چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

12: دستمال كاغذي و نخ و منگنه توي ليوان چايم

نمی دانم چطور ماها خیلی چیزها را بدون تصور اینکه واقعاً چه هستند داریم مصرف می کنیم. مثلاً گیلاس های تابستانی را که این روزها توی هر میهمانی ای تاج سر ظروف میوه است. من که هرگز تصور نکرده ام ممکن است گیلاسی پیدا بشود که تویش یک کرم موذی لانه نکرده باشد. گیلاس مساوی کِرم است. همین.
یا پیتزا. با آن سوسیس و کالباس های کذایی. که خیلی ها رفته اند و کارخانه های سازنده شان را از نزدیک دیده اند و می دانند اینها از چه جور کوفتی درست می شوند و دیگر هم لب به سوسیس و کالباس نمی زنند.
چای کیسه ای بابونه را توی آب جوش می اندازم و بهش نگاه می کنم که چطور خیس می خورد و مثل کشتی تایتانیک فرو می رود. جنس بسته اش،  چیزی شبیه دستمال کاغذی است. یک نخ را هم با منگنه به بالایش چسبانده اند که از کنار فنجانم آویزان است. تصور می کنم که اگر غفلتاً در حالی که کاغذی را منگنه می کنم، یک سوزن منگنه بپرد وسط چایم... یا یک تکه دستمال کاغذی بیفتد توی چایم... یا یک نخ... اَه! تهوع آور است. دیگر لب به آن چای نمی زنم. اما همین چیزها را به عنوان «چای کیسه ای» به راحتی میل می کنم.
آدم اینطوری است. تمام آدم هایی که می شناسم. به کاری که می کنند، فکر نمی کنند. فقط احساساتی می شوند و شلوغ می کنند و اگر بهشان بگویی این کارشان با آن فکرشان «تناقض» دارد، اول گیج می شوند و بعد هم سعی می کنند یک توجیهی بیاورند، و اگر نتوانستند... خیلی راحت خودشان را به انسان گراها نسبت می دهند: از این کار لذت می برم. طبیعیه. وا! مگه چیزی از ناتورالیسم و اومانیسم و فروید نشنیدی؟ همه ی  اینا می گن « هر چیزی که آدم دلش بخواد، یعنی طبیعیه و درسته.»...
اینطور آدم ها جوری حق به جانب حرف می زنند انگار این نظریات از خودشان بوده و خودشان بوده اند که پدرِ پدرسوخته ی علم و دانش را سوزانده اند و تهِ آگاهی و فلسفه را عین تهِ کاسه ی ماست، لیسیده اند. آدم اگر اسم این چیزها را نشنیده باشد، فکر می کند: نه بابا! این یارو هم یه پُخیه ها! خیلی حالیشه... دیگر نمی دانند که کسی این دور و اطراف کتاب نمی خواند. همه ترجیح می دهند پای سخنرانی های «الهی قمشه ای» یا «رحیم پور ازغدی» بنشینند و به قول یک بنده ی خدایی که خدا بیامرزدش: ترجیح می دهند دوشاخه را مستقیم به پریز کهکشان بزنند وجریان مستقیم برق علم جهان را در یک لحظه به مغزشان سیم کشی کنند. کتاب خواندن و زحمت کشیدن و دود چراغ خوردن و شب بیداری تعطیل. مطالعه مان شده در حد همان کتاب دعاهایی که زن ها توی اتوبوس دوره می کنند. بعد وقت سخنرانی و اظهار نظر که بشود، خدا را هم بنده نیستیم. (شرمنده. یادم رفت من لائیکم: این هم یک تناقض!)
دونالد بارتلمی می گوید: ما بر لبه ی پرتگاه اسکی می کنیم و سقوط نمی کنیم. زیرا از خطر، «آگاه» نیستیم.

ساعت ٧:٠۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٤
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر