یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴

408: «ایستاده با مشت» بر سر هیچ

مکان: دستشویی طبقه اول ساختمانی اداری در نیاوران.
زمان: یک روز سرد و نیمه برفی زمستان که برف‌اش نیامده آب شد.

در آینه‌ی دستشویی خودم را نگاه می‌کنم: جوش‌هایی که کنده‌ام و جای‌شان روی پیشانی‌ام زخم شده، از زیر پودر پنکیک بیرون زده. لکه‌های قهوه‌ای پشت لبم را که ناشی از قرص‌های تنظیم هورمون چند سال پیش‌ام است، را هم با پنکیک پوشانده‌ام. همین‌طور گودی دور چشمان‌ام را. و خستگی و پیری‌ام را. این روزها وظیفه‌ی پنکیک‌ها نسبت به قبل سنگین‌تر شده.
توی راهرو و جلوی در دستشویی به چند نفر از همکاران سلام می‌کنم. توی دستشویی جلوی آینه می‌ایستم و دوباره به خودم نگاه می‌کنم. خودم را نمی‌شناسم. این آدمی را که در تلگرام برای دوست مجازی وبلاگی چند سال پیش‌اش که حالا دختری موفرفری و تنها و بیکار و رها شده توی این تهران سگ‌مصب است تایپ می‌کند که الأن در اینجا کار می‌کنم و شوهر کرده‌ام. و غبطه‌ای را که دخترک توی دلش می‌خورد تصور می‌کند. می‌ترسم بعد از چند سال ببینم‌اش. حالا وبلاگ‌نویس موفق بودن برای هیچ‌کدام‌مان «معیار موفقیت» و «روشنفکری» نیست. اصلاً خود «وبلاگ‌نویسی» هم از مُد افتاده است. می‌ترسم ببینم‌اش و بگوید چقدر چاق شده‌ای! این چه سر و ریختی است؟ این چه مانتو و مقنعه‌ی ضایعی است؟ شده‌ای عین فاطی کماندوها؟ می‌ترسم از ریخت و قیافه‌ام خنده‌اش بگیرد و دیگر به حال‌ام غبطه نخورد.
من خودم را نمی‌شناسم. این آدمی را که همین الساعه بعد از دو ساعت ور رفتن با مرورگرش که صفحه‌ی گوگل پلاس را باز نمی‌کند، دست آخر بیخیال شد و رفت فیس‌بوک و یکهو یاد دوستان دانشگاه‌اش افتاد و بنا کرد به سرچ نام آن‌ها. و آخرین کسی که جستجو کرد، استاد فلسفه‌اش بود که بعد از سال‌ها «قهر بودن با فضای مجازی»، حالا به معجزه تبلیغات در کاسبی پی برده و چند ماه پیش صفحه‌ای زده و بعد از مدت‌ها خاک خوردن‌اش، حالا رگبار عکس‌ها و فیلم‌های جلسات آموزشی‌اش را گذاشته. و خودش کجاست؟ تورنتو!
چرا اینجا همه‌ی راه‌ها به تورنتو ختم می‌شود؟ چرا آدمی که بیش از همه برای «خارج نرفتن و تعهد به وطن» تبلیغ می‌کرد و شعار می‌داد، حالا باید دفتر مشاوره و آموزش فلسفه‌ی زندگی و مهارت زندگی‌اش را در تورنتو افتتاح کند؟ چرا آدم‌ها اینطور هستند؟ چرا زر می‌زنند و دیگران را سردرگم می‌کنند و خودشان یک کار دیگر می‌کنند؟
خودم را نمی‌شناسم. این زن از شکل افتاده و قراضه و خسته‌ای را که از خودش راضی نیست. از زندگی‌اش. از صبح تا شب به فکر «نان» و «خانه» و «ماشین» و «مناسبات فامیلی و اجتماعی» بودن. از هیچ‌کجای این زندگی راضی نیست و خودش را باخته. زه زده. عین بستنی آب شده و روی زمین وا رفته.
این تصویر زشت پنکیک زده را با عینک کائوچویی مشکی، پوشیده در لباس کارمندی در دستشویی طبقه اول یک ساختمان 13 طبقه نمی‌‌شناسم دیگر.
و آدم‌ها از دور و برم عبور می‌کنند. مشکلی نیست. مشکلی نیست معمولاً البته. به جز وقت‌هایی که در آینه نگاه می‌کنم. آینه می‌ترساندم.
دیشب از معده درد گریه می‌کردم. همیشه معده‌ی ضعیفی داشته‌ام. کمی ارثی است. کمی عصبی. کمی محصول بد غذایی. کمی به بی‌تجربگی والدین‌ام در تغذیه‌ی اولین کودک‌شان برمی‌گردد. آن هم در خراب‌شده‌ی دور از دنیایی مثل «بوشهر»، بدون پدر بزرگ و مادر بزرگی که راهنمایی‌شان کنند. «داشتی می‌مردی، دکترها ازت قطع امید کرده‌بودند. روده‌هایت لیز شده‌بود...». خودشان می‌گویند. نمردم. اما حالا دارم می‌میریم. جداً حس می‌کنم مرگ‌ام نزدیک است. نه به سبک آن یارو «هافمن» در «سینکداکی نیویورک»، که همه‌اش مدفوع‌اش را تشریح و بررسی می‌کرد و همه‌اش می‌گفت که دارد می‌میرد و نمی‌مرد و وسواس عجیبی در «اصل بودن» همه‌چیز داشت. این یکی آخری را البته شبیه‌ایم. دیروز یک نوت در گوشی‌ام تایپ کردم:
«توی هر کاری آخرِ آخرش یک حدی از «تحمل کن» و «چاره  چیه، همه‌ همینن» و بزن دررویی هست. ایده‌آلیسم به چه کاری می‌آید پس؟»
داشتم از سر کار برمی‌گشتم و چند دقیقه قبل‌اش بحثی با رئیس‌ام داشتیم که چرا یک کارمند جزء باید حرف زور غیر قانونی بشنود و کار مفت و غیر قانونی و شخصی برای رؤسایش بکند و چقدر باید باج بدهد به خاطر اینکه دست‌اش به رئیس کل نمی‌رسد و اگر هم برسد، یارو اینقدر وقت ندارد که پای مسائل جزئی یک کارمند جزء بنشیند و هیچوقت مدیر ارشد را ول نمی‌کند و کارمند جزء را بچسبد. شکایات را به طور پلکانی باز هم به همان مدیران جزء و جزءتر پاس می‌دهد و باز کارمنده می‌ماند و همان مدیر کارشکن و زورگو که حالا باید انتقام هم پس بدهد بابت شکایت‌اش به مقام بالاتر.
یک ساعت بحث کردیم و جمع‌بندی این شد که همه همین کار را می‌کنند و روال سازمانی همین است و همه‌جا همین‌طور است و اعتراض و سرپیچی فایده‌ای ندارد و برای ضعفا هیچ قانونی در کار نیست. هرکس هر طور بخواهد در جهت منافع شخصی‌اش ازشان استفاده می‌کند. مثلاً شنیده‌ام که یکی از مدیران جزء، از یکی از کارمندان خدمات می‌خواهد که ماشین شخصی‌اش را در پارکینگ محل کار برایش بشوید و همین آن یکی مدیر را هم ترغیب کرده که از آن کارمند بینوا بخواهد ماشین او را هم بشوید و اگر نشوید، کار به شکایت به مقام بالاتر می‌کشد و کسی که این وسط به گـ.ا می‌رود، کارمند جزء است. به مقام بالاتر نمی‌گوید چرا کار شخصی به این دادی، به یارو می‌گویند چرا کار شخصی از آن قبول کردی که حالا باعث قانون‌شکنی و بد عادتی دیگران شود؟! یا مثلاً همان مدیر، یکی از کارمندان خدمات را به آوردن یک ماشین‌لباسشویی از مغازه تا خانه‌اش مجبور کرده، یا آن یکی را برای چاپ جزوه‌ی یک استاد دانشگاه‌اش (احتمالاً برای پاچه‌خواری و گرفتن نمره قبولی پایان ترم) تا ساعت 8 شب توی اداره نگه‌داشته.
بیرون آمدنی فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چرا تمام راه‌ها به این ختم می‌شود که ایده‌آلیسم غلط است و هیچ قانونی در کار نیست و قانون و عدالت فقط برای قوی‌ترهاست و ضعفا باید زیر پا له شوند و شکایت هم فقط نتیجه عکس می‌دهد.
چاره چیست؟
چکار می‌شود کرد؟
این‌ها جواب‌‌هایی است که مرتباً می‌شنوم. به زنک می‌گویی چرا می‌ایستی و از شوهرت کتک می‌خوری؟ همین را می‌گوید.
به رئیس‌ات می‌گویی که چرا کارهای شخصی دیگران را می‌گیری و به من ارجاع می‌دهی؟ همین را می‌گوید.
توی نانوایی، به کیفیت بدِ نان اعتراض می‌کنی، نفر پشتی همین را می‌گوید.
اصلاً یک جوری شده که یک عمر چیزهای مزخرف و غلطی به نام اخلاقیات و درست و غلط یادت داده‌اند، و حالا که موقع امتحان شده، سؤالات از توی یک کتاب دیگر آمده که محتویات‌اش کاملاً برعکس این یکی است!
اگر بنا بود که منبع امتحان یک چیز دیگر باشد، پس چرا یک عمر این کـ.سشعر را توی مغز ما کردید؟ اگر واقعیت یک چیز دیگر است و برای زنده ماندن باید با قوانین واقعیت و دنیای واقعی آشنا بود، چرا توی کتاب‌ها نوشتید که درست‌اش یک چیز دیگر است. درست‌اش به درد کی خورده تا حالا؟
وسط‌های زندگی آدم به یک صحرای خشک و بی آب و علف می‌رسد که دیگر شوخی سرش نمی‌شود. هر کسی به فکر نجات جان خودش است. هر کی می‌رود سی خودش. دوستان، فراموش‌ات می‌کنند. روابط خانوادگی برایت معنای دیگری پیدا می‌کنند. اگر زیادی بهشان وابسته بوده‌ای، متوجه می‌شوی که آن‌ها زیاد به تو وابسته نیستند، بلکه به کسان دیگری وابسته هستند (مثل زن یا شوهر یا بچه‌ی خودشان). اگر زیادی ازشان دوری کرده‌ای، متوجه می‌شوی که کلاً تنهایی و بد نیست رشته‌های گسسته را دوباره  گره بزنی مهمانی‌های مزخرف‌شان را تحمل کنی و ناز و غمزه‌شان را بخری برای روز مبادا. دوستان زیاد و توقع کم، تبدیل به دوستان کم و توقع زیاد ازشان می‌شود. شغلی که می‌خواسته‌ای و رشته‌ای که باید تویش دکترا می‌گرفته‌ای و جایی که قرار بوده زندگی کنی، تبدیل شده به چیزهای کمی که ازشان ناراضی هستی ولی کاریشان هم نمی‌توانی بکنی. توقع‌ات از خودت هم پایین می‌آید. شل می‌کنی و دست به دیوار می‌گذاری و به خدا توکل می‌کنی. متوجه می‌شوی یک چیزهایی بوده که از اولش هم سهم و حق تو نبوده. توهم داشته‌ای اگر فکر می‌کرده‌‌ای باید به دست‌شان بیاوری. از سر و کله‌زدن با دیگران و بحث‌های الکی برای تغییر دنیا دست برمی‌داری و به تولید خاطرات کوچک و لذت‌بخش قناعت می‌کنی. به خوشگذرانی‌ها و هوس‌بازی‌های مسخره و بی‌اهمیت.
بعد آنجاست که اخلاقیات و ایده‌آلیسم دیگر به دردت نمی‌خورد و به «چیزی که داری» اکتفا می‌کنی. متوجه می‌شوی که «حقیقت»، در این صحرای محشر حتی یک قطره آب دست‌ات نمی‌دهد. پس بهتر است کیونِ همان«واقعیت» را دستمال کنی.
تا حالا فکر می‌کرده‌ای یک چیزهایی را «داری».
یک چیزهایی را قرار است «داشته باشی».
از یک چیزهایی هم بدت می‌آید و بهشان «احتیاجی نداری».
بعد، همه‌ی این گزینه‌ها به هم می‌ریزد و وارونه می‌شود. انگار وارد شهری شده‌ای که خانه‌هایش از سقف آسمان آویزانند و همه‌ی ارزش‌هایش برعکس جاهای دیگرند و آدم‌هایش روی دست راه می‌روند و از ماتحت، غذا می‌خورند.

زندگی توی هر دهه چیزهای جدیدی برای رو کردن دارد. باشد. شما هیجان‌انگیز. شما تازه به تازه، نو به نو. اما اگر قرار است دانسته‌های یک دهه از زندگی‌ات، به درد دهه‌ی بعد نخورد، پس تجربه و سنت و تاریخ و اینهمه دانش و آگاهی به چه دردی می‌خورد؟ پس چرا برای آموزش بچه‌های‌مان اینهمه صغرا و کبرا می‌چینیم و طفل معصوم‌ها را به سیخ و سلابه می‌کشیم؟ ول‌شان کنیم بگذاریم خودشان بروند وسط زندگی ببینند چی غلط است و چی درست.
____________________________________________
پ.ن: این یادداشت مال چند روز پیش است (از لحاظ برف)!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

407: تقصیر مادرش است

«تقصیر مادرش است
دیروز ناگهان این جمله مثل پیامی الهی بر من نازل شد. یک نوع شهود بود در واقع. این داستان مربوط به یکی از همکاران مؤنث (زن؟ ماده؟) اداره‌ام می‌شود (اگر خواسته باشید بدانید. اگر نه هم مجبورید بدانید. برایتان لازم است.) که عاشق یکی دیگر از همکاران‌ام (مرد؟ مذکر؟ نر؟) شده. خوب؟
از این دسته آدم‌هایی است که وقتی عاشق می‌شوند، همه را شریک غم خودشان تصور می‌کنند و مدام پیش بقیه چسناله‌های عاشقانه می‌کنند. بی‌دلیل هم نبوده لابد. اولش توقع داشت یکی از ما چسناله‌هایش را به گوش پسره برسانیم و واسطه بشویم. بعد هم لابد فکر کرد ما به موضوع علاقمند شده‌ایم و سخت با آن درگیر شده‌ایم که بدانیم آخرش پسره به این پا می‌دهد یا نه و حق مسلم ماست که از سیر و سرانجام قضیه مطلع بشویم.
اولش هرچه از توانش برمی‌آمد صرف انتقال احساسات پاک‌اش به من کرد. چون هیچ عکس‌العملی از جانب من ندید (اعم از حرف زدن با پسره و واسطه‌گری)، دست به دامان همکاران خانم دیگر شد. این‌ها هم الحق برایش کم نگذاشتند و به هر شیوه‌ای توانستند سفارش این را پیش پسره کردند و اصلاً شما بگو انگار که دختره را گذاشتند توی دیس و به پسره تعارف کردند. پسره هم گفت: مرسی. میل ندارم.
حالا اینکه این به چه طرق محیرالعقولی به پسره گرا داده بود و پسره به چه طرق خارق‌العاده‌ای این را پیچانده بود خودش داستانی دارد. از کادوی تولد، کیف چرم برای طرف خریدن بگیر و برو تا انجام مفتی کارهای پاورپوینت دانشگاه پسره. پسره هم برایش طاقچه‌بالا گذاشته بود و این چاق است و اصلاً من به چشم خواهرم به این نگاه می‌کنم و خودم 6 تا خواهر دارم عین پلنگ که برایم «زن» پیدا می‌کنند، دیگر نیازی به شماها (همکاران خانم‌ام) ندارم که به فکرم باشید!
آخرش دسته‌جمعی به این نتیجه رسیدیم که دیگر کافی است و پسره این را ابداً نمی‌خواهد و هیچ حقه‌ای هم جواب نمی‌دهد و بهتر است بیشتر از این غرورش را نشکند و خودش را ضایع نکند.
راستش قبل از هر چیز تکلیف خودم را با این قضیه روشن کنم که: از نظر من این دختره با آن هیکل گنده و سن 27 ساله‌اش، با چنین رفتار جنـ.سی عجیب و غریبی که از خودش نشان می‌دهد، فقط دنبال شوهر است و لاغیر! عشق و این حرف‌ها هم فقط توجیهاتی هستند که دخترهای جلفی که دنبال شوهر هستند و خودشان را برای پیدا کردن شوهر به هر دری می‌کوبند، جور می‌کنند که احساس همذات‌پنداری دیگران را با خود همراه کنند.
خلاصه اینکه دیروز ظهر توی نهارخوری داشت برایمان تعریف می‌کرد که پایش وسط خیابان پیچ خورده و داشته تصادف می‌کرده و یک راننده‌ی بدبخت از همه جا بی‌خبری برای اینکه به این نزند کوبیده به یک ماشین دیگر و وسط خیابان قشقرقی به پا شده که بیا و ببین. (حالا اینجا را نگه‌دارید تا برگردم.) بعد هم یک آه جگرسوز کشید و گفت: اگه بدونه به نظرتون چی میگه؟ شماها بهش بگید ببینید چی میگه.
من هم بی‌تعارف و به مسخره گفتم: به نظر شما به «چپ»اش حواله می‌ده یا به «راست»اش؟!
این‌ها ترکیدند از خنده و این رفت توی خودش. دیدیم ساکت شده، و پرسیدیم ناراحت شدی؟ گفت نه و به روی خودش نیاورد. بعد لپ‌هایش قرمز شد و چند دقیقه بعد جلوی آسانسور گفت که حال تهوع گرفته و دوید به سمت دستشویی و بعد هم تا نیم ساعت بعدش ما داشتیم چای و نبات توی حلق‌اش می‌ریختیم و روی مبل خوابانده بودیم و پاهایش را بالا گذاشته بودیم و تسلایش می‌دادیم و می‌پرسیدیم که یکهو چه‌ات شد؟ و این می‌گفت که نمی‌داند و لابد فشارش مثل همیشه افتاده. اما آخرش که باز یک شوخی درباره پسره باهاش کردیم، دیگر تحمل نکرد و ترکید و زد زیر گریه. باورمان نمی‌شد اما راستی راستی داشت هق‌هق می‌کرد. جوری گریه می‌کرد که انگار یکی از نزدیکان‌اش مرده.
دوباره شروع به نصیحت‌اش کردم و باز دوستان در دفاع از او برآمدند که تقصیر خودش نیست و «عاشق» است و منطق ندارد. بهش گفتم این ‌کارها که او می‌کند و اینجور عاشق شدن و بی‌منطقی مال دخترهای 14 ساله است، نه او که الساعه 27 سال‌اش است. باز دوستان در مقام دفاع برآمدند و فرمودند که این الأن «آینده‌نگری» و «حفظ غرور زنانه» و «در نظر گرفتن موقعیت مالی پسره» را سرش نمی‌شود و هرچه هم ما بگوییم به حال‌اش فرقی نمی‌کند چون «عاشق» است. من پاشدم به یک بهانه‌ای جمع کردم و آمدم اتاق‌ام، چون دیگر حوصله شنیدن این خزعبلات را نداشتم. چه حرف‌ها! «عاشق» است!
یک ساعت بعد یکی از دوستان آمد و باز حرف این دختره شد و از قول او تعریف کرد که مادرش وقتی صحنه تصادف را دیده، قلب‌اش درد گرفته و گفته تقصیر این پسره است که تو موقع رد شدن از خیابان حواست نیست و... کلی پسره را نفرین کرده.
«کلی پسره را نفرین کرده»
به این عبارت فکر کردم و چیزهایی از ذهن‌ام گذشت:
اول‌اش حیرت کردم که چطور واکنش یک مادر عاقل و منطقی می‌تواند این باشد که پسری را که هیچ تعهدی در قبال دخترش ندارد و هیچ قولی هم بهش نداده و اصلاً هیچ صنمی با دخترش ندارد، به خاطر حواس‌پرتی دخترش «نفرین کند»؟
«نفرین کردن» فعلی است که فقط از آدم‌های احمق و خرافاتی برمی‌آید که جربزه‌ی انجام هیچ واکنش دیگری را در خودشان نمی‌بینند. نفرین کردن مال آدم‌های سطح پایین و کم‌سواد و بدبخت است که معتقدند با این کار ضرری به طرف می‌زنند و در عین حال از اینکه «حق صد در صد با خودشان است» هم مطمئن نیستند و راه بی‌خطر را به جای واکنش جدی انتخاب می‌کنند.
چطور اولین واکنش یک مادر می‌تواند این باشد؟ مثلاً می‌توانست دخترش را نصیحت کند. می‌توانست بزند توی دهان‌اش. آن وقتی که دخترش آمد پیش‌اش و گفت که پسره، پدر ندارد و 6 تا خواهر پلنگ دارد که دوتایشان هنوز توی خانه‌اند و این وظیفه خودش می‌داند که جهیزیه آن دو تا را هم بدهد، مادره باید می‌زد توی سرش که دختر جان مگر قحطی آمده است. غلط کرده‌ای که عاشق شده‌ای. مگر تو شخصیت و غرور نداری که خودت را به پای آدمی که محل سگ‌ات هم نمی‌گذارد انداخته‌ای؟ اگر دیگر اسم‌اش را پیش من بیاوری، من می‌دانم و تو...
و از این دست تهدیدها و ترعیب‌ها. خودمانیم، همه‌مان می‌دانیم که ترس‌های نوجوانی و جوانی‌مان از پدر و مادرها کاملاً بی‌جا بوده و حالا که به جای آن‌ها نشسته‌ایم و خودمان را از چشم آنها می‌بینیم، می‌فهمیم که حق داشته‌اند و الاغ‌های چموشی مثل ما را فقط می‌شده با تهدید و خشونت و ترعیب، کنترل کرد اگرنه همان‌وقت‌ها کار دست خودمان و خودشان داده بودیم.
پدر و مادر بودن سخت است. هیچوقت نمی‌دانی چقدر باید به فرزندت نزدیک شوی و باهاش همذات‌پنداری و همدردی کنی. اگر ازش فاصله بگیری و بهش جرأت درددل ندهی، ممکن است بدون خبرِ تو، یک بلایی سر خودش بیاورد. اگر زیاد بهش میدان بدهی که هر حرفی را جلویت بزند و هر جور احساس کـ.سشری بهش مستولی شده را توی رویت بریزید بیرون، پررو می‌شود و تمام حریم‌هایتان از بین خواهد رفت و حالا دیگر فکر می‌کند تو یک دوست هم‌سن و سال‌اش هستی و حق نداری نصیحت‌اش کنی و مطمئناً به اندازه‌ی خودش می‌فهمی. بعد هم وقتی که به هر حال به حرف‌ات گوش نخواهد کرد و هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند، چه فرقی می‌کند که تو هم قاطی این حماقت‌اش بشوی یا نه؟ لااقل بگذار فاصله و ابهت‌ات را حفظ کنی که از روی تو خجالت بکشد و از ترس تو یک کارهایی را نکند.
اما مادر این دختره از راه «مادر خوب» بودن وارد شده و دل به دل این داده و کیون‌شان را به هم چسبانده‌اند و این از جلف‌بازی‌هایش برای مادره گفته و مادره هم به جای از جا جستن و نشان دادن علامت مخصوص حاکم بزرگ، تأییدش کرده و گذاشته که اینقدر حماقت کند و کوس رسوایی‌اش عالم را بردارد.
خجالت‌آور است. اصلاً یادم نمی‌آید که بابت اینکه مادرم سنگ‌صبور عاشقی‌هایم نبوده، ازش دلخور شده باشم. یا مثلاً از پدرم (که بابت هرچیز دیگری غیر از این ازش متنفرم) عقده‌ای به دل داشته باشم که چرا در آن سن باید اینقدر مثل سگ ازش می‌ترسیدم که عشق و عاشقی کوفت‌ام بشود. الأن که فکر می‌کنم حق کاملاً با آنها بوده و حتی بیشتر از این‌ها باید سختگیری می‌کردند. کما اینکه شاید در آن صورت حق انتخاب و زندگی آزادانه را از من می‌گرفتند و شخصیت‌ام بیش از اینکه حالا هست ضعیف و وابسته بار می‌آمد. اما در هر صورت همدلی و صمیمیت بیش از حد در حیطه‌ی احساسات را بین والدین و جوان، اصلاً تأیید نمی‌کنم. نتیجه‌اش همین می‌شود که دیدید.
بعد پرسیدم این دختره خواهر ندارد؟ دوست‌مان گفت، نه و یکدانه دختر است. یادم افتاد که شبیه این قضیه یک بار دیگر هم تکرار شده است. دختر پسرعمه‌ام به خاطر حماقت مادرش، و تربیت غلط او بـ.گا رفت. هم‌سن و سال من بود و چند کلاس ابتدای و راهنمایی و دبیرستان هم‌کلاس هم بودیم و در جریان عاشقیت‌هایش هم بودم تا زمانی که عاشق یکی از پسرهای فامیل شد و مادره به جای اینکه نصیحت‌اش کند، هی نشست ورِ دلش و با هم چسناله‌های عاشقانه تفت دادند و هی ذوق کردند از ابراز عشق‌های آبکی پسره. بعد چه شد؟ پسره سر اولین پیچ قال‌اش گذاشت و از یک قهر موقت استفاده کرد و فی‌الفور رفت زن گرفت و دختره هم برای اینکه کم نیاورد به اولین کسی که برخورد، شوهر کرد و طرف معتاد از کار درآمد و کلی آزارش داد و برش داشت برد شهرستان و حالا هم بعد از 12 سال زندگی مشترک، با یک بچه 10 ساله دارد از یارو طلاق می‌گیرد.
به نظرم مادرهای اینطوری، خودشان عقده‌ی عشق و عاشقی دارند (در مورد فامیل خودمان این را خبر دارم) و با قاطی کردن خودشان در ماجراهای عاشقانه‌ی دختر یا پسرشان، سعی دارند جوانی از دست رفته‌شان را دوباره زنده کنند و احساس عشق را دوباره تجربه کنند. دلشوره، انتظار، نگرانی، تند شدن ضربان قلب، و تمام حس‌های هیجان‌انگیز را. غافل از اینکه جوانی و احساسات و عقده‌های آن‌ها و تجربه‌های نکرده‌شان، هیچ دخلی به تجربه‌های فرزندشان ندارد. الأن دور دورِ این جوان است و به جای هم‌بازی شدن با او، بهتر است کنار بنشینی و تماشایش کنی که چطور با مشکلات‌اش می‌جنگد و شکست می‌خورد و پیروز می‌شود. تو بازی خودت را از دست داده‌ای و این بازیِ یک نفر دیگر است.
کلید حل این معما، مادره بود. همه‌چیز به او برمی‌گشت. دلیل حماقت‌ها و جلف‌بازی‌های دختره، به سبکسری و بی‌توجهی مادرش برمی‌گشت. به عقده‌های فروخورده‌ی او که جوانی نکرده و دلش عاشقی می‌خواهد. هرچه هم که ما می‌گفتیم، فایده نداشت: مادرش پشت‌اش بود و تشویق‌اش می‌کرد به این حماقت.
متوجه شدم که «عشق» دیگر برایم هیچ معنایی ندارد. یعنی کلمه‌ای انتزاعی است که به هیچ مفهوم واقعی‌ای پیوند نخورده. مثلاً شما می‌گویی قندان و وجود قندان روی میز کار، شاهد این کلمه است. اما وقتی می‌گویی «عشق»، من هیچ گواه فیزیکی و واقعی برای این کلمه پیدا نمی‌کنم. عشق، معنایش را برای من از دست داده. دیگر درک‌اش نمی‌کنم و حتی از عاشق‌ها عـ.نم می‌گیرد.
در دهه سوم زندگی‌ام خیلی چیزهای جدید یاد گرفته‌ام  که در تقابل با چیزهایی است که در دهه دوم زندگی فکر می‌کردم فهمیده‌ام. یکی از آن چیزها این است که «عشق»، وجود ندارد. تمام‌اش تظاهرات جنـ.سی و هورمونی و عقده‌های فروخورده‌ی روانی زندگی ماست که در یک سنی مثل جوش‌های غرور جوانی ناگهان از زیر پوست‌مان بیرون می‌زند و می‌ترکد و التیام می‌یابد.
هیچ تقدسی در کار نیست.
هیچ درک مشترکی.
هیچ همدردی‌ای.
خودمان هستیم و برّ برهوت بی آب و علف زندگی که دزدیدن بطری آب یک نفر دیگر و دریدن گلوی‌اش، شاید چند روزی بیشتر زنده نگه‌مان دارد.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

406: شوهرها باید دو شیفت کار کنند

فهمیده‌ام علت افسردگی روزافزون‌ام، این است که شوهرم هر روز تقریباً همزمان خودم از سر کار برمی‌گردد. 
بگذارید اینطوری توضیح بدهم:
دیشب به خاطر کارهایش که مانده بود و تلنبار شده بود، تا ساعت ٩ ماند. من اولش خواستم از فرصت استفاده کنم و بخوابم. بعدش هی به چیزهای مختلف فکر کردم و سوژه برای وبلاگ‌نویسی پیدا کردم و به سرم زد بروم یک چیزی در وبلاگ‌ام بگذارم. بعد یاد قضیه روشن کردن مودم و بالا آمدن کامپیوتر هندلی و وصل شدن فیلـ.ترشکن و این کوفت و زهرمارها افتادم و بی‌خیال شدم. بعد به سرم زد آشپزی کنم، که البته غذا توی یخچال داشتیم و به این نتیجه رسیدم که می‌ماند و خراب می‌شود. بعد نشستم یکی از فیلم‌های روی فلش مموری‌ام را دیدم. بعد به «میم» زنگ زدم و برایش تعریف کردم که یکی از کانال‌ها دارد یک پرستار بچه‌ی کمکی را نشان می‌دهد که کارش آموزش و کمک به مادرانی است که «کم آورده‌اند». از قضا مادر این برنامه، دقیقاً ویژگی‌های میم را داشت و مشکلات مشابهی هم داشتند و بچه هم دقیقاً مثل خواهرزاده‌ام، سرتق و لجباز و شلخته شده بود و خانه هم همانقدر کثیف و به هم ریخته بود و مادر هم فقط جیغ می‌زد (تنها کاری که تازگی از دست میم برمی‌آید).
متوجه شدم که ناخودآگاه بدون پاسخگویی به کسی و نیاز به فکر کردن، توجه کردن، حرف‌زدن، سیر کردن یا هر نوع رابطه‌ای با یک بدن دوم در خانه، برای خودم آزادم که هر کاری بکنم. و این «هر کاری» شامل خیلی چیزها می‌شود. کارهای عقب‌مانده. تماس با خواهرم و «راحت حرف زدن» (بی‌سانـ.سور). نوشتن و خواندن و رسیدن به خودم. و تمام این‌ها در مجموع، کارهایی هستند که خوشحال و راضی‌ام می‌کنند و کمی از بار استرس و نارضایتی از خود و فشاری که بر ذهن‌ام هست برمی‌دارند.
دینگ دنگ! من نیاز به کمی تنهایی داشتم و نمی‌دانستم.
مثل شنبه که وقت دکتر داشتم و قرار بود با مرخصی ساعتی کارم راه بیفتد که طول کشید و زنگ زدم سر کار و گفتم که نمی‌آیم و ناخودآگاه بقیه روزم خالی ماند. دیدم باران یکریزی می‌بارد و توی خانه دلم می‌گیرد. اصلا ًنمی‌توانستم بروم بنشینم توی خانه. با اینکه از چتر دست گرفتن و زیاد لباس پوشیدن و خیس شدن، خیلی بدم می‌آید و از روزهای بارانی دل خوشی ندارم، باز هم بین بد و بدتر، گزینه‌ی بد (ول گشتن و خرید کردن در خیابان) را انتخاب کردم. بعد متوجه شدم که چقدر دارد بهم خوش می‌گذرد:
هر چقدر دلم می‌خواست خرید می‌کردم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست برای انتخاب کردن وقت می‌گذاشتم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست جلوی ویترین‌ها می‌ایستادم و به لباس‌ها و آت و آشغال‌ها خیره می‌شدم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست برای پیدا کردن جنس مورد نظرم سماجت می‌کردم و بالا و پایین می‌رفتم. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست جلوی پلاستیک و ابزار فروشی‌ها می‌ایستادم و با خیره شدن به چیزها (انگار که می‌خواهم فکرشان را بخوانم) آخرش جا و موردِ استفاده‌شان را پیدا می‌کردم و می‌خریدم‌شان. (بدون غرغر شوهر)
هر چقدر دلم می‌خواست توی پیاده‌رو چپ و راست می‌رفتم و چندین بار عرض خیابان را رد می‌کردم که مثلاً یک مغازه آن دست خیابان را هم ببینم و باز برمی‌گشتم این طرف و چند قدم جلو می‌رفتم و باز برمی‌گشتم عقب چون یادم می‌افتاد که فلان مغازه یک چیزی داشت که باید بیشتر بهش توجه می‌کردم. (بدون غرغر شوهر)
کسی گرسنه‌اش نبود. خودم بودم که گرسنه بودم و می‌توانستم با خودم کنار بیایم. می‌دانستم گرسنگی بهانه‌ای برای ممانعت از خرید و غر زدن و به زور سوار ماشین کردن من و خانه بردن‌ام نیست. هیچ‌کس کنار گوش‌ام نق نمی‌زد و بازویم را نمی‌کشید و بین من و ویترین‌ها قرار نمی‌گرفت که مسیر نگاه‌ام را سد کند. خودم بودم که تصمیم می‌گرفتم کی برگردم و کی کافی است.
خرید روز شنبه (اگرچه چیز خیلی زیادی هم نخریدم) ولی کارساز و عاقلانه و درست و منطقی بود. چون که یک مداد چشم و یک مداد ابرو می‌خواستم که نرمی و سختی و چربی و خشکی و رنگ و قیمت مورد خواست مرا داشته باشند که عاقبت پیدایشان کردم (در سه بار خرید قبل از آن که شوهرم حضور داشت، نگذاشت که درست بگردم و تمرکز کنم و مدادهایی را که می‌خواستم پیدا کنم). یک آبپاش و چنگک برای سرخ‌کن و سوزن و نخ و چند شیشه متوسط برای ادویه هم می‌خواستم که شوهرم نمی‌گذاشت بخرم. چرا؟ چون گران بودند؟ چون لازم نداشتم؟ چه می‌دانم مردها چه فکر می‌کنند. از نظر آن‌ها همه‌ی اجناس یا گران هستند، یا احتیاجی بهشان نیست و یا می‌شود چند ماه دیگر هم برای خریدن‌شان صبر کرد. هیچوقت نمی‌توانی به یک مرد بفهمانی که «چیزی را که احتیاج داری، عاقبت خواهی خرید، چه حالا و چه چند ماه دیگر. فقط این وسط بارها و بارها از فقدان آن چیز اعصاب‌ات به هم می‌ریزد و بهش غر خواهی زد. دیر و زود  دارد، اما سوخت و سوز نه.»
متوجه شدم که چقدر به تنها خرید کردن و تنها در خانه برای خود بودن و حتی شاید تنها به تفریح و مسافرت رفتن احتیاج دارم. شاید چیزی که بین من و خواسته‌هایم قرار گرفته، حضور دائمی دیگران در کنارم است. صبح تا عصر، رئیس‌ام و همکاران‌ام. عصر تا شب، همسرم.
به نظرم هر آدم زنده، به دو ساعت تنهایی در شبانه‌روز احتیاج دارد. که افکارش را منظم کند. به خودش بپردازد. روی خواسته‌هایش تمرکز کند. روش درست انجام کارها را کشف کند. و خوب بله، بعدش می‌تواند همسرش یا فرزندش یا هرکس دیگر بیاید توی بغل‌اش بتپد و لیلی‌لیلی و گیلی‌گیلی شوند.
آدم باید هر زمانی و هر جایی از زندگی، تغییراتی در روش و برنامه روزانه‌اش بدهد و ببیند آیا اینطور بهتر نیست؟ آیا بیشتر خوش‌اش نمی‌آید؟ مثل آنطوری که آدم‌ها توی صندلی، چند دقیقه یک‌بار کیون‌شان را جابجا می‌کنند و از سِر شدن و خواب رفتن‌اش جلوگیری می‌کنند.

