شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

373:سلام آقای آمیتا باچان!

تماشای سریال‌های فارسی وان، چقدر با گوش دادن اخبار فرق دارد؟

نه. واقعاً دارم می‌پرسم. یعنی دارم مطرح می‌کنم. 

همین الأن یک صاعقه‌ای از من گذشت و تمام زندگی‌ام را در این کشور و در این دوران و در این نقطه از عمر زمین دیدم و دچار شهودی آنی شدم. اینکه همه چیز آنقدر احمقانه و ملال‌آور و تکراری و بی‌معنی است که بین دیدن سریال‌هایی که با یک فرمول و از روی دست هم نوشته شده و دیدن فیلم هندی و دیدن فیلم‌های هنری روز اروپا و گوش کردن و دیدن اخبار و یک احمق بی‌سواد بودن که به جای امضاء، انگشت می‌زند... واقعاً تفاوتی (دست کم از نظر ارزش‌گذاری) نیست.

همه چیز به اندازه اسب تورین «طولانی»، «احمقانه»، «بی‌معنی»، «بیهوده» و از فرط پوچی «خنده‌دار» است.

دروغ‌هایی که یک فیلم هندی یا یک سریال فارسی‌وان به آدم می‌گوید، حتی راست‌تر از دروغ‌هایی است که اخبار تلویزیون و ماهواره به آدم می‌گوید. 

مقایسه می‌کنیم:

فیلم هندی به من می‌گوید: احتمال این هست که آدم توی خیابان به کسی برخورد کند و یارو برادر گمشده‌اش از کار در بیاید.

اخبار به من می‌گوید: ما ترو.ریست نیستیم و با تمام توان داریم علیه ترو.ریسم مبارزه می‌کنیم و حتی ستاد و نشست و کمیته و دیدارهای بین‌المللی برای این کار راه انداخته‌ایم. (یعنی تا این حد جدی هستیم و اصلاً هم شوخی نداریم!)

و من اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم، احتمال درست بودن گزینه اول، خیلی بیشتر از احتمال درست بودن گزینه دوم است.

یک برنامه‌ای بود (Beyond Belief: Fact or Fiction) که 5 تا فیلم کوتاه نشان می‌داد و آقای مجری در پایان، نظر بینندگان را می‌خواست که کدام واقعیت بوده و کدام دروغ و ما بیشتر مواقع به این نتیجه می‌رسیدیم، که اصلاً بعید نیست که یک داستان احمقانه، راست از کار در بیاید و ماجرایی که روی راست بودن‌اش یک درصد هم شک نداشته‌ایم، کاملاً ساختگی باشد.

من دارم درباره از بین رفتن مرز دروغ و راست، واقعیت و توهم حرف می‌زنم.

آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل شوهر و پدرشوهر من، به شنیدن اخبار معتادند. آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل یکی از دوستان ما، تکیه کلام‌شان این است: «من و که می‌شناسید، اصولاً سعی می‌کنم همه‌چیز رو از دید علمی ببینم...»

آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل پدر من سعی دارند بنا بر گزاره‌ی «انسان، حیوان ناطق است»، همه‌چیز را از دید «طبیعی» بررسی کنند و انسان را به طور 24 ساعته نعل به نعل با حیوانات مقایسه کنند و شیوه‌ی صحیح زندگی انسانی را از زندگی حیوانات استخراج کنند و به اطلاع عموم برسانند.

اینجور آدم‌ها، در مقابل گروه نوظهور دیگری قرار گرفته‌اند که سعی دارند خرافات مذهبی و افسانه‌ای را به عنوان سور، روی دست علم‌دوستان بزنند. عرفان‌های منشعب از شرق و انواع فال‌بینی از این دسته هستند. این‌ها یافته‌های علمی را به کل رد کرده و به خرافات چسبیده‌اند.

اما یک گروه یتیمی هم این وسط هستند که ارزش علم را در بهبود زندگی بشری می‌دانند و برای یافته‌های علمی ارزش قائل‌اند. ولی از اینهمه منطق و علم خسته شده‌اند و استخوان‌های انسانی‌شان دارد بین این چرخدنده‌های علم و تکنولوژی و منطق، چرق و چوروق خرد می‌شود.

اول قرار نبوده اینطور بشود قطعاً. قرار بوده هرچه منطق و عقلانیت بالا می‌رود، رفاه و آرامش بیشتر شود. قرار بوده ما کار نکنیم و ماشین‌ها برایمان کار کنند و عوض‌اش بنشینیم و خودمان را وقف هنر و اخلاق و فلسفه کنیم. اما حالا طوری شده که جاروبرقی و جارو شارژی و همزن و ساندویچ ساز و تستر و ماکرو ویو و تشک برقی و لوستر ریموت دار و هزار جور کوفت و زهرمار دیگر داری و همچنان باید از خروسخوان تا بوق سگ پی یک لقمه نان بدو بدو کنی و شب فقط بیایی وسط اینهمه ماشین و ابزار برقی یک لقمه نان کوفت کنی و از خستگی از هوش بروی تا فردا صبح.

به هرحال اینطوری شده و این چیزی نیست که ما یا هرکس دیگری می‌خواستیم یا حتی امروز بخواهیم. دردی است که درمان ندارد. روز به روز هم دارد بدتر می‌شود. پس بهتر است نسخه‌های قدیمی را از داروخانه‌ها جمع کنید و بسوزانید، چون بدن ما به این داروها مقاوم شده و دیگر علم و منطق و عقلانیت پاسخگو نیست.

وقتی اخبار تلویزیون را که روزی چند بار به صورت مشروح با نشان دادن تصاویر مستند، جنگ و خونریزی و نابرابری را در تمام جهان گزارش می‌کند و از آن‌طرف گل و بلبل و آمارهای خوب و تحلیل‌های مثبت از اوضاع داخلی ارائه می‌دهد، می‌بینی و می‌شنوی... عقلانیت دیگر چه حرفی برای گفتن دارد؟

یک کلمه از عقل و منطق و معیارهای انسانی بگو، تا خودم با پشت دست بزنم توی دهانت خون بپاشد به در و دیوار.(دقیقاً با همین درجه از خشانت)

نه. راستی راستی دارد از فیلم اسب تورین خوشم می‌آید. دو سه هفته پیش دیدمش و خواهر مادر کارگردان و معرفی کننده و همه‌ی کس و کار خودم را فحش و لعن و نفرین کردم بابت زجری که پای دیدن این فیلم تحمل کردم... اما حالا کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که وقتی دنیا اینقدر کـ.سخلی است، چرا نباید هنر و سینما و زندگی روزمره ما کـ.سخلی و احمقانه و باورناپذیر باشد؟ چرا دو سه نفر آدم، نباید دو ساعت و نیم سیب‌زمینی بخورند و لباس بپوشند و لباس در بیاورند و به اسب غذا بدهند و هی طوفان باشد و هی طوفان باشد و آخرش همه چیز تـ.خمی تـ.خمی و بی معنی تمام شود؟ آیا شش روزی این چنین بی معنی و طولانی و زشت و یأس‌آور، کنایه از چند میلیارد سال عمر زمین نیست؟ کنایه از زندگی مسخره و بی هدف و بی‌امید ما نیست؟

همین چیزهاست که توی 34سالگی باعث می‌شود آدم کیون لق تمام اهداف والای انسانی کند و بنشیند فیلم هندی ببیند و پایش عین سیل گریه کند.

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

372: اسب تورین... گاو مش حسن...



درد می‌کنم. احسان می‌گوید غر نزن. به قول «میس پرسه اوس» که ذکرش به خیر باد: وبلاگ خودم است. چهاردیواری خودم است. اختیاری خودم است... اگر اینجا غر نزنم، کجا غر بزنم؟

ترقوه کجاست؟ همان‌جایم درد می‌کند. فعلاً. غالباً اما معده‌ام یا سرم درد می‌کنند. زانویم هم اخیراً درد گرفته. از دوران کار توی آرایشگاه که خیلی رویش فشار آوردم (چهار سال پیش یا بیشتر)گاهی درد می‌گرفت. اما اخیراً بیشتر شده. سرما بهش می‌زند، تیر می‌کشد. وقتی نشسته‌ام و حالت خمیده دارد، به سختی صاف‌اش می‌کنم. بلند که می‌شوم، چند قدم می‌لنگم تا راست و ریس شود.

اما خوب یک خوبی دردها هم این است که اکثراً با مسکن یا دارو و درمان درست می‌شوند. آدم فکر می‌کند این معده درد، این سر درد، این دندان درد، این پا درد و کمر درد، آخرش می‌کُشدش (به ضم کاف). اما می‌بینی فقط کافی است پول یا بیمه تکمیلی داشته باشی و راه به راه بروی دکتر و خودت را درمان کنی تا دردها برطرف شوند. مثلاً همین معده‌ی بنده را می‌بینید. در چند ماه اخیر مرا بیچاره کرده بود. دیگر کم کم به جایی رسیده بودم که از هر ده غذا، هفت هشت تایش را نمی‌توانستم بخورم. آن دو سه تا را هم درست بعد از نیم ساعت از خوردن‌شان، سوزش و درد معده‌ام شروع می‌شد و باید شربت معده و چای و نبات و کوفت و زهرمار به ناف‌ام می‌بستم. اما الان یک هفته است دارم قرص می‌خورم و شما بگو انگار که نه انگار از اولش اصلاً درد هم می‌کرده. پوف. همین. با چهار تا قرص قبل و بعد از غذا و صبح و ظهر و شام، تمام درد ناشی از توارث و بدرفتاری‌های طولانی مدت من با معده‌ام دود شد و رفت هوا. البته امکانش هم هست که بعد از مدتی دوباره برگردد، ولی فعلاً انگار در بهشت موعود به سر می‌برم و ملالی نیست غیر از دوری شما.

قرص و دوا. شوهرم می‌گوید تو باید بروی توی داروخانه کار کنی بس که اسم و آثار داروها را بلدی. حالا نه اینقدر، ولی چون تحمل درد را ندارم، اسم و ویژگی‌های داروهایی را که تا حالا باهاشان سر و کار داشته‌ام، خوب حفظ کرده‌ام و همیشه هم توی یخچال خانه ازشان دارم که شبی نصف شبی اسیر نشوم. از شب بیدار ماندن و درد کشیدن، وقتی نصف مردم دنیا خوابند، بیزارم.

آهان راستی یک شهودی همین الان پیدا کردم. وقتی ما به رختخواب می‌رویم، یک عده نزدیک صبح‌شان هست و دیگر باید بیدار شوند. یک عده‌ی دیگر وسط روزشان هست و سر کار هستند. یک عده هم مرده‌اند و زیر خاک هستند. پس حال و روز ما، کاملاً بستگی به وضعیت قرار گرفتن ما نسبت به خورشید دارد. شب، معنای مطلقی ندارد. روز معنای مطلقی ندارد. اینکه ما هستیم، هیچ معنای مطلقی ندارد. بستگی به این دارد که خورشید کدام طرف‌مان است.

همین را بگیر و برو تا ته زندگی. اصلاً هم بهش شک نکن. توی هر چیزی از همین نسخه استفاده کن. 

یک خوبی بالا رفتن سن این است که آدم گـ.وز را به شقیقه ربط نمی‌دهد. هیچ مرضی را روحی و روانی نمی‌کند. کاملاً می‌پذیرد که همه چیز، جسمی است و باید به جسم‌اش رسیدگی کند تا وضع روحی‌اش خراب نشود. 

وقتی جوان هستی فکر می‌کنی به این معتقدی و به آن معتقد نیستی. از این خوش‌ات می‌آید و از آن بدت می‌آید. این خوب است و آن بد. این درست است و آن غلط. سفت گرفته‌ای و ول‌کن هم نیستی. 

وقتی پیر می‌شوی شل می‌کنی و سعی می‌کنی بهت خوش بگذرد. چون در صورت دارد می‌گذرد، و چه بهتر که خوش بگذرد.

احسان معتقد است که من نباید از ایده‌آل‌هایم کوتاه بیایم و خودم را به نفهمی بزنم و قاطی گاوان و خران بچرم. چرا که نه؟ مگر چه خیری در روشنفکری هست؟ می‌گوید امثال تو نباید روشنفکری را دست بیندازند و مسخره کنند و به هر چیزی انگ روشنفکری بچسبانند و آن را پس بزنند. اگر روشنفکران هوای هم را نداشته باشند، کی داشته باشد؟ من می‌گویم کیون لق روشنفکران. مگر یکی‌شان می‌آید یک لقمه نان بدهد دست آدم که من هوای‌شان را داشته باشم؟ روشنفکران کیون خودشان را هم نمی‌شویند و یکی مثل من باید برود برای‌شان بشوید. خاستگاه روشنفکری، رفاه است. من که مرفه نیستم را چه به دفاع از روشنفکری.

مثلاً همین فیلم اسب تورین. اصلاً همه‌ی حرف و حدیث‌ها سر همین فیلم شروع شد. بچه ها دیدند و گفتند خوب است. من دیدم و گفتم چرند است. حالا بحث نکن و کی بحث بکن. هیچ کدام هم نتوانستند مرا قانع کنند که لباس پوشیدن و درآوردن و به اسب غذا دادن و سیب زمینی پخته خوردن و طوفان و طوفان و طوفان، به مدت دو ساعت و نیم، می‌تواند چیز روشنفکرانه یا هنرمندانه‌ای در خودش داشته باشد و مثلاً پیام این فیلم را، با یک فیلم کوتاه با همین مضمون نمی‌شد القا کرد.

همین دیگر. همین. 

کل بحث‌مان همین بود و من (هنوز هم اصرار دارم) قانع نشدم و سخت بر این پافشاری می‌کنم که آوردن اسم نیچه در ابتدای این فیلم، صرفاً جهت فریب اذهان چـ.س‌روشنفکر و فروش و دیده شدن فیلم بوده و بس.

صبح و عصر با اتوبوس‌های بی‌آرتی می‌روم سر کار و برمی‌گردم. معمولاً هم صندلی خالی گیرم نمی‌آید و به نشستن روی پله‌ی روی چرخ و پای صندلی دیگران قانع‌ام. از ایستادن و اینطرف آنطرف پرت شدن که بهتر است. صبح ساعت هفت فقط دو دسته زن توی اتوبوس هستند: کارمندان، کارگران (نظافتچی و پرستاربچه و سالمند و آبدارچی).  ما و آن‌ها با هم سوار اتوبوس می‌شویم و به شمال شهر می‌رویم تا در اداره‌ها و شرکت‌ها و خانه‌های آن‌ها کار کنیم.

زن‌هایی که من توی این مسیر باهاشان هم کلام می‌شوم، همین‌ها هستند. همین زن‌های کم‌سواد و خسته و از ریخت افتاده با زندگی‌های داغان‌شان و شوهران بی‌پول‌شان و هفت سر عائله‌شان.

چند روز پیش با پیر دختری حرف می‌زدم که تازه داشت شوهر می‌کرد. پدر و مادر نداشت و سال‌ها بود سربار برادرش بود و حالا می‌خواست فقط به هر قیمتی شده، مستقل شود. و ازدواج آخرین راه بود. همسایه‌ای خواستگار چپر چلاقی بهش معرفی کرده بود و این قبولش کرده بود. طرف «بار فروش» بود. از همین‌ها که ما بهشان می‌گوییم «وانتی». پایش هم شکسته بود و مجبور شده بود ماشین‌اش را بفروشد (راست و دروغ‌اش پای خودش). هیچ چیز نداشت و ماهی یک میلیون بیشتر هم در نمی‌آورد. زنه هم با آبدارچی‌گری یک شرکت بزرگ، همین‌قدر در می‌آورد. خواستم بگویم: چرا داری این کار را می‌کنی؟ از چاله به چاه؟... دیدم کدام چاله؟ کدام چاه؟ خودت را به جای این بگذار تا تعریف‌ات از چاله و چاه عوض شود. هیچی نگفتم. خفه شدم.

من با این آدم‌ها دمخورم. من از این آدم‌ها هستم. من لنگ یک قران و دهشاهی هستم. مرا چه به روشنفکری؟ 

مرا چه به نیچه؟



من خودم اسب تورین‌ام.

من خودم گاو مش حسن‌ام.

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۳

371: اعلیحضرت، ذات اقدس ملوکانه‌. قبله‌ی عالم: حضرت خودمان!

من کشف کردم که یک «اصولگرا» هستم. به قرآن مجید که راست می‌گویم. بعد از عمری پژوهیدن روی مغز و رفتار و کنش و واکنش‌های خودم، کشف کردم که یک «اصولگرای درون» دارم و دیگر حق ندارم سنگ اصلاح‌طلب‌ها را به سینه بکوبم. دیگر خفه.
بد نیست شماها هم یک سری به خودتان بزنید. شاید که شما هم ز پس عمری اصلاح‌طلبی، اصولگرا بوده باشید (یا بالعکس).
یک استادی داشتیم (سید سعید جلالی. یادش گرامی. هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش) که یک وقتی می‌گفت: همه‌ی ما درون خودمان یک دیکتاتور کوچولو داریم. پدر ایرانی به بچه‌اش می‌گوید جلوی من پایت را دراز نکن. برادر بزرگ به کوچک زور می‌گوید. دیکتاتوری در ما نهادینه و فرهنگی است.
هیچی. همین. خواستم بگویم. چیزی را که او آن موقع می‌گفت: من الأن بهش رسیده‌ام. فی‌الواقع درون خودم کشف‌اش کرده‌ام.
تـ.یرماه88 توی شرکتی کار می‌کردم که یک پیر دختری مدیر داخلی‌اش بود و پدر من یکی را درآورده بود. بعد، این از حامیان پر شور جنـ.بش هم بود و آی خودی جر می‌داد سر آن شلوغی‌ها که بیا و ببین. مدام آهنگ‌های مرتبط خوانندگان آن طرفی را با صدای بلند توی شرکت می‌گذاشت. انگار که همه باید با ایشان هم سلیقه باشند. و اخبار بی‌بی.سی را با صدای بلند برای همه می‌خواند.
حالا یک شناسنامه‌ای ارائه کنم از این خانم:
متولد مشهد. در 18 سالگی وارد شرکتی که یک آقای 24 ساله مدیر آن بوده شده. بلافاصله با آن آقا رابطه جنـ.سی برقرار کرده است. مدتی بعد رئیس شرکت ازدواج کرده است و حالا ده سال از ازدواجش می‌گذرد ولی این خانم همچنان با این توجیه که «من اول باهاش دوست بودم و اول من و دوست داشت و بعد اون زنیکه رو گرفت» خود را نسبت به این آدم محق‌تر می‌داند و رابطه‌اش را با ایشان حفظ کرده و یک جور همسر دوم بی جیره و مواجب، با حفظ سمت مدیر داخلی برای ایشان محسوب می‌شود. یک جور بپّا. سگ نگهبان. زن صیغه‌ای. هرچی. و این «هرچی» بدون اینکه متوجه باشد همه کمابیش از رابطه‌اش با آقا رضا (رئیس شرکت) خبر دارند، همین‌جوری سرش را توی برف کرده و راست راست توی چشم زن یارو نگاه می‌کند و اعتماد زنه را به عنوان یک دوست جلب کرده و باهاش نان و نمک می‌خورد و رفیق گرمابه گلستان زن یارو شد که چی؟ که من برایت آمار دختربازی‌های یارو را در می‌آورم و بهت خبر می‌دهم (حالا جریان این است که خودش بیشتر توی این کار منافع دارد تا زن یارو. و با دادن آمار یارو به زنش، در واقع از یک اهرم فشار قانونی برای کنترل هرزگی‌های آقا رضا استفاده می‌کند. در این حد پیچیده!)
صبح تا عصر گوشی تلفن داخلی دم گوشش است و اخبار خاله زنکی داخلی را به آقا رضا آمار می‌دهد: فلانی همش داره با تلفن حرف می‌زنه. از پشت سرش رد شدم دیدم داره توی کامپیوترش فال ورق می‌گیره عوض کار...
رابطه پنهان این خانم با آقای رئیس، باعث می‌شود که هر منشی یا کارمند زن تازه واردی را به چشم یک رقیب بالقوه نگاه کرده و بعد از یک هفته از ورود  او، شروع به جفتک‌پرانی و زیرآب زنی و اذیت و آزار طرف کند. طوری که به جرأت می‌توانم بگویم در آن شش ماهی که توی آن شرکت کوفتی کار کردم، این زنیکه ملکه‌ی عذاب من بود و آنقدر روی اعصابم رژه رفت و زیرآبم را زد که آخرش باعث اخراجم شد.
روز آخر که تمام این‌ها را به آقای رئیس گفتم، ایشان اذعان داشت:
خودم می‌دونم. ایشون با هر کارمند زنی که از در این شرکت بیاد تو همین‌طوره. با قبلی‌ها هم همین‌طور بوده.
می‌خواستم بگویم: مردک حیف نان، تو که این  چیزها را می‌دانی، این زنک را گذاشته‌ای سر جگرت که چه بشود؟ که کل محیط شرکتت را به گند بکشد؟ یا اینکه آنقدر آتو دستش داری که دیگر مجبوری او را وکیل و وصی و همه کاره‌ی شرکتت کنی؟
نگفتم. فایده‌ای هم نداشت. آن زنیکه موقعیت خودش را داشت و گفتن من هم دردی از کسی درمان نمی‌کرد. همه می‌دانستند و ترجیح می‌دادند به روی خودشان نیاورند.
این زن یک اصلاح‌طلب بود. آبدارچی شرکت که صبح تا شب تا وقت گیر می‌آورد توی سایت‌های پو.رن می‌گشت، هم اصلاح‌طلب بود. رئیس شرکت هم که خودش ناخن کوچکه‌ی سرمایه‌داری و زورگو و بورژوا و عیاش و بی‌اخلاق بود هم اصلاح‌طلب بود. حتی باتوم هم خورده بود. به قرآن مجید.
همه‌شان در بخار غلیظی از هیجان آن روزها چرخ می‌خوردند و خودشان را منجیان بشریت و آزادی و پاسداران حریم انسانیت و اخلاق می‌دانستند. حتی خیلی تأکید بر اخلاق‌مدار بودن نامزد انتخاباتی مورد نظرشان هم می‌کردند که در کل مناظرات از حدود اخلاق و  ادب و انسانیت هرگز خارج نشده و اوست که رهبر و الگوی ایشان است.
همان آدم برای دلسرد شدن من از کل جنبـ.ش کافی بود. جنبشی که تک‌تک اعضایش مرکب از ماست. ما آدم‌های بی‌اخلاق، قدرت‌طلب، خیانتکار، سودجوی نامرد که به هیچ چیزی پابند نیستیم و هر جا که قدرت به دست‌مان بیفتد از آن گروه دیگر، گرگ‌تریم.
با چشم‌های خودم دیدم. و بعدتر باز هم، و باز هم در میان اصلاح‌طلبان بودم و دیدم که این‌ها هم بهتر از آن‌ها نیستند. که مشکل از این و آن نیست. از خود ماست. از سرمایه‌داری و قدرت طلبی و دیکتا.توری نهادینه در وجود تک‌تک ماها.
مثلاً اینکه بنده به شخصه به آزادی‌های شخصی در مورد خودم معتقدم، ولی به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارم، چون به نفع‌ام نیست.
قسم می‌خورم که اگر پول و قدرت و مقام داشتم، از هر مدیر و رئیسی که می‌شناسید بدتر و بی‌اخلاق‌تر می‌شدم.
مطمئن‌ام که پایش که بیفتد به خاطر منافع خودم حاضرم پا روی تمام شعارهای روشنفکری‌ام بگذارم.
در تک تک اجزاء زندگی‌ام، فرصت‌طلبی، سوءاستفاده از ضعیف‌تر ها، فریب دادن خودم و دیگران، توی صف زدن، رعایت نکردن حقوق جامعه و تمام بدرفتاری‌های یک انسان بدوی و نا متمدن کاملاً عیان است.
این از من.
شما هم یک نگاهی به چاه گـ.ه درون‌تان بیندازید، بد نیست.
آیا ما لیاقت دمو.کراسی، لیاقت عدالت را داریم؟ یا دمو.کراسی‌مان، چهره‌ی دیگری از دیکتا.توری‌مان است؟

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

370:رفاقت: قبل یا بعد از ازدواج؟

یک چیزی دارد اذیت‌ام می‌کند. می‌خواهم با شما مجردها در میان بگذارم. متأهل‌ها خودشان این چیزها را می‌دانند. اما در من یک چیزی هست که مقابل تأهل، از نوع ایرانی‌اش، مقاومت می‌کند.
من یک دوستی (مذکر- جهت تنویر افکار عمومی) از دوران دانشگاه داشته‌ام. البته همین یکی هم نیست‌ها. سه چهارتا دوست مذکر از آن دوران دارم. شوهرم هم سه چهارتا دوست از دوران دبیرستان و بعدش دانشگاه دارد. حالا برای چه می‌گویم؟ می‌خواهیم این‌ها را بریزیم روی هم توی دیگ و باهاشان آش درست کنیم؟ نه.
من اصولاً آدم رفیق بازی نیستم و دوستان زیادی ندارم. مثلاً کل دوستان مؤنت عهد عتیق من تا امروز، سر جمع دو تا هستند. باور کنید. دو تا. همین. آن دو تا را هم از چهارم ابتدایی تا حالا می‌شناسم. من آدمِ روابط جدید نیستم. هر که هست از قدیم هست. حالا چرا دوستان مذکرم بیشتر از مؤنث‌ها هستند؟ چون روحیه‌ی خودم هم بیشتر پسرانه است تا دخترانه. اصولاً میانه‌ی خوبی با دوست مؤنث ندارم. چون زن‌ها معنای دوستی و رفاقت را خوب نمی‌فهمند (آخرش هم نفهمیدم فرق دوستی و رفاقت چیست؟). به محض اینکه ازدواج می‌کنند، دیگر رفت و آمدشان با آدم می‌شود چند سال یک بار. در واقع سلیقه‌ی شوهرشان را روی روابط‌شان اعمال می‌کنند. انگار که خودشان آدم نیستند و حق ادامه‌ی روابط شخصی قبل از ازدواج‌شان را جز با تأیید شوهرشان ندارند. حالا شاید خوشبختی من این است که ده سال با شوهرم هم دوست بوده‌ام و تقریباً به موازات دوستی‌های دیگرم، این یکی هم آمده و آمده تا رسیده به  ازدواج. می‌خواهم بگویم، شوهرم هم زمانی یکی از همین دوستانم بوده و با تمام دوستان من، قبل از ازدواج هم دوست بوده.
خلاصه اینکه رابطه‌ی ما با  این رفیق‌مان (حالا به هر علت) صمیمانه‌تر از دیگر رفقا است. تقریباً دو یا سه‌شنبه‌ی هر هفته یک شب خانه‌ی ماست (صرفاً جهت تنویر افکار عمومی، و لاغیر).
نکته‌ی دیگر اینکه، من شغل فعلی‌ام را از ایشان دارم. یعنی قبل‌اش توی کار آموزش رانندگی، و بعد یکی دو نشریه و بعد آرایشگری و عاقبت یک سال بیکار بودم و توی خانه نشسته بودم و تصمیم نداشتم دیگر سر کار بروم تا... عاقبت این رفیق‌مان درست دو هفته بعد از ازدواج این کار را برایم توی اداره خودشان جور کرد. خودش هم پیگیری‌های لازم را تا چند ماه اول کرد تا عاقبت با من قرارداد بستند.
در معرفی محل کارم هم بگویم که یک اداره‌ی کوفتی دولتی است با خیل عظیم کارمندان شهرستانی و خاله‌زنک و بیکار و الافی که به شدت خر مذهبی هستند و کاری هم ندارند غیر از حرف و حدیث ساختن پشت سر بقیه به طوری که من و این بنده‌ی خدا توی اداره حتی جرأت نداریم یک سلام و علیک درست و حسابی با هم بکنیم. نهایت‌اش یک سر تکان دادن جزئی.
حالا اصل ماجرا چیست؟ همان هفته‌ای یک شب که این خانه‌ی ما مهمان است و ناچار از محل کار با هم می‌رویم و بر می‌گردیم. یعنی اوایل عصرها، من کمی زودتر از او از اداره خارج می‌شدم و چهارراه بعدی منتظرش می‌شدم. این احمق هم که کلاً بدقول است و همیشه عادت دارد آدم را بکارد. احتمالاً یکی از همین سه‌شنبه‌ها که من سر چهارراه پایینی منتظرش بوده‌ام، این زن و شوهر همکارم، با هم از اداره بیرون آمده‌اند و گذری مرا با این بابا دیده‌اند که سوار ماشین شده‌ایم.
همین شده که سرشان را عین گاو توی آخور ما کرده‌اند و همین‌جوری پی کاه و یونجه برای نشخوار کردن وقت‌های بیکاری‌شان می‌گردند.
اولش رفتار زنه با من عوض شد. دیگر نهارها که مرا می‌دید، چندان تحویل نمی‌گرفت و پشت چشم نازک می‌کرد. بعد نوبت شوهره شد که هر وقت می‌آمد اتاق من، یک تکه‌ای بار کند. مثلاً چهارشنبه‌ی پیش که سرم شلوغ بود و شوهره آمده بود برای یک کاری توی اتاق من ایستاده بود، رفیق‌مان هم که با رئیس من توی طبقه‌ی ما کار داشت و طرف نبود و این هم خواسته بود سلامی هم به من عرض کند و برود، از در اتاق وارد شد. یک دیالوگ کوتاهی داشتیم و شوخی کوچکی درباره‌ی خودنویس آقای عـ.ن کردیم و به محض اینکه رفیق ما از در رفت بیرون، آقای عـ.ن پرسید:
شما متأهلی یا مجرد؟
من جا خوردم و گفتم متأهل و بلافاصله ایشان فضولی‌شان را به بند تنبان یک شوخی بستند و قضیه را درز گرفتند.
باشد. شما فهمیدی. شما زرنگی. شما مچ ما را گرفتی. شما فهمیدی من متأهل، یا با این همکارم رابطه نامشروع دارم، یا مطلقه‌ام و هنوز نگذاشته‌ام کسی بو ببرد! شما آخرش هستی. معمای بشریت به دستان شفابخش شما حل شد اصلاً...
خــــــــــــــــــــــــــــب؟؟؟
حالا بکش بیرون بابا!
دیشب موقع خواب فکرش داشت بدجوری آزارم می‌داد. اولش به ذهنم رسید که رک و راست در بیایم توی روی این کثافت‌ها بگویم که این بابا دوست قدیمی‌مان است و ...
یکهو یادم آمد در قاموس این‌ها «دوست قدیمی» هیچ معنایی ندارد. رابطه فقط در چهارچوب فامیل و محرم و نامحرمی قابل تعریف است. و بنابراین بنده اصولاً حق ندارم با دوست قدیمی‌ام رابطه‌ای مگر با نظارت و حضور شوهرم داشته باشم. کما اینکه واقعیت‌اش را بخواهید، این دوست قدیمی الساعه با شوهرم صمیمی‌تر از من است و چنان می‌نشینند و با هم سیگار چاق می‌کنند و بحث سیاسی می‌کنند، انگار پدر جدشان با هم رفیق بوده.
باز گفتم رابطه را از اینکه هست هم محدودتر و مخفی‌تر کنم. دیدم به شخصیت هر دویمان توهین می‌شود. شما تصور کن با یک دوست مجردت رفت و آمد داری. بعد مثلاً پدر و مادرت یا پدر و مادر همسرت سرزده از راه می‌رسند. هول می‌شوی که یارو را توی کدام سوراخی قایم کنی و بودنش را توی خانه‌ات چطور توجیه کنی. به قرآن همین‌طوری است که می‌گویم. قبل از ازدواج شما با هر کس توی خیابان دیده شوی، به کسی مربوط نیست.  اما بعد از ازدواج، کل جامعه، همسایه‌ها، فامیل، همکاران و تمام کسانی که تو را می‌شناسند و حتی نمی‌شناسند، خروس هستند و تو مرغ‌شان. روی‌ات غیرت دارند و مراقب حفظ مرزهای زندگی مشترک پروانه‌ای‌ات هستند.
بعد مثلاً شما جای آن دوست مجرد باش. بهت بر نمی‌خورد؟ اینکه طرف توی مهمانی‌های دوستانه‌اش که همه‌ی زوج‌ها هستند تو را دعوت نمی‌کند، چون فرد هستی و کسی باهات نیست و بقیه جلوی تو معذب‌اند. اینکه آخر هفته‌هایشان به خانواده و دوستان متأهل متعلق است و فقط روزهای وسط هفته که هیچ‌کس نمی‌آید، تو را دعوت می‌کنند. اینکه بودن‌ات را در خانه‌شان باید به دیگران توضیح بدهند. اینکه باید بگویی: فلانی، دوست شوهرم است. حق نداری از او به عنوان دوست خودت نام ببری. اینکه... اصلاً کل ماجرا توهین‌آمیز است. نمی‌فهمید؟
نه. طبعاً نمی‌فهمید. چون که ازدواج نکرده‌اید. یا چون در ایران زندگی نمی‌کنید و از یادتان رفته اینجا چطوری بود. یا چون خانواده‌تان خیلی اروپایی تشریف دارند و فرهنگ ایرانی را بیلمیرند.
دیشب هی خودم را خوردم. از وقتی که ظرف می‌شستم و شوهرم توی اتاق پای کامپیوتر بود داشتم به این چیزها فکر می‌کردم. کم‌کم داشت سرم درد می‌گرفت. خیلی سخت است که با کسی توی یک خانه زندگی کنی و اینقدر صمیمی باشی و حتی نتوانی از چیزی که اینقدر ذهن‌ات را درگیر کرده باهاش حرف بزنی. چون که به محض شنیدن آن، هفت پشت باهات غریبه می‌شود و فقط به «حرف مردم» فکر می‌کند.
شوهرم گفت: چته؟ باز چرا خودت و گرفتی؟
می‌خواستم بهش نگویم چه چیزی اینقدر ذهنم را درگیر کرده. چون (واقعیت‌اش را بخواهید) می‌ترسیدم او هم در بیاید بگوید: خب راست می‌گویند! و اوضاع‌ام از این که هست هم بدتر بشود. چون مردها وقتی ازدواج می‌کنند، کل روشنفکر بازی‌هایشان از یادشان می‌رود و فقط غیرت و این چیزهای‌شان باقی می‌ماند. زن‌شان می‌شود آبروی‌شان و حالا به هر قیمتی شده باید آبروی‌شان را جلوی مردم حفظ کنند، حتی به قیمت توی قوطی کردن زن‌شان و برچسب سنتی بودن.
جواب ندادم. اما وقتی داشتم زیر پتو می‌خزیدم ناخواسته آه بلندی کشیدم. می‌داند که پشت آه‌های من حتماً یک چیز خطرناکی است. یک چیزی که ذهن‌ام را مشغول کرده و نمی‌خواهم بگویم‌اش. پاپِی‌ام شد و شد تا گفتم. بالأخره می‌گفتم. دیر و زود داشت. سوخت و سوز نداشت. من نمی‌توانم چیزی را پنهان کنم. ذهن‌ام سنگین می‌شود. باد می‌کند. جای فکرهای دیگر تنگ می‌شود. حافظه‌ام به فنا می‌رود.
عکس‌العمل‌اش این بود که بالأخره همین است و زندگی توی ایران همین چیزها را دارد و او که هی می‌گوید پا شویم مهاجرت کنیم برویم یک قبرستان دیگر، تقصیر خودم است که گوش نمی‌دهم. باز هم جای شکرش باقی بود که یک حرفی نزد که حالم را بدتر کند.
صبح که بیدار شدم کمی بهتر بودم. آمدم اداره و وقتی برای نهار رفتم، ناخودآگاه شرایط جور شد که حرف‌ام را بزنم. دوستان نزدیک آن خانم سر یک میز نشسته بودند و خودش نبود. من هم از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه از کسی اسم بیاورم جریان را تعریف کردم و سربسته به دوستان‌اش حالی کردم که یک عده خاله‌زنک خر مذهبی اینجا هستند که کارشان زدن پشت سر دیگران است. بحث جدی‌ای در گرفت و قسم و آیه‌ام دادند که بگویم کی این حرف را درآورده. من هم نگفتم. ولی خودشان حدس زدند. شاید این بهتر از آن بود که بخواهم صبر کنم و از خودم مستقیم بپرسد تا جوابش را شرافتمندانه بدهم.
آخرین استراتژی در مواجهه با آدم‌های پست فطرت خاله زنک:
از روش خودشان استفاده کنید. با نامردی تمام پشت سرشان حرف بزنید و آن‌ها را آدم‌های دروغگو و غیرقابل اطمینانی جلوه بدهید و وجهه‌شان را پیش دیگران خراب کنید تا دیگر روی حرف‌هایشان حساب نکنند و هر چه رشته‌اند جلو جلو پنبه شود.
همیشه بر این باورم که با هر کس باید به روش خودش مبارزه کرد.
شرافت و اخلاقیات، در سال2014 دیگر پاسخگو نمی‌باشد.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

369: قدیسه‌ی دردهای من

معده درد شده یک چیز مزمن. مثل پدر. مثل خانواده. کسانی که بخواهی، نخواهی دچارشان هستی و گریزی ازشان نیست. بیشتر وقت‌ها آزارت می‌دهند. همیشه درد حضورشان را حس می‌کنی اما کاری‌شان نمی‌توانی بکنی.
معده درد، یک چنین چیزی است.
عمری دچارش هستی. گاهی بیشتر می‌آزارد. گاهی کمتر. اما همیشه هست. همیشه یک جایی در تاریکی تن‌ات کمین کرده تا حواست نباشد و بی‌احتیاطی کنی و بیرون بخزد. با خوردن کمی فلفل دلمه‌ای. کمی حرص و جوش. کمی میوه و هله‌هوله.
مرتضی پاشایی سرطان معده داشت. من هم با این معده، بعید نیست سرطان معده بگیرم. مرتضی 30 سالش بود فقط. با آن قیافه‌ی زرد و لاغر و تکیده. با آن موهای پریشانی که بعداً احتمالاً در اثر شیمی درمانی، دیگر نبودند. موهای من فرفری است و شاید بعدها بگویند: با آن موهای فرفری‌ای که بعد از شیمی درمانی چیزی ازشان باقی نمانده بود. یا مثلاً رنگش زرد بود که هیچ، در اثر سرطان، زردتر هم شده بود. دیدی عمری می‌گفت معده‌ام درد می‌کند؟ آخرش سرطان معده گرفت بینوا!
مرگ، یک چنین چیزی است.
توی کشوی محل کارم، شربت معده دارم. توی یخچال خانه‌ام. توی یخچال خانه‌ی مادر شوهرم. توی یخچال خانه‌ی پدرم هم که تقریباً همیشه هست. به خاطر بابا که جفت این معده‌ی مرا توی تن‌اش دارد. جفت این حرام‌زاده‌ی بی‌پدر و مادر را. بگذارید یک کم فحش‌اش بدهم بلکه دق دل‌ام خالی بشود. توی خانه که هستم بلند بلند فحش‌اش می‌دهم. جاهای دیگر، زیر لبی.
قبل از ازدواج فقط سالی یکی دو هفته خودش را گـ.ه می‌کرد. بعد از ازدواج دیگر هی دوره‌های درد به هم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدند تا اینکه الآن حدود دو ماه است که درد، مدام شده. همیشه هست. مثلاً همین الأنی که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم. یا قبل از نهار. در طول نهار. بعد از نهار. در حال کار. در حال فیلم دیدن. در حال خواب. انگار با یک گیره‌ی فلزی، یک تکه از بالایش را گاز گرفته باشند و ول نکنند. انگار دست آدم لای در ماشین مانده باشد. انگار کفش، پایت را بزند.
شاید هم مال ازدواج نیست. به خاطر کار است. آخر من دو سه هفته بعد از ازدواجم آمدم اینجا سر کار. شاید مال غذاهای اداره است. آشغال‌هایی که برای ارزان‌تر در آمدن‌شان هر کاری می‌کنند. مواد اولیه نامرغوب. گوشت شتر و خر. روغن و سرخ کردنی زیاد. فلفل سبز  و لوبیا و چیزهایی که در طولانی مدت، معده‌ام را حساس می‌کنند. همین چیزها دیگر.
هرچه هست، الان مدتی است دنبال درمان‌اش افتاده‌ام. آن هم به مدد بیمه تکمیلی و مرخصی و این چیزها. اگر نه که فکر کن برای یک آندوسکوپی باید چقدر پول می‌دادم. یا مثلاً کدام رئیس دیو.ثی بود که بتوانم چند وقت یک بار ازش مرخصی بگیرم و بروم دکتر؟ یا چقدر باید توی بیمارستان‌های دولتی توی صف می‌نشستم برای یکی دو دقیقه ویزیت دکتر.
بیمه تکمیلی خوب است. نهار ظهر اداره خوب است. اینکه یک زهرماری به آدم بدهند و خودشان ظرفش را ببرند بشویند. هی مجبور نباشی با خودت نهار بکشی بیاوری و ظرف بشویی و نگران گرم کردن‌اش باشی و بوی گند همه جور غذا توی مخ‌ات بپیچد. حقوق آخر ماه خوب است. اگر بیشتر بود، بهتر بود البته. اینکه هر وقت نیت می‌کنی یک چیزی که خیلی دلت خواسته یکهویی، از سر هوس (و نه سود و فایده و نیاز) بخری. اینکه همین‌جوری الکی فقط برای دلت خودت ولخرجی کنی.
-        هر زنی یک «فریدا کالو»ی درون دارد.
این جمله وقتی دارم پرتره‌ها و نقاشی‌های فریدا کالو را تماشا می‌کنم از ذهن‌ام می‌گذرد. عکس‌هایش کنار «دیگو ریوِرا». مطمئن. عاشق. مغرور. ریز نقش و دوست داشتنی. چطور می‌شود چنین زنی را دوست نداشت؟ زنی چنین جذاب و راسخ در عشق. در آفرینش. در تحمل درد.
«درد»
همیشه مفهوم درد، چهره‌ی فریدا را جلوی چشمم می‌آورد. شاید یک زمانی بوده سمبل تحمل رنج و درد برای من مثلاً مسیح یا بودا بوده. اما از وقتی فریدا را شناخته‌ام، درد برای من مفهومی غیر از فریدا ندارد.
مارگریت دوراس داستانی به نام «درد» دارد که در آن زنی (خودش) منتظر بازگشت شوهرش که یک اسیر آلمانی است و در اردوگاه به سر می‌برد و از فرط رنج و گرسنگی در حال مرگ است و احتمال اعدام‌اش می‌رود، است. درد، متعلق به زنی است که انتظاری طاقت‌فرسا را همراه با خیالات کشنده تحمل می‌کند. درد، متعلق به مردی است که در اردوگاه به سر می‌برد و رنجی جسمی و روحی را با ترس اعدام تحمل می‌کند. درد، متعلق به نوع بشر است، که می‌فهمد. تصور می‌کند. منتظر است. خیال می‌کند. باور دارد.
درد، یک مفهوم روحی و انسانی است. یک مفهوم ناگزیر.
و فریدا، برای من تجسم درد  است.
به خودم نگاه می‌کنم:
آیا من می‌توانستم به جوانی و زیبایی فریدا باشم. هنرمند باشم. یک دنیا امید و آرزو داشته باشم و بعد... در تصادفی دردناک یا هر واقعه‌ی دیگری، آسیبی جدی به جسمم را پذیرا شوم و دردی طاقت‌فرسا را تا آخر عمر تحمل کنم؟
آیا من می‌توانستم زندگی‌ام را، جوانی‌ام را به پای مردی به سن پدرم که چاق و بدقیافه و غول‌پیکر و لوچ است بریزم و تازه خیانت چنین مردی را به خودم، رابطه‌اش را با هر زنی (اعم از خواهرم) تحمل کنم؟
بله می‌توانستم.
بله می‌توانم.
هر زنی می‌تواند.
چرا که زن‌ها از رنج کشیدن، از تحمل کردن، از خوب بودن، از مهربانی و گذشت و فداکاری لذت می‌برند. چرا که زن‌ها به همین خاطر آفریده شده‌اند که دیوانگی مردان را، ظلم طبیعت را، جنگ را، درد را و مرگ را تاب بیاورند.
چرا که زن‌ها مثل سیمان‌اند. نرم و خمیری شکل. میان آجرهای این دنیا.
مثل روغن، میان چرخدنده‌های بزرگ این جهان انسانی.
مثل فرش و صندلی و پتو و چراغ که بی‌آن‌ها خانه هست، ولی «خـــــــــانـــــــــــه» نیست.
فریدا مجسمه‌ی درد است.
فریدا قدیسه‌ی من است. الهام بخش من. در تحمل این رنج بودن.

