جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

218: خودم را قطعه‌قطعه در گوشه و كنار پنجشنبه شبي باز مي‌يابم

+ نوشته شده در جمعه هشتم مهر 1390 ساعت 1:19 شماره پست: 265
به اين نتيجه مي‌رسم كه امشب يعني پنجشنبه شبم در كل شب افتضاحي بوده است.
بعد مرور مي‌كنم كه از كجا شروع شد؟
از تلفن گولي و كل‌كل‌مان درباره‌ي اينكه فردا كجا برويم و چه بپوشيم و كي برگرديم و چطور ساعت پنج به مجلس ختم برسيم و خر و خاكي هم نباشيم؟
يا قبل‌تر از وقتي كه يك لحظه چراغ مسنجرم را روشن كردم و گفتم دالي و يهو يك از خدا بيخبر ما.زوخيستي سرم خراب شد و ايگنورش كردم و باز با يك آي دي ديگر حمله كرد و هرچه از دهانش در آمد بارم كرد و مرا به بحث و چالش كشيد و اعصابم را گافيد و در نهايت باز هم ايگنورش كردم؟
يا قبل‌تر از ترافيك خيابان در مسير خانه،‌ برگشتني از كار؟
يا قبل‌تر از عصر بيكاري و چرت زدن در آرايشگاه. آنهم در روز پنجشنبه كه بايد شلوغ باشد؟
يا قبل‌تر از صبحي كه كم‌خوابي اين دوهفته پدرم را درآورده بود و نمي‌توانستم از تختم جدا بشوم؟
يا قبل‌تر از...
از كِي؟
از خيلي پيش...
خيلي وقت است كه روزها و شب‌هاي افتضاحي دارم. روزهايي كه قانعم نمي‌كنند كه زندگي ارزش زيستن و تحمل كردن را دارد. و شب‌هايي كه فضاي مجازي را در آغوش مي‌كشم كه باز هم قانعم نمي‌كند كه آيتم‌هاي فزاينده‌ي گودر ارزش خوانده شدن را دارند و چراغ‌هاي روشن مسنجر ارزش سلام كردن را دارند و كامنت‌هاي منتظر خوانندگان ارزش آپ كردن وبلاگ را دارد.
اصلاً به قول مارگريت دوراس در كتاب «باران تابستان»:‌    هيچي به زحمتش نمي‌ارزد.

ناگهان خودم را اينطور مي‌يابم:
به طرزي عصبي با ناخن‌هايم روز ميز چوبي كامپيوتر مي‌كوبم و نگاهم به گودر است و گولي يكي در ميان مي‌پرسد: پس تو پيشنهادت چيه؟ فردا كجا بريم؟
من حواسم هست و نيست. يعني اهميتي نمي‌دهم چندان. يك طوري است كه معمولاً‌ وقتي حرف‌ها بي‌معني و تكراري و بي‌فايده مي‌شوند... وقتي گفتن فايده‌اي ندارد... وقتي تهش را مي‌خوانم... مي‌افتم به خميازه يا حواسم مي‌رود به يك چيز پرتي... بعد هي عصباني مي‌شود و شكايت مي‌كند كه من حواسم نيست و معلوم نيست كجا هستم و چرا به حرف‌هايش توجه نمي‌كنم و هي مي‌پرسم: چي گفتي؟ يه بار ديگه بگو؟
عصبي‌ام. چون هرچه پيشنهاد داده‌ام رد كرده. خودش هم ته تهش فقط يك پيشنهاد داده. تازه آنهم نامربوط و بچه گول زنك است و ته دلش مي‌خواهد كه جمعه را تا لنگ ظهر بخوابيم و ولنگ و واز بگرديم و عصري گل و گشاد بلند شويم لباس بپوشيم و برويم مجلس ختم. كه اين باشد پروژه‌ي روز تعطيل‌مان كه بعدش از شنبه به سلامتي باز يك هفته‌ي ديگر صبح تا شب جان بكنيم و منتظر روز تعطيل‌مان باشيم.
عصبي‌ام چون مي‌دانم به چه دليل لقمه را دور سرش مي‌چرخاند. چون كه خجالتي و اهل رودربايستي است و حاضر است جانش برود اما مثلاً يك كت و شلوار دستش نگيرد بياورد بگذارد خانه‌ي ما كه برگشتني بيايد عوض كند و با لباس خر و خاكي نرود مجلس ختم. حاضر است بميرد و مزاحم خانواده‌ي محترم بنده نشود و شخصيتش مو بر ندارد.
عصبي‌ام چون مرزهايش را خوب مي‌دانم و اون نمي‌داند كه مي‌دانم و دارد وسط اين مرزها براي من خيمه‌شب‌بازي مي‌كند و از من سوأل و جواب مي‌كند و در واقع فقط محترمانه خواسته‌ي خودش را هي به انواع زبان‌ها و حالت‌ها مطرح مي‌كند تا حرفش به كرسي بنشيند و مغز من شستشو يابد.
عصبي‌ام چون از اينهمه خسته‌ام و فقط هي يك خط در ميان مي‌گويم: ولش كن اصلاً. هيچ جا نريم فردا. بگيريم كپه‌ي مرگمون رو بذاريم تا لنگ ظهر. بعدم پاشيم بريم ختم.
بعدش تازه درون مرزهاي محدودش گير مي‌دهد به بد زباني من و كلمه‌ي «كپه‌ي مرگ» و «لنگ ظهر» و ...
عصبي‌ام و با ناخن روي ميز چوبي رنگ گرفته‌ام و حواسم پي كو.ن همه چيز هست الا حرف‌هاي تكراري و محدود و كمرنگ و بي‌بوي او.
من اصلاً آدم عصبيِ بي‌تربيتِ به درد نخوري هستم. قبلاً كه گفته بودم.

ناگهان خودم را اينطور مي‌يابم:
يك لحظه از چراغ هميشه خاموش ياهو مسنجرم دلم گرفته و براي يك آن چراغم را روشن كرده‌ام كه ببينم «هل مِن ناصرٍ ينصُرُني؟»... كه از ميان سي و دو تا نامي كه توي اد ليستم دارم و چراغ‌شان خاموش يا روشن است، يكي پيغام مي‌دهد كه حتي آي‌ديش را نمي‌شناسم. يعني اولش با يك باباي مزاحم ديگر اشتباه مي‌گيرم و ايگنورش مي‌كنم. او هم با يك آي‌دي ديگر برمي‌گردد و مرا به فحش و توهين مي‌كشد و غرورم را تحريك مي‌كند كه جوابش را بدهم و قانعش كنم كه يك بي‌شعور جهان سومي لنگه‌ي تمام زن‌هاي تهي‌مغز ديگري كه ديده نيستم!
موفق مي‌شود. يعني دستش را خوانده‌ام، ولي باز هم روش مناسبي انتخاب كرده و اصلاً كنجكاو شده‌ام بدانم كيست و مرا از كجا مي‌شناسد و آي‌دي مرا از كجا آورده... و هم اينكه جوابش را بدهم و كم نياورم جلوي يك جغله بچه‌ي احتمالاً دهه‌ي هفتادي.
هي يك جمله‌ي توهين‌آميز مي‌اندازد و به شعور و شخصيت من توهين مي‌كند و آخرش يك «باي» مي‌چسباند كه يعني من رفتم. اما نمي‌رود. لااقل هفت هشت بار مي‌رود و بر‌مي‌گردد. اين يعني يا يك دهه‌ي هفتادي است. يا يك سي و چند ساله‌ي به تمامي كـ...خل! راستش كنجكاوي تحريكم مي‌كند كه لااقل از زير زبانش بكشم كه از كجا مي‌شناسدم و چطور آي‌ديم را پيدا كرده. براي همين بحث مسخره‌اي را كه در مورد ماز.وخيست‌ها و فيـ.تيش‌ها پيش كشيده، بي‌حوصله و كلافه ادامه مي‌دهم.
حالم... يعني حالم به هم مي‌خورد از اين دسته آدم‌ها. هي سعي دارم يك جور مسالمت‌آميزي بدون اينكه قضاوت كرده‌باشم يا به آدم‌هايي مثل او توهين كرده باشم، بهش حالي كنم كه اين مشكل اوست و نبايد ديگران را درگير مشكل خودش كند. مثلاً اينكه نبايد به هر دختري رسيد بهش گير بدهد كه بيا اربا.ب من شو و من بر.ده‌ات باشم و اين خزعبلات.  اما دست بردار نيست و بنده هم از نظر او فقط به اين شرط روشنفكر محسوب مي‌شوم كه ار.بابش بشوم و بهش دستور بدهم كه مثلاً بيايد ظرف‌ها و رخت‌هايم را بشويد يا كف پايم را ماچ كند يا فحش‌كشش كنم و تحقيرش كنم.
خودم را در حالي مي‌يابم كه سعي دارم كلماتي را تايپ كنم كه او هيچ توجهي بهشان ندارد و دارد مابين‌شان تند تند پي‌ام مي‌دهد و اصلاً تخـ.مش نيست من دارم چه مي‌گويم. دارم عين ماهي بيرون آب، بيهوده بال بال مي‌زنم. نه مثال‌هايم... نه توجيهاتم... نه دلايلم... هيچ‌كدام بر نحوه‌ي تفكر و سيستم آناليز اين آدم از زندگي، تأثيري ندارند. خسته شده‌ام. كلافه‌ام. و يارو همچنان دارد تند‌تند تايپ مي‌كند.
من به كلي وا داده‌ام و دست به سينه با گردن كج قوز كرده‌ام توي صندلي گردان كامپيوتر و...
اين يكي آي‌ديش را هم ايگنور مي‌كنم.

ناگهان خودم را اينطور مي‌يابم:
خسته. نيمه‌شب. تازه گودرم را «مارك آل از ريد» كرده‌ام و پاك پاك شده كه باز برمي‌گردم و مي‌بينم پنجشنبه شبي كلي آدم بيكار هستند كه دور هم جمع مي‌شوند و هي زرت و زرت آيتم همخوان مي‌كنند و يكهو مي‌بيني پنجاه شصت تا آيتم جديد جلوي رويت است كه عددش مدام دارد بالاتر مي‌رود.
خسته‌ام. همين‌طوري چرخي مي زنم و اسامي را مرور مي‌كنم و انتخاب مي‌كنم كه چه كسي ارزش خواندن دارد و چه كسي را مي‌شود «مارك آل از ريد» كرد. چشمم به اسم آشناي قديمي‌اي مي‌افتد. يك دوست مجازي نسبتاً قديمي. مدت‌هاست نمي‌خوانمش. با اخلاقش نمي‌سازم. آدم بيخودي است اما نوشته‌هايش را هنوز دوست دارم. بعد به اين فكر مي‌كنم كه شايد اين نيمه‌شبي تنها چيزي كه هنوز مي‌تواند جرقه‌اي توي ذهنم روشن كند، سطرهايي از نوشته‌هاي اين آدم باشد. روي عنوان كليك مي‌كنم و وبلاگش باز مي‌شود...
غمگين... داغان... ويران... تمام نوشته‌اش تصوير چنين انساني را به ذهن مي‌آورد. تمام چيزي را كه من الأن هستم. تمام اگر و اماهايم در نوشتن. تمام شك‌ها و خستگي‌ها و ندانستن‌هايم.
اين آدم به تمامي من است. يك من مذكر.
بختك خستگي‌اش روي سقف نيمه ويرانم فرود مي‌آيد...
سقف فرو مي‌ريزد...
قرص ماه پنجشنبه شبم كامل مي‌شود.
پ.ن: در جواب دوستي كه پرسيد «گودر چيه؟»
گودر يا گوگل ريدر يه خبر خوان است كه به عنوان يكي از خدمات گوگل درون جيميل افراد ارائه شده.
«جيميل» رو كه انشاءالله مي‌دونيد  چيه؟؟؟
خب! در قدم اول جيميل يا يك اكانت گوگل بسازيد. و در قدم دوم به لينك راهنمايي كه در انتهاي متن آورده‌ام  رجوع بفرماييد.
به هرحال اگه وارد جيميل بشيد، توي همون منوي بالاي سمت چپ صفحه ميتونيد ريدر رو هم ببينيد و وقتي واردش بشيد و كمي باهاش كار كنيد مي‌تونيد بفهميد كه خيلي ساده است. اما باز هم اين لينك رو براي كمك مي‌ذارم. و من‌ الله توفيق

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

217: پل

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مهر 1390 ساعت 23:14 شماره پست: 264

چرا آپ نمي‌كنم؟
فعلاً سوال شخصي‌ام از خودم اين است كه: اصلاً چطور در اين شرايط هنوز دارم آپ مي‌كنم؟؟؟
 جمعه ي دو هفته پيش بله‌برونم بوده. قبلش درگير خواستگاري و آزمايش خون و محضر و اين‌ها بوديم. بعدش سه‌شنبه‌ي هفته‌ي پيش عروسي برادرم بوده. بعدش يك‌شنبه‌ي اين هفته (همين هفته را مي‌گويم‌ها!!!) عقد خودم بوده. شب بعدش يعني دوشنبه، عروسي سین (دختر عمه‌ام) بوده... بعدش من از جمعه يك سرماخوردگي تخـ.مي‌اي گرفته‌ام كه مشت مشت قرص و دوا مي‌خورم و خوب كه نمي‌شوم، هي روز به روز هم بدتر مي‌شوم. بعدش يك تبخال وسط لبم زده،‌ ايييييييييييييييين هواااااااااااااااااااااا !!! بعدش صبح مي‌روم سالن آرايشي در آن كله‌ي شهر... شب برمي‌گردم خانه‌ام در اين كله‌ي شهر... هر شب هم يك برنامه‌اي هست. (مثلاً امشب به محض رسيدنم به خانه خبردار شدم كه برادر زن‌داداش جديدم يكهو جوانمرگ شده و خانواده در تدارك مراسم ختم و عزاي ايشان هستند و جمعه‌مان هم روي همين حساب به گـ.اف رفته از همين الأن)
حالا پيدا كنيد پرتقال فروش را.
پدرجان، فاميل ما كنترات گرفته تمام جوان‌هايش را در ظرف يك هفته متأهل و متعهد كند. اگر كسي خيال ازدواج دارد، بيايد دست راست‌مان را بگذاريم روي سرش كه بختش باز بشود انشاءالله.
هااااااااااااااااا! تازه اين كه چيزي نيست. دست چپ‌مان هم به سر و گوش دوستان و رفقا خورده و آن‌ها هم فاز ازدواج گرفته‌اند. اولي الف و میم. دومي... حالا دومي بماند تا خبرتان كنم به زودي! (دارد خبرهاي خوبي مي‌شود كه فعلاً فقط خودمان و خودشان ازش باخبريم. باشد كه رستگار شوند) بدبختي، تمام‌شان هم اين وبلاگ كوفتي را مي‌خوانند. نمي‌توانم كه سير دل پاشنه‌ي دهانم را بكشم و رسواي‌شان كنم پيش شما. حالا بگذار به موقعش. بلي، رسم روزگار چنين است.
از صبح تا مي‌آيم چهاركلمه افاضه كنم مي‌افتم به سرفه تا آستانه‌ي تهوع و خراشيدگي مجراي گلو و سقط شدن. تا مي آيم بخندم تبخال‌ام خونريزي مي‌كند و لبم چاك مي‌خورد. تا مي‌آيد باسـ.نم به صندلي برسد، مشتري از در درآيد.
نه خداوكيلي اگر ساعت سعدي اين وسط پيدا كرديد بگوييد من آپ كنم. آنهم آپ‌هاي فلسفي نغز و عميق و اوريجينال.
دل‌تان خوش است ها!
اين تبخال لب عين اين مي‌ماند كه وسط خيابان، سر صلاة ظهر، كيلومترها دورتر از خانه، در حال رفتن به سمت جلسه‌ي مهمي باشي، و يكهو همان وسط خيابان كه داري سر به زير و تند تند و جدي قدم‌هاي بلند برمي‌داري، كلاغ بر سرت بريـ.ند!
هيچ كاريش نمي‌تواني بكني. نه مي‌تواني برگردي خانه. نه با آن وضع مي‌تواني بروي سر كار. ناچاري به طور تقريبي راست و ريسش كني و روزت را با آن چلغوز كلاغ به خوبي و خوشي بگذراني تا شب برسد و بتواني برگردي خانه و دوش بگيري.
حالا يعني خيلي هم مثال خوبي نبودها. قبلش مي‌خواستم بگويم مثل جوش سر دماغ مي‌ماند كه نمي‌تواني بتركاني و بايد صبر كني دوره‌اش را طي كند و اين حرف‌ها... اما ديدم ماجراي كلاغ به هرحال ضايع‌تر و دست و پاگيرتر است. اصلاً يك چيزي است كه وسط چشمت است و يك مانع جدي محسوب مي‌شود در راه رسيدن به اميال و آرزوهايت، اما كاريش نمي‌شود كرد. به هرحال از خير «جوش سر دماغ» گذشتم و «چلغوز كلاغ بر فرق سر» را جايگزينش كردم. چون به نظرم دهان عضو مهمي است و آدم مدام در طول روز مي‌خواهد از فك و زبان و لبش كار بكشد و اگر تبخال زده باشي حسابي چهار دست و پايت توي پوست گردو مي‌ماند. در هر صورت خودتان مي‌دانيد. هرچي مثال داشتم همين‌جا پاشيدم وسط . آتش به مال‌ام زدم اصلاً.
امشب كه دوباره با گولي كمي پياده‌روي مي‌كردم، هي برمي‌گشتم با تعجب نگاهش مي‌كردم و ازش مي‌پرسيدم: يعني تو الان شوهرمي؟... آره خب... تو الان شوهرمي... و او هي بهم اطمينان مي‌داد كه الان شوهر من است و من زنش هستم. اما انگار او هم به چيزي كه مي‌گفت اعتقاد چنداني نداشت. آخرش فكري را كه ذهن مرا هم مشغول كرده بود به زبان آورد:
به نظرم ما از بس با هم دوست بوديم ديگه باورمون نميشه كه ازدواج كرده باشيم. اينم شده امتداد همون دوستي. آره.
-    اينكه من زنت هستم يعني چي؟
-    نمي‌دونم.
نه اينكه ما بچه باشيم و واقعاً ندانيم زن و شوهري يعني چه. اما يك جوري است كه باور كردني نيست. حتي هنوز خجالت مي‌كشد بيايد خانه‌مان. مثل سابق مرا در خانه مي‌گذارد و مي‌رود. توي عروسي سین جلوي همه‌ي فاميل پريدم وسط و باهاش تا آخر شب رقصيدم و هي برگشتم و نگاهم به پدرم افتاد و منتظر بودم كه به خاطر لخـ.تي بودن لباسم و موهاي افشان افشانم كما في السابق بهم گير بدهد... كه ديدم با لبخندي گل و گشاد نظاره‌گر جفتك چهاركش ما و شوهرمان وسط ميدان هستند ايشان. يعني اينچنين پدرانه و مهربان و خوشحال. جوري كه آدم وهم برش دارد و به خودش بگويد: خاك به سرم! چرا زودتر شوعر نكرده بودم پـَ ؟ اين كه خيييييييييييييلي خوبه.
اما بنده ديرگاهيست كه اين لبخند گل و گشاد و گول زنك جناب «سنت» را بر چهره‌ي نسل قبل مي‌شناسم و مي‌دانم كه به سان هويجي مي‌باشد كه به نخ بسته باشند و الاغ نسل جوان را به طمع آن به دويدن وا دارند... و لاغير. تازه بعدش تمام هم و غم‌شان را مي‌گذارند كه يك توله‌سگ بگذارند وسط دامنت و خوشبختي‌ات را تكميل كنند. زكي!
ما را رها كنيد در اين رنج بي‌حساب... داداش!
بهش مي‌گويم: ديدي؟ يه خط عربي خوندن... بعدش هرچي غير مجاز و گناه و نابخشودني و زشت و پليد بود، شد مجاز و ثواب و شايسته‌ي تقدير و زيبا و تميز! يعني همچين راحت. خاك بر سرمون كه يه عمره همينو نمي‌فهميم. ارزش همين يه خط يه خط‌هاي عربي‌رو كه دنيا رو اينجوري واسه آدم راحت و قابل تحمل مي‌كنن. والا!
هنوز هر دوي‌مان به هم مي‌گوييم «گولي». هنوز وقتي باهام حرف مي‌زند صدايش را مثل بچه‌ها لوس مي‌كند و من بهش مي‌توپم كه مثل مردها جدي حرف بزند تا باورش كنم. هنوز درباره‌ي همان چيزهاي قديم حرف مي‌زنيم و همان كوچه‌هاي قديم را پياده گز مي‌كنيم.
ما حرف مي‌زديم و نفهميديم كِي از پل عبور كرديم و به آن سمت رودخانه رسيديم.
چون آن سمت رودخانه، عيناً تصوير همين سمت رودخانه بود.
مسأله اين بود كه:
شرا.ب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت
همين!              (سهراب)
پ.ن: آهان همين الان يادم آمد كه اين لينك را بگذارم. دوستي از فارغ‌التحصيلان دوره‌ي قبل از ما شعري در وصف اوضاع آن روزهاي دانشكده روانشناسي علامه طباطبايي و اساتيد و دانشجويان كتابداري نوشته‌اند كه دل مرا به شدت غنجاندند.
چون نود درصد اسامي ذكر شده در شعر فارغ التحصيلي ايشان، را شخصاً و فيس تو فيس مي‌شناسم!
ياد باد آن روزگاران ياد باد!

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

216: در ساعت دوي صبح


+ نوشته شده در جمعه یکم مهر 1390 ساعت 1:5 شماره پست: 263
سر نوشت:

نمي‌دانيد كامنت‌هاي‌تان چقدر خوشحالم كرد. حقيقتش اين است كه همين الان از بيرون برگشتم خانه و نشستم پاي كامپيوتر با يكجور استرس بعد از سه ماه بسته بودن كامنتداني.

بعد با يك دنيا محبت و توجه و ابراز لطف روبرو شدم كه بعد از چند ماه باعث دلگرمي‌ام شد. حقيقتش اين است كه گاهي آدم‌هاي پوست‌كلفتي عين من هم كم مي‌آورند از اينهمه فشار و استرس و نفهمي خلق روزگار. حقيقتش اين است كه آدرس وبلاگم را آدم‌هاي نااهلي پيدا كرده‌اند كه هيچوقت دلم نخواسته و نخواهد خواست كه وبلاگم را بخوانند. حقيقتش اين است كه تمام اين سه ماه از طريق آمار وبلاگم مي‌فهميدم كه كساني كه لينك‌شان هستم در روز چند بار بهم سر مي‌زنند يا ازم خبر مي‌گيرند و اين تنها باريكه‌ي نوري بود كه باعث دلخوشي‌ام مي‌شد. حقيقتش اين است كه مي‌دانستم به من محبت داريد اما فشاري كه رويم بوده و هست نمي‌گذاشت كامنتداني را دوباره باز كنم.

حقيقتش را بخواهيد، دوست‌تان دارم. و مي‌دانم دوستم داريد. اما گاهي با محبت‌تان آزارم مي‌دهيد. كاش اينطور نبود.

س.ن2: حميده، پيانيست، دريا، بوف، ماركوپولو و آهنگر... كامنت‌هاي خصوصي‌تان را خواندم. ممنونم.

س.ن3: فعلاً به كامنت‌ها پاسخ نمي‌دهم و همچنان براي كسي كامنت هم نمي‌گذارم. اما هربار توي آمار وبلاگم آدرس‌تان را ببينم، يا توي كامنتداني‌ام نظر با آدرس بگذاريد، بهتان سر مي‌زنم (دير و زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد.) اما كماكان نظر نمي‌گذارم. يعني اصلاً وقتش را ندارم.

با زن‌ها كار كردن خيلي سخت است. چونكه موجودات پيچيده‌اي هستند و هيچوقت معلوم نيست واقعاً چه مي‌خواهند و اگر هم معلوم بشود، حتي خودشان هم نمي‌دانند آن چيز را محض چه كوفتي مي‌خواسته‌اند از اولش. اين را به جهت توصيف مشقتي كه هر روز در آرايشگاه متحمل مي‌شوم عنوان كردم. حالا باقي قضايا...

ساعت دوي صبح ميتي مي‌آيد توي تختم مي‌نشيند. سمت چپم است و توي تاريكي و نور مانيتور فقط هاله‌اي از موي بلوندش را تشخيص مي‌دهم و صورت رنگ‌پريده‌اش را. ساعت دوي صبح است لعنتي. من پاي گودرم. تو اينجا چه غلطي مي‌كني؟ مي‌دانم مي‌خواهي حرف بزني. مي‌دانم خوابت نمي‌برد. مي‌دانم حالت بد است. اما من اين روزها حالم كه بد است، حتي اينجا هم نمي‌توانم بنويسم. چون نامحرم‌ترين و دشمن‌ترين آدم‌هاي زندگي‌ام آدرس وبلاگ را پيدا كرده‌اند و سرشان را توي بهشت گمشده‌ي من، جزيره‌ي ناشناخته‌ي من كرده‌اند و ديگر اينجا هم نمي‌توانم براي دل خودم بنويسم. نه. شما نمي‌توانيد تصورش را هم بكنيد دارم از چي حرف مي‌زنم. دارم مي‌گويم به طور كاملاً جدي و رسمي «من از نوشتن صميمي‌ترين و شخصي‌ترين دردها و حرف‌ها و فحش‌هايم حتي در اينجا محروم شده‌ام». همين و تمام.

آبجي ساعت دوي صبح است و تو بعد از ماه‌ها از آخرين باري كه با هم حرف زده‌ايم تا دم صبح، بعد از سال‌ها از زماني كه با هم مشاعره‌هاي هجو و هزل مي‌كرديم و از شدت خنده پتو را چهارلا مي‌كرديم و فرو مي‌كرديم توي حلق‌مان كه صداي‌مان كسي را بيدار نكند، بعد از قرن‌ها از وقتي كه خواهران جدانشدني هم بوديم كه همه‌جا به هم چسبيده بوديم و سرمان بيخ گوش هم بود و همه‌كس بهمان حسودي مي‌كردند... حالا امشبي آمده‌اي كدام قصه را برايم ساز كني؟ قصه‌ي نگفته‌ات را از كجا شروع مي‌كني؟ چند ماه پيش؟ چند سال پيش؟ چند قرن پيش؟ بين ما يك گسل به پهناي اندوه‌مان باز شده كه عمقش را هم نمي‌توانيم حدس بزنيم. بيا كـ...شعر بگوييم. بيا گودر بخوانم برايت و بخنديم با هم. كه «هواي باغ نكرديم و دور باغ گذشت».

ميم افسرده شده. از گريه‌ها و فشارهايي كه بي‌حالش مي‌كند و تا آستانه‌ي مسخ پيش مي‌بردش مي‌گويد. بهش چه بگويم؟

مي‌گويم: من اين روزا حتي حرفم ديگه نمي‌زنم. غر هم نمي‌زنم.  اين وبلاگه رو داشتم كه توش دردامو مي‌نوشتم و راحت بودم كه اينجا هم به گـ.ا رفت. حرف بزني ميگن چيه بابا مدام غر مي‌زني. ولش كن آبجي.

بعدش مي‌روم دراز مي‌كشم كنارش روي تخت يك نفره‌ام. در واقع به زور كنار هم چپيده‌ايم. اينطوري.

حالش بد است. اما باز هم به رسم قديم‌مان يك چيز خنده‌داري كه حالا يادم نيست مي‌گويد و من از شدت غش و ريسه به سرفه مي‌افتم و بلند مي‌شوم مي‌نشينم كه سرفه‌ام بند بيايد و بابا بالاي سرمان ظاهر نشود.

لامصب عين شخصيت‌هاي فيلم ترسناك‌ها مي‌ماند. شب و نصفه شب عين جن بالاي سر آدم ظاهر مي‌شود. داري لباس عوض مي‌كني. دست توي دماغت مي‌كني. چيز مي‌نويسي. با تلفن لا.س مي‌زني.هرچي. عين كوسه مي‌ماند كه به بوي خون جذب مي‌شود. و اين بوي خون براي او شامل يك چراغ روشن در اتاقي كه تو در آن هستي، صداي پنكه، صداي دزدگير ماشين، صداي كامپيوتر، صداي تلفن اتاقت، يا هر صدا و نور و هر علامت حياتي‌اي از جانب توست كه به او نشان بدهد يك موجود زنده توي اتاق است و احتمال زياد مشغول كاري است كه او مي‌تواند با لذت تويش فضولي كند.

مثلاً همين الان كه من يك لحظه غفلت كردم و رفتم آن اتاق كه يك ژاكت براي كوه فردا توي لباس‌هاي زمستاني كمد پيدا كنم، متوجه شدم كه مدتي‌است صدايش نمي‌آيد و مثلاً به شير توالت كه چكه مي‌كند و برق آشپزخانه كه روشن مانده و پنجره كه بايد سي سانت باز مي‌گذاشته‌ايم و بيست سانت باز است گير نمي‌دهد. كمي مكث كردم و گوش دادم. نخير. وقتي اينجوري ساكت است دارد توي يكي از سوراخ سنبه‌هاي من سرك مي‌كشد. شك ندارم. آمدم ديدم بله. سرش توي مانيتور است و دارد همين متن را مي‌خواند. بعد هم كه شاكي مي‌شوم مي‌گويد چيزي را كه روي وبلاگت مي‌گذاري و همه مي‌توانند بخوانند، من هم حق دارم بخوانم!

لنگه‌ي آن دفعه‌اي كه رفته بود دفتر خاطرات مرا خوانده بود و بعضي كلمات بي‌ادبانه‌ام را هم سانـ.سور كرده بود و به جايش كلمات دلخواه خودش را جايگزين كرده بود!!! كه بچه‌ها اين قضيه را دست گرفته بودند كه: از اين به بعد داستان‌هايت را بده پدرت ويراستاري مجاني كند.

خلاصه در ساعت دوي صبح ميم خوابش نمي‌برد و با يكي دعوايش شده بود و عصبي بود و بي‌خوابي زده بود به سرش و آمده بود كه بگويد چقدر احساس تنهايي و بيچارگي مي‌كند و حتي جرأت نمي‌كند به نزديك‌ترين آدم‌هاي اطرافش حرف دلش را بزند از ترس اينكه يك جايي درز كند و آبرويش برود و قشقرقي به پا بشود.

بهش گفتم دقيقاً همين طور است و قانونش همين است و من هم همين وضعيت را دارم. و اگر موهايم را مشكي كرده‌ام و براشينگ كرده‌ام و عين موهاي سياه ترسناك ژاپني‌ها صافش كرده‌ام و تا پايين كمرم مي‌رسد و به قول مامان شده‌ام عين شخصيت ترسناك فيلم «حلقه»، و اگر دارم شوهر مي‌كنم حتي، دليل نمي‌شود كه حال من بهتر باشد. كه من اين روزها همين‌طوري مي‌نشينم و قوز مي‌كنم و هاج و واج خيره مي‌شوم به يك نقطه و هرچه گولي سعي مي‌كند به حرف بگيردم و كلمات عشقولانه ازم بيرون بكشد، موفق نمي‌شود و فقط عصبي‌ترم مي‌كند و جيغم را در مي‌آورد. خيلي بخواهم باهاش لاو بتركانم توي تاكسي سرم را مي‌گذارم روي شانه‌اش و مي‌گيرم تخت مي‌خوابم. تكان هم بخورد عين بالش با مشت مي‌كوبم توي شانه‌اش و ميزانش مي‌كنم و به خوابم ادامه مي‌دهم.

من هم عين تو حالم بد است. منتهي اين روزها به اين نتيجه رسيده‌ام كه چيزي را نمي‌شود به زور گفتن و غر زدن عوض كرد. بلكه بايد در سكوت تماشا كرد و حواس را به جاي ديگر پرت كرد كه زياد هم حرص نخوري و سكته‌ نكني. اگرنه زندگي همه‌مان، من و تو و میم و ع و بابا و مامان و هركه مي‌شناسي و مي‌شناسم آنقدر بد است كه حتي نمي‌شود براي‌شان درد دل كرد. خودشان يك گوني پر از سيب‌زميني‌اند. تا خرخره پر. تحمل درد‌هاي تو را ندارند ديگر. هرچه هم كه حرفت را بفهمند.

كمي حرف مي‌زنيم و يكهو بي‌مقدمه وسط درد دل‌هايش در مي‌آيم مي‌گويم:‌ میم پاشو برو بخواب. من بايد صب زود برم سركار. ديشب و پريشبم به خاطر عروسي علي درست نخوابيدم. جون مادرت برو بخواب.

دلخور مي‌شود؟

بشود.

همه‌مان دلخوريم.

همه‌مان عـ.ن در عـ.نيم.

پ.ن: اين‌ها عكس‌هايي است از بزرگراه مدرس، در ساعت هشت شب كه با میم از سر كار بر مي‌گشتيم. خوشم مي‌آيد كه واقعيت را اينطوري ببينم. شبيه اين عكس‌ها مثلاً. شبيه داستان‌ها. شبيه شعرها مثلاً... مي‌گويم بد نيست در پايان پست‌هايم عكس‌هاي مرتبط براي توصيف حس و حال اين روزهايم بگذارم.



پ.ن2: به مناسبت اول مهر و بازگشايي مدارس، كامنتداني موقتاً بازگشايي شد اما فعلاً به كامنت‌ها پاسخ نمي‌دهم. زياد روي اعصابم نرويد تا دوباره تعطيلش كنم. با تشكر.

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

215: نشايد كه نامت نهند آدمي

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور 1390 ساعت 0:1 شماره پست: 262
امروز شاهد صحنه‌ي تأمل برانگيزي توي مترو بودم كه باعث شد به نتايج جامعه‌شناختي قشنگي برسم.
صبح همينجوري به خودم گفتم چون كار ما برعكس همه‌ي كارها، اول هفته‌اش خلوت‌تر است، مي‌توانم ده دقيقه ديرتر از خانه راه بيفتم. حالا تماشا كنيد كه همين ده دقيقه تأخير چه بلايي بر سرم آورد.
چون اولين ايستگاه خط را سوار مي‌شوم هميشه نهايتاً ده دقيقه معطل مي‌شوم و هميشه هم خلوت است. اما اين بار هر چه منتظر شدم خبري نشد و حدوداً نيم ساعت توي ايستگاه جمعيت بود كه روي هم تلنبار مي‌شد و قطار نمي‌آمد. دست آخر هم يك قطار آمد كه تا مردم بهش حمله كردند، اعلام شد كه خراب است و مي‌خواهد پارك كند و بهتر است تخليه بفرماييد.
باز ده دقيقه ديگر ايستادم تا قطار ديگري آمد و همان ايستگاه اول تا خرخره پر شد. اما تا اينجايش هنوز خيلي بد نبود. مسأله اين بود كه در هر ايستگاهي كه متوقف مي‌شديم،‌ جمعيت منتظر و معطل و عصبي و دير كرده و مشتاق ديدار قطار، جلوي درها چنبره زده بودند و تا در باز مي‌شد حمله مي‌كردند به سمت داخل كه جا نمانند و بيشتر از اين معطل نشوند. بعد قطار هي شلوغ‌تر و فشردگي آدم‌ها بيشتر و عصبانيت و پرخاشگري و بي صبري‌شان بيشتر مي‌شد.
ايستگاه به ايستگاه اوضاع وخيم‌تر مي‌شد تا رسيديم به دروازه دولت و من فقط اميدم به اين بود كه سه تا خانمي كه با تمام وجود در اثر فشارات وارده از اطراف، خودشان را روي سر من انداخته بودند هم مي‌خواهند در همان ايستگاه پياده بشوند و من مي‌توانم در پناه ايشان جان سالم به در ببرم. اما زهي خيال باطل! يك  ارتش بيـ.ست ميلـ.يوني تا دندان مسلح پشت درها منتظر بود و به محض شنيدن بوق باز شدن در،‌ چشم‌هايشان را بستند و همديگر را هل دادند به سمت داخل. جماعت داخل هم از ترس جا ماندن توي واگن و بسته شدن در عيناً همين عكس‌العمل را نشان دادند.
نتيجه اين شد كه جلوي در نبرد خونيني بين نيروها درگرفت و مرد ميانسالي نقش زمين شد و زني مردي را به فحش كشيد و بناي جيغ زدن گذاشت و گوشي مبايل يك نفر افتاد زمين و گم شد و آرنج كسي به در گير كرد و ضرب ديد و اشياء داخل كيف زني در اثر فشار شكست و روسري از سر زني افتاد و دكمه‌ي پيراهن مردي پريد و همين‌طور فحش و جيغ و ويغ بود كه توي هوا موج مي‌زد و آقايان نيروي انتظامي هم در حالي كه تخمه مي‌شكستند، اين فيلم اكشن را تماشا مي‌كردند.
در چنين شرايطي مسأله اين است كه اگر قد و قواره‌ي طبيعي داشته باشي و قلب و ريه و كليه و عضلات سالمي داشته باشي و جوان هم باشي،‌ مي‌تواني اميدوار باشي كه فقط با دادن مقداري ضرر مالي در سر و ظاهر كيف و مبايلت مي‌تواني لااقل جان سالم به در ببري. اما واي به آن روزي كه سن‌ات بالا باشد و بدن سالمي نداشته باشي. آنوقت ديگر مسأله فقط ضرر مالي نيست. ممكن است چنين مهلكه‌هايي تلفات جاني هم داشته باشد.
آخر ناسلامتي ما آدميم. حيوان كه نيستيم. خجالت‌آور بود. ياد فيلم كوري افتادم. وقتي آن جماعتي را ديدم كه كاملاً كيون لق حق طبيعي ديگران كرده و پيش خودشان پيش‌فرض گرفته بودند كه خودشان به هرحال مهم‌ترند و نبايد نيم ساعت ديرتر به سر كارشان برسند و به هر قيمتي شده بايد اين امتياز را از ديگران بگيرند،‌ ولو با وحشيگري و آسيب جسمي و مالي به آن‌ها، از نسل بشر به كلي قطع اميد كردم.
يك لحظه در چهره‌هايشان وحشيگري و بدويت انسان اوليه را در جنگ‌هاي قبيله‌اي‌اش ديدم. انساني كه روي سر در غارش حك كرده: بكش يا كشته شو. بخور يا خورده شو.
2500 سال تمدن... تاريخ... آثار باستاني... اديان... دانش انباشته در كتابخانه‌ها... قوانين حقوقي و مدني... و جامعه!... تمامش پشـ.م!!!
ژاپني‌ها در وضعيت زلزله و سيل، به نفع ديگران جيره‌ي غذايي‌شان را نصف مي‌گيرند، آنوقت ما ديگران را هل مي‌دهيم و كتك مي‌زنيم و وحشيگري مي‌كنيم كه فقط چند دقيقه زودتر به سر كار برسيم و زودتر براي‌ خودمان چاي بريزيم و لم بدهيم پشت ميز كارمان و براي باقي روز وظيفه‌ي مهم و سرنوشت‌ساز چرت زدن را انجام بدهيم.
ما در يك جامعه‌ي ديـ.ن‌مدار و اخلاق‌گرا زندگي مي‌كنيم خير سرمان. به جز اين‌ها مدعي 2500 سال تاريخ و تمدن هستيم و خودمان را جزء مادران تمدن‌هاي جديدتر مي‌دانيم و اصلاً كسي را در اين زمينه آدم حساب نمي‌كنيم. ما 1400 سال است داريم قر.آن را بيل مي‌زنيم تا از تويش قوانين اخلاقي و نكات ريزتر انساني و برنامه‌هاي دقيق‌تري براي زندگي‌مان شكار كنيم... آنوقت با اينهمه كه قبلاً پيدا كرده بوديم چكار كرده‌ايم؟ حاصلش چه شده؟ اين وحشيگري و بدو.يت و آدم‌خوري در يك تأخير نيم ساعته‌ي مترو؟
اگر زلزله و سيل بيايد با همديگر چكار مي‌كنيم؟ اگر قحطي بيايد؟ آيا گوشت هم را نمي‌خوريم؟
سر چي شرط مي‌بنديد؟
پ.ن: حالم بد است اين روزها. اوضاع دارد خارج از حد تحملم سخت و پيچيده مي‌شود. كاش اين شهريور لعنتي زودتر تمام بشود.

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

214: زنان بدون مردان

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم شهریور 1390 ساعت 1:49 شماره پست: 261

من متأسفم كه آن اتاق ديگر دارند درباره‌ي خدا حرف مي‌زنند. درباره‌ي «فكرهايي كه خدا توي سر آدم مي‌اندازد» و به وسيله‌ي آن‌ها تقدير آدمي را رقم مي‌زند.
من متأسفم كه مشكل مرد ايراني در پايتخت بزرگي مثل تهران، هنوز مي‌تواند اين باشد كه چرا چهارتا لاخ موي زنش در عكس صفحه‌ي فيس‌بوكش پيداست.
من متأسفم كه م در 21 سالگي دارد مطلقه مي‌شود.
من متأسفم كه يك عروس 17 ساله، خيلي بچه است و در 21 سالگي هنوز هم خيلي بچه است و هيچوقت حرف يك آدم 31 ساله را نمي‌فهمد. هيچوقت.
من متأسفم كه برادرم هم مثل همه‌ي آدم‌هاي ديگر فانتزي‌هايي از ازدواج و مسافرت‌ها و تريپ لاو و تختخـ.واب مشترك و غذاهاي خوشمزه خانگي داشته و حالا دارد طلاق مي‌گيرد. بي‌خانه و زندگي. بي‌پول. بي‌زن. با موهايي كه نصف‌شان سفيد است و شكم و قوز و چين‌هاي عميق پيشاني.
من متأسفم كه زندگي هيچوقت عادلانه نبوده است.
م زن‌داداشم براي من هميشه «يك دختربچه‌ي زبان نفهم‌» بوده. از همان روز اولي كه آمد و هنوز هجده سالش نشده بود و من هم هنوز بيست و هشت سالم نشده بود. و احتمالاً من هم براي او هميشه «دختره‌ي عوضيِ جـ...ِ خير نديده» بوده‌ام.
نمي‌دانم شايد يك روزي كه من هشتاد سالم بشود و م هفتاد سالش، بتوانيم روي نيمكت پاركي توي آفتاب كنار هم قوز كنيم و براي ياكريم‌هاي پارك گندم بپاشيم و درباره‌ي دردهاي مفاصل‌مان و سوت كشيدن گوش‌مان و راه‌پله‌ي نفس‌بُر آپارتمان نكبتي‌مان و بچه‌ها و نوه‌هاي حيف نان‌مان براي هم حرف بزنيم و لااقل چند كلمه از حرف‌هاي هم را بدون سوءتفاهم حالي‌مان بشود. شايد. نمي‌دانم. شايد يك روز خيلي دور. يك روز خيلي دير. اما حالا حالا‌ها نه.
يادم هست يك روزي عمه مي‌گفت كه عروس و خواهر شوهر در سنين بالا مثل خواهر مي‌شوند براي هم. وقتي كه پاي مردها در ميان نباشد. وقتي كه ميل جـ.نسي به تمامي سقط شده‌باشد. عمه راست مي‌گفت شايد. كسي چه مي‌داند؟ مگر چند بار زندگي كرده‌ام كه چيزهاي به اين سختي را بدانم؟ تجربه تا چه حد جوابگوست؟
هميشه دلم برايش مي‌سوخته. براي ناداني ساده‌لوحانه و حرامـ.زادگي‌هاي بلاهت آميزش كه آدم را به خنده مي‌انداخت. براي چيزي نبودنش و آرزوهاي بزرگ داشتن‌اش. براي كم سن و سالي‌اش كه هميشه مرا ياد اشتباهات خودم در دهه‌ي بيست زندگي‌ام مي‌انداخت. روي هم رفته فقط يك بار حرف هم را فهميديم (يا شايد آنهم سوءتفاهمي بود) و آن زماني بود كه 25 تا كار شاهيـ.ن نجفـ.ي را برايش بلوتوث كردم و ذوق مرگ شد. من و م احتمالاً ترانه‌ي «حق ز.ن» را با يك جور درد مشترك گوش مي‌داديم. شايد.
مي‌گويم شايد. اين روزها به هرچيزي، هر سوالي با شايد جواب مي‌دهم. اعتقاد و اعتمادم را به همه‌چيز از دست داده‌ام. انگار قلعه‌اي ماسه‌اي اطرافم بوده كه با ضربه‌اي بر سرم هوار شده. مثل فيلم Inception كه جهان‌هاي ذهني به سادگي ساخته و به اشاره‌اي شروع به فروپاشي مي‌كردند. جهان ذهني من از هم گسيخته و منهدم شده. صداي فروريختن‌ها و شكستن‌ها و تركيدن‌هايش را توي گوش‌هايم مي‌شنوم.
شايد اگر وكيل بودم، تخـ.م مي‌كردم و وكالت م را در مقابل برادرم به عهده مي‌گرفتم و لعن و نفرين خانواده را به جان مي‌خريدم. اما در خودم نمي‌بينم اينجور عصيان‌ها و سركشي‌ها را. من در دوران تسليم و آرامش و تماشا به سر مي‌برم. در دوراني كه بايد نگاه كرد و حتي سعي در تحليل ديده‌ها نكرد. بايد پذيرفت و لبخند زد. اينجا ايران است. مدام اين را به خودم يادآوري مي‌كنم.
عاقلانه‌اش را بخواهيد بايد طلاق بگيرند و بروند دنبال سرنوشت‌شان. سه سال است هر روز عين سگ و گربه به هم مي‌پرند و هر هفته قهرند و عالم و دنيا را وسط مي‌كشند تا آشتي‌شان بدهند. مشكل اين‌ها حل بشو نيست. وقتي كسي را به زور براي كسي بگيري همين مي‌شود. ازدواج اجباري احمقانه است.
بگذار بگويم چرا: چون كه توي اين كشور، ازدواج يك قرارداد ناعادلانه است كه كفه‌اش به سمت مرد سنگيني مي‌كند. و زن بايد يك مديومي از «كوتاه آمدن» و «راضي شدن»‌ و «پذيرش» و «عادت به توهين شدن به شخصيتش» را داشته باشد تا بتواند زير يك سقف با يك مرد ايراني زندگي كند. بعد اين نيم وجب دختر هماني است كه از روز اول بوده. سرتق و كوتاه نيا. اصلاً هم حرف سرش نمي‌شود و مي‌خواهد هرچه دوست دارد را به كرسي بنشاند. خوب همين مي‌شود ديگر. برادرم جلوي «همسري كه پدرش برايش گرفته» كوتاه نمي‌آيد و م جلوي «شوهري كه پدرش اجبارش كرده قبولش كند و يا مثلاً راه فراري بوده براي نجات از خانه‌ي پدري» كم نمي‌آورد. خيلي فرق مي‌كند كه كسي را خودت «انتخاب» كرده باشي.
اين عبارت «انتخاب خود خواسته» اصلاً كليد حل اين معماي لعنتي است.
و پدر من هيچوقت اين را نفهميد و برادرم و م را به خاك سياه نشاند.
مطلقه‌ي 21 ساله مي‌دانيد يعني چه؟
آدم مي‌خواهد كه ازدواج كرده باشد مثلاً و رفته باشد سر زندگي‌اش توي خانه‌اي كه مال خودش است و شب سرش را كنار كسي زمين بگذارد. نمي‌خواهد كه طلاق گرفته باشد و ول و الاف و آسمان‌جُل بشود و كسي برايش تره خرد نكند و فقط مردان و زنان هرزه برايش دندان تيز كنند. آدم از اولش پي سر و سامان گرفتن است. بعد اينجوري...
آدم اولش خوشبخت است و خودش نمي‌داند. بعد هي فكر مي‌كند حالش بد است. ازدواج مي‌كند كه بهتر از زمان مجردي بشود و نمي‌شود و بدتر مي‌شود. طلاق مي‌گيرد كه بهتر از زمان ازدواج بشود كه بدترتر مي‌شود و ديگر عـ.نش در مي‌آيد.
آدم خيلي دير مي‌فهمد كه قانون دنيا بر «بدتر شدن» است و اين ربطي به ازدواج و طلاق ندارد.
خيلي دير مي‌فهمد كه هرجوري از اول هست، بهترين است و فقط بايد سعي در حفظش كند. اگر بد شد، از بدتر بترسد.
دلم برايشان مي‌سوزد. به كه بگويم؟

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

213: بله برون با نكته‌ي انحرا.في

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور 1390 ساعت 1:3 شماره پست: 260
يادم مي‌آيد كه جايي بنويسم:‌ زيبا بودن و پوشش ظاهري براي بعضي از آدم‌ها يك مسأله‌ي شخصي در قبال يك نفر خاص (مثل دوست‌پسر يا نامزد يا شوهر يا مؤنث‌هاي معادل همين‌ها) است و براي بعضي‌ها يك مسأله‌ي اجتماعي در مقابل همه. من از دسته‌ي دومم.
يادم مي‌آيد كه جايي بنويسم: چمن است اين/ چمن است/ با لكه‌هاي آتشخون گل/ بگو چمن است اين/ تيماج سبز ميرغضب نيست/ حتي اگر ديريست تا بهار بر اين مسلخ بر نگذشته باشد...
يادم مي آيد كه عكس‌هاي جگرخوري‌مان را زير همين شعر بگذارم.
يادم مي‌آيد كه چقدر خسته‌ام و چندتا تاپ رنگ و وارنگ با مدل‌هاي متنوع خريده‌ام و ريخته‌ام روي تخت و حوصله ندارم حتي بپوشم و ببينم توي تنم چطوري است.
يادم مي‌آيد موهايم خيس است و حوله‌ي سبز هنوز دور سرم عمامه شده و بايد بلند شوم موهايم را دوباره سر پاييني خيس كنم و ژل بزنم و ديسپانسيل كنم.
يادم مي‌آيد كه عليرضا مرده.
يادم مي‌آيد كه از سوم مهر به بعد ديگر شوهر دارم.
يادم مي‌آيد كه بايد همه چيز را يادم برود تا جهان راحت‌تر توي خوابش غلت بخورد.

شب بله‌برون است. ساعت ده شب است و هنوز نيامده‌اند. عموها و عمه و دايي و مادربزرگ و برادر من آمده‌اند. ما پانزده نفريم و آن‌ها دوازده نفر.
اصلاً نمي‌دانم قرار است مثلاً چه بگوييم. يعني مردم در سال 1390 براي چه مجلس بله‌برون مي‌گيرند و كله‌قند و قندشكن و لباس و انگشتر و چادر حتي(!!!) توي سبدهاي تزئين شده مي‌آورند؟ اما تن مي‌دهم به همه‌چيز. به سير طبيعي چيزها.
مي‌آيند. دوازده نفر. مثل دوازده اختر تابناك آسمان فلان و بهمان. سبد به دست. قرمز و طلايي. خندان. نفس‌نفس زنان از بالا آمدن چهار طبقه پله. و خانم محترم همسايه‌ از چشمي درب آپارتمانش همه را دانه به دانه مي‌پايد تا «داماد» را برانداز كند. همين خانم محترم همسايه. همين زنك فضول آويزان.
بعد حرف‌هاي تكراري دو مجلس خواستگاري مقدماتي و خواستگاري اصلي قبل را دوباره محض اطلاع بزرگان تكرار مي‌كنند در حالي كه وانمود مي‌كنند اين اولين مجلس آشنايي است و ما هنوز اصلاً درباره‌ي هيچ چيز حرف نزده‌ايم و توافق نكرده‌ايم! جل‌الخالق به اين احترامات فائقه!
بعد قند را مي‌دهند دكتر در طي عمليات غيرممكني با يك حركت حرفه‌اي قندشكن، مثل داداش كايكو به سه تكه تقسيمش مي‌كند و كله‌اش را دايي مي‌گذارد توي سيني و پول جمع مي‌كند و مي‌آورد براي من(كه آخر شب با هم عادلانه تقسيم‌اش مي‌كنيم!).
بعد لباس و انگشتر را رونمايي مي‌كنند. كه البته در اثر ناشيگري ما و آن‌ها، قبل از اينكه ملت حواس‌شان جمع بشود من و گولي نگاهي به هم مي‌كنيم و من مي‌گويم: حالا چه كنيم؟
گولي مي‌گويد:‌ چمدونم. انگشترو دستت كن خب.
-     وا! خودم؟
-    آره خب! هنو كه محرم نيستيم جلو اينا. خودت دستت كن.
-    باووووووشه...
و زرتي انگشتر را دستم مي‌كنم كه يكهو دايي متوجه خبط صورت گرفته مي‌شود و انگشتر را از دستم مي‌قاپد و قبل از اينكه كسي بفهمد مي‌گذارد سر جايش و اعلام مي‌كند كه: لي‌لي... لي‌لي... لي... اينم انگشتر... بعله! حالا به مباركي و فلان و بهمان با اجازه بزرگترا انگشتر و دست عروس خانم بفرماييد!
و اما با اجازه‌ي گولي بگويم از دخترخاله‌ي داماد!!!
يك خانم چاقي به اندازه‌ي يك مبل دونفره هن‌وهن كنان از پله‌ها بالا مي‌آيند و مي‌پرند توي اتاق و لباس عوض نكرده بنا مي‌كنند خودشان را باد زدن كه: وااااااااااااااي! مُردم از گرما!
حالا از ما «بشينين اينجا خنك‌تره»، «تشريف ببرين اون طرف بهتره»... و از ايشان همانطور صاف وسط اتاق ايستادن و در حالي كه باسـ.ن‌شان توي حلق عمه‌ي بنده است همين‌طور از پايين خودشان را باد زدن. بله. آخر اين باد زدن‌شان هم حكايت ديگري داشت براي خودش كه با همه‌ي عالم متفاوت مي‌نمود. يعني همه لبه‌ي روسري را تكان مي‌دهند و جلوي لباس را باد باد مي‌دهند، ايشان پشت دامن‌شان را رو به صورت عمه‌ي بنده مي‌تكاندند! ريخت و قيافه‌ي عمه تماشايي بود.
بعد هم بلند بلند با مبايل حرف زدن و شوخي‌هاي از راه دور با اهالي آنطرف اتاق و هرررره و كرررره. اينطور وقت‌ها عادت دارم پوست لبم را بكنم و ناخن‌هايم را كف دستم فرو كنم و شستم را خم كنم توي مشتم و با ناخن سبابه‌ام تك تك بكوبم روي ناخن شستم... كه عجالتاً پوست لب را بيخيال شدم جلوي اهل و عيال. ولي آي حرص خوردم‌ها!
مهم نيست. اين نكته‌ي انحرا.في ماجرا بود و ايشان خللي در رئوس اصلي امور وارد نكردند. و تازه وقت رفتن فرمودند كه من به دلشان نشسته‌ام و چسبيدند يك ماچ آبدار از لپ بنده هم گرفتند و رفتند. گفتني است كه شوهر اين خانم براي خودش يك‌پا ميلياردر است در شهرستان خودش و آدم مهمي است و من امروز كه داشتم به گولي غر مي‌زدم كه آبرويم را جلوي فاميلم برده و باعث شده تا مدت‌ها ماجرا را دست بگيرند برايم، گولي برايم توضيح داد كه اين خانم چند سال پيش پسرش را در يك تصادف رانندگي چنان از دست داده كه تكه‌تكه‌هايش را از لاي آهن‌پاره‌هاي ماشين بيرون كشيده‌اند. براي همين در اثر فشار رواني كمي مشاعرش را از دست‌داده و مدت‌ها افسردگي شديد داشته و كلي دارو مصرف كرده تا بدين‌جا رسيده. براي همين هم اين‌ها زياد باهاش كل‌كل نمي‌كنند و وقتي اصرار كرده بيايد نگفته‌اند نيا. خلاصه دلم برايش خيلي سوخت و دركش كردم. بله. ولي باز هم حضورش در مجلس بله‌برون خاطره‌اي شد در نوع خود به ياد ماندني.
اواخر مجلس ديگر فقط داشتم خميازه مي‌كشيدم و هي كماكان نيشم را براي هر كسي كه نگاهم باهاش تلاقي مي‌كرد باز مي‌كردم و سعي مي‌كردم همچنان پوزيشن عصاقورت‌داده را حفظ كنم.
خانواده‌ي داماد كه خداحافظي كردند نصفي‌مان پشت در توالت صف كشيديم و نصفي‌مان پريديم توي اتاق خواب كه لباس‌هاي پلوخوري را در بياوريم و رخت حمالي بپوشيم و بيفتيم به بشور و بساب.
پ.ن: امروز يك روز تعطيل اتفاقي داشتم كه به سگدو زدن پي كارهاي نامزدي‌ام گذشت و هنوز پاهايم تاول دارد و ناخن‌هايش درد مي‌كند. آنوقت آرزو از وقت‌هاي خالي و بيكاري و تأتر و سينما و كتابخواني و نوشتن مي‌گويد! دل خوش سيري چند؟

