شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۹

470: گاو و گنجشک ها

معمولا دوست ندارم اعتراف کنم که وقت نداشته ام کاری را انجام بدهم. بیشتر ترجیح می دهم فکر کنم که فقط به خاطر تنبلی بوده و خودم را سرزنش کنم. «ف» برایم برنامه پادکست خوان ریخته روی گوشی ام و ده پانزده تا پادکست هم برایم اضافه کرده که گوش بدهم. شاید شش ماه می شود ولی تا حالا حتی یک پادکست نیم ساعته هم گوش نداده ام. دارم با «م» زبان می خوانم. جداگانه هم خودم شش ماه است دارم دوره های زبان آنلاین را می گذرانم که البته چندان سودی نداشته است و مثل کلاس حضوری نمی شود. اما ترجیح می دهم توی خانه بخوانم تا اینکه پا شوم توی این گرمای تابستان راه بیفتم بروم کلاس زبان و کلی پول بدهم و یک زنیکه ای بیاید بالای سرم جیغ جیغ کند و ازم مشق بخواهد. اینقدر از درس خواندن و جواب پس دادن بدم می آید که خدا می داند. دیگر حتی این وبلاگ را مثل قدیم دو سه روز یک بار آپدیت نمی کنم. چون که از وقتی پرایوت کرده ام در واقع دارم برای خودم می نویسم و انگیزه ام را از دست داده ام. جالب تر از همه اینها اینکه چند سال پیش فهمیدم که استاد فلسفه دانشگاهم که یک زمانی ساعت ها وقت پای حرف هایش می گذراندم و برایش جان می دادم، مهاجرت کرده به کانادا و آنجا یک سری دوره روانکاوی و سخنرانی های آنلاین و مشاوره ازدواج و این چیزها گذاشته. مدت ها طول کشید تا فقط پروفایل این آدم و ویدئوهایش را در یوتوب سرچ کردم و پیدا کردم. باز مدت ها طول کشید تا حوصله کنم و کانال تلگرام و اینستاگرامش را هم از همانجا پیدا کنم. کاری که اگر پیگیر بودم نهایتا چند دقیقه می کشید. آخرش هفته پیش بود که متوجه شدم لایو اینستاگرام هم می گذارد و علاقمند شدم که سخنرانی هایش را گوش بدهم و توی لایوش هم باشم. اما... همانطور که حوصله و دل و دماغ خواندن زبان و دکتر رفتن و جراحی و ورزش و رژیم و کتاب خواندن و پادکست گوش دادن و خیلی کارهای  روزمره دیگر را ندارم، واقعا حوصله گوش کردن سخنرانی های این آدم را هم دیگر ندارم. این را وقتی متوجه شدم که نتوانستم حتی یک ویدئو را تا آخر گوش بدهم. بله. کار من با این آدم تمام شده. همانطور که همه ی دنیا و همه ی آدم هایی که می شناختم بعد از بیست سال عوض شده اند، خودم هم دیگر آن آدم سابق نیستم و موضوعات سابق برایم جذابیت ندارد.

قبول این قضیه خیلی برایم سخت بود اما عاقبت پذیرفتم که حتی اگر وقت هم داشتم (که دارم) این کارها را انجام نمی دادم. چون طرز نگاهم و طرز فکرم نسبت به زندگی عوض شده است و دیگر هیچ چیز برایم جذابیت ندارد.

شاید اینها نشانه ی افسردگی است ولی من دیگر به سختی توجهم به چیزی جلب می شود.

مثل یک گاو چاق سرم را در آخورم کرده ام و کونم را به گنجشک هایی که آن طرف دارند خودشان را پاره پوره می کنند.

مثل قبل به خیلی چیزها فکر می کنم، اما دیگر حوصله نوشتن شان را ندارم. که چی بشود؟