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳

368: هفت پیکر

اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد طرز تهیه کالباس در خانه، طرز تهیه شور پاییزی، ترشی خیار شکم پر، تزئین سالاد کاهو، طرز فریز کردن سبزیجات، روش لاغری با روغن زیتون، روش لکه‌بَری از لباس‌ها و روش پختن فلافل و هزار کوفت و زهرمار دیگر مربوط به خانه‌داری را توی نت جستجو کرده و پیدا کنم و وقت کنم که آزمایش‌شان کنم...
اگر بدانید من چقدر دوست دارم چند تا گلدان رنگی سرامیکی و یک کیسه خاک بخرم و دور و برم را پر کنم از گل‌های رنگارنگ. یا بروم چند تا تُنگ کوچک و بزرگ و مکعب و مستطیل و کروی شیشه‌ای بخرم و یک عالمه گیاه آبزی و سنگ و صدف و یک عالمه ماهی آب شور و شیرین با آن دم و دستگاه تصفیه و ادا اصول‌های آبزیانه‌شان برای خودم جور کنم.
اگر بدانید چقدر دلم می‌خواهد در و دیوار خانه‌ام را خودم با تزئینات پارچه‌ای و سفالی و سنگی و چوبی و هر جور کوفت دست‌ساز دیگری پر کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد همین‌طور عین خوره بیفتم به جان نت و هی پی‌دی‌اف کتاب دانلود کنم و فیلم‌های جایزه گرفته و هنری و ترسناک و تمام ژانرها و کارگردان‌ها و بازیگران مورد علاقه‌ام را دانلود کنم و صبح تا شب بنشینم و بخوانم و ببینم...
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد وقت داشته باشم کلاس زبان بروم. جا داشته باشم بساط نقاشی‌ و طرح برجسته روی سفال‌ام را پهن کنم. جا داشته باشم کتابخانه بگذارم و کتاب‌هایم را از زیر تخت در بیاورم و تویش بچینم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد پاییز، هر جمعه بروم کوه تماشا کنم و عکس بگیرم. زمستان بروم برف بازی. اینجا و آنجا ول بگردم و مغازه‌ها را تماشا کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد عین منگل‌های خر مذهبی مانتوی بلند مشکی و مقنعه نپوشم و آن لباس‌های رنگی توی کمدم را بپوشم. آن پالتوی نارنجی خرمالویی ام را. آن شال هفت رنگی که خودم بافتم. آن بوت‌های عسلی‌ام را...
من دلم می‌خواهد یک بالکن نسبتاً بزرگ داشته باشم با یک عالمه گلدان و پرنده و چرنده و یک میز و نیمکت. فکر می‌کنید نمی‌شود؟ لااقل اینجاها نمی‌شود؟ چرا می‌شود. شوهرخاله‌ام پرنده‌باز است و توی خانه‌ی پدری‌اش یک بالکن بزرگ داشتند که این جلویش را با توری پوشانده بود و یک جنگل گلدان تویش درست کرده‌ بود و قناری‌ها و فنچ‌هایش را آنجا رها کرده بود. به همین‌سادگی. بهشت به همین کوچکی. پسر همین آدم (پسر خاله‌ام) هم بعدها در آپارتمان اجاره‌ای طبقه‌ی همکف‌اش که یک حیاط کوچک داشت، باغچه‌ای و پرندگانی و صندلی چوبی متحرکی برای خودش سر هم کرد و علیرغم بی‌پولی و ملاحظات مالی و در نظر گرفتن آتیه، یک ماشین پژو 206 خرید و انداخت زیر پایش و هر هفته رفت شمال صفاسیتی و پس از آن به خوبی و خوشی زندگی کرد.
امروز من این‌ام. در تواریخ ثبت کنید که به تاریخ آبان ماه سنه‌ی 1393 شمسی، ریس را چنین یافتیم.

ولیکن در گذشته‌ی من آدم‌های نازنینی بودند که من باهاشان حرف‌های روشنفکرانه می‌زدم. از عقاید اگزیستانسیالیستی‌ام می‌گفتم و به عقاید هم خیلی خیلی احترام می‌گذاشتیم و داستان می‌نوشتیم و کارگاه‌های داستان‌نویسی خلاق می‌گذاشتیم و هرچه جلسه‌ی ادبی را از پاشنه در می‌آوردیم و قرار بود فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم که... نشد.
از ما یک عده‌مان افتادیم به سفارشی‌نویسی و تـ.ن‌فروشی ادبی. یک عده‌مان عطایش را به لقایش بخشیدیم و افتادیم توی دغدغه‌ی غم نان. و یک دوتای‌مان که کمابیش منبع مالی مطمئنی داشتیم یا اصولاً برای‌مان فرقی نمی‌کرد که این دو روز زندگی را چطور بگذرانیم، افتان و خیزان به نوشتن و روشنفکری ادامه دادیم.
حالا هنوز همدیگر را می‌بینیم. دیر به دیر. یکی را فقط توی جلسات ادبی نقد کتابش می‌بینیم که پیامک دعوتنامه‌اش را برایمان فوروارد کرده و آنقدر در حلقه‌ی دوستان و منتقدان و منتشران جدیدش احاطه شده که دست‌مان برای یک دست‌دادن ساده هم بهش نمی‌رسد. یکی مثل خودم کارمند دون‌پایه‌ی خاک بر سر یک نهاد نیمه‌دولتی است که صبح تا شب‌اش به دغدغه‌ی نان می‌گذرد. یکی خانه‌نشین شده و رمان‌های از مد افتاده‌ی سابق‌اش را هی بازنویسی می‌کند و هی با هزینه‌ی خودش و حوزه هنری و انتشاراتی‌های درپیت چاپ می‌کند. یکی افتاده توی فیلمنامه‌ی سفارشی نوشتن. و یکی توی تلویزیون به بیـ.ضه‌های رجال سیاسی دخیل می‌بندد و می‌شود بانوی جشنواره‌ها و هی دهانش را پر و خالی می‌کند و انگار وصیت‌نامه‌ی شهید می‌خواند، فیلم تخـ.می‌اش را اینطور توصیف می‌کند: فیلمی درباره‌ی ماااااااااااااوووووووووودَراااااااااااااااااااوووووونِ انتظاااااااااااااااااااوووووووووووووور! (که از قضا این یکی‌مان 100% رستگار شده و باید که سیره‌اش سرلوحه‌ی باقی زندگانی همه‌مان قرار بگیرد)
سال‌های اوایل دهه‌ی هشتاد، ما یک گروه کوچک بودیم که توی سنگر کوچک‌مان دور هم نشسته‌بودیم و آش می‌خوردیم و می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم که... خمپاره آمد و خورد وسط‌مان و هر کدام به یک سمتی پرتاب شدیم. بی‌دست و پا. بی‌سر. بی‌تن. بی‌چشم. و از همان وقت تا حالا داریم با تن علیل‌مان روی این زمین می‌خزیم و درد می‌کشیم.
بدون افتخار.
بدون تقدیر و تشکر.
بدون سهمیه‌ی دانشگاه و وام جانبازی و پُست و مقام دولتی.
و دردناک‌تر از همه... حتی بدون حافظه.
 _______________________________________
پ.ن:
ما بیش  از هفت نفر بودیم، ولی هفت نفرمان قطعاً هم‌پیمان بودیم و جلسات خانگی داشتیم و با هم نان و نمک خورده بودیم و هنوز با هم در ارتباطیم.


سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

367: زندگی را با چشم‌های درشت دکتر ژیواگو ببین

نمی‌دانم می‌خواهم درباره دکتر ژیواگو بنویسم یا یک چیز دیگر. به هرحال درباره دکتر ژیواگو از سالِ... (صبر کنید ببینم) بله از سال 1957 و بعد از ساختن فیلم‌اش از سال 1965، به این طرف مدام  نوشته شده و همه‌چیزش بیرون کشیده و توصیف و نقد و تحسین شده است.
من عمر شریف را به خاطر چشمان درشت مشکی و قیافه‌ی خندانش در نقش دکتر ژیواگو دوست دارم. به خاطر پاکی و شاعرانگی‌اش در دورانی آنچنان بی‌رحم و میان آنهمه برف و گرسنگی و دربه‌دری. به خاطر چشم‌پوشی‌اش از آنهمه تلخی و نگهداری از گلدان کوچک عشق‌اش در نبود آب و آفتاب.
من جولی کریستی را به خاطر بازی عالی‌اش در نقش لارای 17 ساله و بعدتر در نقش لارای پرستار و لارای کودک‌گم‌کرده دوست دارم. در نقش زنی طبیعی که نمی‌تواند جسمیت‌اش را انکار کند. زنی که به ندای جسم و روحش گوش می‌کند. زنی که میان آنهمه خون و آنهمه برف، شاعرانگی را در وجود مرد تشخیص می‌دهد و تا انتها (تا زمانی که می‌تواند) ازش پرستاری می‌کند. زنی که قدر شاعرانگی را در این دنیای کثافت می‌داند.
فیلم دکتر ژیواگو مرا وحشت‌زده کرد. منِ گرمایی، «در آستانه‌ی فصلی سرد»، به جای اینکه مثل همیشه خوشم بیاید از سرما، از آنهمه برف و سفیدی مرده که تا انتهای افق ادامه داشت و انگار تکرار ورد ناامیدی بود، ترسیدم. از تمام نشدن جنگی که انگار تا ابد ادامه داشت و خون‌هایی که تا ابد قرار بود بر این برف‌ها بریزد. از بهاری که با نرگس‌های زردش مثل سرابی بود در بیابان بی‌انتهای جنگ.
دکتر ژیواگو، نیمه‌شب پتوی پوست را کنار می‌زند و از کنار لارا بر‌می‌خیزد و به تالار یخ‌زده می‌رود تا پشت میز کارش بنشیند و در نور شمع، شعر بنویسد...
به شوهرم می‌گویم: وحشتناک است اینهمه برف. نمی‌شود میان اینهمه برف زنده ماند و امیدوار بود و شعر نوشت. می‌توانی تصور کنی آن شیشه‌های یخ بسته را که کریستال‌های یخ، سطح آن را مشجر کرده؟ می‌توانی تصور کنی برف توی کوچه تا وسط‌های دیوار بالا بیاید و آفتابی نباشد که آبش کند؟ می‌توانی تصور کنی که در بیابانی سفید گم شده باشی و در هذیان و ضعف، زن و کودکی را در دوردست، به جای خانواده‌ی خودت بگیری؟ می‌توانی تصور کنی اینهمه برفِ مأیوس‌کننده را؟
سالینجر در داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» از زبان دخترکی خطاب به سربازی که در طول جنگ می‌بیند می‌خواهد که او داستانی برایش بنویسد. داستانی درباره‌ی عشق و نکبت.
دکتر ژیواگو، داستانی درباره‌ی عشق و نکبت است.
من دُن آرام را هم خوانده‌ام. اما هیچوقت نتوانستم با گریگوری و  آن زنک پتیاره «آکسیانا» ارتباطی برقرار کنم و عشق حیوانی‌شان را باور کنم. عشقی که پا روی دیگران می‌گذارد و باعث مرگ ناتالیای بی‌گناه می‌شود. زندگی پست و حیوانی قزاقان ساکن کناره‌ی رود دٌن. دکتر ژیواگو، با وجود عشقش به لارا، هیچوقت تونیا همسرش را زیر پا له نمی‌کند (البته شاید هم این به خاطر فداکاری لارا، یا چشمپوشی تونیا است.)
نکته‌ی جالب دیگر فیلم برایم بازی جرالدین چاپلین (دختر چارلی چاپلین) در نقش تونیا است! زنی که زیبا نیست، ولی نمی‌توانی دوستش نداشته باشی.
فعلاً همین‌هاست. و یک سری چیزهای دیگر هم در طول فیلم به نظرم رسیده‌بودند که بعداً متوجه شدم منتقدان قبل از من زحمت‌اش را کشیده‌اند. دست‌شان هم درد نکند که آدم را وادار به گفتن حرف‌های جدی در وبلاگ نمی‌کنند. این وبلاگ روزنوشت است و هرگز قرار نیست یک داستان کوتاه یا نقد ادبی یا فیلمی خیلی تکنیکی تویش بخوانید. اینجا شهر هرت است و هر چیزی بخواهم اعم از چسناله‌های شخص خودم را تویش خواهم نوشت.
چند روز پیش که مامان این‌ها از مسافرت برگشتند، بابا تلفنی می‌گفت که قبل از سفر توی آرایشگاه، ماشین سلمانی پشت گوشش را بریده و حالا کمی چرک کرده. یکی دو روز بعد چرک شروع به پخش شده در نواحی پشت و جلوی گردن کرده بود و تازه به صرافت این افتاده بود که برود دکتر. کم کم داشتم نگران می‌شدم. بعد، دیشب که مامان گفت که چرک به صورت جوش‌های سردار و زخم مانند در تمام بدنش پخش شده... یکهو ترس برم داشت که نکند ایدزی هپاتیتی چیزی باشد. آن هم در این روزگاری که انگار آلودگی و بیماری دارد هی بیشتر در سطح جامعه پخش می‌شود و مردم هی ضعیف‌تر و ناایمن‌تر می‌شوند. انگار چرخه‌ای شده از «آلودگی محیط<= ضعف سیستم ایمنی بدن ما به دلیل مبارزه‌ی مدام با آلودگی محیط<= بیمار شدن بیشتر مردم<= بیشتر شدن آلودگی در محیط و....»
برای اولین بار نگرانش شدم و تصور مرگش را کردم. از آن وحشتناک‌تر ابتلا به بیماری است که ممکن است مادرم و تمام خانواده هم به دلیل ارتباط با او در معرض خطرش باشند. تصور کردم که در این صورت، از روابط‌مان چه باقی می‌ماند؟ مگر همین الأن چه هست اصلاً؟
دلم برایش سوخت. خودم را گذاشتم به جایش: آدم یک عمر بدود و جان بکند و هیچ چیزی نشود و آخرش هم در این وضع، در حالی که هیچ‌کس جز خواهرش دوستش ندارد، بمیرد (ولو اینکه در همه‌ی موارد خودش مقصر باشد). حق هیچ کسی نیست که اینطوری از یک مرض مسخره، به طور تصادفی، بدون هیچ معنایی بمیرد.
به آدم‌هایی فکر کردم که تصادف می‌کنند و می‌میرند. آن‌هایی که توی گودال‌ها و چاه‌ها می‌افتند و می‌میرند. آن‌هایی که زلزله غافلگیرشان می‌کند. آن‌هایی که در اثر اتصالی و جرقه‌ی ناقابل دو تا سیم نازک یک وسیله‌ی برقی، در آتش می‌سوزند و می‌میرند. آن‌هایی که داروی اشتباه می‌خورند، فقط چون عینک نزدیک‌بین‌شان را اشتباهاً توی یخچال جا گذاشته‌اند. آن‌هایی که اسهال می‌گیرند و می‌میرند. آن‌هایی که دوچرخه بهشان می‌زند و می‌میرند. آن‌هایی که در گذشته، بچه که بودند مرده‌اند، فقط چون داروی مورد نیازشان کشف نشده بوده. آن‌هایی که حالا می‌میرند چون داروی مورد نیازشان کشف نشده. آن‌هایی که...
به نظر من فقط دو جور مرگ است که شرافت دارد و احمقانه به نظر نمی‌رسد:
1-    مرگ خودخواسته (از خودکشی بگیر تا شهادت)
2-    مرگ در اثر پیری بسیار
در غیر این صورت کلاً آدم به فضاحت زندگی کرده و به فضاحت رفته...

اوکی. من پدرم را هم بخشیدم. نمی‌دانم. شاید هم فقط دلم برایش سوخته چون خیلی بدبخت و ضعیف شده و دستش به هیچ‌کجا بند نیست. همان‌طور که دلم برای همه‌ی گداها و فروشنده‌های مترو و بچه‌ها و اقلیت‌های مذهبی و اقلیت‌های زبانی و نژادی و سیاه‌پوستان و عرب‌های فلسطین و یهودیان هولوکاست و تمام مظلومان کل تاریخ می‌سوزد.
پدرم حالا اینقدر غریبه و دور و آشنایی زدایی شده است که بتوانم برایش دلسوزی کنم.
_______________________________________________________
پ.ن: توی این دنیا آدم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌توانم ببخشم‌شان، چون در حقم خیلی نامردی کرده بودند.
از آن‌ها فقط یک نفر مانده که هنوز نبخشیده‌ام. که شاید لازم است بدبختی‌اش را ببینم. شکسته‌شدن غرورش را ببینم. اعتراف به تنهایی و بی‌کسی‌اش را بشنوم، تا برایم غریبه شود و آنقدر دور... دور... دور... تا دلم برایش بسوزد.
دلسوزی، کلید بخشش و فراموشی است.

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

366:پژوهشی پیرامون غُر غُر

 برای من در 34 سالگی هیچ سوالی بی‌جواب نمانده غیر از یکی:
«آن‌هایی که می‌گویند به شوهرتان غر نزنید وگرنه به مرور زمان از چشم  او خواهید افتاد... آیا پیشنهاد جایگزینی هم برای غر زدن پیدا کرده‌اند؟»
باور کنید الساعه در هیچ حوزه‌ی موجود دانش بشری سؤالی برایم نمانده. انگار کنید همه‌چیز را می‌دانم. می‌بینم. کلیت را می‌گویم. وگرنه شما بپرس مولکول آب از چند هیدروژن و چند اکسیژن تشکیل شده؟ به من چه ارتباطی دارد؟ برو از خودش بپرس.
چیزهایی را که به من ارتباط دارد می‌دانم. اما جواب این سوال را هیچ‌وقت درست متوجه نشدم. یا کسی درست برایم توضیح نداد. یا خودشان هم نمی‌دانستند. یا اصلاً از معماهای حل‌نشده‌ی خلقت است. نمی‌دانم.
شما (اگر زن باشی) مطمئناً در یک طرف هر کدام از این دو قطبی‌ها و هزاران دو قطبی دیگر قرار گرفته‌ای:
زشت زیبا
باهوش خنگ
مسئولیت‌پذیر بی مسئولیت
مهربان نا مهربان
وراج کم حرف
با هنر بی هنر (منظورم از هنر در این گزینه «توانایی انجام هر جور کار ظریفی، با دقت و ظرافت و به بهترین شیوه» است)
خیلی از این صفات هم رابطه مستقیم با هم دارند. مثلاً احتمال وجود ترکیب «زشتِ باهوشِ نامهربانِ کم‌حرفِ باهنر»، خیلی بیشتر از احتمال وجود ترکیب «زیبای باهوشِ مسئولیت‌پذیرِ مهربانِ وراج» است. ترکیب دوم، اگر دقت کنید، هیچ چیزش به هیچ چیزش جفت نمی‌شود. هرجور بگیری با تجربیات ما از آدم‌ها جور در نمی‌آید. آدم‌ها اینطوری نیستند. توی فیلم‌ها شاید. اما توی واقعیت اینطوری نیستند. یک سری از صفات (حالا وراثتی است یا اکتسابی)، منشاء صفات دیگری می‌شود و در نهایت سرنوشت انسان را می‌سازد.
حالا این‌ها را چرا گفتم؟ سی اینکه شما اگر یک زن مسئولیت‌پذیر باهوش دقیق منظم با درایت باشید، هرگز نمی‌توانید به شوهرتان غر نزنید. (حالا نگفتم من به تنهایی دارای تمام صفات فوق می‌باشم. چپ چپ نگاه نکنید)
1.       شما ازدواج می‌کنید و اولین رکن زندگی مشترک‌تان، «خانه‌ی مشترک» است. وگرنه که ازدواج نمی‌کردید، هان؟ اوکی. در خانه‌ی مشترک، احترام به حقوق یکدیگر برای ادامه‌ی این  اشتراک لازم است. تا اینجایش را که قبول دارید، هان؟
2.       شوهرتان شلخته و بی‌ملاحظه و کثیف و بی‌انضباط است (نگفتم که این ویژگی‌ها را شوهر من دارد. دارم نهایتش را می‌گویم)
3.       خانه، ویترین زندگی مشترک است. خانه‌ی کثیف، یعنی زندگی مشترک نا متعادل و مریض. یعنی رابطه‌ی خراب. یعنی وجود نارضایتی بین طرفین. یعنی کسی اینجاست که به دیگری، یا به زندگی مشترک، یا به طور کلی به زندگی، یا هرچیز دیگری که الساعه گرفتارش است، شکایت دارد. خانه‌ی کثیف، یعنی اعتراض.
پس تا اینجا می‌دانیم که یک خانه داریم که باید تمیز باشد، چون آبروی زندگی مشترک ما، پیش مردم است و مردم با دیدن وضع خانه و زندگی ما، روی رابطه‌ی ما قضاوت می‌کنند.
مثلاً من زوجی را می‌شناسم که خانه‌ی بسیار کثیف و شلخته‌ای دارند و دلیلش (تا اینجا که من فهمیده‌ام) این است که مرد، در امور خانه همکاری نمی‌کند و زن هم برای اعتراض، خانه را به حال خودش رها کرده. طبعاً نظر خانواده و فامیل را هم به کف پایش گرفته. اما قضاوت دیگران درباره‌ی وضعیت آن خانه، شلختگی و بی‌مسئولیتی و به طور کلی کم‌گذاشتن زن است. انگار که مرد، هیچ نقشی در وضعیت خانه ندارد و این زن است که همیشه باید بار تمیزی و خوب به نظر رسیدن ظاهر زندگی را به دوش بکشد.
زن‌هایی را می‌شناسم که این کار را می‌کنند. مادرم. مادر شوهرم. و اصولاً تمام زنان سنتی. چون از نظر ارزش‌های سنتی این جامعه، زن مسئول تمام امور خانه است. والسلام. و بعد از این جای هیچ اعتراضی نمی‌ماند.
نگرش سنتی، به مرد اجازه می‌دهد که در ازای دادن خرجی به زن، رفتاری کاملاً حیوانی در محیط خانه در پیش بگیرد. توالت و روشویی و حمام را کثیف کند. وقتی غذا می‌خورد، بریزد و بپاشد و غذا را در سفره و دور و بر بشقاب و روی لباسش پخش کند. هرچه می‌خورد را دور و برش بگذارد بماند. هرچه را از هر جا بر می‌دارد (تازه اگر لطف کند و امر نکند که برایم بیاور)، گوشه‌ی دیگری بیندازد. به موقع حمام نرود و صورتش و موهای زائدش را اصلاح نکند و توی رختخواب بوی گند بدهد و با موهای زبر صورتش، صورت زن را بخراشد. و تازه این‌ها امتیازاتی است که به مرد امروزی می‌دهد. امتیازاتی را که به مرد سنتی قدیم می‌داد، دیگر جای خود دارد و در این مقال نمی‌گنجد.
اما با تغییر نحوه‌ی زندگی در جامعه، الزاماً نحوه‌ی نگرش هم باید تغییر می‌کرد. قبل از هر چیز بگویم که اگر زنان ما در گذشته، 10 درصد حق داشته‌اند، و امروز مثلاً 20 درصد، این به معنای برابری نیست و برای این برابری، ملزم نیستند که خرج آقایان را بدهند و به تمام روش‌های فیلم‌های پــ.ور.ن معلق و جفتک بزنند و به هر ساز آقایان برقصند که مفهومش بشود برابری. کماکان، زندگی مشترک برابر، به معنای کار کردن صبح تا شب زن (بیرون و داخل خانه) و دادن همه جور خدمات جنــ.سی و داشتن تمام معیارهای یک زن مانکن و اسوه‌ی اخلاق نیست. برابری به معنای وظایف برابر نیست.
کلاً فکر می‌کنم دنیای معاصر، برای حل کردن تعارضات زندگی مشترک، باید در مفهوم اولیه‌ی زندگی مشترک بازبینی کند و یک جور توافق‌نامه‌ی جدید تنظیم کند که بر مبنای آن، تأمین هزینه‌ی زندگی یک نفر دیگر، مترادف با بردگی و بیگاری کشیدن از او و رقم زننده‌ی رابطه‌ی ارباب و نوکری نباشد. زندگی مشترک نباید تابع قواعد دنیای خشن اقتصادی باشد. چون انسان به هیچ دلیل مادی و منطقی‌ای ازدواج نمی‌کند و بچه‌دار نمی‌شود. انسان سکه‌ی دو رویی است که یک رویش تماماً منطق و قواعد اقتصادی و قدرت و سیاست و نظم است و روی دیگرش، خریت، عاشق شدن، ازدواج، بچه‌دار شدن. و از قضا این روی دیگر است که ما به خاطرش زندگی می‌کنیم و تمام آن ساختار منطقی و منظم را برای سرویس دادن به این روی دیگر سر هم کرده‌ایم. پس نهایتاً نباید اصل ماجرا را فراموش کنیم و مسحور نظم دست‌ساز خودمان بشویم.
شما به یک انسان، پول و صـ.کس و همه چیزهای لازم را بده. باز یک جایی مقابل خودش می‌ایستد و از خودش می‌پرسد، آیا همه چیزی که از زندگی می‌خواست این بود؟ پول بدهد تا برایش کار کنند؟ پول بدهد تا باهاش صـ.کس کنند؟ پول بدهد تا بهش تلفن بزنند و بهش فکر کنند و باهاش حرف بزنند؟ آیا از خودگذشتگی و عشق لازم نبود تا به اینهمه، معنایی بدهد؟
دارم از بحث خارج می‌شوم. اما می‌خواستم بگویم که بررسی یک مشکل، گاهی اینقدر عقب و عقب‌تر بر‌می‌گردد که به طول تاریخ انسانیت می‌رسد و می‌فهمیم یک جایی همان اوایل خشت اول را کج نهاده‌ایم.
باز هم به سؤال جزئی و اصلی خودم بر می‌گردم:
با مردی که وظایف خودش را نمی‌داند و اصلاً آن‌ها را وظیفه‌ی خودش فرض نمی‌کند و فکر می‌کند که حق دارد هر جوری دلش می‌خواهد در خانه‌ی مشترک‌شان زندگی کند، چون هزینه‌های زندگی را می‌دهد... چه باید کرد؟
اوکی. شما غر نزن. مهربان باش. آخرش چه می‌شوی؟ یک «سنگ زیرین آسیاب» که بار همه‌ی کارها را تنهایی به دوش می‌کشد و بدنش داغان می‌شود از خرکاری و وقتی که مردی، بچه‌ها و شوهرت قدرت را می‌دانند و هی روز مادر که می‌شود گل روی قبرت می‌گذارند و چیلیک چیلیک اشک می‌ریزند در حسرت از دست دادن مادری مهربان و همسری دلسوز. خوب که چی؟
مادران ما اینطوری هستند. جورکش. مهربان. بی‌حرف. اما زن امروزی و نمی‌تواند و نباید اینطوری باشد. چرا سعی دارید ارزش‌های هزار سال پیش را هی به آدم فرو کنید؟ زمان این چیزها گذشت آقا جان. دیگر «مهربان» بودن و «زن خوب» بودن، برای ماها معیار نیست. حالا شما آقایان که منافع خودتان را توی این قضیه دارید و طبعاً باید روی ارزش‌های سنتی تبلیغ کنید. من نمی‌دانم این زن‌های ابله نسل قبل (و گاهاً نسل جدید) چه خیری از این  ارزش‌های کهن و الگوی زن خوب سنتی دیده‌اند که هی عین طوطی این حرف‌ها را تکرار می‌کنند و به اصطلاح آدم را نصیحت می‌کنند.
خودم می‌دانم که اگر کلاً غر نزنم و انتقاد نکنم و مثل خر بروم و مثل گاو بیایم و حالی‌ام نباشد چه دارد بر سرم می‌آید و چطور دارم به فنا می‌روم، از چشم آقایان بهتر و پسندیده‌تر است. اما گور بابای آقایان. من می‌خواهم بعد از صد و بیست سال که کپه‌ی مرگ‌ام را گذاشتم، احساس گول خوردگی و حماقت و زندگی خری نداشته باشم. من می‌خواهم از خودم راضی باشم. کجایش غلط است؟ بگویید درست‌اش کنم.
یک حرف خوبی شوهر من می‌زند که از همین تریبون بوس بهش. می‌گوید: من نمی‌خواهم رابطه‌ام با تو انگلی و بر اساس منافع اقتصادی باشد. یعنی تو با من زندگی کنی و طلاق نگیری، فقط به خاطر اینکه اگر طلاق بگیری، متضرر می‌شوی (از نظر اقتصادی و روانی و اجتماعی). می‌خواهم آگاهانه و بدون منافع اقتصادی، زندگی با من را انتخاب کنی.
زن سنتی شوهر می‌کرد، چون مجبور بود. طلاق نمی‌گرفت، چون مجبور بود. زن امروزی باید منافعی در ازدواج داشته باشد، اگرنه که نه شوهر می‌کند و نه الکی زندگی مشترک را به هر قیمتی حفظ می‌کند. قبول ندارید. بفرما. این آمار ازدواج‌ها و طلاق‌ها. آیا وقت آن نیست که به خودتان بیایید؟ الا تعلمون.
القصه وقتی شما از رفتار کسی شاکی هستی و انتقادی به آن داری، باید به زبان بیاوری. مرحله‌ی بعدی این است که عین خودش باهاش رفتار کنی. مرحله‌ی آخر هم این است که اگر به هیچ‌کدام از واکنش‌های بالا وقعی ننهاد، از طریق مراجع قانونی قضیه را پیگیری کرده و مجبور به تغییر رفتارش کنی.
حالا وقتی بحث زندگی مشترک و روابط خاص زوجین (که نه خونی است و نه غیر‌خونی) وسط می‌آید، نمی‌دانی که چطور باید با طرفت برخورد کنی. می‌دانی که شوهر، هیچوقت مثل پدر و مادر و خواهر و برادرت، رابطه‌اش با تو خونی نمی‌شود. بنابراین منافع او، الزاماً هیچ ربطی به منافع تو ندارد. (مثال: به مادرت می‌گویی، من یک خانه خریدم. خوشحال می‌شود. انگار می‌کند که خودش خریده... به شوهرت می‌گویی، من یک خانه خریدم. ناراحت می‌شود. چون می‌داند به نام خودت خریده‌ای و قدرت و استقلال اقتصادی‌ات بیشتر شده و لابد از زندگی و اموال او کش رفته‌ای که برای خودت پول خانه خریدن جور کرده‌ای. و حالا چطور می‌تواند خرت کند که خانه‌ات را از چنگ‌ات در بیاورد و به نام خودش کند؟)
صادقانه می‌گویم که ای کاش می‌شد رابطه‌ی زن و شوهری هم مثل رابطه‌ی والد و فرزندی باشد. همان‌قدر خونی و به دور از منافع. (البته فرزند همواره انگل پدر و مادر است و فقط والدین هستند که از فرزند به دنبال منافع نیستند). و اگر این رابطه از حالت واقعی‌اش به حالت غیر واقعی و ماوراءی رابطه‌ی خونی تبدیل می‌شد، ناخودآگاه تمام این مسائل حل بود.
مسأله این است که تو با یک انسان غریبه زیر یک سقف مشترک می‌روی و حالا می‌خواهی رابطه‌ات را به زور میخ و مته و سنبه، تبدیل به رابطه خونی (غیر منفعت‌طلبانه) کنی. که من می‌گویم محال است و شما اصرار دارید ممکن است.
که اگر هم ممکن شود، بزرگ‌ترین معجزه‌ی خلقت است و باید به آن سجده کرد.
هرچه سعی کردم از سوژه‌ی محوری (غر زدن) دور نشوم، نشد. نمی‌شود. غر زدن تاریخچه‌ای دارد به اندازه‌ی کل تاریخ ازدواج. به قدمت زمانی که برای اولین بار قراردادی تحت عنوان زندگی تک همسری (و نه چند همسری) نوشته و قانونی شد و برای طرفین معامله وظایف و اختیارات قانونی‌ای تعریف شد. مشکل از همان‌جا بود:

تعاریف!

یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳

365: وبلاگم دو ساله شد. خاک تو سر بی‌معرفتتون که هیچ کدوم یادتون نبود!

وبلاگم صدایم کرد تا بهم بگوید: دومین سالگرد تولد سه‌باره‌اش گذشت.
دیشب ساعت 12 یک چیزهایی برای نوشتن به خاطرم رسید. مثل این نیست که بگویی: الان می‌روم درباره‌ی فلان چیز می‌نویسم. نه. اینطوری است که حال و هوای نوشتن پیدا می‌کنی حتی اگر موضوع مهمی در بین نباشد. یک حس شدید است. یک جور سرشار شدن و کلافگی است. انگار یکهو تمام احساسات مختلف‌ات هم‌راستا می‌شوند و به سمتی اشاره می‌کنند و چیزی را می‌بینی که تا آن لحظه نمی‌دیده‌ای. وگرنه تا دلت بخواهد «بحران» و «خبر بد» و «خبر خوب» برای نوشتن هست. کو دل و دماغ‌اش؟
بعد دیدم وقت خواب است و نمی‌توانم به خاطر آپ کردن یک وبلاگ زپرتی، دو ساعت بالای سر شوهرم تیلیک تیلیک روی صفحه کلید بکوبم و بعد تازه یک عالمه سر و صدا راه بیندازم و دور خانه بچرخم که آماده خوابیدن بشوم. صادقانه بگویم که «وقت‌اش» نبود.
وقتی مجرد هستی، هر وقت اراده کنی، «وقت‌اش» است. نصف شب. توی اتوبوس. توی مترو. توی خیابان. توی پارک. توی کوه. بیشتر مهمانی‌های خانوادگی را می‌پیچانی و توی خانه می‌مانی و همیشه می‌توانی «خلوت»ی برای نوشتن جور کنی، چون هیچ مسئولیتی در قبال هیچ چیزی نداری و به هیچ‌کس تعهد نداده‌ای که حفظ شئونات او، حفظ شئونات خودت است و رفت و آمد و مراعات با خانواده‌اش، عیناً به رفتار او با خانواده‌ی خودت انعکاس خواهد یافت.
بعد از ازدواج، آدم با هزار تار نازک و نامرئی به فامیل و دوستان و آشنایان و مراعات‌کردن‌ها و احترام گذاشتن‌ها و حفظ مناسبات، بسته می‌شود.
همین چند دقیقه پیش توی دستشویی محل کارم داشتم فکر می‌کردم که برگردم به اتاقم و این‌ها را بنویسم. در حالی که می‌دانستم ناخودآگاه به دلیل مراجعات سه چهار دقیقه یک بار رئیس‌ام برای آوردن کار برایم، مدام ذهن‌ام گسسته خواهد شد. یک خط می‌نویسم. ذهنم را کند و کاو می‌کنم تا کلیت آن چیزی را که می‌خواستم بگویم مرور کنم و از خط خارج نشوم. به متن برمی‌گردم که ادامه بدهم... رئیس‌ام با یک برگه از در وارد می‌شود و چند دقیقه درگیر آن کار هستم و به محض اینکه تحویل‌اش دادم... دیگر ذهنم گسسته شده و باز باید برگردم و متنی را که نوشته‌ام از اول بخوانم و به گوشه و کنارهای اتاق خیره بشوم و فکر کنم که اصلاً چه می‌خواستم بگویم... و خیلی وقت‌ها همین‌جاست که به کلی بیخیال ادامه دادنش می‌شوم و شیفت دیلیت‌اش می‌کنم.
توی دستشویی به تمام این‌ها فکر کردم و عصبانی شدم و به خودم گفتم به محض رسیدن به اتاقم، قبل از نوشتن این چیزها، بروم چهار خط فحش نا.موس به آن کسی بنویسم که می‌گوید: نویسنده‌ی زن متأهل کارمند، هیچ فرقی با نویسنده‌ی مرد مجرد بیکار ندارد! و اینکه نویسندگان زن، بیشتر از دغدغه‌های کوچک روزمره‌شان می‌نویسند تا مسائل بزرگ جهانی، به نداشتن بینش سیاسی و جزئی‌نگری و فلان و بهمان‌شان مربوط است. نه آقا جان! همه‌ی این‌ها محصول همین سه گزاره است که خدمت‌تان گفتم: جنسیت- تأهل- کار (غم نان). شما بیا چند ساعت وقت به بنده بده که در آن دغدغه کارهای خانه و کارهای بیرون و کارهای مانده و پول و فلان و بهمان نداشته باشم و شوهرم هم کاریم نداشته باشد، من به شخصه برایت داستان کوتاه می‌آفرینم در حد ریموند کارور.  (پس چی؟ با «چند ساعت» وقت ناقابل ، می‌خواستی برایت جنگ و صلح بنویسم؟)
بعد توی همان دستشویی (چون تنها جایی از محل کارم است که نه تلفن دارد و نه هر چند دقیقه یکی بر سرت هوار می‌شود) از خودم پرسیدم: چند سال است دارم وبلاگ می‌نویسم؟ از تیرماه 1388 (کاملاً بی‌ربط به هرچی!). پنج سال و سه ماه. اوکی! تا حالا چند تا پست نوشته‌ام؟ این یکی را خوشبختانه از روز اول شماره‌گذاری کرده‌ام تا همین امروز. 364 پست.
1913 روز تقسیم بر 364 پست= 5.25
یعنی به طور متوسط هر پنج شش روز یک بار وبلاگم را آپ کرده‌ام که البته این روند در دو سال گذشته به هفت و نیم روز یک بار رسیده و این فاجعه است. یعنی من حتی هفته‌‌ای یک بار هم وبلاگ‌ام را آپ نکرده‌ام.
هشتم مهر سالگرد (دوسالانه؟) تأسیس این وبلاگ است و این وبلاگ به نوع خود، سومین وبلاگ بنده است. و من از یکی از کامنت‌هایی که هنوز ملت در وبلاگ قبلی‌ام می‌گذارند متوجه این شدم که الأن دو سال است آمده‌ام اینجا. وگرنه که قبلش به جان خودتان اگر حتی یک سالش را هم باورم می‌شد.
یادم هست یک زمانی در وبلاگم نوشته بودم که آپ کردن وبلاگ برای من فرایندی شبیه خطابه‌ی یکشنبه‌ی کشیش‌ها است. یعنی در تمام طول هفته به این فکر می‌کنم که چه می‌خواهم برای خوانندگانم بگویم. دنبال موضوع می‌گردم. و بعد می‌آیم آن را به سبک خطابه ارائه می‌کنم. در این صورت اگر بخواهم به همان سنت وفادار بوده و در عین حال بیشتر از سابق به آپ کردن پابند باشم، باید دو روز از هفته را برای خطابه کردن در نظر بگیرم: مثلاً یکشنبه و چهارشنبه. اما شک ندارم که نمی‌توانم به این روال پابند باشم. چون زن متأهل به تنها چیزی که واقعاً و قانوناً و عرفاً و منطقاً متعهد و پابند است، شوهرش است. اگر بچه داشته باشد که دیگر بدتر: اول به بچه و بعد به شوهر!
مثلاً اینطوری است که: نرسیده به هر تعطیلی (اعم از  رسمی و غیر رسمی و عید و عزا) شوهرم از چند روز قبل آلارم می‌دهد که فلانی رو دعوت کنیم... داداشم یا بابام بیاد فلان چیزمون رو درست کنه (کامپیوتر، لوله ناودان، باز کردن و جابجایی تختخواب و هر جور حمالی دیگری که احتیاج به دو مرد عاقل و بالغ دارد)... بریم خونه مامانم... بریم خونه فلان دوست‌مون... خودم هم که فقط به این فکر می‌کنم که صبح پنجشنبه را می‌توانم به کارهای بانکی و اداری‌ام که در تمام طول هفته باید برایش مرخصی بگیرم، برسم و پنجشنبه شب هم که یک هفته در میان (و گاهی هر هفته) روز خانه‌ی مادرشوهر است. جمعه‌ها هم که همیشه یا عیادت است. یا عروسی. یا ختم و چهلم و سال. یا اثاث‌کشی خانواده (خواهر و برادر و ...) و یا یک برنامه‌ی دیگر.
اخیراً تنها حرکت قهرمانانه‌ای که در جهت علائق خودم انجام داده‌ام این بوده که از شوهرم قول گرفته‌ام برای جمعه‌های این دو سه ماه پاییز هیچ برنامه‌ای نریزد الا کوه رفتن. چون تنها وقتی که برای کوه رفتن مناسب است و پدر آدم از گرما و سرما در نمی‌آید، همین پاییز و یک ماه و نیم اول بهار است. باقی‌اش را باید خاله بازی کنیم و از این خانه به آن خانه برویم، چون بیرون، آدم از گرما و سرما تلف می‌شود.
دومین کار این بود که به مناسبت سالگرد ازدواج‌مان (که آن هم دو هفته‌ی دیگر است) شوهرم را وادار کردم که به جای آن حلقه‌ی رینگی تخـ.می که برای دستم بزرگ بود (حلقه‌ی اصلی‌ام یکی دیگر است) برویم یک حلقه رینگی سبُک ساده‌ی دیگر بگیریم که اندازه انگشت حلقه‌ی دست چپ‌ام باشد که مجبور نباشم در انگشت حلقه‌ی دست راست بیندازم‌اش (حالا نه اینکه یک تکه فلز، پاسدار حرمت خون فلان و بهمان است... همان!)
باید کم کم شروع کنم و دست و پایم را از این باتلاق بیرون بکشم و برای خودم یک کارهایی بکنم. اگرنه مجبور می‌شوم بچه بیاورم و بعد هم چون از بچه متنفرم و از همه‌ی بچه‌دوستان هم متنفرم و از نوع بشر هم متنفرم و از اینکه هفت میلیارد نوع بشر در همه‌جا پخش و پلاست هم متنفرم... یا می‌زنم بچه‌هه را می‌کشم یا خودم را. یا می‌گذارم‌اش سر راه که شما پیدایش کنید و به نیابت از من بزرگ‌اش کنید و خدا هم عوض‌تان بدهد.