چمن است اين چمن است
با لكه‌هاي آتشخون گل
بگو چمن است اين
تيماج سبز ميرغضب نيست
حتي اگر ديريست تا بهار بر اين مسلخ بر نگذشته باشد...
احمد شاملو

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

212: من بگم غلط كردم قبوله؟


 + نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور 1390 ساعت 1:55 شماره پست: 259

آيا مي‌دانيد كه من الساعه مي‌خواهم برايتان چـ.سناله كنم؟
نمي‌دانيد؟
پس با مقدمه‌چيني اينگونه آغاز مي‌كنم كه:
بله!
پريشب از جان كندن صبح تا شب آرايشگاه به گولم رسيدم و باز در ادامه‌ي پروژه‌ي عظيم يك هفته‌اي انگشتر و حلقه خريدن، با گولم خيابان‌ها را پي انگشتر نامزدي گز كردم و عاقبت توي يكي از همين مغازه‌هاي ميدان هفت‌حوض انگشترم را پيدا كردم. خودش بود. از اولش فهميدم خودش است. در واقع من ممكن است يك هفته‌ي تمام، هرچه مغازه در سطح شهر را بدون حتي وارد شدن بهشان بگردم تا عاقبت «خودش» را پيدا كنم. و اين خودش هرچه كه باشد اعم از لباس يا طلا يا هر جنس سليقه‌اي ديگر، معيار خاصي ندارد. يا دارد. خيلي هم دارد. اما آنقدر معيارهاي متنوع و ضد و نقيضي دارد كه ابداً ممكن نيست توي سه تا مغازه‌ي اول پيدا بشود.
مثلاً در مورد همين انگشتر خدمتتان عرض كنم كه بايد معيارهاي زير را مي‌داشت تا خودش باشد:
1.    گران نباشد
2.    نگين نداشته باشد
3.    جلف و شلوغ و قلنبه سلنبه نباشد
4.    قابليت خيلي كوچك شدن داشته باشد (چون دستان من به طرز عجيبي كوچك است و هميشه در پيدا كردن انگشتر سايز دستم مشكل دارم)
5.    از مد افتاده و املي نباشد
6.    هيچ كدام از آشنايانم شبيهش را نداشته باشد
7.    كاملاً خاص و متفاوت باشد
8.    به لباسم گير نكند و انگشت‌هاي بغلي را اذيت نكند (اين به شكل كاربردي آن مربوط است)
9.    به دست‌هاي كوچك و نه چندان ظريف من كه با كار سفالگري و نقاشي و آرايشگري خرابش كرده‌ام، بيايد
10.     و غيره و غيره و غيره. (اين‌ها زيادي پيچيده‌ و موردي‌اند و فقط در برابر انگشترهايي كه تمام موارد بالا را دارا باشند، تازه يادم مي‌آيند!)
خلاصه انگشتر را خريدم و حلقه را سفارش دادم و وقتي تحويل گرفتم و به خانه رسيدم، مي‌ترسيدم نشان اهالي خانه بدهم و بگويند: باز لُر رفت بازار و بازار نگنديد! اما چنين نشد و مامان آنقدر خوشش آمده بود كه هوس كردم يك بار ديگر شوهرش بدهم و از اين انگشترها برايش بخرم! به خدا!
ديشب از كار آرايشگاه خيلي خسته بودم و پنجه‌ي پاي راستم هم يكهو از ايستادن صبح تا شب سرپا توي آرايشگاه گرفته بود و رسماً مي‌شليدم. پس يكراست آمدم خانه. البته به هرحال ده شب رسيدم و نه زودتر. بعد گفتم يك ساعت بخوابم و بلند شوم به كار و بارم برسم. (سر و وضع و بهداشت و حمام و ناخن و وبلاگ و گودر و ايميل و مسنجر و ...). خوابيدم كف اتاق و پاهايم را گذاشتم بالا روي تخت تا كمي خون ازشان برگردد و دردشان كمتر بشود و مثلاً واريس نگيرم اول جواني. بعد ديدم خيلي خوابم مي‌آيد و اينطور طاقباز هم نفسم بند مي‌آيد و كمردرد مي‌گيرم. بلند شدم روي تخت خوابيدم كه نيم ساعت بخوابم و بيدار بشوم. همان شد كه خوابيدم و مسواك هم نزدم و چهارصبح از خواب پريدم و ديدم كه اينطور... پس كو.ن لق دنيا! دوباره خوابيدم.
امشب ساعت شش و نيم از آرايشگاه زدم بيرون. تا يازده شب توي خيابان‌ها دنبال لباس براي بله‌برون مي‌گشتم. مغازه‌ها هم مثل همه‌ي جاهاي ديگر به دليل مناسبت‌هاي تخـ.مي (تمام شدن ماه رمضان و شروع شدن نمي‌دانم كدام ماه و تلاقي با كدام ولادت پر سعادت) شلوغ بود و مردم در اثر شادماني و رضايت بيش از حد و حصر ريخته بودند و آي طلا و لباس مي‌خريدند كه بيا و ببين. خلاصه فقط ديدم و حتي نتوانستم از پس صف‌هاي طولاني اتاق‌هاي پرو لباس بربيايم و آمدم خانه.
خودتان انصاف بدهيد:‌
آرايشگر باشيد و روزي حداقل پنج تا سر غريبه رنگ و مش كنيد و آنوقت براي يك رنگ كردن نيم ساعته‌ي سر مادرتان وقت نداشته باشيد و مجبور باشد يك هفته هر شب ازتان وقت قبلي بگيرد؟
وقتي ديدم طفلكي از سر ناچاري و نابلدي برداشته هرچه رنگ مو توي خانه داشتيم با هم قاطي كرده و زده به سرش و كله‌اش صورتي شده و گله‌ به گله رنگ نخورده مانده، دلم برايش سوخت. يعني از در خانه كه رسيدم آنقدر توپم پر بود كه در حالي كه از بالا آمدن چهار طبقه نفس نفس مي‌زدم به بابا گفتم:
حالا نمي‌شد من توي اين ماه گـ.ه صاحاب نامزد نكنم؟ وقتي بهتون گفتم بذارين يه ماه ديگه يادتونه هول برتون داشته بود كه نه دير ميشه نه دير ميشه؟ واسه هميناش مي‌گفتم؟‌ واسه اينكه الان بايد توي اين شلوغي كار شهريور ماه دنبال كاراي عروسي علي هم باشم و نامزدي خودمم قوز بالاي قوز بشه...
خلاصه مامان ديگر جرأت نكرده بود بهم يادآوري كند كه قول داده بودم مويش را براي فردا كه جهاز بران زن علي است رنگ كنم و ابرويش را بردارم. فقط وقتي ا ز حمام آمدم بيرون كاسه و قلم به دست خيلي آرام و محتاطانه، از همان دور كه خطر گاز گرفتگي پاچه‌ي شلوارش در ميان نباشد گفت: ميگم بيا يه كم رنگ قاطي كن برام خودم ميزنم. فقط قاطيش كن. اينجوري نميتونم فردا برم خونه‌ي علي....
قاطي كردم و دلم نيامد بگذارم باز خودش را عين بز گر رنگ و وارنگ كند و گفتم بنشيند برايش بزنم. بعد مامان بزرگ صدايش بلند شد كه: ابروهامو رنگ مي‌كني؟ به نظرت نامرتب نشده؟ نمي‌خواد برش دارم؟ بعد دوباره مامان گفت: ابروهاي من چي؟ برم آرايشگاه؟ خودم بردارم؟ رنگش مي‌كني؟
باز دلم سوخت و ابروي هردويشان را با قيچي كمي كوتاه و مرتب و رنگ كردم ولي ديگر آنقدر مرام توي چنته‌ام نبود كه اين موقع شبي چشم‌ها و كمرم را هم داغان كنم و برايشان كاملاً بردارم.
تازه مامان بزرگ كه «دستت خوبه و موهام زود بلند ميشه» هم برداشته بود و ول كن هم نبود كه يعني بيا موهايم را هم كوتاه كن! اين‌ها در مورد من چه تصور مي‌كنند آيا؟
خلاصه ساعت شد يك و ربع و رفتم گودر ديدم بله چهارصد تا آيتم نخوانده دارم. كه اينطور... پس كو.ن لق هرچه آيتم نخوانده و آدم بيكاري كه هي مطلب همخوان كند. همه را     mark all as read نمودم و آمدم باز بپرم توي رختخواب كه اس‌ام اس آقاي «ق» دل‌خجسته آمد:
سلام. يادتون رفته كه وبلاگ دارينا. پس پست جديد كجاست؟
القصه امشبه را فقط محض گل روي آقاي قاف آپ كردم... اگرنه من اين روزها در طول ساعات روزم سر جمع تقريباً يك ساعت وقت اضافي دارم كه آن را هم به طور عادلانه بين نهار ظهر و اس‌ام‌اس زدن به گولي و چرت زدن توي مترو و فحش دادن به زمين و زمان تقسيم مي‌كنم. ديگر زماني به نوشتن نمي‌رسد خداوكيلي.
پ.ن: هوووووووووووم. راستش مي‌خواستم عكس‌هايي كه از جگركي و سيخ و خون و ميز غارت شده‌اش گرفته بودم را هم در اين پست براي‌تان بگذارم كه... نياز به معرفي ندارد ايشان. خودتان مي شناسيدش: آقاي گشا.دي!
انشاءالله پست آينده.


جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

211: كافكا در كرانه- هاروكي موراكامي

+ نوشته شده در جمعه یازدهم شهریور 1390 ساعت 2:17 شماره پست: 258
س.ن: الي عزيزم توي اين پست به من كلي لطف داشته و وبلاگم را به خوانندگانش معرفي كرده. از همين تريبون اعلام مي‌كنم:

بچه‌ها متشكريم! بچه‌ها متشكريم!

واقعيتش را بخواهيد ساعت دوي صبح است و من پنج روز است آپ نكرده‌ام و دو تافرشته‌ي نگهبان از دو سمت دست‌هايم را گرفته‌اند و مي‌كشند به سمت خودشان:

فرشته‌ي تعهد آپ كردن سه روز يك بار وبلاگم

فرشته‌ي گشا.دي‌ام

سوژه هست مثل هميشه. اما ساعت دوي صبح؟ وجدان داشته باشيد. من صبح تا شب آرايشگاهم و شب تا نصفه شب توي خيابان دنبال حلقه و انگشتر نامزدي و لباس و كوفت و درد پرسه مي‌زنم. گاهي پيش مي‌آيد كه از بس سر پا ايستاده‌ام يكهو وسط خيابان روي يك پله‌اي يا چمن پاركي ولو مي‌شوم و هيچ‌جور نمي‌توانم حتي يك قدم ديگر بردارم. براي يك حمام رفتن بايد از ليست كارهايم مرخصي قبلي بگيرم... آنوقت ساعت دوي صبح هم تازه بيايم براي شما پست نبوغ‌آميز با درونمايه‌ي طنز بنويسم؟

مي‌روم حمام و مي‌آيم و در فرايندي طاقت‌فرسا موهاي بلند فرفري‌ام را به روش خاص خودم خشك مي‌كنم. به ح زنگ مي‌زنم و مي‌پرسم فردا چكاره است و مي‌گويد خانه است و مي‌گويم پس من و گولم مي‌رويم پيشش و مي‌گويد بياييد و مي‌گويم به ش هم بگو بيايد و مي‌گويد ش بيا و ش مي‌گويد مي‌آيم.

بهش مي‌گويم كه امشب بايد آپ كنم و بهم يك سوژه پيشنهاد كند. مي‌گويد درباره‌ي آن فيلمي كه يك آدم چاقي رفته بود جلسه‌ي گروه‌درماني كه لاغر بشود و كار به جاهاي باريك كشيده بود بنويسم. مي‌گويم حسش نيست. مي‌گويد پس آپ نكن و پاشو بيا اينجا فردا. خودش كلي سوژه گيرت مي‌آيد. مي‌گويم باشد مي‌آيم. مي‌گويد پس خداحافظ. مي‌گويم پس خداحافظ.

باز مي‌بينم صفحه‌ي مديريت وبلاگ باز است و توي چشمم زل زده و گودر خواندنم را كوفتم مي‌كند... يك چيز ديگر به ذهنم مي‌رسد:

يك نوت آماده از قبل را مي‌گذارم!

توي آرشيو كامپيوترم مي‌گردم و مي‌بينم چهار پنج تا نوت مناسبتي دارم كه بايد حذف و سانـ.سورش كنم تا بتوانم بگذارم روي وبلاگ... پس دست آخر به نوت‌هايي از كتاب كافكا در كرانه‌ي موراكامي كه حين خواندنش برداشته بودم قناعت مي‌كنم.

شايد اين نوت‌ها براي شما معناي خاصي نداشته باشند. اما براي من اشاراتي است به شخصيت و نگاهم به زندگي و تجربه‌هايم. به شباهت‌هاي جهانم با جهان شخصيت‌هاي موراكامي... و بالطبع خودش!



كافكا در كرانه- هاروكي موراكامي

-    يك نقص هنري آگاهي‌ات را برمي‌انگيزد و هشيار نگهت مي دارد... به محدوده‌هاي توان انسان پي مي‌برم و در مي‌يابم كه نوع خاصي از كمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مي‌يابد. (گوش دادن به سونات ناقص شوبرت در حين رانندگي)
-    مردم خيلي زود از چيزهايي كه ملال‌آور نيست خسته مي‌شوند، اما نه از چيزهايي كه در اصل ملال‌آورند.
-    همه‌اش مسأله تخيل است. مسئوليت ما از قدرت تخيل شروع مي‌شود. درست همان‌طور كه ييتس مي‌گويد: مسئوليت از رويا آغاز مي‌شود. اين موضوع را وارونه كنيد، در اين صورت مي‌شود گفت هرجا قدرت تخيل نباشد، مسئوليتي در بين نيست. همانطور كه در مورد آيشمن مي‌بينيم. (دانشمند آلماني كه ايده‌ي كوره‌هاي آدم‌سوزي را داد)
-    اگر اينطور به نظر مي‌رسد كه هميشه مي‌توانم چيزهاي شوم را پيشگويي كنم، علتش اين است كه مرد عملم. استدلال قياسي را براي تعميم دادن به كار مي‌برم و گمانم گاهي اين موضوع طنين پيشگويي‌هاي بدفرجام را داشته باشد. مي‌داني چرا؟ چون واقعيت فقط عبارتست از انباشت پيشگويي‌هاي شوم كه در زندگي رخ مي‌دهد.
-    به قول تولستوي سعادت يك تمثيل است، اما بدبختي داستان دارد.
-    در زندگي هر كس يك جا هست كه از آن بازگشتي در كار نيست. و در موارد نادري نقطه‌اي است كه نمي‌شود از آن پيشتر رفت. وقتي به اين نقطه برسيم، تنها كاري كه مي‌توانيم بكنيم اين است كه اين نكته را در آرامش بپذيريم. دليل بقاي ما همين است.
-    همان‌جور آدم‌هايي كه تي.اس.اليوت به آن‌ها مي‌گويد «انسان پوك». آن‌هايي كه فقدان تخيل را با چيز بي‌جاني مثل پر كاه پر مي‌كنند  از كار خودشان بي‌خبرند. آدم‌هاي بي‌عاطفه‌اي كه خرواري كلمه‌ي توخالي نثارت مي‌كنند و مي‌كوشند تو را به كاري كه نمي‌خواهي وادارند... تنگ‌نظرهاي عاري از تخيل. مدارا نكردن، نظريه‌هاي بريده از واقعيت، اصطلاحات توخالي، آرمان‌هاي عاريتي، نظام‌هاي انعطاف‌ناپذير، اينها چيزهايي هستند كه واقعاً مايه‌ي هراسم مي‌شوند.
-    از آن عشق‌هاي داغ و آتشين نيست كه در اپراي پوچيني و امثال آن سراغ داريم. ما از هم فاصله‌ي احتياط آميزي مي‌گيريم. چندان با هم نيستيم. اما با هم تفاهم داريم در سطحي عميق و اساسي.
-    آنچه ديده مي‌شد، قسمتي از پشت ساختمان مجاور بود. ساختماني بود فكسني و رقتبار. از آن جور ساختمان‌ها كه آدم‌هاي درب و داغان يك روز افتضاح را پس از روز مزخرف ديگر در آن مي‌گذرانند و به كارهاي فرومايه مي‌رسند. از آنجور ساختمان‌هاي آبرو باخته‌اي كه در هر شهري پيدا مي‌شود، همانجور ساختمان‌ها كه اگر چارلز ديكنز بود ده صفحه به شرحش اختصاص مي‌داد.
-    داشتن چيزي كه نماد آزادي باشد، آدم را خوشحال‌تر از رسيدن به آزادي‌اي مي‌كند كه آن چيز نماد آن است.
-    فرهنگ، حقيقت و اين مهملات را ول كن. اينجور الهام است كه به حساب مي‌آيد.
-    اگر همه نابغه باشند كه گند كار دنيا در مي‌آيد. يكي بايد مراقب باشد، بايد هواي دخل و خرج را داشته باشد.
-    تا زنده بودم، چيزي بودم. بله، اوضاع از اين قرار بود. اما يك‌جا توي راه همه‌چيز عوض شد. زندگي مرا به هيچ بدل كرد. عجيب است... مردم به دنيا مي‌آيند كه زندگي كنند، درست؟ اما هرچه بيشتر زندگي كردم، بيشتر آنچه را كه در درونم بود از دست دادم؟ و كارم به آنجا رسيدكه خالي شدم. شرط مي‌بندم هرچه بيشتر زندگي كنم، خالي‌تر و بي‌ارزش‌تر مي‌شوم.
-    نظام خود دنيا را بر پايه‌ي اين ويراني و فقدان گذاشته‌اند. زندگي ما سايه‌هايي از اين اصل راهنماست.