چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

11: سوسك دنياي شيشه‌اي


این هفته تقریباً توی اینترنت نرفتم. باید یک عده را لینک کنم. باید یادداشت تازه ای برای وبلاگم بفرستم. باید ایمیل هایم را بخوانم. سی و هشت تا بود از گروه مارشال مدرن. اکثراً هم کسشعر. باید ببینم در مورد لباس یا مدل مو چیزی دارد یا نه. تست های روانشناسی اش حالم را به هم می زند. فال های روزانه را هم نخوانده حذف می کنم. ایمیل های علمی و نجومی و سیاسی را هم نخوانده حذف می کنم. بیشتر عکس ها را دوست دارم. معماری. مد. لباس. آرایش. مو. دکوراسیون داخلی. همین. هر چیز کاملاً شخصی را دوست دارم و چیزهای عمومی حالم را به هم می زنند.
نمی دانم چه شد که به اینجا رسیدم که به «جهان کاملاً شخصی» ایمان پیدا کردم و دیگر هر چیز «غیر شخصی» را از زندگیم حذف کردم. آدم هزاران تجربه می کند و کم کم ساخته می شود. من هم ساخته شده ام. یکدست شده ام. و حالا می دانم چه فکر می کنم. که هستم. چه می خواهم. و قصدم از این همه چیست.
ابراهیم داستان سوسک را روی وبلاگ انجمن ادبی چوک گذاشته بود و گفت بروم بخوانم. رفتم. به سختی صفحه ی نظرات را باز کردم. روی هم رفته 25 نظر بود. اکثراً کسشعر و بی ربط. اصلاً داستان را طوری خوانده بودند که انگار دارند پفک می خورند. سطحی و سریع و با پیش زمینه ذهنی در مورد سبک داستان های کوتاه ایرانی. یک قالب که توسط این جلسات کوفتی به اینها ارائه شده و اینها هم خورده اند و یک آب هم روش. و حالا همه ی داستان ها را در همان قالب می گذارند و اگر جا نشد می اندازند بیرون که: داستان نیست!
اما یکی به نام به گمانم «مقدسی»، تقریباً هفت هشت تا نظر پیوسته گذاشته بود. مثل شعر، با خطوط کج، بند بند شده بود. یک  جور متن شعرگونه، فلسفی و رها بود. شبیه متن های فرانسوی ها. موج نوی فرانسه. متن مرا یک متن فلسفی دانسته بود، و نه یک داستان. خواستار شده بود که دیگران هم این متن فلسفی را در قالب داستان نگاه نکنند. بعد هم متن مرا به تاریخ فلسفه و تمام فیلسوفان نسبت داده بود. و حتی به کافکا. و بیش از همه به کافکا. سوسک مرا در فضاهای کافکایی ارزیابی کرده بود و این خوشحالم کرد. این که یک نفر کسشعر نگوید و داستان را به طور جدی تری بخواند. نه اینکه وقتی دارد غذایش را می لمباند، یا با مبایلش با دوست دختر نکبتی اش ور می زند، داستان را بخواند و تازه خودش را محق بداند که نقد هم بکند و در آن نقد هم بریند به هیکل نویسنده.
راستش این داستان سوسک برای خودم شده یک خاطره. یک تکه از گذشته که قابل تغییر نیست و فقط می شود مثل یک عکس چسباندش توی آلبوم و هرازگاهی نگاهی بهش انداخت. دیگر برایم زنده و حی و حاضر نیست و تصمیم هم ندارم تغییری تویش بدهم و دوباره نقدها را در مورد بشنوم. داستان نوشته شده. نقد شده. تمام شده. مثل کتاب چاپ شده است که دیگر از حیطه ی تغییرات خارج می شود و به جهان مکتوب وارد می شود. و به محض اینکه از زیر هدهای دستگاه چاپ در آمد دیگر متعلق به تو نیست. متعلق به هر کسی است که بخواندش. مثل آنماری اشترتر، که متعلق به هر کسی بود که بخواهدش. مثل دوراس.
بنابراین وقتی می بینم کسی مثل ابراهیم یا مجید جنگی زهی یا حمید بابایی، یا حتی شوهرم در مورد این داستان حرف می زنند، حالم گرفته می شود. مثل این می ماند که در مورد زشتی یک لباس که در یک عکس دوران کودکی تنت بوده نظر بدهند. شرمندگی اش قابل دستکاری و تخفیف نیست. فقط دوست داری آلبوم را ببندی و بگویی این به هر  حال مال گذشته است. باید در مورد چیزی حرف زد که امکان تغییرش باشد.
سوسک دنیای شیشه ای، یک بار برای همیشه در جهان کهربایی مومیایی شده و شکستن کهربا، یعنی خرد کردن سوسک و تمام آن دنیای شیشه ای. برای سوسک های دیگر و زن های دیگر و جهان های شیشه ای دیگر، باید داستان های دیگری نوشت.
مثل داستان بالبانو و مرد رویاباخته اش که بارها و بارها نوشته امش و هنوز دوست دارم زن روی دیوار نم گرفته ی زیرزمین مادر بزرگ را بنویسم. مردی که رویایش را می دزدند را بنویسم. زنی که خودش فقط یک رویاست و بیش از تمام واقعیت ها عینیت دارد را بنویسم. پردیس را، پردیسَکم را بنویسم. با تن گیاهی و رگبرگهای آبی پلکش. با جوانی شکننده اش به سبک گلهای شقایق صحرایی.
دیگر فصل داستان کوتاهِ کوتاه گذشته است.
چند وقت پیش توی یک سایت ادبی بریده ای از یک مصاحبه را با یک منتقد داستانی خواندم که در آن گفته بود که فقط آمریکایی ها و ما ایرانی ها علاقه به داستان کوتاه و چاپ آن داریم. بقیه ی دنیا دنبال نوشتن و چاپ رمان هستند....
آی گفتی... گفتی... دمِت گرم! بابا من مدت هاست دارم برای این دوستان داستان نویس حنجره پاره می کنم که داستان کوتاه «موجی» بود که گذشت. ولی ما عقب مانده ها مثل همه ی مظاهر دیگر تمدن، دیر بهش رسیده ایم و ول کن هم نیستیم.
میلان کوندرا «رمان» را عالی ترین شکل ادبی، و یک ایده آل خلاقانه و تخیلی می داند. یک شکل کاملاً منطقی و کامل و شکیل. نه چیزی حسی و شهودی و ناکامل مثل شعر. و از این دید، داستان کوتاه هم چیزی در رده ی شعر است. ولی داستان بلند و رمان، چیزی کاملاً جدا از جهان شهودی شعر است. یک کار کاملاً علمی و دقیق است. آدم باید برای هر جمله اش جان بکند.
چه کسی گفته توی رمان دست آدم باز است؟ شما توی فصل های سوم به بعد، چنان درگیر تار عنکبوت نوشته ی خود در فصل های قبل می شوید که دیگر نوشتن هر جمله ای باید با توجه به سه فصل گذشته و اتفاقاتی که در آن ها گذشته، صورت بگیرد. مگر هرکی هرکی است که این خیل عظیم داستان کوتاه نویس، بتوانند از پس نوشتن یک رمان کوچک بربیایند؟
باور ندارید؟
امتحان کنید.
(من امتحان کرده ام!)

ساعت ٦:٥٢ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٥/۱٤
    پيام هاي ديگران(2)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر