یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

125: اثاث كشي و مسابقه‌ي عادات نويسندگي

س.ن1: در جواب مسابقه‌ي دافي نگار عزيز دلم:
من عادت دارم موقع نوشتن در حال حركت باشم. يعني اگر بخواهم جدي فكر كنم و فكرم از هم گسسته و شاخه به شاخه نشود بايد توي اتوبوسي قطاري هواپيمايي سوار اسبي شتري گاوي گاوميشي باشم. حتي با عشقم هم كه حرف مي‌زنيم وقتي نشسته‌ايم شعر و ور مي‌گوييم و بيشتر اوقات كه بحث دارد به بيراهه مي‌رود ازش مي‌خواهم بلند شويم و در حال راه رفتن ادامه‌اش بدهيم. اما حكايت فيلم ديدن از كامپيوتر چيز ديگريست: در آن حال بايد تخمه‌ي ريز آفتابگردان دم دستم باشد يا چيپس خلالي مزمز. چون تمركز فكر كردن را لازم ندارم. معمولاً اولش دست‌نويس توي سالنامه‌ي كوچكم مي‌نويسم (مثلاً يك لنگ پا ايستاده توي اتوبوس يا حتي در حال راه رفتن توي پياده رو). بعد تايپ مي‌كنم. بعد غير سانـسوري‌ها را مي‌گذارم روي وبلاگ و بقيه براي خودم مي‌مانند.
س.ن2: بالأخره تصميم گرفتم يادداشتي را كه توي روزهاي اثاث كشي توي سالنامه‌ام نوشته بودم اينجا بگذارم.
س.ن3: گاهي به سرم مي‌زند يك قسمتي به نام تأمل فلسفي به عنوان پانوشت توي پست‌هايم بگذارم محض بازديد آدم‌هاي كوري كه هي زر مي‌زنند كه تأملات فلسفي‌ات دقيقاً كدام است؟ بابا جان حتماً بايد كل متن را به صورت چكيده و كلمات قصار همان اولش برايتان بياورم و قصدم را بكوبم توي صورتتان كه بفهميد منظورم از ياسين‌هايي كه خوانده‌ام چه بوده؟ عميق خواندن و با حوصله خواندن را ياد بگيريد بد نيست. عجب ملت گشادي هستيد ها!!!
خودم را در حالي يافتم كه به ديواري تكيه زده بودم و داشتم ناخن‌هاي ريشه كرده و نامرتب و لاك لب پريده‌ام را نگاه مي كردم كه نيم سانتي‌متر از ريشه ناخن فاصله گرفته و زانوهايم را توي بغلم جمع كرده بودم.
فكر كردم در حال حاضر چه كاري از دستم برمي‌آيد؟ هيچي. براي خودم چطور؟ مثلاً نوشتن يا گذاشتن هندزفري گوشي‌ام توي گوش‌ها و ترانه گوش دادن يا رفتن به آرايشگاه؟ هيچي. هيچكدام.
تمام وقايع مهمي كه مي‌شود نوشت، چيزهايي كلي در رابطه با اثاث‌كشي و دعواها و مسائل مربوط به بنايي و نقاشي و كابينت‌هاي آشپزخانه است. و اينها همه‌جا به همين شكل اتفاق مي‌افتند. توي خانه‌ي بيشتر آدم‌ها. وقتي كارها غلط پيش مي‌رود و تخله‌ي يك خانه و تحويل گرفتن خانه‌ي بعدي و تعميران آن از نظر هماهنگي زماني پس و پيش مي‌شود... اثاث‌كشي دو هفته طور مي‌كشد و بعد چيزهايي مربوط به آوارگي توي خانه‌ي مردم و آسيب ديدن اثاثيه زير آفتاب و باران سر پشت‌بام و دعواها و اعصاب‌خردي‌ها و بعد هم دو هفته‌ي ديگر تا سر و سامان گرفتن و جمع شدن خانه‌ي جديد.
وقت‌هاي اثاث‌كشي تأملات فلسفي خيلي بيشتر و متنوع‌تر از هميشه مي‌شود. وقتي زندگي آدم اينطور به هم مي‌ريزد و نظم عادي‌اش را از دست مي‌دهد... وقتي براي خشك كردن صورتت حوله را پيدا نمي‌كني و حتي يك جعبه دستمال كاغذي هم نيست و آخرش مجبور مي‌شوي با يقه‌ي تي‌شرت‌ات خشكش كني... وقتي براي دم كردن چاي قوري و كتري و قند و قندان را پيدا نمي‌كني و دست آخر يك ساعت طول مي‌كشد كه فقط بتواني چايت را توي يك كاسه‌ي ماست خوري با يك آبنبات مانده ته كيف مادرت بخوري... وقتي لباس‌هايت را، كفش و جورابت را، مسواكت را، پارچه‌ي مشكي‌اي كه شب‌ها روي چشمت مي‌انداختي و تمام چيزهاي كوچك مورد احتياجت را پيدا نمي‌كني... وقتي ريخت و قيافه‌ات به خاطر اصلاح نكردن و برنداشتن ابرو و حمام نكردن و نداشتن ژل و سشوار، شبيه گوريل مي‌شود و جرأت نمي‌كني پايت را از خانه بيرون بگذاري و خانه هم عين بازار مكاره است و حتي جاي نشستن يا دراز كشيدن تويش پيدا نمي‌شود... وقتي تمام شخصيت و كلاس و تيپ و قيافه‌ات در حد احتياجات و غرايز اصلي تقليل مي‌يابد و اوضاعت مي‌‌شود شبيه آدم‌هاي كتاب كوري ساراماگو... آنوقت است كه به خيلي چيزها شك مي‌كني.
به اينكه آيا نود درصد اين چيزهايي كه دور خودت جمع كرده‌اي واقعاً وقتي گير بيفتي به كارت مي‌آيند؟ آيا وقتي آدم از گرسنگي و خستگي دارد مي‌ميرد و به آب احتياج دارد، مبلمان و مجسمه‌ها و ضبط‌صوت و كامپيوتر به دردش مي‌خورند؟ زندگي واقعاً چقدر ارزش دارد؟ چقدر ماندني و جمع‌كردني و خواستني و عادت كردني است؟
و خيلي تأملات ديگر.
اين دو هفته با خيلي مسائل مواجه شدم. با موضوعاتي از قبيل «زندگي در خانه‌ي مردم». «زندگي در حد غرايز». «تحمل شرايط سخت و سفري». «دور بودن از وبلاگم و كل نت و حتي كامپيوتر». «نقل و انتقال به محله‌اي جديد و خانه‌اي جديد و كلاً فضايي بيگانه». و غيره...
پ.ن: اين «و غيره» و « و خيلي چيزهاي ديگر» و اصطلاحاتي از اين نوع برا حال آدمي مثل من مناسب است كه كلي حرف براي گفتن دارد و حوصله‌ي گفتن و مخاطب خواندنش نيست.

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

124: مرثيه براي پسرك بند انگشتي


س.ن: اين پست قرار بود كمدي باشد اما نمي‌دانم چطور شد كه تراژدي شد.
بچه‌ها خيلي از آدم انرژي مي‌گيرند. آنهم از آدمي مثل من كه خود به خود كم انرژي‌ام و زرتي كم مي‌آورم.
مي‌آيم توي اتاق كه چند دقيقه از شر هليا و خواهرم و شوهرش در امان باشم و يك غلطي بكنم. هنوز در را نبسته‌ام كه صداي هليا از پشت در بلند مي‌شود: يويا... يويا... يويا...
در را هل مي‌دهد و خودش را مي‌اندازد تو. ديگر كارم درآمده. كنار ديوار مي‌نشينم و هنوز گوشي‌ام را برنداشته‌ام براي چك كردن كه نيشش تا بناگوش باز مي‌شود: عسك... عسك...
خودش را به زور توي بغلم جا مي‌كند و باسنش را روي زانويم مي‌گذارد و مجبورم مي‌كند حداقل نصف آرشيو هشتصدتايي عكس گوشي‌ام را بهش نشان بدهم و دانه به دانه برايش توضيح بدهم كه اين اشياء و آدم‌ها چه و كه هستند. تا مي‌رسد به عكس‌هاي تريپ لاو كه القصه سر آن‌ها بيشتر كليد مي‌كند كه كيه... كيه...
حالا بايد برايش توضيح بدهم كه اين آدم‌هاي عاقل و بالغ روي چه حسابي توي بغل هم چپيده‌اند و دارند اينطور به هم محبت مي‌كنند و هي چپ و راست همديگر را ماچ‌مالي مي‌كنند؟
-          اينا دوستند... اينا هم دوستند... اينا هم...
اي بابا. كار دارد از ماچ و بوسه به جاهاي باريك مي‌كشد و الأن است كه مجبور بشوم براي بچه‌هه مكانيسم توليد مثل را هم توضيح بدهم.
-          تموم شد. عكس ديگه بسه خاله. حالا برو پي كارت بذار خاله به كارش برسه.
راضي نمي‌شود: يويا ايا... يويا ايا... (ترجمه: رويا بيا)
با قطعات لوگويش برايش يك چيزهايي سر هم مي‌كنم. بعد يكهو آنقدر جوگير مي‌شوم كه نبوغم شكوفا مي‌شود و براي ماهي هاي گوشتخوارش يك پارك با استخر و دايو و مدرسه و سرويس مدرسه و سرسره و درخت سر هم مي‌كنم.
تا رويم را برمي‌گردانم زده كل تمدن شهري مرا با خاك يكسان كرده. (گاهي فكر مي‌كنم كل فرايند بلاياي طبيعي هم طبق مكانيسم همين بچه‌ي زبان نفهم كار مي‌كند.)
وقتي حاصل نبوغم را منهدم مي‌كند، ذوقم به كل كور مي‌شود و مي‌روم مي نشينم سر سالنامه‌ي كوچكم كه چهارخط بنويسم كه... خودش را عين بختك پهن مي‌كند روي دفترم: مقاشي... مقاشي... مقاشي... (ترجمه: نقاشي)
هرچه شكل انتر و منتر و گربه و سگ را برايش توي دفترم نقاشي مي‌كنم و قصه همه‌شان را برايش تعريف مي‌كنم تا دست از سرم بردارد.
-          خاله حالا برو دفتر و مداد رنگي‌هاي خودتو بيار. اينا مال منه.
به اين ترتيب چند برگ سالم مانده از سالنامه‌ام را از دستش نجات مي‌دهم كه همين‌ها را بنويسم. كه بنويسم يك بچه چه پدري از آدم درمي‌آورد و چه انرژي‌اي مي‌گيرد...
كه چطور مي‌شود كسي مثل من، شوهر نكرده به فكر راه‌هاي عقيم شدن مادام‌العمر مي‌افتد!!!
يكي از عروسك‌هاي بند انگشتي هليا را كه با آهنرباي دست و پاي‌شان به نرده‌هاي تختش چسبيده‌اند، جدا مي‌كنم. يك توله‌سگ قهوه‌اي كوچولو است. ياد جنين توي شيشه‌ي خالي مربا مي‌افتم كه تا نيمه‌اش الكل بود: جنين پسر.
شيوا و دوستانش ماجراي جنين سقط شده را كه وسط دعواهاي خانوادگي شيوا، غلط اضافي كرده بود و دچار زندگي شده بود، دستمايه‌ي خنده و شوخي كرده‌اند. با دقت نظر و تلاش بسيار حتي عضو جنسي‌اش را هم تشخيص داده‌اند! اما من حتي نمي‌توانم به آن شيشه‌ي كوچك و موجود مرده‌ي تويش نگاه كنم.
تصاوير پشت سر هم به ذهنم هجوم مي‌آورند: سوپ جنين چيني‌ها... جنين‌هاي گوساله در ويترين قصابي‌ها كه از شكم گاوهاي حامله‌ي كشتار شده درآورده‌اند... جنين‌هاي ناقص‌الخلقه‌اي كه سال دوم راهنمايي در نمايشگاه مدرسه ديده بودم(مدرسه‌ي ما تيزهوشان بود. شاخ در نياوريد كه چرا از اين چيزها نشان شما ندادند.)... تصوير زن حامله‌ي شكم‌دريده‌ي بوسنيايي...
تصاوير همه جور جنين و همه‌جور قتل و كثافتكاري و كشتار، جلوي چشمم مي‌آيد... دست خودم نيست. مغز من اينطوري است. اگر شروع كند نمي‌توانم مانعش شوم. تمام تصاوير مرتبط با موضوع را از آرشيوش بيرون مي‌كشد و برايم رديف مي‌كند.
نمي‌خواهم بگويم كه اين جنين سقط شده حاصل چه فرايند حقوقي ناقص و كپك‌زده و چه فرهنگ درهم و برهم سنتي‌اي است... فقط مي‌خواهم احساسم را به آن انسان بند‌انگشتي مرده بيان كنم. به انسان درون شيشه‌ي خالي مربا:
مثل اين كه آدم انگشت كوچكش را قطع كند و توي الكل نگهداري كند و با دوستانش در مورد آن شوخي‌هاي مستهجن و كثيف بكند. بعد هم به شكرانه‌ي قطع شدن اين انگشت كوچولوي ترحم انگيز، بزن و برقص راه بيندازند... انگشتي كه مي‌توانست سال‌ها با تو زندگي كند... واي نه... كودكي كه مي‌توانست بزرگ شود. مرد شود. يكي از اين هفت ميليارد باشد. اما باشد. متوقف نشده باشد. به مرگي كاملاً غيرطبيعي سقط نشده باشد...
دلم براي پسرك بند انگشتي سوخت. نه اينكه بخواهم به بحث جمعيت و خانواده و طلاق فكر كنم. نگاه كردن به يك انسان كشته شده، هر فكري را به ذهن آدم مي‌آورد الا افكار علمي و آماري.
پسرك درون الكل سال‌ها به همان اندازه مي‌ماند... اما پسران هم سن و سالش رشد مي‌كنند، مرد مي‌شوند، عاشق مي‌شوند، پدر مي‌شوند و در حلقه‌ي نوه‌هايشان يك روز دور يا دورتر مي‌ميرند و با احترام به خاك سپرده مي‌شوند.
آدم دلش مي‌گيرد براي انساني كه متوقف شده. كه حق انتخاب از او سلب شده. نه براي هستي‌اش، كه براي نيستي‌اش تصميم گرفته شده و حكم اجرا شده...
پسرك درون الكل مي‌ترساندم. از تمام زندگي. از تمام اخلاق. از تمام تمدن بشري. از چيزي كه هستم و مي‌توانم به آن تبديل شوم: يه قاتل بالفطره. يك وحشي آدمخوار.
من به آن هفت ميليارد آدم متولد شده فكر نمي‌كنم، به ميلياردها جنين كوچك سقط شده در مستراح‌هاي عمومي و توالت‌هاي مدارس دخترانه و سوراخ سنبه‌هاي سقط جنين غير قانوني و سطل‌هاي زباله‌ي شهرداري فكر مي‌كنم: به انسان‌هاي محتمل كه هيچوقت از عهده‌ي بودند بر نيامدند و در نيستي‌اي كه برايشان مقدر شده بود باقي ماندند.
مرده‌هاي كوچكي كه به جاي خاك، به زباله‌ها و فاضلاب‌ها سپرده شدند. حتي پيش از آنكه نامي بر آن‌ها گذاشته شود و كسي به آن نام صدايشان كرده باشد.
پ.ن: آرزو مي‌كنم هيچوقت در چنين شرايطي قرار نگيرم كه مجبور به انجام اين كار بشوم. چون من بر خلاف شما نمي‌توانم خودم را توجيه كنم يا ببخشم.

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

یادداشتک

کوچه پس کوچه های محل جدید را به دنبال کافی نت پرسه می زدم و سعی می کردم اعصابم خرد نباشد. سعی می کردم مجسم کنم که در مجاورت یک آقای خوش تیپ خوش سخن با کلاس داریم خیابان را گز می کنیم و بحث های فلسفی از خودمان در می کنیم و کلی بهمان حال می دهد این پیاده روی. و یادم برود که در به در شده ام و از خانه ی ترکیده زده ام بیرون و ریخت و قیافه ام را بعد از دو هفته شبیه آدم کرده ام که چی؟ بروم دیدن دوست پسرم؟ نه بابا. خبر مرگم یه کافی نتی چیزی پیدا کنم و خبری از عالم نت بگیرم.
حالا اینها بماند سر فرصت می گویم (هرچند به تناقضات فلسفی رسیده ام که اصلاْ تعریف کنم چطور به فاک رفتم یا نه؟!)
این وبلاگ جدیدم است و آرشیو سر فرصت منتقل خواهد شد. علی الحساب آرشیو مهرماه را که عده ای از دوستان نتونستن بخونن منتقل کردم. باشد که بخوانند و حالش را ببرند و ما را هم یاد کنند.
اگه بازم مشکلی بود بهم خبر بدید. همه چی در دست تغییر است. از قالب و فونت و نوشته ها و همه چیزای دیگه. بر و بچ بلاگفا هم اکنون نیازمند یاری سبز شما می باشم.
پ.ن: اینم آدرس قبلی برای مشتری های جدید: http://balbanoo.persianblog.ir
پ.ن۲: زین پس جاستیفای می فرماییم. (منظورم تراز می باشد.)

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

123: خودتان را بیازارید, نه ما را!


س.ن١: از آبجی‌ها و داداشا شرمنده‌ام که این مدت نتونستم به کسی سر بزنم و نمی‌تونم هم جواب کامنتا رو بدم. کلاً وقت ندارم تا هفته‌ی دیگه. چرا: چون اثاث‌کشی داشتیم و داریم و بنایی داریم و اثاث سر پشت‌بوم و لنگ کامپیوتر هوا و بابام توی بیمارستان زیر عمل مغز و خودم خونه‌ی خواهرم و هزارتا ماجرای دیگه. با این حال از رو نمی‌رم و میام آپ می‌کنم.
فقط دیگه وقت چک کردن لینک‌ها و جواب دادن کامنتا رو ندارم. شرمنده. به جان خودم یه ماه دیگه اینترنت پرسرعت می‌گیرم.(علی‌رغم بی‌پولی ذاتی که این روزا درگیرشم به شدت). ضمناً رایزنی‌های لازم انجام شده و من دیگه به طور جدی تصمیم گرفتم برم بلاگفا. هرکی با من مشکلی داره همین الان از بلاگفا اثاث‌کشی کنه.
س.ن٢: این یک بررسی شخصی درباره‌ی بیماری مازوخیسم است. پس فقط کسانی که به نحوی با این بیماری سر و کار دارند، بخوانند.

GEM classic داشت یک فیلم پلیسی نشان می‌داد که من از اواسطش را دیدم. داستان دو خط موازی داشت، درباره‌ی یک بمب‌گذار که تحت بازجویی بود برای کشف محل بمب چهارمش، و قتل یک زن که سه مظنون داشت. دو مرد و یک زن.
ماجرای دومی یک طوری بود که هرچه سعی می‌کردی سر دربیاوری پلیس‌ها دارند درباره‌ی چه حرف می‌زنند، نمی‌توانستی. بعد از یک ربع تازه متوجه شدم این بدبخت‌های دوبلر تمام سعی‌شان را کرده‌اند که فقط کلمه‌ی «مازوخیست» را به کار نبرند. (همانطور که بنده حتی‌الامکان مجبورم این کلمه را در این متن سانسور کنم و از این به بعد فقط بگویم ماز- . بلی رسم روزگار چنین است)
خلاصه حاصل تلاش برادران دوبلر نهایتاً یک چیزی توی مایه‌های حرف زدن درباره‌ی «اسمشو نبر» شده بود. تا جایی که من مجبور شدم برای پدر و مادرم که با چشم‌های گرد شده به هم زل زده بودند و هی از هم می‌پرسیدند: اینا دارند درباره‌ی چی حرف می‌زنند... توضیح بدهم که ماز-ها چه کسانی هستند و این زنک چطور ممکن است توسط دوستان صمیمی خودش کشته شده باشد. و چرا پلیس نمی‌تواند کسانی که زن را تا حد مرگ آزار می‌داده‌اند و آخرش با کشیدن پلاستیک روی سرش خفه‌اش کرده‌اند، دستگیر کند؟
از نظر والدین من، ماجرا کاملاً مشخص بود، منهای اینکه دختره مگر مرض داشت که با این عوضی‌ها می‌پرید و خودش را دست اینها سپرده‌بود که بکشندش؟
در یک صحنه، دو پلیس بعد از بازجویی از متهمان، درگیر بحثی با هم شدند. یکی‌شان کاملاً چندشش شده‌بود که اصلاً این ماجرا چه معنی دارد. آن یکی بهش گفت: بس کن. یعنی تو تا حالا با آدمای اینطوری مواجه نشده بودی؟ حتی یه بار؟
اولش فکر کردم این تلویزیون خودمان است. از سبک سا.نسور کلامی‌شان شک نکردم که کار خودی است... اما بعدش که دیدم کانال GEM است، خنده‌ام گرفت. بعله. اینطوری است. ما اینجا حتی سا.نسور شده‌اش را هم به زبان نمی‌آوریم. حتی از افکارمان هم حذفش کرده‌ایم. باز هم دم دوبله‌ی مزخرف GEM گرم!
حالا قصدم از طرح این مسأله این است: چرا ما چیزی را که هست و حضور دارد و به طور خزنده‌ای دارد در دم و دستگاه‌مان نفوذ می‌کند، نادیده می‌گیریم؟
اولین بار پارسال در یک وبلاگ با ماز-ها آشنا شدم. اولش برایم یک شوخی بود. به نظرم آمده بود که این‌ ماجرا برای این آدم‌ها یک نوع تفریح و سرگرمی است( که کماکان نظرم درباره‌ی خیلی‌های‌شان همین است) ولی بعد که به چندتای‌شان نزدیک‌تر شدم و گفتگوهای جدی‌تری بین‌مان در گرفت، متوجه شدم بعضی از این آدم‌ها ناهنجاری‌های روانی و اجتماعی جدی‌ای دارند، که گاهی حتی سعی دارند آن را به هنر و ادبیات و عرفان پیوند بزنند و برایش توجیه هنری پیدا کنند و ازش یک فضیلت برای خودشان دست و پا کنند.
-          من یه شاعر و هنرمند و عارف ماز- هستم. شماها منو درک نمی‌کنین!
ابداً قصد ارزش‌گذاری ندارم. چون فرهاد کنجکاوی که من باشم، همیشه درباره‌ی آدم‌های عجیب و غریب کنجکاو بوده‌ام و از شدت خریت‌ام بهشان نزدیک شده‌ام که بدانم قضیه واقعاً از کجا آب می‌خورد.
اگر شما هم به اندازه‌ی من برای این جور تحقیقات انسانی وقت می‌گذاشتید و به علوم انسانی علاقه داشتید، یک تحقیق میدانی کافی بود تا بفهمید ماز-ها واقعاً چه می‌خواهند و چه هستند؟
چند مسأله وجود دارد که روی قضاوت ما بر این فرقه اثر می‌گذارد:
1. وقتی چیزی را از کلام و رفتارت حذف کنی، در فکرت بزرگ می‌شود. ما این ناهنجاری را در حوزه‌ی غیر اخلاقی طبقه‌بندی کرده و از منظر دید پنهان کرده‌ایم. و همین پنهان‌کاری آن را برای خودمان و خود ماز- ها بزرگ کرده. تا آنجا که آن‌ها فکر می‌کنند آدم‌های مهمی هستند، و ما فکر می‌کنیم آن‌ها آدم‌های خبیث و کثیف و ترسناکی هستند.
2. وقتی چیزی را سا.نسور می‌کنی، تحقیق علمی و منطقی درباره‌ی آن را کنار گذاشته، و آن را وارد حوزه‌ی متافیزیک و جادو می‌کنی. و هیچ قدرتی خطرناک‌تر از چیزهای غیر قابل تصور نیست.
3. ماز- ، ساد- و سایر ناهنجاری‌های روانی-اجتماعی، در یک رده قرار می‌گیرند و هیچ کدام جالب‌تر از بقیه نیستند. اما ما کاری کرده‌ایم که جوان هجده ساله‌مان فکر می‌کند پشت نقاب ماز- می‌تواند شخصیت و هویت از دست رفته و نادیده‌گرفته‌شده‌اش را پیدا کند. (من شخصاً چنین کسی را ملاقات کرده‌ام!) و این ماجرا بازی هیجان‌انگیر و جالبی است که بزرگترها را می‌ترساند و فلج می‌کند.
4. چیزی که من از نزدیک در این آدم‌ها دیده‌ام: کمبود محبت و توجه شدید. از هم پاشیدگی خانواده‌ها. مورد شکنجه و آزار روانی و جسمی واقع شدن‌. و حس انتقام‌جویی نسبت به همه‌چیز و همه‌کس، است.
5. انسانی که ناهنجاری روانی دارد، اول خودش و خانواده‌اش را آزار می‌دهد، تا آنجا که به آسایشگاه روانی سپرده شود. اما اگر در اجتماع رها شود، دیگر ناهنجاری‌اش تبدیل به ناهنجاری اجتماعی شده و خطری برای اجتماعی که او با آن سر و کار دارد، محسوب می‌شود. (از شما چه پنهان برق‌شان مرا هم گرفته. تا آنجایی که در همین مدت اعصاب من را هم کم سرویس نکرده‌اند.)
6. بحث من ارتباط مستقیمی با سبک طرح مسأله در «اراده‌ به دانستن» فوکو، دارد. در آنجا فوکو سکسوالیته را به عنوان مسأله‌ی نادیده انگاشته شده، انکار شده، بزرگ شده، پر و بال داده‌شده، نقاب‌دار شده و تبدیل به مشکل جدی شده، مطرح می‌کند. و در اینجا من ناهنجاری روانی-اجتماعی را به طور کلی در همین قالب مطرح کرده‌ام که ماز- بهانه‌ای برای طرح این مسأله است.
7. ناامنی اجتماعی و تبدیل اجتماع و محیط زندگی به یک محیط نامطمئن و ترسناک و آسیب‌رسان. یعنی من و شما و تخم و ترکه‌مان، دیگر جرأت نمی‌کنیم توی یک کوچه خلوت راه برویم. یا کیف‌قاپ و خفت‌گیر برایمان تیغ می‌کشد. یا بیماران جنـ.سی بهمان حمله می‌کنند و یا گدایان قطع عضو شده و مثله‌شده جلوی راه‌مان سبز می‌شوند.
حالا بگیر که توی این اجتماع بخواهی در یک دفترکار خصوصی خلوت با یکی همکار باشی... یا توی دانشگاه و خوابگاه با کسی هم‌اتاق و هم‌خانه شوی... یا با یک آدم نادیده و ناشناخته که امروز باهاش آشنا شده‌ای ازدواج کنی...
چطور می‌توانی خودت را از آسیب یک دوست‌پسر دیوانه‌ی روانی و یک آقای رئیس بیمار جنـ.سی و یک هم‌اتاقی ساد- محفوظ نگهداری؟ نهایتش این است که وقتی سه، چهار یا پنج بار از آدم‌های روانی ضربه بخوری و شخصیتت خرد بشود، تو هم می‌شوی یک آدم آسیب‌دیده و ناهنجار و یک بیمار روانی.
8. مسأله‌ی ناهنجاری‌های اجتماعی کاملاً به آستانه‌ی قابل توجه و خطرناکی رسیده که باید مورد توجه قرار بگیرد. وگرنه دیر یا زود اجتماعی که من و تو داریم تویش زندگی می‌کنیم، تبدیل به یک جنگل واقعی و بی‌تمدن می‌شود که مثل مهره‌های یک گرنبند از هم می‌درد و پخش می‌شود. (چیزی که نیچه آرزو می‌کرد. منتهی این بار نه با حیوانات واقعی و طبیعی‌اش، بلکه با حیوانات عجیب و غریب و روانی و وحشی‌ای که فقط به قصد سیر کردن شکم‌شان شکار نمی‌کنند. باید اوریکس و کریک را بخوانید تا بدانید از چه‌جور آنارشی و هرج و مرجی دارم حرف می‌زنم.)

ساعت ٧:۱٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٧/٢۱
    پيام هاي ديگران(28)   لینک

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

122ِ: (شاپرک نامه) ماجرای غم انگیز و باورنکردنی فرهاد کنجکاو و عمه کثافتش


...تازه از راه رسیده بودم و داشتم با سین حرف می‌زدم و یادم نیست بحث‌مان چه بود که حالا اینقدر هیجان‌زده شده بودم.
روی همان کاناپه سه نفره روبروی تلویزیون نشسته بودم و سین که بعد از عمل سیـنه‌اش دیگر کاملاً مثل آدم‌آهنی‌ها شده بود، طاقباز روی مبل تختخوابشو کنار دیوار خوابیده بود و داشت درباره‌ی مصائب بعد از عمل دومش و اینکه ساده‌ترین کارها چقدر برایش سخت شده، می‌گفت. اینکه مدام باید مرتب باشی و موهایت براشینگ شده و لاک ناخن و عطر و ادوکلن و غیره، چون کرور کرور می‌آیند عیادتت و ریخت نزارت حال‌شان را بهم می‌زند...
در همان حینی که با سین حرف می‌زدم درِ ظرف کریستال آجیل (یکی از علائق عمه، ظروف کریستال است که از سر و روی خانه‌اش بالا می‌روند) وسط میز را برداشتم و شروع کردم به ناخنک زدن. طبق معمول اقلام مرغوب (پسته و بادام و بادام هندی و فندق و...) را چریده بودند و مانده بود اقلام نامرغوب (نخودچی و کشمش و سویا و گندم برشته و توت خشک و...)
متوجه شدم که بعضی از دانه‌های آجیل احتمالاً به خاطر توت خشک‌های شیرین که قاطی‌شان بود به هم چسبیده بودند.  من هم کرمم گرفته بود که همین‌ها را باز کنم و بخورم، چون قاعدتاً سرگرم‌کننده بود.
سین داشت جزئیات درد زیر سینه‌اش و سرماخوردگی بعد از عمل و این ماجراها را نقل می‌کرد و درباره‌ی خواستگار بی‌شعورش که ناگهان رفته و دیگر بهش تلفن نزده می‌گفت... حواسم جمع دو شاپرک عاشق شد که مدتی بود داشتند دور و برم پرپر می‌زدند.
- اِ... چه جالب! شاپرکا رو...
به ذهنم رسید که این شاپرک‌ها به طرز کاملاً رمانتیکی هاله‌های انرژی‌های شاعرانه‌ی اطراف مرا شناسایی کرده‌اند و بین اینهمه آدم بی‌احساس توی این خانه، غفلتاً تشخیص داده‌اند که من یکی کمی روحیه‌ی شاعرانه و رمانتیک دارم که سراغم آمده‌اند.
بعد گفتم : نه! احتمالاً اینها هم مانند آن جبرئیل گیاهخوار( بلدرچین) که یک بار بر من نازل شده‌بود، در من کراماتی را سراغ گرفته‌اند، و یا آمده‌اند که مثل قاصدک‌های پیغام‌رسان سال‌های بچگی و عاشقی، از کسی پیغامی بهم برسانند...
اما کم‌کم دیدم که انگار شاپرک‌ها بدجوری از من خوششان آمده و ول کنم نیستند. خواستم با دست دورشان کنم که دیدم انگار نه به من، که به ظرف آجیل بیشتر از من علاقه دارند!
سین کماکان داشت مصیبت‌نامه‌ی پنج‌تن را روایت می‌کرد و کاری هم به کار کشف و شهود من نداشت...
فرهاد کنجکاو (ریس) پرسید: شاپرک از کجا سراغ ظرف آجیل آمده؟ از هوا باریده؟ از زمین سبز شده؟
و در همین حین که فرهاد کنجکاو داشت به جواب این سوأل فکر می‌کرد، چند دانه آجیل به هم چسبیده را از هم سوا می‌کرد و جهت تقویت هوش و حافظه میل می‌نمود که... متوجه مزه‌ی بد و ماندگی آجیل شد.
سوأل: آجیل چرا باید مزه‌ی گـ.ه بدهد؟ آیا در اثر ماندگی به این روز دچار شده؟ آیا عنصری در آن هست که این مزه را تولید نموده؟
فرهاد کنجکاو در ادامه‌ی فرضیه‌ی علمی‌اش دست به آزمایش زد، یک تکه از آجیل‌های به هم چسبیده را برداشت و زیر ذره‌بین قرار داد:
نتیجه‌ی مشاهده:
مقداری دانه‌های ریز روی آجیل‌ها تشکیل شده بود که ماده‌ی چسبنده‌ی حول آن‌ها،‌ آجیل‌ها را به هم متصل کرده‌بود.
سوأل: اگر این‌ها توت خشک نیست، پس چیست؟
جواب:
دینگ دنگ! این‌ها تخم‌های این مادر قـحبه‌هاست!!!
و اینگونه بود که یک بار دیگر فرهاد کنجکاو به گاف رفت.
یک دقیقه بعد:
فرهاد کنجکاو جلوی دستشویی تف می‌کند و عق می‌زند و عمه‌ی کثافتش برای دلداری می‌گوید: چیزی نیست. لابد به خاطر اینه که شش ماه (از شب عید تا حالا) مونده!!!


مقدمه در مؤخره: روی کاناپه سه نفره‌ی روبروی تلویزیون عمه نشسته‌ام و می‌نویسم که عمه ازم می‌پرسد: خاطره می‌نویسی؟ (یکجوری می‌پرسد انگار می‌خواهد از جوابم سوءاستفاده کند. در رابطه با خانواده‌ی پدری‌ام همیشه باید محافظه‌کار بود، چون اکثراً هر سوأل‌شان مقدمه‌ایست برای خوابی که برایت دیده‌اند. )
به کسی که با خواندن و نوشتن رابطه‌ای حتی دور دارد، بی‌تردید جواب می‌دهم بله و یا نه. یک سری یادداشت برای یک وبلاگ است... ولی به زنی پنجاه و پنج ساله که اصلاً نمی‌داند نوشتن یعنی چه، چه می‌توانم بگویم. دستپاچه می‌شوم...
- آره... نه... یه چیزاییه که گاهی به ذهنم می‌رسه.
- مثلاً درباره‌ی شاپرکای ما؟
- اِ... نه... نه... تو راه که داشتم میومدم به یه چیزایی فکر می‌کردم. درباره‌ی شاپرکا نیست...
خیالت راحت شد پیرزن؟ حالا برای من زرنگ بازی در میاوری؟ نه. جان من فکر کرده‌ای تکه بارم کنی که دارم ماجرای شاپرک‌های عاشق‌ات را می‌نویسم، من شرمنده می‌شوم؟
اتفاقاً از پلیس بازی ارثی‌ات که نمونه‌اش را در پدر و عمو هم زیاد تجربه کرده‌ام، سر دنده‌ی قوز افتادم که حالت را بگیرم و فقط محض تفریح و خنک شدن دلم ماجرا را نقل کنم.
پ.ن: همانطور که متوجه شدید در این داستان، آتش انتقام، دامن انتقام گیرنده را هم گرفت و ریس با نقل این ماجرا بیشتر از عمه جان، خودش را ضایع کرد. و چنین است عاقبت انتقام گیرندگان.

ساعت ٩:٥٢ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱٤
    پيام هاي ديگران(43)   لینک

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

121: تاملات مدادی


یک ساعت قالب‌های پرشین بلاگ را زیر و رو کردم و هی سعی کردم تصور کنم که تأملات فلسفی‌ام شبیه کدام‌یک از این دخترهای غمگین زانو در بغل گرفته، یا داف‌های ولو در جنگل با لباس شب، یا چشم‌های خمار، یا چهره‌های گریان، یا هر جور دختر دیگری است؟ تأملات فلسفی‌ام شبیه هیچ‌جور ژست زیبا و روشنفکرانه‌ی یک دختر نیست. اصلاً شبیه دختر نیست. شبیه آدم هم نیست. مطمئن شدم که در تم وبلاگ من نباید عکس یک دختر به چشم بخورد. چون اول از همه حال خودم را بهم می‌زند.
بعد گیر دادم به فنجان‌های چای و قهوه در شکل‌های مختلف و نیمه‌پر و پر و بخار‌آلود و ریخته در نعلبکی و با اشکال قلب و لاو و غیره در کنار فنجان. یاد کافه نادری و آن روشنفکران چسکی چپ‌گرایش افتادم. نه تأملات فلسفی ریس شبیه هیچ کافه و فنجان چای و قهوه‌ای هم نیست. (اگرچه بوی قهوه‌ی چهارراه استانبول مستم می‌کند)
بعد افتادم به جان تم‌های فصول و طبیعت و نیمکت‌های رها در پارک‌ها و درختان سرخ پاییزی و برف زمستان و شکوفه‌های بهار و... نه. من عمق افکارم را شبیه هیچ فضای سبزی نمی‌بینم. شاید بیشتر از نیمکت‌های پارک‌ها، صندلی‌های اتوبوس‌ها برایم الهام‌بخش بوده‌اند. با شیشه‌های کثیف و پرده‌های چرکمرده‌شان.
تأملاتم شبیه هیچ‌چیز روشنفکر نمایی نیست. شبیه هیچ‌چیز احساساتی و رمانتیکی هم نیست. شبیه اشکال واضح و عکس‌های چهره‌ها هم نیست. هرچه هست یک شکل آبستره‌ی انتزاعی است که ترکیبی از افکار را به ذهنم متبادر می‌کند. با رنگ‌های جیغ و زوایای تیز و گاهی خطوط منحنی...
اما چون چنین تمی پیدا نکردم... و حتی یک تم که در آن دخترک زشتی در حال راه رفتن روی سرش باشد هم پیدا نکردم... و  تمی که در آن یک قاتل در حال طراحی یک رشته قتل زنجیره ای (مثل فیلم اره) هم باشد به چشمم نخورد...
داشتم ناامید می‌شدم و به همان قالب قبلی سبز و سیاهم که بیشتر حال و هوای یک امامزاده‌ی دورافتاده‌ی دلمرده را دارد، قناعت می‌کردم که باز به این قالب مدادها برخوردم...
معرکه است این قالب. آن‌هایی که این وبلاگ را از روزهای اولش می‌خوانده‌اند می‌دانند که این اولین قالب من بوده است. در آن روزهایی که فقط دو یا سه کامنت داشتم و فقط برای دل خودم می‌نوشتم.
اما این نوستالژی پدر بی‌پدری مثل مرا هم درآورده. نوستالژی اولین روزهای وبلاگ‌نویسی و مدادهایی تراش‌خورده و آماده برای نوشتن...
پ.ن: این قالب لعنتی اگر دو عیب کاربردی نداشت، هرگز عوضش نمی‌کردم: جعبه‌ی مطالب اخیر و جعبه‌ی صفحات وبلاگ را نشان نمی‌دهد. و این دو مورد برای راهنمایی خوانندگان به یک سری از مطالبم، بسیار ضروری است.
ای گند بگیرند دنیایی را که توی تمام چیزهای خوبش یک ضدحالی هست.

ساعت ۱:٠٥ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱٢
    پيام هاي ديگران(غیر فعال)   لینک

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

120: درخت انجیر آگاهی من


بالش خیسم را برمی‌گردانم.
مادرم می‌پرسد: با شوهرت حرفت شده یا ...؟
من یادم نمی‌آید آخرین باری که به خاطر یک مرد گریه کردم کی بود. پدرم را مرد حساب نمی‌کنم، پس می‌شود چند سال پیش.
کف دستم را روی حدقه چشم راستم می‌گذارم... همانجا که از عصر تا حالای دوازده شب، نیم دایره ای از درد تا پشت سرم کش می‌آید و امانم را بریده. تازگی فقط درد جسمانی و بی‌کسی به گریه‌ام می‌اندازد. شاید حالا فقط مرد تنهایی که در یک شهر غریب دور از خانواده‌اش در یک آپارتمان فکسنی دارد می‌میرد، حالش مثل من باشد.
آرنج‌هایم را به حالت هشتاد و هشت روی صورتم می‌گذارم. حالتی برای روی پوشیدن از دنیا. «در فروبند که با من دیگر/ رغبتی نیست به دیدار کسی...»
دلم می‌خواهد یک نفر یک عکس از این حالتم بیندازد و عکس را قاب کنم و همیشه جلوی چشمم داشته باشم تا یادم نرود در این بعد از ظهر پاییزی چقدر از دنیا متنفر بودم.
آی بودای ساده‌لوح من! این رنج قرار بوده مرا به کدام رستگاری و شهود برساند؟ ریشه‌های عمیق این درد، همچون ریشه‌های درخت انجیر آگاهی تو، تا اعماق جانم رسوخ کرده... اما خبری از آگاهی نیست. اینجا فقط تاریکی و تعفن و گـ.ه است. عمق گـ.ه.
پ.ن: مامان و بابا برای بدرقه‌ی پرویز که فردا برای همیشه از این خراب شده می‌رود، رفته بودند. من از ظهر گویا مسموم شده بودم و چند بار به شوهرم گفتم که سرم بدجوری درد می‌کند و معده‌ام ناراحت است. خانه که آمدم عین جنازه افتادم اما درد هی شدیدتر شد جوری که پاهایم را به زمین می‌کوبیدم و پشت سرم را چنگ می‌زدم. اما گریه نکرده بودم... تا مامان از در رسید و گفت: شامتو بخور بذارمش یخچال...
احساس تنهایی بیکرانی توی جانم دوید. با آرنج‌هایم صورتم را پوشاندم و گریه‌ام گرفت. سعی کردم صدایم بلند نشود تا کسی متوجه گریه کردنم نشود. هق هقم را میان دست‌هایم خفه می‌کردم اما صدایم می‌خواست بلند بشود. آنوقت بود که فهمیدم این یکی از چیزهاییست که با گذر زمان، بیشتر کنترلش را از دست می‌دهی. تا جایی که ممکن است روزی وسط خیابان با صدای بلند گریه کنی.
به شوهرم هنوز قضیه دیشب را نگفته‌ام. حتی نزدیک‌ترین انسان به تو، نمی‌تواند تنهایی‌ات را درک کند و دردت را تسکین بدهد.
فقط دو قاشق غذا می‌خورم و می‌ترسم همان را هم بالا بیاورم. برای اینکه بتوانم قرص مسکن بخورم. بعد تا یک ساعت فقط به باز شدن آن کپسول قرمز زیبا در معده‌ام فکر می‌کنم و باز هم درد می‌کشم... تا خوابم می‌برد.
این سال‌ها فقط به یک دلیل گریسته‌ام، تنهایی. تنهایی وسیع و خالص و بی‌پایانم.

ساعت ۱۱:٠٦ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٧/۱٠
    پيام هاي ديگران(57)   لینک