چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

18: تولد بولتمان


«اگر انسانی بخواهد در مورد خدا سخن بگوید، باید در مورد خودش سخن بگوید.»
روزنامه همشهری پنجشنبه29مرداد88/ص16/مقاله «تندیس واره های خرد/ وارستگی درونی از جهان»
این مقاله به مناسبت بیست آگوست سالروز تولد رودلف بولتمان نوشته شده و آنقدر کوتاه است که فقط کسی که علاقمند حوزه ی دین پژوهی و فلسفه ی اگزیستانسیالیسم است، ممکن است توجهش به آن جلب بشود.
دین پژوهی حوزه ی جالبی است که یک نوع نگاه درجه دوم در آن دخیل است. یعنی نگاه برون دینی. نگاه انسانی که از دید یک مسیحی یا مسلمان یا بودایی به دین نگاه نمی کند. بلکه از عمارت دین خارج می شود و می رود توی پیاده روی مقابل ساختمان، و از آنجا کل این عمارت عظیم را نگاه می کند. نگاه درجه سوم هم نگاهی است که در آن قضاوت های ما از حوزه ی دین، و نقدها و تحلیل هایمان از دین، ارزیابی و قضاوت می شود. اینکه در تحلیل های دینی مان چقدر سمت گیری و پیش داوری داشته ایم. یا تحت تأثیر چه عواملی این تفسیرها را داشته ایم.
 این ها زاویه دیدهای جداگانه و جالبی هستند. به نظر من (ریس این را می گوید) نگاه نوع دوم مخصوص هنرمندان است و نگاه نوع سوم مخصوص دانشمندان. هنرمندان نمی توانند خودشان را قضاوت کنند چون انسان های حسی و شهودی ای هستند و طبق حواس نیرومند و بی واسطه ی خود قضاوت می کنند. و این قضاوت ها هم معمولاً درستند و زمانه را به پیش هدایت می کنند. اما نگاه نوع سوم اشتباهات هنرمندان را اصلاح می کند و نمی گذارد زیادی از مسیر خارج شوند.
مدت ها پیش استاد فلسفه ام سعی داشت مرا ترغیب به خواندن کتابی در زمینه دین پژوهی کند. کتابی در زمینه مسیحیت. و از آن طریق مرا به پژوهش درباره ی اسلام سوق بدهد. اما من کتاب را بی علاقه ورق زدم و آن را پسش دادم و بهش گفتم: فقط یک انسان به شدت مذهبی و دیندار می تواند چنین انگیزه ی نیرومندی برای پژوهش در حوزه ی تخصصی ای به نام «دین» را پیدا کند. مثل مطالعه ی قبایل آفریقایی، که فقط جامعه شناسان یا مردم شناسان علاقمند را ترغیب به تحمل آن شرایط سخت زندگی برای «پژوهش» می کند. هر نوع تحقیق خالصی، عشق می خواهد. وفقط این عشق است که آدم را به پیش می برد. اگر نه برای آدمی مثل من که بود یا نبود دین علی السویه است، دین پژوهی قوز بالای قوز است.


ساعت ۱۱:٥٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٤
    پيام هاي ديگران(10)   لینک


17: ورود به حيطه‌هاي جاوداني بي‌جنـ.سي


هنوز پردیس را تمام نکرده ام که فکر نوشتن داستان دیگری به ذهنم رسیده. رابطه ی پیچیده ی یک زن و شوهر که هیچ گونه تمایل و رابطه ی جنـ.سی ای با هم ندارند. چنین داستانی باید چه ساختاری داشته باشد؟
خوب شاید بشود از قول یک راوی یا ناظر بر زندگی این دو، یا یک دوست خانوادگی روایت شود. اما این هیجان انگیز نیست. خیلی خسته کننده و کلاسیک می شود.
چطور است با تظاهر و تجاهل یکی از زوجین، مثلاً زنه روایت شود. مثلاً اینطور که: انگار توی بهشت برین زندگی می کنیم. توی جاودانگی... و این اینطور شروع شد و چنین است و چنان شد...یعنی یکی از زوجین روایت می کند و داستان را هم لو نمی دهد. فکر کنم این هیجان انگیزترین صورت روایت این داستان باشد.
و انواع دیگر روایت؟ سوم شخص و دانای کل و نمایشی؟ از مد افتاده. خیلی کلاسیک است.
دوم شخص که می تواند خطاب به زوج دیگر در مکالمه یا مونولوگ زندگی شان را تحلیل کند؟ خیلی مشکل است. یک ایرادی دارد... مثلاً اینطور زاویه دید خیلی قدرت توصیف ندارد اما خوب تحلیل می کند. به شدت ناآگاه و ناخودآگاه است و خوب می تواند پنهان کند و لو ندهد. اما این در صورتی است که قضیه خیلی ساده باشد. در این مورد به نظر می رسد که خیلی دلایل باید تحلیل شوند و خیلی صحنه ها توصیف شوند. به گمانم این زاویه دید زیادی محدود می کند.
نمایشی چه؟ این دارد وسوسه ام می کند. شاید بد نباشد که بعد آن همه اول شخص و دوم شخص، یک کمی هم نمایشی بنویسم: سوم شخص محدود به توصیف ظواهر.
اما دارم فکر می کنم که ماهیت چنین رابطه و اصلاً موضوعی چیست که بعد بتوانم نوع روایتش را انتخاب کنم:
یک رابطه ی نا معمول. مشکوک. تا  حدی کنجکاوی برانگیز. شاید هم کمی موذیانه. گاهی به نظر می رسد که چیزی را پنهان می کنند. گاهی موذی و بدذات نشان می دهند. به هر حال صادق نیستند. اما گویا با خودشان صادقند. چیز خوبی هست که خوب به نظر نمی رسد. نتیجه اش خوب است.

ساعت ۱۱:٥۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٦/٤
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

16: روي ماه خداوند را بشور


کار من شده نوشتن درباره ی خد-ا و کار شما شده کل کل با من و ارشاد و هدایت من به سمت بهشت موعود.
این به گمانم آخرین یادداشتی باشد که درباره ی خد-ا می نویسم. دیگر دل و دماغش را نخواهم داشت. نوشتن درباره ی خد-ا؟ چه کار احمقانه ای؟
خد-ا یا هست یا نیست؟ به من و تو چه؟ به قول آریستوکلس فیلسوف یونانی: سوأل پیچیده ای است و عمر ما کوتاه.
چه کسی ادعا می کند که آنقدر خد-ا را می شناسد که می تواند وجودش را به من اثبات کند؟ شما علامه طباطبایی هستید؟ شیخ ابوسعید هستید؟ ملاصدرا هستید؟ هیچ کدام؟ حداقل سی کتاب در مورد خد-اشناسی نخوانده اید؟ پس چرا به خودتان اجازه می دهید مرا ارشاد کنید؟ لطفاً وقتی تخصص لازم را ندارید درباره ی چیزی حرف نزنید.
مثل فیلم «درباره ی اِلی» می ماند که همه درباره ی دختری حرف می زنند که حتی نام کاملش را نمی دانند و آنوقت به خودشان حق نظریه پردازی و تهمت زدن را هم می دهند. ما مطلقاً نمی توانیم وجود یا عدم وجود خد-ا را اثبات کنیم. تمام.
ریموند کارور داستان کوتاه معروفی دارد به نام:‌ وقتی از عشق حرف می زنیم داریم از چی حرف می زنیم؟
حالا کار ما شده. راستی راستی وقتی از خدا حرف می زنیم داریم از کی حرف می زنیم؟
راستی یک چیز جالب تر: من هی از انسان زمینی می گویم و شما از خد-ای آسمانی قصه می بافید. من هی از انسان خاکی می گویم و شما از جانوران زیر خاکی نظریه می سرایید.
بابا من دارم از انسان اجتماعی حرف می زنم. نه خد-ای نا دیدنی. نه حیوانات. گفتم حیوانات: دوستی به نام «اسب آبی» یک چیزهایی در مورد مقایسه ی اسب آبی و انسان و مسأله ی جنسیت گفته. یکی نیست بگوید پدر جان تو اول باید چند تا شرط داشته باشی تا بعد بتوانی به عنوان یک انسان روی وبلاگ من نظر بگذاری:
١- انگشت برای کلیک کردن روی موس و یا ورق زدن کتاب های فلسفه و علوم اجتماعی!
٢- دو تا گوش گنده برای گوش دادن (نه آن گوش های کوچکی که حرف تویشان نمی رود)
٣- یک دهان کوچک برای سکوت (نه آن دهان گنده که فقط وراجی می کند و می لمباند)
۴- قدرت تفکر و تکلم و تعقل و زندگی اجتماعی و فرهنگ پذیر شدن.
اگر این ها را به عنوان یک اسب آبی نداری،‌ پس برو همان آب بازیت را بکن و مسأله ی جنسیت و انسانیت را بگذار به عهده ی انسان.
انسان بودن کار ساده ای نیست.
انسان نه خداست و نه حیوان. موجود بدبختی است که می تواند انتخاب کند.
با من درباره ی انسان حرف بزنید.
فقط درباره ی انسان.
ساعت ۱۱:٤٠ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۳٠
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

15: فقط سلام

راستش الان دستگاهی پیش رویم است که word2007 ندارد که یادداشتی را که نوشتم اینجا کپی کنم. مهم نیست. اما عجالتاً نظرات را خواندم و گفتم از همه تشکر کنم. خدایی را که نیست شکر می کنم که اکثر آدم هایی که این وبلاگ را خوانده اند، اهل فکر بوده اند. حتی اگر به خدا هم اعتقاد داشته اند باز هم دوستشان دارم. امیدوارم آن ها هم مرا دوست داشته باشند. فقط به خاطر اینکه اهل فکرم. و گاهی حرف دلشان را نوشته ام.
برایم سخت است که شاعرانه بنویسم.
برایم سخت است که فلسفی فکر نکنم.
برایم بی نهایت سخت است که به خودم و جهان خودم فکر نکنم.
یاد استادی به خیر که مرا که از فلسفه متنفر بودم بدون وراجی و شاعرانگی که بیماری همه ی ماست، عاشق فلسفه کرد. با چهارتا فحش ناقابل. بماند که او هم به جای خودش دروغ می گفت و خودش نمی دانست...
یاد بچه هایی که می شناختم به خیر. یاد آنهایی که وقت نکردم بشناسم هم به خیر. گذشت و حالا اینجایم. سی ساله. خسته از نفرین نوشتن. افسرده تر از همیشه.
اما یادتان باشد من با روانشناس ها میانه ای ندارم. پس تحلیل روانی ام نکنید. تحلیل اجتماعی و ادبی و فلسفی را خوش تر دارم.
چقدر توی دنیا،«دوست» کم است.

ساعت ٥:۳٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/٢٤
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

14: چه كسي مي‌گويد فقط مردها؟


چه کسی می گوید که فقط مردها تنوع طلب هستند؟
من یک زن تنوع طلب ام. توی همه چیز.
چه کسی می گوید که فقط مردها می توانند مفهوم «دوستی» را درک کنند؟
من زنی هستم که مفهوم «دوستی» را از «عشق» و «محبت» تفکیک کرده ام.
چه کسی می گوید فقط مردها «بازی» را دوست دارند؟ نیچه می گوید.
اما نیچه هم اشتباه می کند!
من زنی هستم که عاشق بازی هستم. بازی با آدم هایی که به انگیزه های جنسی شان واقف نیستند. یا دوست دارند خودشان را گول بزنند که رفتارهای شان حاصل اخلاق و دین و سنت و ادب و فکرشان است. هیچ هم چنین چیزی نیست. من با جرأت می گویم که برگ از درخت نمی افتد، مگر با انگیزه ی جنسی!
بازی:
اینطوری است که بعضی مردها الکی و خارج از قاعده ی مرسوم زنی را عزت تپان می کنند و یا بی دلیل موجه بهش کم محلی و بی احترامی می کنند. با اینطور مردها خوب می شود بازی کرد.
وقتی می بینی که ظاهراً بی هیچ علتی مورد احترام یا بی احترامی مضاعف هستی، اولین چیزی که باید به ذهنت برسد «انگیزه ی جنسی» است. بعد می توانی آزمایش کنی: کمی روی خوش به طرف نشان بدهی و دو تا لبخند و تعریف و تمجید و... اگر جواب داد، بازی را به همین نحو ادامه می دهی تا خانه ی آخر:  جایی که طرف به طور علنی خواسته اش را به زبان می آورد. البته ناگفته نماند که باید آنقدر زرنگ باشی که برگ برنده ی خودت را لو ندهی و خودت را به  تجاهل و ندانستن بزنی. یعنی اصلاً نمی دانی طرف از تو چه می خواهد و در عین حال از او خوشت می آید و ممکن است که اگر علنی منظورش را بگوید، تو هم بدت نیاید و قبول کنی!
وادارش می کنی منظورش را واضح و بی پرده بگوید. ناز می کنی و عشوه می آیی و سر بزنگاه پا پس می کشی. او بازی را شروع کرده است اما قوانین اش را تو تعیین می کنی.
بعد می رسی به نقطه ای که خواسته اش را می گوید.
 حالا چکار می کنی؟ می شویی و از بند آویزانش می کنی . او هم نمی تواند حرفش را پس بگیرد و خودش را به کوچه علی چپ بزند و تو را محکوم کند که اشتباه برداشت کرده ای. حلا تو هستی که با خیال راحت و سر فرصت به او توهین می کنی. اینطوری به آن آقا درس بزرگی برای بقیه ی زندگی اش می دهی که: همه ی زن ها مثل هم نیستند. و همه ی لبخندها یک تعبیر ندارند. و هیچ مردی حق ندارد به خاطر داشتن نگاه جنسی به یک زن، به او توهین کند و عرصه را به او تنگ کند و آزارش بدهد، فقط برای اینکه آن زن نمی داند از او  چه می خواهند یا زیادی ساده دل و خوش نظر است و ترجیح می دهد هر رفتاری را به سوءنیت جنسی تعبیر نکند. و آخر اینکه این آقا یاد می گیرد که به هرکسی نظر جنسی نداشته باشد و امید نبندد، مگر اینکه آن زن از قبل تمایلی جدی و واضح به او نشان داده باشد.
اگر زن های زیادی این معامله را با مردها بکنند، آنوقت مردها کم کم یاد می گیرند، که دنیای مسائل جنسی هم برای خودش آدابی دارد و بهتر است آن را رعایت کنند و رفتارشان با زن ها توهین آمیز و طلبکارانه نباشد.
اما زن ها به جایش چکار می کنند؟
به هر عمله ای روی خوش نشان می دهند. هیچ لبخندی را بی پاسخ نمی گذارند. توان گفتن «نه» را ندارند. هر جا که پا بدهد با سر می روند و دیگر نگاه نمی کنند که یارو زن و بچه دارد و اینجا محیط کار است. در ضمن خیلی زن ها هم هستند که بعد از اینکه می بینند همکاران زن دیگر، چطور پله های ترقی را طی می کنند و از چه راهی به این همه موفقیت رسیده اند، ترجیح می دهند از این خوان نعمت بی نصیب نمانند و آن ها هم خیلی سریع طریق دلبری در هر محیطی را یاد می گیرند.
و نتیجه ی این همه چیست؟
هر مردی فکر می کند: هر زنی «به دست آمدنی» است.
بعد هم به خودش اجازه می دهد که کار را آسان کند و یک «اسلوب» ساده و سریع را برای تصاحب همه ی زن ها به یکسان به کار بگیرد: اول به تهدید و تطمیع شروع کند و ظرف دو سه روز تکلیفش را با آن زن معلوم کند که : بله یا نه! و اگر نه: هِرررررررررررررررررری!

ساعت ٧:٠٠ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٩
    پيام هاي ديگران(11)   لینک

13: يكي به من زور بگويد


دیشب به سارا می گفتم که من خیلی سریع رأی ام را عوض می کنم. یعنی اگر تصمیم داشته باشم یک کاری بکنم یا یک مسیر خاصی را در زمان خاصی بروم، اگر کسی به طور جدی  مخالفتی داشته باشد، کوتاه می آیم و منصرف می شوم. هیچ فرقی هم نمی کند.
سال 85، مدتی تنها بودم. یعنی هیچ مردی توی زندگیم نبود. البته به قول همسرم اینها چیزهایی کاملاً خصوصی و شخصی هستند. ولی من برایم فرقی نمی کند که شما هم بدانید. آن جمعه ها بیشتر وقت ها تنها می رفتم کوه. چون که مدتی بالاجبار، شغلم مربیگری رانندگی بود و فضای خشن و نظامی کار آموزشگاه رانندگی، آنقدر از جو لطیف و ایده آل دانشگاه و دوستان برج عاج نشین قدیم دورم کرده بود که ترجیح می دادم تنها بروم کوه. آن روزها آن آدم ها برایم حرف تازه و قابل قبولی در رابطه با زندگی خشنی که می گذراندم، نداشتند. چیزی نداشتند که بهم ارائه کنند.
یک مشت جوجه روشنفکر و داشنجوی ایده آلیست بودند که تازه از ویترین دانشگاه در آمده یا نیامده بودند و از خشونت جامعه چیزی نمی دانستند. در زمینه ی تجربه ی خشونت نمی دانم چرا من همیشه یک پله از دوستانم جلوتر بوده ام!
خلاصه اینکه یک روز وسط میدان تجریش پای یک تابلوی بزرگ تبلیغاتی ایستادم و از خودم پرسیدم: راستی راستی کدوم طرف می خوای بری؟ اتوبوس های دارآباد آنجا هستند. شخصی های دربند اینطرف. مینی بوس های درکه آنطرف. کلچال چطور است؟ و یکدفعه دیدم که اصلاً برایم هیچ فرقی نمی کند و همه ی آن مسیرهای کوهستانی، کمی خشک تر یا کمی سرسبزتر، کافه های بین راه، درخت ها، رودخانه ها، آدم ها، باریکه راه ها... هیچ کدام برایم ارحجیتی ندارند. آرزو کردم کاش همراه یک عده از دوستانم بودم و آن ها رأی شان را بر من تحمیل می کردند تا دیگر مجبور به انتخاب نباشم.
انتخاب.....................................................................................................................!
انتخاب یعنی چه؟
چرا آدم را نگران می کند؟
انتخاب بین دو یا چند مورد، چطور و بر اساس چه معیارهایی انجام می شود؟
راستی راستی چه فرقی می کند، این یا آن مورد؟
چرا آدم از انتخاب فرار می کند و ترجیح می دهد با سرنوشت خودش طرف نشود؟
چرا آدم از دو راهی ها می ترسد؟
انتخاب یک مسیر، آیا به معنای این است که آن مسیر بهترین مسیر برای رسیدن به هدف است؟
هدف؟ کدام هدف؟ آیا هدفی... هدف آگاهانه ای هست؟
کِی آدم خودش را، روبروی زندگیش، روبروی تمام تمام زندگیش، تنها می یابد؟
کِی آرزو می کند که کاش بینهایت آزاد نبود و اینهمه راه روبرویش نبود و کاش کسانی پیدا می شدند که به انتخاب یکی از اینهمه راه مجبورش کنند؟
اما ژان پل سارتر می گوید: انسان، محکوم به آزادی است...
.
.
.
انتخاب یعنی روبرو شدن با تمام این سوألات.
و سرانجام بعد سال ها و سال ها از انتخاب های گذشته، رسیدن به یک نکته:
هیچ مسیری با هیچ مسیری، هیچ فرقی نمی کند. حاصل یکی است.
توی میانسالی آدم می رسد به آنالیز گذشته اش و از خودش می پرسد که فلان جا که کله شقی کرده و فلان جا که حرفی را رد کرده و فلان جا که کسی را انتخاب کرده... آیا بهترین کار را انجام داده؟
خودش را می گذارد در ابتدای تمام آن راه های انتخاب نشده ی دیگر و تمام آن راه ها را توی ذهنش می رود و اخرش به این می رسد که حاصل، یکی است. چه آن راه را می رفته و چه این راه را.
به قول فروغ تمامی آن راه های پیچ در پیچ، به آن دهان سرد مکنده منتهی می شود. به گور. به مرگ.
این شاید خیلی صوفی مسلکانه به نظر برسد. شاید هم یک جوری عارفانه مثلاً. اینکه برای آدم هیچ چیزی با هیچ چیزی، فرقی نداشته باشد.
من از وقتی «قدرت اسطوره» ی کمبل را خوانده ام اینطوری شده ام. دیگر کلنگ آخر را به «تناقض» و «تضاد» زده ام. کمبل می گوید که بعد از این مرحله، یعنی بازگشت از تضادها، و رسیدن به یگانگیِ ازلیِ خوب و بد، تازه وارد مرحله ی «جاودانگی» می شویم. یعنی همان مرحله ی پیش از هبوط.
شاید بد هم نباشد.
فقط گذر زمان... گذر زمان آدم را ذله می کند.
می فهمید؟

ساعت ٦:٥۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٩
    پيام هاي ديگران(3)   لینک

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

12: دستمال كاغذي و نخ و منگنه توي ليوان چايم

نمی دانم چطور ماها خیلی چیزها را بدون تصور اینکه واقعاً چه هستند داریم مصرف می کنیم. مثلاً گیلاس های تابستانی را که این روزها توی هر میهمانی ای تاج سر ظروف میوه است. من که هرگز تصور نکرده ام ممکن است گیلاسی پیدا بشود که تویش یک کرم موذی لانه نکرده باشد. گیلاس مساوی کِرم است. همین.
یا پیتزا. با آن سوسیس و کالباس های کذایی. که خیلی ها رفته اند و کارخانه های سازنده شان را از نزدیک دیده اند و می دانند اینها از چه جور کوفتی درست می شوند و دیگر هم لب به سوسیس و کالباس نمی زنند.
چای کیسه ای بابونه را توی آب جوش می اندازم و بهش نگاه می کنم که چطور خیس می خورد و مثل کشتی تایتانیک فرو می رود. جنس بسته اش،  چیزی شبیه دستمال کاغذی است. یک نخ را هم با منگنه به بالایش چسبانده اند که از کنار فنجانم آویزان است. تصور می کنم که اگر غفلتاً در حالی که کاغذی را منگنه می کنم، یک سوزن منگنه بپرد وسط چایم... یا یک تکه دستمال کاغذی بیفتد توی چایم... یا یک نخ... اَه! تهوع آور است. دیگر لب به آن چای نمی زنم. اما همین چیزها را به عنوان «چای کیسه ای» به راحتی میل می کنم.
آدم اینطوری است. تمام آدم هایی که می شناسم. به کاری که می کنند، فکر نمی کنند. فقط احساساتی می شوند و شلوغ می کنند و اگر بهشان بگویی این کارشان با آن فکرشان «تناقض» دارد، اول گیج می شوند و بعد هم سعی می کنند یک توجیهی بیاورند، و اگر نتوانستند... خیلی راحت خودشان را به انسان گراها نسبت می دهند: از این کار لذت می برم. طبیعیه. وا! مگه چیزی از ناتورالیسم و اومانیسم و فروید نشنیدی؟ همه ی  اینا می گن « هر چیزی که آدم دلش بخواد، یعنی طبیعیه و درسته.»...
اینطور آدم ها جوری حق به جانب حرف می زنند انگار این نظریات از خودشان بوده و خودشان بوده اند که پدرِ پدرسوخته ی علم و دانش را سوزانده اند و تهِ آگاهی و فلسفه را عین تهِ کاسه ی ماست، لیسیده اند. آدم اگر اسم این چیزها را نشنیده باشد، فکر می کند: نه بابا! این یارو هم یه پُخیه ها! خیلی حالیشه... دیگر نمی دانند که کسی این دور و اطراف کتاب نمی خواند. همه ترجیح می دهند پای سخنرانی های «الهی قمشه ای» یا «رحیم پور ازغدی» بنشینند و به قول یک بنده ی خدایی که خدا بیامرزدش: ترجیح می دهند دوشاخه را مستقیم به پریز کهکشان بزنند وجریان مستقیم برق علم جهان را در یک لحظه به مغزشان سیم کشی کنند. کتاب خواندن و زحمت کشیدن و دود چراغ خوردن و شب بیداری تعطیل. مطالعه مان شده در حد همان کتاب دعاهایی که زن ها توی اتوبوس دوره می کنند. بعد وقت سخنرانی و اظهار نظر که بشود، خدا را هم بنده نیستیم. (شرمنده. یادم رفت من لائیکم: این هم یک تناقض!)
دونالد بارتلمی می گوید: ما بر لبه ی پرتگاه اسکی می کنیم و سقوط نمی کنیم. زیرا از خطر، «آگاه» نیستیم.

ساعت ٧:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٤
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

11: سوسك دنياي شيشه‌اي


این هفته تقریباً توی اینترنت نرفتم. باید یک عده را لینک کنم. باید یادداشت تازه ای برای وبلاگم بفرستم. باید ایمیل هایم را بخوانم. سی و هشت تا بود از گروه مارشال مدرن. اکثراً هم کسشعر. باید ببینم در مورد لباس یا مدل مو چیزی دارد یا نه. تست های روانشناسی اش حالم را به هم می زند. فال های روزانه را هم نخوانده حذف می کنم. ایمیل های علمی و نجومی و سیاسی را هم نخوانده حذف می کنم. بیشتر عکس ها را دوست دارم. معماری. مد. لباس. آرایش. مو. دکوراسیون داخلی. همین. هر چیز کاملاً شخصی را دوست دارم و چیزهای عمومی حالم را به هم می زنند.
نمی دانم چه شد که به اینجا رسیدم که به «جهان کاملاً شخصی» ایمان پیدا کردم و دیگر هر چیز «غیر شخصی» را از زندگیم حذف کردم. آدم هزاران تجربه می کند و کم کم ساخته می شود. من هم ساخته شده ام. یکدست شده ام. و حالا می دانم چه فکر می کنم. که هستم. چه می خواهم. و قصدم از این همه چیست.
ابراهیم داستان سوسک را روی وبلاگ انجمن ادبی چوک گذاشته بود و گفت بروم بخوانم. رفتم. به سختی صفحه ی نظرات را باز کردم. روی هم رفته 25 نظر بود. اکثراً کسشعر و بی ربط. اصلاً داستان را طوری خوانده بودند که انگار دارند پفک می خورند. سطحی و سریع و با پیش زمینه ذهنی در مورد سبک داستان های کوتاه ایرانی. یک قالب که توسط این جلسات کوفتی به اینها ارائه شده و اینها هم خورده اند و یک آب هم روش. و حالا همه ی داستان ها را در همان قالب می گذارند و اگر جا نشد می اندازند بیرون که: داستان نیست!
اما یکی به نام به گمانم «مقدسی»، تقریباً هفت هشت تا نظر پیوسته گذاشته بود. مثل شعر، با خطوط کج، بند بند شده بود. یک  جور متن شعرگونه، فلسفی و رها بود. شبیه متن های فرانسوی ها. موج نوی فرانسه. متن مرا یک متن فلسفی دانسته بود، و نه یک داستان. خواستار شده بود که دیگران هم این متن فلسفی را در قالب داستان نگاه نکنند. بعد هم متن مرا به تاریخ فلسفه و تمام فیلسوفان نسبت داده بود. و حتی به کافکا. و بیش از همه به کافکا. سوسک مرا در فضاهای کافکایی ارزیابی کرده بود و این خوشحالم کرد. این که یک نفر کسشعر نگوید و داستان را به طور جدی تری بخواند. نه اینکه وقتی دارد غذایش را می لمباند، یا با مبایلش با دوست دختر نکبتی اش ور می زند، داستان را بخواند و تازه خودش را محق بداند که نقد هم بکند و در آن نقد هم بریند به هیکل نویسنده.
راستش این داستان سوسک برای خودم شده یک خاطره. یک تکه از گذشته که قابل تغییر نیست و فقط می شود مثل یک عکس چسباندش توی آلبوم و هرازگاهی نگاهی بهش انداخت. دیگر برایم زنده و حی و حاضر نیست و تصمیم هم ندارم تغییری تویش بدهم و دوباره نقدها را در مورد بشنوم. داستان نوشته شده. نقد شده. تمام شده. مثل کتاب چاپ شده است که دیگر از حیطه ی تغییرات خارج می شود و به جهان مکتوب وارد می شود. و به محض اینکه از زیر هدهای دستگاه چاپ در آمد دیگر متعلق به تو نیست. متعلق به هر کسی است که بخواندش. مثل آنماری اشترتر، که متعلق به هر کسی بود که بخواهدش. مثل دوراس.
بنابراین وقتی می بینم کسی مثل ابراهیم یا مجید جنگی زهی یا حمید بابایی، یا حتی شوهرم در مورد این داستان حرف می زنند، حالم گرفته می شود. مثل این می ماند که در مورد زشتی یک لباس که در یک عکس دوران کودکی تنت بوده نظر بدهند. شرمندگی اش قابل دستکاری و تخفیف نیست. فقط دوست داری آلبوم را ببندی و بگویی این به هر  حال مال گذشته است. باید در مورد چیزی حرف زد که امکان تغییرش باشد.
سوسک دنیای شیشه ای، یک بار برای همیشه در جهان کهربایی مومیایی شده و شکستن کهربا، یعنی خرد کردن سوسک و تمام آن دنیای شیشه ای. برای سوسک های دیگر و زن های دیگر و جهان های شیشه ای دیگر، باید داستان های دیگری نوشت.
مثل داستان بالبانو و مرد رویاباخته اش که بارها و بارها نوشته امش و هنوز دوست دارم زن روی دیوار نم گرفته ی زیرزمین مادر بزرگ را بنویسم. مردی که رویایش را می دزدند را بنویسم. زنی که خودش فقط یک رویاست و بیش از تمام واقعیت ها عینیت دارد را بنویسم. پردیس را، پردیسَکم را بنویسم. با تن گیاهی و رگبرگهای آبی پلکش. با جوانی شکننده اش به سبک گلهای شقایق صحرایی.
دیگر فصل داستان کوتاهِ کوتاه گذشته است.
چند وقت پیش توی یک سایت ادبی بریده ای از یک مصاحبه را با یک منتقد داستانی خواندم که در آن گفته بود که فقط آمریکایی ها و ما ایرانی ها علاقه به داستان کوتاه و چاپ آن داریم. بقیه ی دنیا دنبال نوشتن و چاپ رمان هستند....
آی گفتی... گفتی... دمِت گرم! بابا من مدت هاست دارم برای این دوستان داستان نویس حنجره پاره می کنم که داستان کوتاه «موجی» بود که گذشت. ولی ما عقب مانده ها مثل همه ی مظاهر دیگر تمدن، دیر بهش رسیده ایم و ول کن هم نیستیم.
میلان کوندرا «رمان» را عالی ترین شکل ادبی، و یک ایده آل خلاقانه و تخیلی می داند. یک شکل کاملاً منطقی و کامل و شکیل. نه چیزی حسی و شهودی و ناکامل مثل شعر. و از این دید، داستان کوتاه هم چیزی در رده ی شعر است. ولی داستان بلند و رمان، چیزی کاملاً جدا از جهان شهودی شعر است. یک کار کاملاً علمی و دقیق است. آدم باید برای هر جمله اش جان بکند.
چه کسی گفته توی رمان دست آدم باز است؟ شما توی فصل های سوم به بعد، چنان درگیر تار عنکبوت نوشته ی خود در فصل های قبل می شوید که دیگر نوشتن هر جمله ای باید با توجه به سه فصل گذشته و اتفاقاتی که در آن ها گذشته، صورت بگیرد. مگر هرکی هرکی است که این خیل عظیم داستان کوتاه نویس، بتوانند از پس نوشتن یک رمان کوچک بربیایند؟
باور ندارید؟
امتحان کنید.
(من امتحان کرده ام!)

