یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳

368: هفت پیکر

اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد طرز تهیه کالباس در خانه، طرز تهیه شور پاییزی، ترشی خیار شکم پر، تزئین سالاد کاهو، طرز فریز کردن سبزیجات، روش لاغری با روغن زیتون، روش لکه‌بَری از لباس‌ها و روش پختن فلافل و هزار کوفت و زهرمار دیگر مربوط به خانه‌داری را توی نت جستجو کرده و پیدا کنم و وقت کنم که آزمایش‌شان کنم...
اگر بدانید من چقدر دوست دارم چند تا گلدان رنگی سرامیکی و یک کیسه خاک بخرم و دور و برم را پر کنم از گل‌های رنگارنگ. یا بروم چند تا تُنگ کوچک و بزرگ و مکعب و مستطیل و کروی شیشه‌ای بخرم و یک عالمه گیاه آبزی و سنگ و صدف و یک عالمه ماهی آب شور و شیرین با آن دم و دستگاه تصفیه و ادا اصول‌های آبزیانه‌شان برای خودم جور کنم.
اگر بدانید چقدر دلم می‌خواهد در و دیوار خانه‌ام را خودم با تزئینات پارچه‌ای و سفالی و سنگی و چوبی و هر جور کوفت دست‌ساز دیگری پر کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد همین‌طور عین خوره بیفتم به جان نت و هی پی‌دی‌اف کتاب دانلود کنم و فیلم‌های جایزه گرفته و هنری و ترسناک و تمام ژانرها و کارگردان‌ها و بازیگران مورد علاقه‌ام را دانلود کنم و صبح تا شب بنشینم و بخوانم و ببینم...
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد وقت داشته باشم کلاس زبان بروم. جا داشته باشم بساط نقاشی‌ و طرح برجسته روی سفال‌ام را پهن کنم. جا داشته باشم کتابخانه بگذارم و کتاب‌هایم را از زیر تخت در بیاورم و تویش بچینم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد پاییز، هر جمعه بروم کوه تماشا کنم و عکس بگیرم. زمستان بروم برف بازی. اینجا و آنجا ول بگردم و مغازه‌ها را تماشا کنم.
اگر بدانید من چقدر دلم می‌خواهد عین منگل‌های خر مذهبی مانتوی بلند مشکی و مقنعه نپوشم و آن لباس‌های رنگی توی کمدم را بپوشم. آن پالتوی نارنجی خرمالویی ام را. آن شال هفت رنگی که خودم بافتم. آن بوت‌های عسلی‌ام را...
من دلم می‌خواهد یک بالکن نسبتاً بزرگ داشته باشم با یک عالمه گلدان و پرنده و چرنده و یک میز و نیمکت. فکر می‌کنید نمی‌شود؟ لااقل اینجاها نمی‌شود؟ چرا می‌شود. شوهرخاله‌ام پرنده‌باز است و توی خانه‌ی پدری‌اش یک بالکن بزرگ داشتند که این جلویش را با توری پوشانده بود و یک جنگل گلدان تویش درست کرده‌ بود و قناری‌ها و فنچ‌هایش را آنجا رها کرده بود. به همین‌سادگی. بهشت به همین کوچکی. پسر همین آدم (پسر خاله‌ام) هم بعدها در آپارتمان اجاره‌ای طبقه‌ی همکف‌اش که یک حیاط کوچک داشت، باغچه‌ای و پرندگانی و صندلی چوبی متحرکی برای خودش سر هم کرد و علیرغم بی‌پولی و ملاحظات مالی و در نظر گرفتن آتیه، یک ماشین پژو 206 خرید و انداخت زیر پایش و هر هفته رفت شمال صفاسیتی و پس از آن به خوبی و خوشی زندگی کرد.
امروز من این‌ام. در تواریخ ثبت کنید که به تاریخ آبان ماه سنه‌ی 1393 شمسی، ریس را چنین یافتیم.

ولیکن در گذشته‌ی من آدم‌های نازنینی بودند که من باهاشان حرف‌های روشنفکرانه می‌زدم. از عقاید اگزیستانسیالیستی‌ام می‌گفتم و به عقاید هم خیلی خیلی احترام می‌گذاشتیم و داستان می‌نوشتیم و کارگاه‌های داستان‌نویسی خلاق می‌گذاشتیم و هرچه جلسه‌ی ادبی را از پاشنه در می‌آوردیم و قرار بود فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم که... نشد.
از ما یک عده‌مان افتادیم به سفارشی‌نویسی و تـ.ن‌فروشی ادبی. یک عده‌مان عطایش را به لقایش بخشیدیم و افتادیم توی دغدغه‌ی غم نان. و یک دوتای‌مان که کمابیش منبع مالی مطمئنی داشتیم یا اصولاً برای‌مان فرقی نمی‌کرد که این دو روز زندگی را چطور بگذرانیم، افتان و خیزان به نوشتن و روشنفکری ادامه دادیم.
حالا هنوز همدیگر را می‌بینیم. دیر به دیر. یکی را فقط توی جلسات ادبی نقد کتابش می‌بینیم که پیامک دعوتنامه‌اش را برایمان فوروارد کرده و آنقدر در حلقه‌ی دوستان و منتقدان و منتشران جدیدش احاطه شده که دست‌مان برای یک دست‌دادن ساده هم بهش نمی‌رسد. یکی مثل خودم کارمند دون‌پایه‌ی خاک بر سر یک نهاد نیمه‌دولتی است که صبح تا شب‌اش به دغدغه‌ی نان می‌گذرد. یکی خانه‌نشین شده و رمان‌های از مد افتاده‌ی سابق‌اش را هی بازنویسی می‌کند و هی با هزینه‌ی خودش و حوزه هنری و انتشاراتی‌های درپیت چاپ می‌کند. یکی افتاده توی فیلمنامه‌ی سفارشی نوشتن. و یکی توی تلویزیون به بیـ.ضه‌های رجال سیاسی دخیل می‌بندد و می‌شود بانوی جشنواره‌ها و هی دهانش را پر و خالی می‌کند و انگار وصیت‌نامه‌ی شهید می‌خواند، فیلم تخـ.می‌اش را اینطور توصیف می‌کند: فیلمی درباره‌ی ماااااااااااااوووووووووودَراااااااااااااااااااوووووونِ انتظاااااااااااااااااااوووووووووووووور! (که از قضا این یکی‌مان 100% رستگار شده و باید که سیره‌اش سرلوحه‌ی باقی زندگانی همه‌مان قرار بگیرد)
سال‌های اوایل دهه‌ی هشتاد، ما یک گروه کوچک بودیم که توی سنگر کوچک‌مان دور هم نشسته‌بودیم و آش می‌خوردیم و می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم که... خمپاره آمد و خورد وسط‌مان و هر کدام به یک سمتی پرتاب شدیم. بی‌دست و پا. بی‌سر. بی‌تن. بی‌چشم. و از همان وقت تا حالا داریم با تن علیل‌مان روی این زمین می‌خزیم و درد می‌کشیم.
بدون افتخار.
بدون تقدیر و تشکر.
بدون سهمیه‌ی دانشگاه و وام جانبازی و پُست و مقام دولتی.
و دردناک‌تر از همه... حتی بدون حافظه.
 _______________________________________
پ.ن:
ما بیش  از هفت نفر بودیم، ولی هفت نفرمان قطعاً هم‌پیمان بودیم و جلسات خانگی داشتیم و با هم نان و نمک خورده بودیم و هنوز با هم در ارتباطیم.


۲ نظر: