از "چه لاک خوشرنگی، چه آرایشی داری.چه دوسپسر خوبی، چه آرامشی داری..." الساعه فقط لاک خوشرنگش را دارم. اما ترجیح خودم "آرامش"ش بود.
چهار روز است سرما خوردهام و وضع سر و گلو و سینوس و گوشم خراب است.فقط امیدوارم ریهام درگیر نشود.
حوصله توییتر و اینستا را ندارم. دوست دارم خرید آنلاین کنم و خوشحال بشوم ولی پول ندارم.
شنبه هفته پیش رفتم بیمارستان زنان، زخم دهانه رحمم را برای بار دوم فریز کردم و قبلش هم پایپل )نمونهبرداری از داخل رحم( انجام دادم و تقریبا تا آخر هفته ترشحات خونی داشتم. الان که آموکسیسیلین برای سرماخوردگی میخورم، شاید برای عفونت دهانه رحم هم مفید باشد. احتمالا تا قبل عید این رحم صاحبمرده را دربیارم و به جاش گندم بکارم و از پشت کویر خشک، یه رودخونه بیارم.
دخترعمهام آمده ایران دماغش را عمل کند. یادم باشد که به خودم نگیرم و الکی برایش قلبقلبی نشوم و بدوبدو نروم دیدنش که او هم دماغ عملیاش را سربالا بگیرد و چسمحلم کند که وقتش را گرفتهام و باز بیشتر سر دلم بماند. آدم نباید زیاد از حد احساسات خرج کند که الکی هم به احساساتش برینند و بعد عقدهای بشود.
مثلا همین خواهرم. من هی یادم میرود این چه موجود آبزیرکاه حیلهگری است و مدام در حال چاپلوسی بقیه و سوءاستفاده از همه با زبان چرب و نرمش است. هی گول میخورم و فاز محبت واقعی برمیدارم ولی هنوز دو روز نگذشته میبینم در حالی که جلوی من وانمود میکند وقت ندارد و حسابی درگیر است، تمام این مدت در دنیای موازی وقتش صرف حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دید و بازدید با دو تا دوستش )که مدام پیش من دربارهشان بد میگوید( شده. یا همان موقع که از من و مامان میخواسته که برویم کارهای خانهاش را بکنیم، خودش داشته برای خایهمالی و خودشیرینی، کارهای خانهی دوستانش یا عمه را میکرده که در آینده نزدیک و دور ازشان استفاده کند. یا مثلا میرفته کار خانهی یک آدم غریبه را میکرده که ازش ماهی ۱۳ میلیون پول بگیرد و خرج گوشی و سر و لباسش کند. در حالی که تامین مخارجش به عهدهی شوهرش بوده و اگر او قصد دارد کمکخرج شوهرش باشد، شوهره هم باید توی کار خانه کمکش کند، یا حداقل دیگر بیخیال تمیزی و کار منزلش بشود و کونلق شوهرش کند. اما ایشان میخواهد پول شوهرش جمع بشود و ذخیره بشود و تبدیل به زمین و ویلا و طلا بشود و در عوض من و مامان و دوستانش جور کار کردنش را بکشیم.
اگر هم نه بشنود کونش را کج میکند و تکه بار آدم میکند و پشت سرت صفحه میگذارد و یک مدتی خودش را چس میکند و تلفن نمیکند.
مستقیم هم نمیآید توقعاتش را بگوید و تاب شنیدن جوابش را هم ندارد. همیشه حق را به جانب خودش میداند و من کسی بودهام که او را با یک بچهی ده روزه، توی کوچه انداختهام.
کونلقش. میدانی؟ کونلق همهشان با هم. کل خانوادهام. هیچوقت سودی برایم ندارند و همیشه ازم استفاده میکنند و آخرش هم باهام بَدند. خوب من چرا همچنان در دهه چهارم زندگیم با اینهمه بدبختی و بیماری، باید درگیر جلب نظر مثبت این جاکشها باشم؟ بگذار همینطور باهام دشمن بمانند و فکر کنند من مثل مرحوم عمهی بزرگم هستم و او هم یک موجودی بوده که قطعا از فضا آمده و ربطی به ژنتیک و دهات و خانوادهی اینها نداشته. هرچه بوده منحصر به ذات بد خودش بوده.
حالا فعلا از کلیات قضاوت اینها درباره خودم بگذریم. چیزی که میخواهم توی این پست بهش بپردازم مساله "مسئولیتپذیری" است.
کل اطرافیانم تا جایی که چشم کار میکند بیمسئولیت هستند. مثلا همین خواهرم: یک هفته رفته سر کار. پول به مذاقش ساخته. تصمیم گرفته ادامه بدهد. آنهم کار خدماتی بیشان و پست که برای زنی که شوهرش ۴۰-۳۰ میلیون درآمد در ماه دارد، واقعا زشت است. حالا اینش به من ربطی ندارد. اگر خلبانی هم میخواست بکند، یک سری پیشزمینه و شرایط و هزینه داشت. هر کس سر کار میرود و پول میگیرد، باید هزینهاش را هم بدهد. مثلا زنی که برایش بچه نگه میدارد، ماهی ۴۰ میلیون به سه تا پرستار و مستخدم میدهد که بچههایش را نگهدارند و از آنطرف خودش برود سر کار. آنوقت خواهر من میخواهد بک پولی بگیرد و هزینهاش را هم ندهد. بله وقتی سر کار میروی باید کارهای اداریات را بگذاری پنجشنبه صبح، یا خودت و شوهرت مرخصی بگیرید و بروید دنبالش. باید توی تعطیلات جای استراحت، فریزر و یخچال را پر کنی و خانهات را با شوهرت تمیز کنی. بچهات باید روی پای خودش بایستد و تنها ماندن و سرخود به تکالیف مدرسه رسیدن را یاد بگیرد. بخشی از درآمدت خرج ظاهر و لباس و لوازم آرایش و بنزین و کرایه ماشین میشود. من ۵ سال سر کار رفتم و از خانوادهام کمک نخواستم. خندهدارش اینکه وقتی مادرم داشت میرفت دستش را عمل کند، به تنها کسی که کلهی صبح پنجشنبه زنگ زد که باهاش بروم، من بدبخت بودم که همهی هفته ساعت ۶ بیدار میشدم و فقط پنجشنبه جمعه را میتوانستم بخوابم. خواهرم که ۱۰۰ متر آنطرفتر زندگی میکرد اصلا خبر هم نداشت! حتی برادرهایم که هفتهای دو بار شام خانهی پدرم تلپ بودند.
کسی در آن ۵ سال حتی تعارف نکرد که کاری برایم بکند یا ازم نپرسید یا حتی یادش نیامد که من دارم هر روز توی اتوبوس ۳-۲ ساعت سرپا میایستم و تا نیاوران میروم سرکار و برمیگردم. حالا میگویند خوب تو متکیبهنفسی و هیچوقت کمک نخواستی! (وقتی اینها را میگویند، میسپارند حتما ضبط صدا خاموش باشد و جایی ثبت نشود مبادا که بعدا بتوانم ازش استفادهای بکنم).
من همیشه بَدَم. فرقی نمیکند چند تا خوبی داشته باشم و خانوادهام تکتک چند تا بدی داشته باشند. حق همیشه با آنهاست و من کپی عمه بزرگهی منفور هستم که از برادرها و خانوادهاش بدش میآمد و تقریبا باهاشان قطع رابطه کرده بود.
راستی چرا عمهها همیشه بد هستند و خالهها بایدیفالت خوب؟ بعد از عمهها توقع میرود که گرانترین کادوها را بدهند و همیشه برای خرحمالی بچهی برادر حاضر به یراق صف کشیده باشند. خوب اگر قرار است بچه از عمهاش نهایتا بدش بیاید و با مادرش بنشیند پشت سر عمه صفحه بگذارد، چرا از اول عمه را کنار نمیگذارید و از همان خاله توقع کمک در بچهداری و اثاثکشی و کادوی تولد را ندارید؟
در نهایت اینکه آدمهای بیمسئولیت عین صندلی هستند که یک پایهاش کنده شده. همش باید گوشه کونشان را بگیری که نیفتند. مدام آویزان یکی دور و برشان هستند و از همه توقع اضافی دارند.
برادر بزرگم هم عینا همین اخلاق را دارد. کوچکتره تا جایی که یادم هست قبل ازدواج اینطور نبود. حالا هم که دو سال است باهاش رابطهای نداریم. ولی زنش ادم بِکّن و پدرسوختهای بود و مدام دهانش برای گوز هوایی باز بود. من چون بلد نیستم که رکب نخورم و ازم استفاده نشود، پس بهتر است فاصلهام را با این خانوادهی مسموم حفظ کنم.
قسمت بد ماجرا آنجاست که شوهرم هم کلا سمت خانوادهاش است و از کون آنها روزه هست. من سگ حسن دلهام. بیکس و تنها.