ساعت ٦:٥٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٤
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

10: كسي كه بزرگترين ترس را مي‌شناخت


دوراس در صفحه ی 72 کتاب «حیات مجسم» نوشته: مردها خواهان زن های نویسنده اند...
هنوز هم فکر می کنم: بیخود نیست که این زن مشهور است و مثلاً سیمین دانشور مشهور نیست. منظورم جهانی بودن است. بعضی آدم ها به ناخودآگاه جمعی بسیار نزدیک می شوند. آن را به دست نمی آورند. هرگز کاملاً لمسش نمی کنند. اما به آن بسیار نزدیک می شوند و هر چه نزدیک تر، مشهورتر و جهانی تر. دوراس یک نویسنده ی فرانسوی پست مدرن است. در واقع از مادران پست مدرنیسم در ادبیات. و این را من می توانم درک کنم. نمی دانم آیا ایرانی دیگری هم می تواند این را به این خوبی درک کند؟ یا حرف های نیچه را؟
شاید من هم به ناخودآگاه جمعی بسیار نزدیک شده باشم. چه کسی می داند... جز خودم؟ چه کسی می تواند شهادت بدهد که آدم چه ها دیده؟
دوراس در فصلی از حیات مجسم، هذیان های دوران ترک الکل و دوران کما را توصیف می کند. وقتی که شخصیت های داستان هایش و آدم های خواب دیده اش و تمام کسان و چیزهایی را که در زندگی تجربه کرده و نکرده، در آپارتمانش دورش جمع شده اند و دکتر توصیه کرده که بگذارد خودشان آرام آرام بروند. و اینکه چه وحشتی داشته آن دوران از... چه چیز. از خودش. از خودی که روبرویش تجسم یافته. من می فهمم. چند وقت پیش فیلم ترسناکی دیدم که همان لحظه هم خیلی رویم تأثیر گذاشت: یک جور نفرین خودکشی همه گیر. و این نفرین از طریق خود فرد گریبانگیرش می شد و به اولین آدم نزدیک سرایت می کرد. ترسناک ترین قسمت ماجرا این بود که فرد محکوم به مرگ، با شکل دیگری از خودش، یک شکل ترسناک و مصمم برای کشتن خودش، روبرو می شد. هیأتی که همه جا ظاهر می شد و نمی شد از دستش گریخت.
همان موقع تعجب کردم که چنین فیلمی چطور اینقدر مرا ترسانده؟ و بعد فهمیدم. اینکه قاتل، خودت باشی. خودت با آن چشم های ترسناک. خودت که با دست های خودت بخواهی علیه خودت اقدام کنی. مثلاً دست های خودت گلویت را بفشارد. وحشتناک است.
من این را تجربه کرده ام. اینکه آدم از خودش، بیش از هرچیزی، هر موجود ترسناکی، وحشت می کند. تجربه ام مربوط می شود به زمانی که اشتباهاً آن قرص را خوردم و ظرف یک ساعت کنترلم را از دست دادم و فراموشی گرفتم. بعدها فهمیدم چه چیز توی آن وضعیت مرا ترسانده بود: اینکه «کنترلی» بر خود ندارم. انسان همیشه با یک «اطمینان» و «آرامش» نسبت به قدرت خود در کنترل خودش، به سر می برد. اما وقتی به یکباره  می فهمد که این کنترل حتمی و همیشگی نیست و مثلاً اگر این شیشه ی آبلیمویی را که در دستت است همین الأن کناری نگذاری، یادت می رود و چند دقیقه بعد می بینی که تمامش را تا ته خورده ای... این از وحشت میخکوبت می کند. وحشت از خودت... نه وحشت از جهان اطراف. وحشت از خود،  چیزی شخصی است. کسی درکش نمی کند. خودت با آن تنها هستی. تجربه ی خودت است و دیگران ممکن است با چشم های متحیر ترس ات را تماشا کنند و بهت بخندند. اینکه مثلاً یک لحظه در اثر حال تهوع دست هایت را روی گلویت بگذاری، و زود وحشت زده برشان داری، که نکند دست ها از عقلت فرمان نبرند و گلویت را فشار بدهند تا خفه ات کنند.
اعتماد و آرامش ما، همه بر پایه ی عقل است. این را حالا درک می کنم. و حالا می فهمم که بی عقلی آرامش بخش نیست که هیچ، وحشت آور هم هست.
و بعد آنجا که می گوید: مردها خواهان زن های نویسنده اند... من این را دیده ام. اما علتش را نمی دانم. مثلاً کسی مثل پویان. خیلی دقت کرده ام که بفهمم کدام ویژگی مرا علتی برای با من ماندن کرده. خودش نمی داند . اما من فهمیده ام: نویسنده بودنم را. و بیش از همه دوست دارد درباره ی او بنویسم. این ارضایش می کند که خودش را از طریق من ببیند. ثبت شده ببیند.
اخیراً خیلی به این قضیه فکر کرده ام و حالا توی کتاب این زن، چنین چیز عجیبی را می خوانم. چیزی را که هیچ زنی تأییدش نمی کند. اما من می دانم که دوراس حقیقت را دریافته. و کسی مثل من است که به بقیه می گوید: دوراس بخوانید. به ایرانی ها می گوید: دوراس بخوانید تا ادبیات فرانسه را بفهمید. تا پست مدرنیسم را بفهمید. تا این زمانه را درک کنید.

