پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

235: روبان سفيد

+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی 1390 ساعت 0:35 شماره پست: 284
خيلي فكر كردم. اين طرفي. آن طرفي. بالايي. پاييني. هرجور نگاه كردم ديدم تقصير كسي هم نيست. همين‌طوري است ديگر. كاريش هم نمي‌شود كرد. نمي‌شود هم هي انتقاد كوبنده و سازنده كرد كه مردم بگويند: طرف مدام غر مي‌زند.
پرسيده‌ام گفته‌اند بايد شب‌ها دم‌كرده‌ي گل‌گاو زبان و سنبل‌طيب بخوري. گفته‌اند سريال‌هاي PMC و فارسي1 را از دست ندهي يك‌وقت. گفته‌اند بايد هي جلوي آينه «خنده» را تمرين كني تا خط اخمت از بين برود و ابروهاي در هم كشيده‌ات بالا برود. گفته‌اند وقتي دور هم مي‌نشينند و جوك مي‌گويند و به بند جوراب هم مي‌خندند، تو هم قاطي‌شان بنشيني و باهاشان بخندي. گفته‌اند دوران نامزدي همين اوايلش قشنگ است و بعدش و بعد از ازدواج حتي، به چـ.س سـ.گ نمي‌ارزد.
من اما فقط به «جنـ.گ» فكر مي‌كنم. هركجا كه مي‌روم و هر كار كه مي‌كنم... حتي صبح‌ها از توهم آوار سقف بر تنم بيدار مي‌شوم. احمقانه است، هان؟ دنيا اينقدر يلخي است كه به فكر كردن و غصه خوردنش هم نمي‌ارزد، هان؟ من اما باز هم جز به «جنـ.گ» به چيز ديگري نمي‌توانم فكر كنم.
هوا كاملاً پس است عزيزانم...
في‌الواقع كاملاً نزديكيم به ريـ.ق درآمدگي.
مي‌دانيد؟
بله. مي‌دانيد. خوب پس هيچي؟ خيالم راحت شد.
و اما بگويم چه شد كه فيلم «روبان سفيد» را زندگي كردم و دم‌كرده-لازم شدم:
اين روزها توي مترو فشار رواني و جسمي شديدي بهم وارد مي‌شود. يعني مي‌دانيد، حيوان جنگل هم كه باشيم، يك حريم خصوصي داريم. هيچ آدمي دوست ندارد تا دفترچه‌اش را در مي‌آورد كه يك كلمه بنويسد، سر سه چهار نفر روي دفترش برگردد. و يا آدم‌ها آنطوري از همه طرف بهش بچسبند و بوي گند دهان‌شان و عرق‌شان حالش را به هم بزند.
آدم، بالأخره آدم است. مي‌دانيد؟
بعد من شب يلدا ماندم توي ترافيك و گفتم عيبي ندارد، به مترو كه برسم ديگر حل است. و رسيدم به مترو: به اندازه‌ي حرم امام رضا آدم ريخته بود آنجا. خدا زيادشان كند. بعد يك سوال فلسفي برايم پيش آمد: اينهمه آدم توي خيابان چه مي‌خواهند؟ و چرا توي خانه‌شان نمي‌تمرگند؟ و چرا نمي‌ميرند و توي قبرهاي پيش‌خريد كرده‌شان نمي‌خوابند؟ و چرا اصلاً شب يلداي من، شب يلداي اين‌ها هم هست؟ و چرا سال‌ها قبل، مردم اينقدر در كنار هم غنوده‌اند زير كرسي و پاي چراغ علاء الدين و والور و اينقدر بچه توليد كرده‌اند كه حالا مي‌خواهي دانشگاه بروي، جا ندارد. مي‌خواهي سر كار بروي، ظرفيت پر شده. مي‌خواهي خانه بخري، گران شده. مي‌خواهي شوهر كني، قحطش آمده و رفته‌اند جنـ.گ شهـ.يد شده‌اند. مي‌خواهي بميري، قبر متري فلان قدر و سنگ متري چنان قدر...؟
بعدش گفتم: خوب حالا همين است كه هست. دير بجنبي اين قطار را هم از دست مي‌دهي و ساعت مي‌شود هشت و نه شب، و فاميل شوهر طبق كشان و كل‌كل زنان، مي‌رسند خانه‌ي پدري‌ات و تو هنوز عين سگ‌حسن‌دله (خدا بيامرز سگ معروفي بوده گويا در زمان خودش) توي كوچه و خيابان ولو هستي.