بله. اینطوری است.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

405: سپیدی ناگزیر چشم‌ها

یک چیزی درون من در مقابل پوچی «مقاومت» می‌کند. نه در جهت «معنا دادن»، بلکه در جهت «دوری» از آن و نگاه کردن به سمت دیگر. حتی نه به معنای «انکار» آن. می‌دانم درون چیزها، درون رفتار آدم‌ها، درون زندگی، پر شده از پوچی. مالامال... سرریز... اما دارم سعی می‌کنم از آن احتراز کنم.

مثلاً اینطوری که الأن که مامان‌ام زنگ زده و مثل همیشه بهم یادآوری می‌کند که به زن‌برادرم (و نه برادرم) زنگ بزنم و حال بچه‌اش را که الساعه سرماخوردگی شدید دارد و ریه‌اش چرک کرده و پنج شب است که تب دارد و توی بیمارستان بستری شده و من نمی‌دانسته‌ام، زنگ بزنم و محض «خودشیرینی» و به رُخ کشیدن «انجام وظیفه»ام، حال بچه را بپرسم... دارم مقاومت می‌کنم و گوشی را برداشته‌ام و الکی سرم را به بازی نصب شده روی آن مشغول کرده‌ام. معلوم نیست کِی بتوانم این دیوار را بشکنم و زنگ بزنم به آن زنک و حال بچه را بپرسم.

مثلاً اینطوری که در مهمانی نهار روز عید ولادت پیامبر در خانه‌ی مادربزرگ که همه سعی دارند جلوی خاله‌ی آمریکایی (اسم خواهر مادربزرگم که سی سال است توی آمریکا زندگی می‌کند را این گذاشته‌اند که با خاله‌های دیگرم قاطی نشود) ژانگولر بزنند و خودشیرینی کنند و برقصند و شاباش بگیرند، من خودم را کنار می‌کشم و برعکس همه، سرم را توی گوشی‌ام می‌کنم و سرم را به یک جور بازیِ جور کردن خانه‌ها کنار هم گرم می‌کنم و تابلو می‌شوم (نمی‌دانم به اینجور بازی‌ها که برپایه جور کردن یک ست سه تایی کنار هم و ترکیدن‌شان و جانشین شدن‌شان با مهره‌های جدید است چه می‌گویند). آیا این حرکت من یک اعتراض است؟ اعتراض به چی؟ چرا اعتراض، و چرا همراهی نه ؟ نمی‌دانم. من اینطوری‌ام. 

اولش بدون اینکه بخواهم نزدیک خاله آمریکایی می‌نشینم. یعنی در واقع جای دیگری پیدا نمی‌کنم. شاید هم خالی بودن یک جا نزدیک او، به معنی این است که همه از دست‌اش فراری‌اند و ترجیح می‌دهند نزدیک‌اش نباشند که بهشان گیر بدهد. خیلی زود علت‌اش را متوجه می‌شوم. خرج نهار را خاله آمریکایی از کیسه مبارک داده و خودش هم یکهو بدون خبر ظاهر شده و به هیچ‌کس نگفته که می‌آید که برایش چیزی نیاورند و این مهمانی در واقع یک جور سفره‌ی مناسبتی و مولودی است و با یکی از خاله‌ها که از همه بیشتر خودشیرین و زبان‌باز است قرار داشته‌اند که مولودی بخوانند و تمام اعمال و ادعیه و اشعار مرسوم در اینجوری مولودی‌ها را اجرا کنند. موقعی متوجه وخامت اوضاع می‌شوم که دیگر درون زنجیره‌ی مناسک گیر افتاده‌ام و راه خروجی نیست. 

دعای توسل: بگرد به این سمت و ترجیع بند را تکرار کن: يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. بگرد به آن سمت و تکرار کن. حالا این طرف. حالا آن طرف... کسی حق اعتراض ندارد. میهمانی صمیمی خانه‌ی مامان‌بزرگ، شده سفره‌ی مولودی خانم جلسه‌ای آمریکایی. هیچ‌کس نطق نمی‌کشد، چون که خاله پولدار است و دست به جیب و همیشه برای همه سوغاتی می‌آورد و اگر جلویش خوش‌رقصی کنی، بر سرت اشرفی می‌ریزد. 

وسط دعا که گشته‌اند نمی‌دانم به کدام سمت، برمی‌گردم و به بقیه نگاه می‌کنم. چند نفر دارند زیرزیرکی پوزخند می‌زنند و به نگاه من پاسخ می‌دهند، که یعنی ما هم ناراضی هستیم ولی چاره‌ای نیست. به زن برادرم نگاه می‌کنم و می‌بینم بچه به بغل دارد لب‌هایش را الکی تکان می‌دهد و ژست آدم متوسل را به خودش گرفته، در حالی که می‌دانم دکمه‌ی Recاش همیشه توی خانواده‌ی شوهر پایین است و همه‌چیز را ضبط می‌کند که بعداً توی دعواهایش با برادرم یا مثلاً توی وراجی‌های صبح تا شب‌اش با خواهرانش، دست بگیرد. موجود جالبی است. با آنهمه تنفر از ما، می‌تواند بیاید اینطور بنشیند سر مبل و توی چشم ما نگاه کند و فاز همراهی بگیرد و توی دلش چیز دیگری بگذرد. اگر او می‌تواند، چرا من نتوانم؟ چرا من ساز مخالف بزنم و همه را علیه خودم بشورانم؟ چرا ادای روشنفکرها را در بیاورم، آنهم میان این آدم‌هایی که خودم خبر دارم بیشتر‌شان هشت سال پیش و چهار سال بعدش، به «ا.ن» رأی دادند و هنوز هم توی مهمانی‌ها سخنرانی‌های پرشور و سفت و سخت در حمایت ازش می‌کنند؟ چرا من همیشه گاو پیشانی سفید باشم؟ 

من هم بنا می‌کنم لب‌هایم را تکان دادن. چه ضرری دارد؟ چند دقیقه بیشتر که نیست. هست؟ ادا در می‌آورم. مثل همه. بگذار همرنگی کنم و میان بقیه محو و ناپیدا باشم.

اما بعدتر وقتی با اشاره و صدای نجوا گونه حال دختر خاله‌ی ساکن همدان‌ام را که تازه عروس شده می‌پرسم و دلیل اینقدر لاغر شدن‌اش را می‌پرسم... خاله آمریکایی تشر می‌زند به هر دوی‌مان و به دست‌اش به عنوان متهم بهمان اشاره می‌کند که چرا وسط مراسم حرف می‌زنیم؟... و بعدتر که دختر دایی مامان تلفن‌اش زنگ می‌خورد و انگار برادر کوچک‌ترش که نگران‌‌اش هستند خبر می‌دهد که خانه است و دخترک به مادرش اطلاع می‌دهد، باز خاله آمریکایی رو ترش می‌کند و لب ورمی‌چیند و بلند بلند غر می‌زند و دخترک را خطاب قرار می‌دهد که چرا با گوشی‌اش حرف می‌زند و مگر «حاجت» نمی‌خواهد؟... دیگر قاطی می‌کنم. نمی‌شود. نمی‌گذارند. توهین‌هایشان دیگر دارد از حد می‌گذرد. مگر اینجا کلاس درس ابتدایی هست و خاله آمریکایی معلم ماست که به خودش حق می‌دهد انگشت اتهام به سمت حضار بگیرد و بلند بلند بهشان اعتراض کند و محکوم‌شان کند و آبرویشان را سر چوب کند؟ 

کم‌کم با مزه‌پرانی و شوخی و متلک و هره‌کره، مجلس را دست می‌گیریم و قضیه از دست خاله آمریکایی خارج می‌شود و بغ‌اش می‌رود توی هم. قیافه‌اش طوری است که انگار که دارد توی دلش می‌گوید: پول‌اش را من دادم! مال خودم است!... و پاهایش را زمین می‌کوبد.

بعد سریع سفره را پهن می‌کنند و خاله صلواتی (خاله‌ی خودشیرین‌ام) باز ریسه‌ی صلوات‌هایش را دست می‌گیرد و حالا نباف و کی بباف. از دست او هم با شوخی و لودگی در می‌رویم و بعد از نهار در زاویه‌ی اتاق اِل شکل، جایی که نتواند مرا ببیند می‌‌نشینم و سرم را توی گوشی می‌کنم. 

بقیه‌ی قضیه تقریباً مثل یک جور «گـ.ه نخور» به خاله آمریکایی و خاله صلواتی است. یعنی همه جوری وسط می‌ریزند و بزن و برقص راه می‌اندازند که این دو تا دیگر نمی‌توانند فضا را روحانی و قدسی کنند و ریـ.ده می‌شود توی برنامه‌هایشان. 

و رقص! متوجه می‌شوم که شور عجیبی در رگ‌های همه دمیده شده و جوری سر و ته را تکان می‌دهند انگار شب عروسی بابای‌شان است! بله! به خاطر خاله آمریکایی است که دست به جیب و شاباش بده است. حتی پسر دایی‌ام زرنگی می‌کند و به طور کاملاً ابتکاری می‌پرد از سر کوچه یک کیک حاضری می‌خرد و می‌گوید که امروز تولدش است و با کیک همینطوری دور اتاق می‌رقصد. آنوقت این پسر دائی کوچولوی بنده که عشقِ روز تولدش را دارد، یک نره‌خر سبیل گنده‌ی یک متر و هشتادی است که به تازگی یک سبیل مسخره‌ی دون ژوانی (پوارویی) هم گذاشته و گوشه‌هایش را به بالا تاب داده و هر کس می‌بیند توی دلش می‌گوید: عه! چه ....ـیری!

حکایت تولد هم که معلوم است چرا یکهو علم شده: به خاطر خاله آمریکایی و کادوی تولد! 

اصلاً این خاله آمریکایی عین یک تکه شیرینی (شما بخوانید گـ.ه) شده که مگس‌ها دورش جمع شده‌اند. تازه اصرار دارند که هر که را هم در حاشیه است (مثل من)، وسط بکشند و برقصانند. انگار که: ما اصلاً ضایع نیستیم و این کاملاً عادی است و همه دارند همین گـ.هی را که ما می‌خوریم، می‌خورند.

تمام این‌ها آن لحظه به خودآگاه من نمی‌آید. بلکه کاملاً ناخودآگاه از «یک چیزی» رَم می‌کنم و خودم را کنار می‌کشم. یک چیزی که بعدها که با خودآگاه‌ام تحلیل‌اش می‌کنم، درمی‌یابم که خودِ خودِ گـ.ه است. خالص‌ترین گـ.ه. و من، مثل کسی که خواب باشد و کسی یک تکه گـ.ه را جلوی بینی‌اش بگیرد، با سلول‌های مغزم، بدی و پلیدی و تحمل‌ناپذیر بودن این چیز را حس می‌کنم و روی در هم می‌کشم و تمام صحنه‌های بد و پلشت، قاطی خواب‌هایم می‌شود. اما باید طول بکشد که از خواب بیدار بشوم و با چشم باز آن چیز را ببینم و علت ناراحتی‌ام را بفهمم.

رفتار این جماعت حال‌ام را به هم می‌زند. من سعی می‌کنم... من دارم با منتهای توان‌ام سعی می‌کنم که بفهمم... که همسرایی کنم... که همرنگی کنم... که چادر سیاه بر سر بکشم و صورتم را با ذغال سیاه کنم و در تاریکی گم بشوم اما...

سپیدی چشم‌هایم را که توی تاریکی مثل دو تا فانوس می‌درخشند، چکار کنم ؟