ساعت ٧:٠٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٠
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

9: اندر معاني واژه‌اي به نام دوستي


من نگاه خاصی به «رابطه»، از هر نوعش دارم. از نظر من دوستی، عشق، سکـ.س، عادت و انواع دیگر رابطه در این کشور کوفتی قابل تفکیک نیست.
مثلاً به نظرم می بایست دوستی را از عشق و سکـ.س و تمام انواع دیگر رابطه تفکیک کرد.  چون دوستی شبیه یک جور آلیاژ با ارزش مثل طلاست، که هرچه خالص ترش کنیم، باارزش تر می شود.
البته این که ما چه قوم بی وضوح و مغشوشی هستیم و اخلاقیات مان چقدر درهم و برهم است، بماند تا بعد در موردش حرف خواهیم زد. و چه نظریات ارزشمندی در این حوزه نیز ارائه خواهم کرد.
و اما : دوستی...
شما به چه کسی می گویید دوست؟
ما هرکدام یک عالمه آدم الاف و بیکار و در به در، دور و برمان داریم که هروقت بیکار می شوند و هروقت تصادفی چشم شان به شماره ی ما توی گوشی مبایل شان می افتد، یک smsحواله مان می کنند که بدانیم هنوز زنده اند.
من یک عیب بزرگ دارم که دوستانم را عصبانی می کند. دیر به دیر زنگ می زنم و هیچ smsی را هم جواب نمی دهم. ایده ام این است که آدم هر وقت دلش برای کسی تنگ شد باید برود ببیندش، نه اینکه از سرِ (؟)گشادی گوشی را بردارد و یک sms بزند که یعنی: به یادت هستم. «دوست»، آن کسی است که به خاطرش به زحمت می افتیم و به خاطرمان به زحمت می افتد.
دوست، آن کسی است که بیش از همه کس تو را می شناسد و به خاطر همه چیزت ستایش ات می کند و از بودن در کنارت لذت می برد. با این تعریف، چند تا دوست واقعی دارید؟
هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچی!!!
 بدتر از همه این است که دوستان غیرهمجنس ات، بهت نظر جنـ.سی داشته باشند و کسانی هم که غیر هم جنس هستند و نظر جنـ.سی هم ندارند، همیشه یک فاصله ی ثابت را باهات حفظ کنند.
مثلاً همان استاد فلسفه ای که عرض کردم و تقریباً دو برابر سن مرا دارد، همیشه به عنوان یک زن، بین من و دانشجو های پسرش فرق می گذاشت و علی رغم اینکه مرا خیلی دوست داشت و به گفته ی خودش احترام بیشتری هم برایم قائل بود و از جهت هنری هم قبولم داشت، همیشه مثل غریبه ها باهام رفتار می کرد، انگار که روز اول است می بیندم. در حالی که من خصوصی ترین حرف هایم را پیشش گفته بودم...
اکثراً رفتارش به نظرم دور از ادب و توهین آمیز و غریب می آمد، ولی بالأخره زمانی رسید که کلید قضیه را پیدا کردم: جنـ.سیت. عین چی  از این می ترسید که توی آن سن و سال، به دختری ببندندش که نصف سن خودش را داشت! باید می دانستم.
افسوس که مرزهای بین ما آدم ها اینقدر لرزان و محو شونده است.
-       پانوشت:ابداً آدم باخدا و با اخلاق و متعهدی (به معنای عوام) نیستم. و واقعاً خیلی هم امکان داشته که گرفتار عشق کسی با شرایط استاد فلسفه ام بشوم. اما... آنقدر او را دوست داشته ام که هیچوقت دلم نیامده که عاشقش بشوم و دوستی مان را به گـ.ه بکشم. چون شروع عشق، پایان دوستی است. و اگر آن استاد فلسفه می دانست که چقدر دوستش دارم و برایش احترام قائل ام،قطعاً به من هم مثل خودش اعتماد می کرد و می گذاشت خودم انتخاب کنم که آینده ی دوستی مان را چطور رقم بزنم.)

ساعت ٧:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٠
    پيام هاي ديگران(1)   لینک

8: افسردگي ریس


این هفته اصلاً با کسی حرف نزده ام. چیزی هم ننوشته ام. با عالم و آدم قهرم. با شوهرم هم قهرم.
کی به کی است؟
کسی برای حرف هایم تره هم خرد نمی کند.
بی خیال بابا!
افسردگی هم از عواقب فکر کردن است.

ساعت ٤:۱٤ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٠
    پيام هاي ديگران(4)   لینک