خلاصه هي سعه‌ي صدر به خرج دادم و هي روشنفكر‌نما.يي كردم و آخرش ديدم نمي‌شود و همينطور قطار پشت قطار است كه از دست مي‌دهم و نمي‌توانم سوار شوم. آخرش به زور تپيدم توي يكي و كنار در، تكيه دادم به همان ديوار شيشه‌اي بغل صندلي‌ها. اما واي كه چشم‌تان روز بد نبيند، هنوز يكي دو ايستگاه نگذشته بود كه خيل مشتاقان هجوم آوردند و عرصه را بر ما تنگ نمودند. حالا از ما كه: آقا! برادر! پدر! سوار نشو. واگن بانوان است. سوار مي‌شوي دست كم هل نده. جا نيست... و از دوستان و ياران، هل و فـ.شار و ضربات آرنج و مشت و زانو.
دست آخر خودم را در وضعي يافتم كه كا.فر مبيناد:
در اثر فشار وارده از همه سمت، نفسم بند آمده بود و هوا براي تنفس آنقدر كم شده بود كه اكسيژن به مغزم نمي‌رسيد و توهم‌هاي فانتزي زده بودم و خودم را در عوالم روحا.ني‌اي احساس مي‌نمودم. بعدش يک آقاي محترمي كه شكم بزرگي هم داشت، دقيقاً رو در روي بنده ايستاده بود و با كمال رغبت خودش را به فشارهاي وارده از پشت سرش تسليم نموده بود، و عين بختك رو.ي من افتاده بود!
يك آن به خودم آمدم و ديدم كه حتي شوهرم هم اجازه ندارد اينطور به من بچسبد كه اين آقاي محترم بر من مماس گشته. اين چه وضعي است آخر؟ به آقاي محترم مهربان گفتم كه: توي واگن خانم‌ها آمدي؟‌به درك. دور از چشم برادران هميشه بيـ.دار و خواهران جان بر كف ار.شاد به من چـ.سبيدي و خيالت نيست؟ به جهنم. لااقل يك سانتيمتر عقب‌تر بايست تا نفسم بالا بيايد و از كمبود اكسيژن و فشار شكم جنابعالي بر معده‌ و ريه‌ام سقط نشوم! (بعداً گولي گفت: خوب بهش مي‌گفتي مرتيـ.كه لااقل پشتت رو به من بكن... اما هرچه فكر كردم ديدم آنطوري موقعيت بغرنج‌تر مي‌شد!!!)
صحنه‌هاي فجيعي ديدم: كتك‌كاري و دعوا. فحـ.ش و فحـ.‌ش كشي بين زن و مرد. هل دادن زن‌ها و پيرها و بچه‌ها حتي. وحشي‌گري در حد قبايل بدوي با شعار بُكش يا كشته شو، بخور يا خورده شو!
شب نيم ساعت قبل از مهمان‌ها رسيدم خانه. شب يلدا بود. من نوعروس سال اولي بودم كه خانواده‌ي گولي قرار بود طبق رسوم برايم آجيل و شيرني و كادوي شب يلدا بياورند. بايد بيشتر از هميشه به خودم مي‌رسيدم و خوش‌اخلاق‌تر و خوشحال‌تر از روزهاي قبل مي‌بودم. اما فقط ريخت مرا بعد از آن جنـ.گ تن به تن تصور كنيد: عرق كرده و آشفته و ژوليده، با سري كه داشت از درد مي‌تركيد و صورتي كه از سر درد به هم پيچيده بود و عين برج زهرمار به نظر مي‌رسيد.
رسيدم خانه و يكراست رفتم توي اتاقم و در را بستم و يك ربع نشستم كف اتاقم روي زمين گريه كردم  و بعد پاشدم يك قرص مسكن خوردم و يك لباس معمولي پوشيدم و درب و داغان منتظر قوم شوهر شدم.
«فيلم روبان سفيد» را لابد يادتان هست. در جاي جاي فيلم از وحشيگري و اضمحلال ارزش‌هاي اخلاقي و به كثافت كشيده شدن تمام روابط انساني، به اين نتيجه مي‌رسيدي كه اين جامعه ديگر از درون كرم خورده شده و حالا ديگر وقتش است كه «جنـ.گ» بشود و اتفاقي بيفتد كه پرونده‌ي اينهمه سياهكاري را به يكباره در هم بپيچد و برود. و اين شد كه وقتي به روايت معلم دهكده جنـ.گ شد و تمام آن آدم‌ها در جنـ.گ مردند، ما در واقع نفس آسوده‌اي كشيديم و خوشحال هم شديم.
وقتي علف‌هاي هرز زياد مي‌شوند، ديگر از داس كاري ساخته نيست. آتش لازم است.
پ.ن: يك نگاهي به اينجا بيندازيد بي زحمت.

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

234: نت دارم... پس خوشبختم...

+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی 1390 ساعت 1:20 شماره پست: 283

س ن: الهي كه قربان اين چرخك گردالي روي موس‌ام بروم.
الهي فداي اين ميز فكسني كامپيوترم بشوم.
تختخواب نازنينم تو چه رفيق شفيقي بودي و من نمي‌دانستم...
دارم مونولوگ ديشبم را كه توي تختم درازكش، روي گوشي مبايلم ضبط كردم گوش مي‌كنم:
از اينكه 45 دقيقه موهايم را با كتيرا ديسپانسيل كرده‌ام (تصميم گرفته‌ام ديگر ژل نزنم بهشان چون خيلي خشك شده‌اند) و بعد به خيال خوش دست كشيده‌ام روي مويم و ديده‌ام كتيرا عين يك تكه گـ.ه ماسيده روي سرم... آنهم در شرايطي كه از صبح توي آرايشگاه سرپا ايستاده بودم و با آن وضعيت خم شدن و پايين ريختن موها به طور وارونه آنهم در تمام مدت ديسپانسيل كمرم شكسته...
از اينكه بعد از دو روز آمده‌ام خانه و هيچ خري نيست بگويد تو اصلاً كجا بودي و كي آمدي... بر برهوت است و همينطور خاربوته قل مي‌خورد و مي‌رود...
از بگـ.ا رفتن تمام جمعه‌هايم در اين سه ماه كه از عقدم مي‌گذرد... به مهماني‌ها و دعوت‌ها و عرض ادب‌ها و تبريك و تسليت‌ها و هر پنجشنبه با خانه‌ي مادرشوهر قرارداد داشتن‌ها...
از جمعه شب كه كر و كثيف و هپلي و كلافه مي‌خواستم برگردم خانه و لااقل قبل از صبح شنبه كه دوباره بايد بروم سر كار،‌ توي خانه‌ي خودم با حوله‌ي خودم با ليف خودم، با لباس ز.ير تميز خودم دوش بگيرم... كه به خاطر استراتژي بابا (كه لابد به خاطر اينكه ميترا و شوهرش خراب شده بودند سرمان زور زور بنده را فرستاد با گولي بروم خانه‌شان)، از همين هم محروم شدم. به همين راحتي. من هم ماندم كه چه بگويم جلوي آنهمه آدم كه داشتند جلوي در خداحافظي و بگو مگو مي‌كردند. ساعت يازده و نيم شب، دست از پا درازتر شام نخورده برگشتيم خانه‌ي مادرشوهر: دينگ دنگ! كيه؟ ماييم! شام نخورديم. دوش هم نگرفتيم. ميشه؟... حالا خاك بر سرت كن نصفه و نيمه بدون شستن سر، فقط بد.نت را گربه‌شور كن و بپر بيرون و لباس زيـ.رت را جلوي چشم مادرشوهر روي بخاري خشك كن و...
از گولي كه شب يلدا غفلتاً زد و كليد پاور كامپيوترم را تركاند و با اينهمه كار، بدون كامپيوتر كاملاً فلجم و مجبورم از سر كار كه مي‌آيم، يكراست كپه‌ي مرگم را بگذارم و فقط بخوابم...
از ميترا كه زنگ زده و بهم دستور مي‌دهد كه چي بخرم براي پسر عمه‌ي از فرنگ برگشته... آنهم در حالي كه خودش آونگ مامان و باباست...
از گولي كه... واي بر من... رواني‌ام كرد...(اين تكه كه خود غمنامه‌ي مبسوطي است، دچار سانـ.سور شد)
از فيلمنامه‌ها كه قرار بود دوتاي ديگرش را هم تحويل بدهيم كه نداديم و به هيچ كارمان نرسيديم و جمعه‌مان هم بگـ.ا رفت مثل هميشه...
از كامپيوتر غريبه‌ي گولي كه به تنظيماتش عادت ندارم و موس‌اش كه گردالي رويش خراب است و نمي‌شود با چرخاندن آن صفحاتي را كه مي‌خواني بالا ببري و مجبوري هي دنبال نوار كنار صفحه بگردي و يا با كليدهاي جهتي صفحه را رد كني، و صفحه كليدش كه فارسي نيست و عربي است و جاي ژ-پ قاطي است و اعصابم را به هم مي‌ريزد و لبه‌ي ميزي كه به عنوان ميز كامپيوتر استفاده مي‌كند، يك زائده دارد كه مچ دستم را موقع تايپ سرو.يس مي‌كند...
از چند شب بيرون خانه خوابيدن و بد خوابيدن و رختخواب‌هاي غريبه و اتاق‌هاي زيادي سرد يا زيادي گرم و بالش‌هاي زيادي سفت يا زيادي نرم، و پتوهاي سنگين و خفه‌كن و كم‌خوابي مزمن...
از بعد دو روز آمدن به خانه‌اي كه حتي شومينه‌اش خاموش است و از حمام آمده‌ام و دارم از سرما مثل سـ.گ مي‌لرزم...
از يخچال هميشه خالي و نبودن يك تكه نان تازه براي صبحانه و بي‌اهميتي خانواده‌ به خورد و خوراك و زار و زندگي و كار و بار من... كلاً روي تخـ.م‌شان دايورتم به حدس نزديك به يقين...
از اينكه حالم دارد از همه چيز به هم مي‌خورد ديگر...
كجاي اين زندگي را بگويم؟ كجايش را؟ يك آن به خودم آمدم و ديدم از اين دار دنيا فقط همين پتو را دوست دارم و بالش را و تختم را. هيچ كجاي اين دنيا بهم آرامش نمي‌دهد ديگر. نه خانه‌ي كسي. نه آدم خاصي. نه دوستي. نه عشقي. نه خانواده‌اي.
همه‌چيز اين دنيا عـ.ن است جز همين تختم... دلم مي‌خواهد شب به شب بيايم همين تختم را در آغوش بكشم و ببوسمش و ازش بپرسم: چطوري عشقم؟ به چيا فكر كردي صب تا حالا؟...

اين‌ها را توي آن كليپ ضبط شده توي مبايلم گفته‌ام، با صدايي گرفته و سرفه‌هايي گاهاً شديد مابين حرف‌هايم.
و اما جانم براي‌تان بگويد كه تمام اين‌ها كه حالا به نظرم شبيه زيارت عا.شورا، سراسر ناله و نفرين است فقط، پرينت ذهن مغشوش يك بي‌پدر خودشيفته‌ي محروم از كامپيوتر شخصي‌اش بود.

خوب؟

امشب گولي را كشان‌كشان و با ضرب و زور و دعوا آوردم خانه‌مان و گفتم كه بر تو واجب است كه خراب‌كاري‌ات را جبران كني و خودت مسئوليت خرابي كامپيوتر مرا به عهده بگيري و درستش كني. حالا از او كه: به من چه؟ و مگه من مهندسم؟ و از من كه: تو جرأت داري تا دو روز ديگه درستش نكن، خودم ميام كامپيوترت و مي‌تركونم كه ديگه نتوني بشيني پاي گوگل پلاس‌ات!
خلاصه گولي ما يك وري به اين صاحب مرده رفت و الكي الكي يك سيمي را كه روي هوا ول شده بود به يك جايي وصل كرد و درست شد كه شد!
بعدش هم مرا مجبور كرد كه براي معذرت خواهي، و پاچه‌خا.ري از وحشي‌بازي‌ام، برايش چاي بياورم و انار دان كنم و آجيل مغز كنم و هي سه دقيقه يك بار بهش بگويم: ببخشيد. غلط كردم عزيزم.

