطر حماقتهاي آخر عمرياش ببخشماش.
شوهرم آن روزها خيلي توي مود لاييكبازي بود. چپ ميرفت راست ميآمد گير ميداد به كلمات من: اينجا گفتي انشالا... معلومه به خدا اعتقاد داري. اونجا گفتي خواب ديدم فلان... معلومه خرافاتي هستي... من هم كه يك بچهي بيست ساله بودم و خوش داشتم لاييك به نظر برسم، تا جان در بدن داشتم از خودم دفاع ميكردم و سعي داشتم به زور خودم را از گناه هر جور اعتقادي تبرئه كنم.
ور ميزديم. بحث ميكرديم. به ترك ديوار گير ميداديم. از همين كارهايي كه الأن بهش ميگويم «لاس زدن در جهت دستيابي به جنس مخالف». آن روز هم من يك كاره زنگ زدم بهش و او هم يك كاره پا شد از آنطرف دنيا آمد هفت حوض.
دم عيد بود. مثل حالا. بعد او يك تكه كلامي هم داشت به اين مضمون: «اصولاً انسانها». من هي ور ميزدم و ور ميزدم و او هي گوش ميداد و گوش ميداد و آخرش يك حكم كلي برايم صادر ميكرد و يك «اصولاً انسانها» هم مي چسباند اولش. ده سال پيش هم مثل حالا بدم ميآمد از اين برچسب چسباندنش و حكم صادر كردنش، اما نميدانم چه كرمي بود كه رابطهام را باهاش حفظ ميكردم و حتي اگر شده سالي يك بار بهش زنگ ميزدم و ميديدمش. يك چيزي تويش بود كه توي آدمهاي ديگري كه تا آن روز ديده بودم وجود نداشت: برايم احترام قائل بود و اين احترام فقط محض تصاحب من نبود. اصولاً آدم محترم و وظيفهشناسي بود و من اين را خيلي دوست داشتم. اينكه آدمها تا بهشان ميگويي عليك سلام، عين سريش بهت نچسبند و دربارهات فكرهاي آنچناني نكنند.
حالا تمام اينها را براي چه به هم بافتم، براي اينكه بگويم «من بدشانس هستم» و اينكه ده سال پيش هم مثل حالا اگر من ميگفتم كه بدشانس هستم، شوهرم در ميآمد ميگفت: زكي! چيزي به نام شانس وجود نداره. به اين ميگن خرافات!
شما بيا قضاوت كن ببين چرت ميگويم؟ نزديكترينش همين قضيهي ADSL. شش ماه پيش كامپيوترم خراب شد. پول دورهي بعد استفاده از اينترنت شاتل را ندادم. چون وقتي كامپيوتر ندارم، منطقي نيست كه پول اضافي به شركت شاتل بدهم. آنها هم كه منطق حاليشان نبود و پول را بيشتر ميشناختند، اكانت بنده را سوزانده و خطم را از رانژه خارج نمودند و بدين وسيله يك بيـ.لاخ گنده نشانم دادند. خم به ابرو نياوردم و گفتم توي نوبت بگذارندم. نشان به آن نشان كه چند ماه گذشت و خبري نشد. هي زنگ زدم و هي گفتند «پورت» مخابرات آزاد نشده. آن هم در صورتي كه براي سايرين ظرف 24 ساعت وصل ميشود. خلاصه وقتی هم كه بعد از شش ماه بهم زنگ زدند كه: بياه! نوبت تو شد... اولش بيست و چهار ساعت الكي خط تلفنام را قطع كردند. بعدش كه وصل شد تكنسين فرستادند كه مودم را تنظيم كند كه ايشان هم فرمودند بدبياري آوردهاي و پورت از مخابرات سوخته و بايد شما يازده تا آدم بدشانس را به يك پورت جديد وصل كنيم. دو روز طول كشيد و عاقبت وصل شد و يارو دوباره آمد مودم را تنظيم كرد و يك اينترنت با سرعت دايلآپ برايمان داير گشت. بعدش صبح باز اول بسمالله دیدم لينكم قطع است. زنگ زدم به تعميركاره كه اين چه وضعي است؟ پيگيري كرده و ميگويد انشاالله تا ظهر رانژهي خط من بررسي و وصل ميشود. ظهر شد و وصل نشد و بعد هم جمعه و بعد هم يك شنبه كه 22 بهمن بود و شنبه هم كه بينالتعطيلين بود و... خلاصه رفت تا سه روز بعد به مباركي و ميمنت فرخنده سالروز فيلان.
سر جريان خانه خريدنمان هم همينطوري به اجلاس سران فيلان و آلودگي هوا و يكي دو هفته تعطيلي خورده بوديم (اوايل شهريور امسال) و مردك صاحب بنگاه مسكن هم رفته بود مسافرت و پيدايش نميكرديم كه برويم قرارداد ببنديم و كارهاي بانكي و وام خانه هم به دليل تعطيلات روي هوا بود.
شما به اينها چه ميگويي؟ لطفاً در جاي خالي، كلمهي مناسب بگذار. اگر اسمش بدشانسي نيست، چه هست؟
اينجا را ببين: نصف خرت و پرتهاي جهيزيه را خريدهايم و بار كردهايم با وانت آوردهايم خانه. آنوقت يك نداي غيبي هي به من ميگفت اين قضيه به اين راحتيها هم نبايد برگزار بشود و حتماً يك عـ.ني بايد يك جاييش در بيايد. خرده ريزها و جعبههاي سبكتر را از توي حياط بردهايم طبقهي دوم توي خانه. بخاري و ماشينلباسشويي را هم كه گندهتر بودند برديم زيرزمين توي انباري گذاشتيم. بعد نوبت گاز شد كه 95 كيلوگرم خالص وزنش بود (بعداً كه كيون بچهها فيلان شد تا لشاش را كشيدند بالا، روي جعبهاش خوانديم). و آنوقت بود كه تازه چشممان به برچسب كوچك گوشهي جعبه افتاد: رنگ مشكي!!! آنهم در حالي كه من رنگ سفيدش را ميخواستم؟حالا شما ببين چه به سر ما آمد تا آن تنلش را دوباره كشيديم پايين و برديم عوضش كرديم.
ميتوانيد بگوييد لابد ما شش هفت نفر آدم عاقل و بالغ و سالم، كور بودهايم كه برچسب را نديدهايم. نخير. كور نبوديم. منتهي فروشنده آنقدر هولمان كرد و ور زد و اجناس را با هم با هم ريخت روي سرمان كه ديگر كسي فكر نكرد كه ممكن است رنگ گاز اشتباهي از كار در بيايد. تقصير ما بود؟ تقصير فروشنده بود؟ حالا هر كي. مسأله آن دهاني بود كه از ما فيلان شد.
يا اينيكي: با مادرم رفتهايم آزمايشگاه بيمارستان فيلان. هميشه خلوت و آدموار است. اين بار كه نوبت ما شد، 500 نفر عين آپاچيها ريختهاند روي سر هم.
- چه خبر است؟
- امروز كامپيوترهايمان در حال تعمير است. چون بعد از تعطيلي هست هم شلوغتر از هميشه است.
دو ساعت توي نوبت ايستادهايم (جا براي نشستن نبود) و نوبت من كه شده، مرا اشتباهي صدا كردهاند و بعد از كلي الافي اظهار ميدارند كه اشتباه شده و هنوز نوبت تو نشده. باز نيم ساعت ايستادهام تا دوباره صدايم كردهاند. مرا فرستادهاند خدمت مسئول آزمايشگاه كه ازم بپرسد شرايط آزمايش را رعايت كردهام.
- بله كردهام. همون هفتهي پيش برام توضيح داديد.
- اِ؟ توضيح داده بوديم؟ پس هيچي. دوباره برو پذيرش شو و بشين توي نوبت.
- پس صبح تا حالا توي چي بودم؟ مگه نوبتم نشده.
- نخير. مسئول پذيرش فكر كرده شما شرايط آزمايش رو نميدونستي و بايد اول برات بگيم. حالا بايد دوباره دفترچه رو بذاره توي نوبت.
به خاطر اشتباه زنك صبح تا ظهر معطل شدم و همه آمدند و رفتند و من هنوز نشسته بودم تا نوبتم شود. و چنين است سرنوشت اولياء الله. حالا بگو بيتوجهي كارمند پذيرش و بيقانوني و عدم نظارت بوده. چرا هميشه براي من؟ اگر اسمش بدشانسي نيست پس شما بيا دو بامبي بكوب بر فرق سر من.
اصلاً ممكن نيست من مسيري را كه ديگران عين آدم ميروند، بدون دردسر و مسخرهبازي و پدر در آمدگي به پايان برسانم. حتماً بايد يك جاييش به اشكال بخورد و كوفتم بشود.
اين چيزهاست كه بهم اطمينان ميدهد اگر خدا نيست و علم هست و هر مزخرف ديگري... باز هم چيزهايي هست كه هنوز شناخته نشده. مثل تعبير شدن خوابها. مثل بدبياريهاي پياپي. مثل «روزيدار» بودن بعضي آدمها. مثل «شانس» كه هميشه در خدمت كيونهاي فراخ است و امثال من بايد پدرمان در بيايد كه يك قران در بياوريم و يك قدم جلوتر برويم... و آن چيزي كه هست و هنوز شناخته نشده، عجيب با من يكي بازياش گرفته. اين را قشنگ دارم ميبينم. چرايش را هم نميدانم.
مسأله همينجاست. يك زماني فكر ميكردم همه چيز دست خودم است. حالا از پراگماتيستها عـ.نم ميگيرد. از اين احمقهاي هاليوودي كه سعي دارند توي حلق ماها بتپانند كه شانس وجود ندارد و كافي است كه بخواهي و تلاش كني. بعد توي فيلمهايشان نشان ميدهند كه يارو گداهه از گوشهي خيابان همينطوري پا شد رفت كاخ سفيد و گفت: بسماللهالرحمنالرحيم. من ميخواهم رئيس جمهور بشوم... و شد! به همين فيلاني!