خوب؟

حالا من كامپيوتر دارم.
و حالم خوب است!
و دنيا هم قشنگ است!

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

233: ديگي كه براي من نمي‌جوشد


 + نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم آذر 1390 ساعت 22:14 شماره پست: 282
مي‌گويم: خوب شد امشب ديشب نيست...
-    هان؟؟؟ امشب چي؟
-    يعني ديشب كه اون همه كار داشتم اگه صبحش مث امروز بود... واي!
-    اوهوم...
جفت‌مان عين جسد روي صندلي جلوي ماشين «ر» افتاده‌ايم و ماشين توي ترافيك اتوبان مدرس كُپ كرده سرجايش. «ر» آه‌هاي عميقي مي‌كشد و به كلي داغان و گيج است. من هم حال بهتري ندارم. اما مال من فقط خستگي است. او درگير سوي ديگر ماجراي امشب است.
مي‌گويم:‌ چرا تازگي داره هي اينجوري ميشه؟ اول قضيه‌ي اون عروس غربتيه... بعدم اين يكي...
-    ميگم نه اينكه به دعا اعتقاد داشته باشما... ولي اثر دعا و اينا هم مي‌تونه باشه.
-    يعني مي‌گين يكي براتون دعاي بد كرده؟
-    آره.
باز هر دو توي فكر مي‌رويم و ساكت مي‌شويم. كيف سنگين‌اش را بي‌توجه روي پاي من انداخته و خيالش نيست. تقصيري ندارد. داغان است. اگر يك وقت ديگري بود حواسش بود كه كيفش را جمع كند. گلدان بلوري باريك با گل رز نارنجي تزئين شده تويش جلوي پايم است و به زانويم تكيه دارد. هي مي‌خواهد ولو شود و جمعش مي‌كنم. حواسش به آنهم نيست. مي‌ترسد. نگران است. با اتفاقات اخير موقعيتش متزلزل است.
مي‌گويد: به خدا حال تهوع گرفتم. باورت مي‌شه؟ از استرس موهاي اون بي‌شـ.عور... بعدم رفته طبقه‌ي پايين مي‌گه: من اصرار كردم، اون نبايد به حرفم گوش مي‌كرد!
-    كسي كه نمي‌فهمه در تمام موارد نفهمه. چه وقتي كه بهش مي‌گي نميشه و اصرار مي‌كنه. چه وقتي براش انجام دادي و خراب شد و گفتي تقصير خودته و قبول نكرد كه مسئوليتش پاي خودشه.
-    اوهوم.
دلم برايش مي‌سوزد. در موقعيت بدي گرفتار شده. من كه كاره‌اي نيستم. او قرارداد دارد و مسئوليت مشتري هم پاي خودش است. براي من فقط خستگي‌ شب ديرتر از هميشه خانه رفتن است، اما براي او ترس فردا صبح كه زنيـ.كه براي كراتين موهايش مي‌آيد و هفت تا صاحب پيدا مي‌كند كه مدعي حقوق موهاي سوخته از دكلره‌اش هستند.
همان ساعت سه و نيم كه آمد به خودم گفتم كه خاك بر سرمان شده و مشتري آخر وقتي يقه‌مان را گرفته. منتهي فكر مي‌كردم كارش فقط يك رنگ ساده است. تو نگو رنگ بلوند خواسته آنهم روي موهاي قهوه‌اي متوسط با ريشه‌ي مشكي پركلاغي. يعني فقط مي‌شود دكاپاژش كرد و آنهم دست كم چهار پنج مرحله كار دارد كه مي‌رود روي دو-سه ساعت. بلوند هم كه بخواهد ديگر كار تمام است.
يعني با آن شلوغي صبح تا ساعت سه كه تازه ساعت سه وقت كرده بودم نهار بخورم، آنهم هپل هپو و به زور آب پايين دادن لقمه‌ها، به خودم گفتم اين ديگر فقط مي‌تواند يك دسـ.ت خر باشد و لاغير. خدا خدا مي‌كردم «ر» اين زنيـ.كه را نگيرد و بهش بگويد فردا بيا. اما لعنت به ذاتش كه طمع كرد و اين يكي را هم گرفت.
راستش را بخواهي حقش بود بلايي كه سرش آمد. بگو چرا؟
اول چون كه نبايد روز قبل از شب چله كه اينقدر شلوغ بوديم و از صبح سه‌تايي مثل سـ.گ جان كنده بوديم، ساعت سه و نيم عصر تازه چنين مشتري پر كاري قبول مي‌كرد.
دوم چون كه خـ.ر نادان حاليش نيست كه اين مو قبلاً به اندازه‌ي كافي آسيب ديده (براي عروسي‌اش موهاي مشكي پركلاغي‌اش را با رنگ روشن، به زور چند درجه روشن كرديم تا قهوه‌اي روشن شد. اما به هرحال آسيب ديد) براي همين بهتر است چنين ريسكي را براي بلوند كردنش قبول نكند و به دختره بگويد كه من چنين كاري نمي‌كنم.
سوم چون كه با آنهمه ادعا آمده دو بار پودر دكلره با اكسيدان 3 گذاشته روي ساقه‌ي موي دختره. بعد از يك ساعت و نيم تازه مي‌گويد: برو توي ريشه! نمي‌گويد ساقه‌ي مويش ديگر اينقدر داغان شده كه تا روشن شدن ريشه دوام نمي‌آورد و مي‌سوزد. آخر الا.غ جان! موي سالم هم بعد از يك ساعت و نيم تحمل دكلره با اكسيدان 3، مي‌سوزد، چه برسد به موي داغان اين بابا.(اين تكه كاملاً تخصصي بود. محض ريا بود و لاغير!)
هي دل‌دل كردم بگويم دلبندم فكر نمي‌كني ديگر كافي باشد و دكلره را ببريم روي ريشه‌اش؟ باز گفتم به من چه اصلاً. حالا بيا خوبي كن، باهات دشمن هم مي‌شود و مي‌گويد لابد خواسته‌اي تخصصش را زير سوأل ببري و خيطش كني يا غلط اضافي كني و پيش استاد اظهار فضل بنمايي.
براي همين هم حالا كه «ر» اينطور عين جسد رنگ‌پريده افتاده روي صندلي ماشين و بعد از اينكه هيچي پول از زنيـ.كه نگرفته و سه ساعت هم وقت صرف كرده، آخرش هم مضحكه‌ي خاص و عام شده، تازه مي‌ترسد فردا هم اين ماجرا برايش داستاني بشود آن سرش ناپيدا... توي دلم مي‌گويم: حقت است بي‌شـ.عور! براي اينكه فرق من و تو اين است كه من سيصد و پنجاه تومان مي‌گيرم با هزار بدبختي و صبح تا شب جان كندن، بعد تو ماهي پنج شش ميليون مي‌گيري آنهم در حالي كه لم مي‌دهي و به من دستور مي‌دهي و در حالي كه من برايت جان مي‌كنم با دوستانت دور هم جمع مي‌شويد و هره‌كره راه مي‌اندازيد و هله‌هوله ميل مي‌كنيد و به من امر و نهي مي‌فرماييد. بايد هم اينجور وقت‌ها ماتـ.حتت پاره شود از فشار مسئوليت و مشتري‌هاي چـ.س دماغ و مدير سالن چوب توي آستينت كنند. بايد هم من عين خيالم نباشد كه فردا چه مي‌شود و از سالن كه زدم بيرون فقط به فكر اين باشم كه كي مي‌رسم خانه و مي‌پرم توي حمام و بعد كپه‌ي مرگم را مي‌گذارم، و تو از ترس اسـ.هال كني.
دنيايي شده كه توي آن دستيار قبلي‌ات كه وقت احتياج قال‌ات گذاشته و تا كار را ازت ياد گرفته، زده زير قولش و اداي لنگيدن درآورده كه پايم درد مي‌كند و فلان و بهمان و گذاشته رفته، حالا كه ديده خبري نيست و برگشته دنبال كو.نت مو.س مو.س مي‌كند كه دوباره قبولش كني. كادوي تولد و كيك و من برايت بميرم حرف مفت است عزيز. بهت احتياج دارد. تو هم بهش احتياج داري كه مثل سـ.گ با تيپا بيرونش نمي‌كني و به رويش مي‌خندي هنوز. براي روز مبادا همديگر را توي آب نمك خوابانده‌ايد.
حالا من با اينهمه مصبيت مادرزاد بيايم دلم براي امثال تو بسوزد؟ زكي!

تو هم به من احتياج داري كه بهم باج مي‌دهي. شب عيدت بگذرد شروع به جفتك‌پراني مي‌كني. اگر توي اين دنيا هيچي ياد نگرفته باشم، ديگر اين چيزها را حاليم شده.

و همين است كه وقتي دارم از ماشينت پياده مي‌شوم، در جواب: دعا كن اين قضيه برامون دردسر نشه فردا... فقط مي‌گويم: باشه. حتماً... و بعدش تو را و همه چيز را به فلا.نم حواله مي‌دهم.

گو.ر بابايت! گو.ر باباي‌تان! من الأن فقط به اين فكر مي‌كنم كه بعد از حمام قهوه‌ي داغ مي‌چسبد... در حالي كه روي صندلي كامپيوتر لميده‌اي و داري وبلاگت را آپ مي‌كني...

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

232: آدم جز دل خودش به كي بدهكار است؟

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آذر 1390 ساعت 0:19 شماره پست: 281
آيا چيز غمگيني توي شا.شيدن بر يك نوار باريك چند سانتي‌متري وجود دارد؟
آيا رابطه‌اي بين نقاشي خواهرزاده ام از سوسك، و عكس من توي آينه وجود دارد؟
آيا فنجان قهوه را نمي‌توان بدون برگرداندن و ديدن تويش، برد گذاشت توي ظرفشويي؟
آيا زبان، و تمدن و رابطه رو به اضمحلال است، يا من به شخصه حركتي آرام و مداوم به سمت بدويت آغاز كرده‌ام؟
آيا چيز لاينحلي بين مادرشوهر و كتلت و لبو و انار و عروس خوب و فيلمنامه هست كه مرا مأيوس مي‌كند؟
آيا دارم ديوانه مي‌شوم يا اين افكار نتيجه‌ي خستگي و فشار زندگي است؟
بايد سه شب ساعت نه بخوابم و صبحش ساعت 11 بيدار شوم. بعدش يك ماه... نه. دو ماه سر كار نروم و توي خانه كيك و لازانيا و پنه بپزم و هي براي خودم قهوه دم كنم و شال‌گردن ببافم. بعدش هرچه ابزار كار گل و خاك و رنگ و نقاشي زير تختم تپانده‌ام بكشم بيرون و خانه و لباس و دست‌هايم را به  گند بكشم. بعدش يك ماه بلند شوم بروم ايران گردي. بعدش كه رسيدم به خانه‌ي ننجـ.ون، بروم بنشينم كنج اتاقش كنار آن بالش‌هاي گل مخملي‌اش، كمي ذهنم را به حالت سيال رها كنم و كـ.سشعر بنويسم. بعدش همان‌ها را پاره كنم و بسوزانم و خاكسترش را بالاي كوه چهلدخترون به باد بدهم. بعدش بروم خانه‌ي حسين ديوانه در ده پدريم، بالاي قبرستان بسط بنشينم و هي توي اجاقش هيزم بريزم و دود از سقف فرو ريخته‌اش راه بگيرد بيرون و سرما راه بگيرد درون و يخ كنم و سـ.گ‌لرز بزنم و براي شغال‌ها و بچه‌جـ.ن‌ها «جواني‌ام بهار.ي بود و بگذشت/ به ما يك اعتـ.باري بود و بگذشت» بخوانم و به همه‌كـ.س و ناكـ.سم فحش بدهم كه اين ژن ديوانگي را ازشان به ارث برده‌ام و برگردم خبر مرگم بيايم تهران و بنشينم سر خانه و زندگيم و آنوقت يك روز صبح مثل بچه‌ي آدم از خواب بيدار شوم و سر فرصت بنشينم فكر كنم ببينم حالا بايد با زندگيم چكار كنم.
چون در غير اين صورت مغزم از حالت استندباي‌اش بيرون نمي‌آيد و اصلاً نمي‌توانم روي چيستي و چگونگي و هدف چيزي تمركز كنم.
در غير اين صورت اصلاً نمي‌توانم رابطه‌ي بين كلمات و تصاوير را درك كنم. چه برسد به اينكه فيلمنامه بنويسم.
صبحي مثل هميشه توي مترو هندزفري مبايلم را توي گوشم گذاشتم و پلي‌ليست انتخابي خودم را گذاشتم كه به طور تصادفي بخواند. يكهو رسيد به اين ترانه از منوچهر سـ.خايي:
(البته توجه داريد كه سلكشن من نود درصد خارجكي و فقط ده درصد ميهني مي‌باشد كه آنهم از قديمي‌هاست!)

جووني‌ام بهاري بود و بگذشت        به ما يك اعتباري بود و بگذشت
ترنم‌هاي گرم عاشقانه            نواي جويباري بود و بگذشت
ميون ما و تو يك الفتي بود        كه اونم روزگاري بود و بگذشت

بهار زندگاني رفت افسوس        ز كف عمر جواني رفت افسوس
نگفتم راز دل يكدم به پيشش        ز پيشم يار جاني رفت افسوس

نگار نازنين هستم غلامت            بگير دستم ببر بالاي بامت
ببين بالاي بامت كـ.َس نباشه        بده بو.سه از آن دور لـ.بانت

ميون ما و تو ...

بيا ساقي و پر كن جام ما را        ببر باد صبا پيغام ما را
بگو از ما بدان شمع شب‌افروز        نما روشن ز رويت شام ما را

ميون ما و تو...

دو ابروي كج جانانه داري            دهان دلكش و مسـ.تانه داري
اسير دام مويت شد دل من        چه ديگر زلف خود را شانه داري

و آن شد كه از صبح تا به حال كه اين‌ها را مي‌نويسم بيش از صد و پنجاه بار اين ترانه را گوش داده‌ام و آنقدر باهاش زمزمه كرده‌ام كه دهانم كف كرده است.
و تازه حالا كه آمدم همين ترانه را براي‌تان تايپ كنم پدرم پريد توي اتاق و مچم را در حين عملي تفنني و غير كاري گرفت و توانست دليل موجهي براي يك ساعت غرغر و امر و نهي و توصيه به كمك كردن توي كار خانه و خوردن مغز من پيدا كند. يك ساعت پيش هم دقيقاً وقتي كه مي‌خواستم پايم را توي حمام بگذارم دستگيرم كرد و همين مواعظ را برايم قرقره كرد.
گفتم حالا كه سوتي را دادم و حين اعمال تفنني و غير مهم و غير اقتصادي لو رفتم... اين هم رويش: وبلاگم را هم آپ مي‌كنم تا چشم حسود كور بشود! گور باباي هر كسي كه زندگي هدفمند و پولسازي دارد.
دقيقاً گور آن باباي ديو.ث‌اش!
اصلاً من نمي‌دانم چرا آدم بايد هشت صبح تا هشت شب سر كار باشد. بعدش كه آمد خانه، همه از آدم طلبكار باشند؟ پدر و مادر. پدر شوهر و مادر شوهر. شوهر. دوست و همسايه. حتي بچه‌ي دوسال و نيمه‌ي خواهر. كلاً نيم متر هم نمي‌شود، ياد گرفته هر بار از در مي‌رسم مي‌دود جلو و مي‌پرسد: خاله لويا! براي هليا چي خريدي؟ پاستيل خريدي؟
چهار روز آواره‌ي قم با آن فضاي روحاني‌اش بودم و جا به جا حتي مجبور به سر كردن چادر و تقيد به الگوهاي حجـ.اب اسـ.لامي هم شدم. عين چهار روز را با گولي و گروه كارگردان و نويسندگان چپيده بوديم توي يك آپارتمان بي‌اثاثيه‌ي لخـ.ت و صبح و شام از صداي فين و اخ و تف‌كردن‌شان جلوي دستشويي و دسته‌جمعي سيگار كشيدن‌شان و توي صورت من فوت كردن‌شان، عذابي كشيده‌ام كه مپرس. بعد هم چون تنها زن گروه بودم، وظيفه‌ي جارو و پارو كردن و رفت و روب را هم بر گردن شكسته‌ي خودم حس مي‌كردم و نمي‌توانستم بزنم به در گـ.شادي و مثل آن‌ها صرفاً خودم را يكي از عوامل سازنده‌ي فيلم، فرض كنم و لاغير.
من « يك نفر زن» بودم.

من «زن يك نفر» بودم.
وقتي هم پايم به خانه رسيد، تهيه كننده بابت دير تحويل دادن فيلمنامه ازم طبكار بود. خانواده‌ي شوهر بابت خدمت نرسيدن و عرض ارادت به محض ورود به خاك پاك تهران. مادر شوهرم بابت اينكه وقت نكردم لبوهايي را كه پخته بود و انارهايي را كه برايم دان كرده بود بخورم و تا ساعت سه‌ي صبح داشتم روي طرح فيلمنامه‌ام كار مي‌كردم. خانواده‌ي خودم بابت اينكه توي خانه كار نمي‌كنم و دست به سياه و سفيد نمي‌زنم و تا مي‌رسم مي‌نشينم پاي كامپيوترم. خواهر و برادر و همكار و دوست بابت سوغاتي. رئيسم بابت يك هفته تعطيلي كه در خانه و قم هدر دادم و از كار آرايشگاه غيبت كردم. و هليا بابت پاستيل و لواشك.
بعد تمام اين‌ها هم كه خواستم كمي كار درآمدزا كنم و رفتم كامنت‌هاي پست قبلي را خواندم كه بلكه هم سوژه‌ي دندان‌گيري براي فيلمنامه تويش پيدا بشود... ديدم دل يك آقايي از كامنتداني آن پست شكسته.
توجه كنيد: من دل يك نفر را شكسته‌ام.
اگر فحش مي‌داد و پرخاش مي‌كرد و انتقاد سازنده مي‌نمود يا هرجور اراجيف ديگري رديف مي‌كرد كه هدايتم كند، به جان شما به فلانم حساب نمي‌كردم... اما دست گذاشت روي احساسات من. راستش خودم را گذاشتم به جايش و كلي ناراحت شدم. اعتقادات، آخر آخرش اعتقادات است. و كسي نبايد پاپيچ اعتقاد كسي بشود.
گفتم اصلاً بي‌خيال. خودم يك غلطي مي‌كنم. نخواستم پدرجان. غلط كردم اصلاً. و در همين مكان از صغير و كبير بابت كمك‌هاي مردمي‌شان تشكر نموده و پرونده‌ي فيلمنامه‌ي مزبور را مي‌بنديم و مي پردازيم به همان تأملات فلسفي‌مان.
پ.ن: خواهرزاده ام وقتي نبوده ام برايم يك سوسك سياه سوخته را نقاشي كرده و با چسب نواري زده روي در جاكتابي‌ام.
يك سايت آپلود عكس مجاز بهم معرفي كنيد.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

231: اكسپرس دارم

+ نوشته شده در پنجشنبه دهم آذر 1390 ساعت 23:22 شماره پست: 280

وقتي خيلي خسته‌ام يكجور نشئگي و سرخوشي طبيعي و كشداري بهم دست مي‌دهد كه حتي گولي هم متوجهش شده.

برگشتني از مسير كار تا خانه، هي شوخي‌هاي بي‌نمك مي‌كنم و غش‌غش مي‌خندم. همه‌چيز ظاهراً مثل هر شب است. اما متوجه مي‌شوم كه گولي هي برمي‌گردد و بر و بر نگاهم مي‌كند و از رفتارم تعجب مي‌كند. اولش نمي‌فهمم اين كدام بخش رفتارم است كه توجهش را جلب كرده... تا اينكه خودش مي‌گويد: امشب انگار خيلي خوشحالي نه؟

فكر مي‌كنم دارد مسخره‌ام مي‌كند يا كـ...شعرهايي را كه مي‌گويم دست مي‌گيرد. اما كم‌كم متوجه مي‌شوم با چه آه و افسوسي آرزو مي‌كند كه من هميشه اينقدر خوش‌اخلاق و خوشحال و سرخوش بودم.

به خودم برمي‌گردم و رفتار امشبم را مرور مي‌كنم. همه‌چيز مثل شب‌هاي پيش است. فقط... بله. امشب مثل سـ.گ خسته‌ام!

از صبح توي آرايشگاه خيلي شلوغ بوديم. بعد ساعت پنج كه بند و بساط را جمع كردم و همه چيز را براي رفتن مهيا كردم و خوشحال و شادمان روي خانه رفتن زوم كرده بودم... يكهو يك مادر و دو دخترش از در پريدند داخل و سرمان خراب شدند. يعني توي آن خستگي كه كف پاهايم از سر پا ايستادن صبح تا شب درد مي‌كرد و كمرم داشت مي‌شكست اينها ديگر هديه‌ي الهي بودند.