كوتاه بيا بابا. من خودم سند منگولهدارِ «بدشانسي» هستم. به من يكي چه داري بگويي؟
پ.ن: یک دوست خجسته ای دارم که الانه بیست سال است همدیگر را می شناسیم. بعد نصف شبی آمده روی چت برایم از امید به زندگی و خوشبینی و پراگماتیسم می گوید. دلم می خواست همان نصف شبی هفت جد اینطرف و آنطرفش را بگویم و جفت پا بروم وسط این دوستی بیست ساله مان.
چه کسی می گوید دوستان واقعی بهتر از دوستان مجازی هستند؟ توی روحش.
خيلي وقت پيش نسرين (بوي خوش زن )وبلاگت را بهم معرفي كرد اما چون فيلتر شكن ندارم خيلي وقتي بود نيومده بودماينجا
پاسخحذفخوب مينويسيد
بيشتر از مضمون از قلم شيرين شما خوشم مياد ادم لذت ميبرد از خواندن
تعجبم چطور طلاق نگرفتي (اسمايل خنده )
راستش تجربه وبلاگخوني من ميگه 99 درصد وبلاگاي خوب را زنهاي مطلقه مينويسن حالا يا جز اون يكدرصدي يا بايد مواظب زندگيت باشي
موفق باشيد
مرسی از نظر لطفت. درباره ی طلاق حتما فکرامو میکنم. فعلا زوده!
حذفطلاق نگیر... وگرنه مث اون 99 درصد طلاقیای وبلاگ نویس، مضمون نوشته هات بو تخلیه روانی عقده های یه عمر زندگی رو میگیره...;)
حذفکلاً با اینکه 99 درصد وبلاگ نویسای زن موفق مطلقه هستن مخالفم. به نظرم 99 درصد وبلاگ نویسای زن موفق ترشیده هستن و اون یه درصد هم مطلقه. وبلاگ نویسی عموما با شوهرداری در تناقضه.
حذففیلم cloud atlas رو ببین
پاسخحذفحالم بده به تو هم ربطی نداره.
مسخره اش رو همتون درآوردید
پفیوزای نکبت.
یه چند روزه جوه نوشتنم گرفته
پاسخحذفدنباله یه کارگاهی کلاس داستان نویسی چیزی میگردم.
فک کردم شاید تو بتونی بگی کجا برم بهتر باشه!
هان؟
اگه چند روزه که جو نوشتنت گرفته، نگران نباش. چند روز دیگه هم ولت میکنه. اما اگه یه عمره این مشکل و داری، بگو تا بهت بگم چیکار کنی.
حذفببین یه عمر نیست. ولی الان فک کنم 2 سالی بشه که میخوام این کار رو کنم.چندبار هم واسه خودم دفترچه گرفتم یه چندروز داشتم باز ولش کردم.این پریوده نوشتن و ول کردن 2 ساله داره تکرار میشه دیگه.
حذفالانم باز دارم توی گوشیم نوت بر میدارم.
حالا چی میگی؟
ببین اگه کلاس بری یه پولی ازت میگیرن و چیزی هم یادت نمیدن و وقتت رو هم تلف میکنن. اگه کتاب بگیری و بخونی (دانشکده های ادبیات اینجور کتابای نقد و اصول داستان نویسی و اینا رو دارن یا کتابخانه های تخصصی ادبیات) آخرش تنبلیت میاد و ولش میکنی چون انگیزه کار کارگاهی نداری. کار جمعی به آدم انگیزه ی ادامه میده. پس برو یکی از همین فرهنگسراها و یه کارگاه آزاد داستان نویسی پیدا کن. توی اینترنت هم سرچ کنی پیدا میکنی. اونجا وادارت میکنن بنویسی و ادامه بدی. اما بیشتر از هر چیزی رمان های جایزه گرفته ی خارجی بخون (داخلی ها مفت گرونن).
حذفرمان که زیاد می خونم.
حذفپس خلاصه حرفت اینه که فعلا باید نون بخورم دیگه؟عاره؟
باووعشه. می خونم...
فرهنگسرا و این چیزاهم میرم دنبالش ببینم چجوریه...
مقسی...
:)
فیلم MR Nobody رو ببین!
پاسخحذفببینم اصلا این فیلمایی که میگم رو میبینی؟
دونه دونه پست هایی که جا موندمو نخوندم را تا الان که 7صبح شده خوندم..حالا هی بگو خواننده های گشادم .....:))
پاسخحذفمیبوسمت دخترک غرغروی دوست داشتنی ام
فعلن زوده رو خیلی خوب اومدی
پاسخحذفاین پستت رو خیلی دوس دارم و هر وقت اومدم ی سر بهش میزنم فقط به خاطر "سند منگوله دار بد شانسی " همذات پنداری دارم.
پاسخحذفبوس