تا كارشان را راه بيندازيم ساعت شد شش و نيم. بعد هم «ر» لطف كرد و خواست تا متروي ميرداماد برساندم كه... ماشين درست وسط ترافيك تا پارك وي خراب شد و پارك وي بنده را شوت كرد پايين و ماشين را زد بغل تا شوهرش بيايد به دادش برسد. فكر كن با آن ترافيك و نبود تاكسي مجبور شدم سوار يك ون گـ.ه مصب بشوم كه يك ربع هم معطل پر شدنش بشوم و هر بار هم كه يكي بخواهد پياده و سوار شود كلي ديگر لفتش بدهد... دو تا دختر جلويم بودند كه داشتند حرص مي‌خوردند و هي راننده را صدا مي‌كردند و مي‌گفتند كه بيايد و راه بيفتد و بيخيال يك مسافر آخري بشود. بغل دستم هم يك دختر ديگر كتاب داستان انگليسي‌اش را در آورده بود و به شدت سعي داشت توي همان تاريكي به ذات علم و دانش دست پيدا كند. يعني به قيمت كور باباقوري شدن حتي. آنوقت اين‌ها عين برج زهرمار بودند از دير راه افتادن راننده‌هه. حال و روز خودم هم كه ديگر بدترش امكان نداشت. ديدم به هرحال ديگران وظيفه‌ي حرص خوردن مرا موقتاً گردن گرفته‌اند و مي‌توانم عجالتاً بزنم به در كيون لق عالم و آدم.

يك بسته مغز تخمه آفتابگردان مزمز از توي كيفم در آوردم. پاي چپم را كه سمت پنجره‌ي ون بود گذاشتم روي ركاب بغل. همينطوري گل و گشاد و راحت سر خوردم رفتم جلو و سرم را تكيه دادم به پشتي صندلي. كاملاً وضعيت ولو در كاناپه‌ي جلوي تلويزيون منزل شخصي در روز تعطيل را گرفتم... بعد شروع كردم خرت خرت تخمه جويدن و ريـ.دن توي اعصاب اسوه‌ي علم و دانش و حرص‌خورهاي جيغ‌جيغوي جلويي. و در همان حال ترافيك بزرگراه مدرس را با لذت تماشا مي‌كردم و خيالم نبود كه ساعت هفت و نيم شب است و كي مي‌رسم خانه پس؟

همان اولي كه ون افتاد توي مدرس به گولي گفتم: 25 دقيقه ديگه هفت تير باش.

وقتي رسيدم چشم‌هايش از حيرت گرد شده بود. گفت تو ديگه چقدر دقيقي. گفتي 25 دقيقه ديگه... دقيقاً سر تايم هم رسيدي!

من اصلاً بيماري نظم دارم. سین هميشه بهم مي‌گفت:‌ خوشم مياد ازينكه وقتي قراره بري بيرون از دو ساعت جلوتر شروع ميكني يواش يواش حاضر ميشي تا وقتي موقع رفتن بشه هم حاضري و اصلاً هم استرس نداري.

استرس! گرفتم . خودش است. استرس. من از استرس افزوده فراري‌ام. مسأله همين است كه درون ملتهب و بيماري دارم و از هول و تكان به شدت بيزارم. يعني اگر قرار باشد يك غلطي بكنم مثلاً كنكوري چيزي داشته باشم، در وهله‌ي اول به جاي فكر كردن به موضوع قضيه و قبولي و ردي آن و ميزان اطلاعاتم و درصد موفقيت و شكستم، فقط به اين فكر مي‌كنم كه چه قرصي بخورم و چه غلطي بكنم كه از استرس نميرم. يعني همين استرس خودش فلجم مي‌كند و به باقي ماجرا نمي‌رسم.

مثلاً اگر قرار است جايي بروم و بهم خوش بگذرد، اول بايد تمام عوامل استرس‌زا، و در رأس آن‌ها «زمان»‌ را از خودم دور كنم. يعني ديرم نشود. جا نمانم. كسي بابت دير شدن بهم غر نزند. كسي آنجا متنظرم نايستاده باشد. و هرچيزي كه مربوط به گذر زمان و اين چيزهاست.

و نظم دقيقاً همين آرامش را بهم مي‌دهد كه «همه چيز تحت كنترلم است» و «وظيفه‌ام را درست انجام داده‌ام» و «بدهكار و پاسخگوي كسي نيستم».

وقتي نظم زندگي‌ام بهم بخورد و از برنامه‌هايم عقب بيفتم، اول از همه پكر و افسرده و به هم ريخته مي‌شوم و از دور هم مي‌شود حدس زد داغانم...



تو را به خدا يك نگاه به اين متن بكن... از اول تا آخر:

من آدم منظم و دقيقي هستم.

براي اينكه من آدم استرسي و عصبي‌اي هستم.

خوب؟؟؟

اين‌ها چيزهايي بود كه مي‌خواستم بگويم؟

نه. مي‌خواستم بگويم كه باز نظم زندگي‌ام به هم ريخته و از امشب تا يكشنبه كه بايد طرح اوليه فيلمنامه‌ها را تحويل بدهم، استرس دارم و اعصابم خاكشير است و خواب و خوراك و معده و روده‌ام رسماً به فا.ك رفته كه رفته.

و بله، نه تنها اين‌ها چيزهايي نبود كه مي‌خواستم بگويم. كه اصلاً از اولش هم چيزي نمي‌خواستم بگويم.بلكه فقط ديدم شش روز است آپ نكرده‌ام گفتم يك مقداري خزعبلات برايتان تفت بدهم و بروم گم بشوم. همين.