شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳

373:سلام آقای آمیتا باچان!

تماشای سریال‌های فارسی وان، چقدر با گوش دادن اخبار فرق دارد؟

نه. واقعاً دارم می‌پرسم. یعنی دارم مطرح می‌کنم. 

همین الأن یک صاعقه‌ای از من گذشت و تمام زندگی‌ام را در این کشور و در این دوران و در این نقطه از عمر زمین دیدم و دچار شهودی آنی شدم. اینکه همه چیز آنقدر احمقانه و ملال‌آور و تکراری و بی‌معنی است که بین دیدن سریال‌هایی که با یک فرمول و از روی دست هم نوشته شده و دیدن فیلم هندی و دیدن فیلم‌های هنری روز اروپا و گوش کردن و دیدن اخبار و یک احمق بی‌سواد بودن که به جای امضاء، انگشت می‌زند... واقعاً تفاوتی (دست کم از نظر ارزش‌گذاری) نیست.

همه چیز به اندازه اسب تورین «طولانی»، «احمقانه»، «بی‌معنی»، «بیهوده» و از فرط پوچی «خنده‌دار» است.

دروغ‌هایی که یک فیلم هندی یا یک سریال فارسی‌وان به آدم می‌گوید، حتی راست‌تر از دروغ‌هایی است که اخبار تلویزیون و ماهواره به آدم می‌گوید. 

مقایسه می‌کنیم:

فیلم هندی به من می‌گوید: احتمال این هست که آدم توی خیابان به کسی برخورد کند و یارو برادر گمشده‌اش از کار در بیاید.

اخبار به من می‌گوید: ما ترو.ریست نیستیم و با تمام توان داریم علیه ترو.ریسم مبارزه می‌کنیم و حتی ستاد و نشست و کمیته و دیدارهای بین‌المللی برای این کار راه انداخته‌ایم. (یعنی تا این حد جدی هستیم و اصلاً هم شوخی نداریم!)

و من اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم، احتمال درست بودن گزینه اول، خیلی بیشتر از احتمال درست بودن گزینه دوم است.

یک برنامه‌ای بود (Beyond Belief: Fact or Fiction) که 5 تا فیلم کوتاه نشان می‌داد و آقای مجری در پایان، نظر بینندگان را می‌خواست که کدام واقعیت بوده و کدام دروغ و ما بیشتر مواقع به این نتیجه می‌رسیدیم، که اصلاً بعید نیست که یک داستان احمقانه، راست از کار در بیاید و ماجرایی که روی راست بودن‌اش یک درصد هم شک نداشته‌ایم، کاملاً ساختگی باشد.

من دارم درباره از بین رفتن مرز دروغ و راست، واقعیت و توهم حرف می‌زنم.

آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل شوهر و پدرشوهر من، به شنیدن اخبار معتادند. آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل یکی از دوستان ما، تکیه کلام‌شان این است: «من و که می‌شناسید، اصولاً سعی می‌کنم همه‌چیز رو از دید علمی ببینم...»

آدم‌هایی را می‌شناسم که مثل پدر من سعی دارند بنا بر گزاره‌ی «انسان، حیوان ناطق است»، همه‌چیز را از دید «طبیعی» بررسی کنند و انسان را به طور 24 ساعته نعل به نعل با حیوانات مقایسه کنند و شیوه‌ی صحیح زندگی انسانی را از زندگی حیوانات استخراج کنند و به اطلاع عموم برسانند.

اینجور آدم‌ها، در مقابل گروه نوظهور دیگری قرار گرفته‌اند که سعی دارند خرافات مذهبی و افسانه‌ای را به عنوان سور، روی دست علم‌دوستان بزنند. عرفان‌های منشعب از شرق و انواع فال‌بینی از این دسته هستند. این‌ها یافته‌های علمی را به کل رد کرده و به خرافات چسبیده‌اند.

اما یک گروه یتیمی هم این وسط هستند که ارزش علم را در بهبود زندگی بشری می‌دانند و برای یافته‌های علمی ارزش قائل‌اند. ولی از اینهمه منطق و علم خسته شده‌اند و استخوان‌های انسانی‌شان دارد بین این چرخدنده‌های علم و تکنولوژی و منطق، چرق و چوروق خرد می‌شود.

اول قرار نبوده اینطور بشود قطعاً. قرار بوده هرچه منطق و عقلانیت بالا می‌رود، رفاه و آرامش بیشتر شود. قرار بوده ما کار نکنیم و ماشین‌ها برایمان کار کنند و عوض‌اش بنشینیم و خودمان را وقف هنر و اخلاق و فلسفه کنیم. اما حالا طوری شده که جاروبرقی و جارو شارژی و همزن و ساندویچ ساز و تستر و ماکرو ویو و تشک برقی و لوستر ریموت دار و هزار جور کوفت و زهرمار دیگر داری و همچنان باید از خروسخوان تا بوق سگ پی یک لقمه نان بدو بدو کنی و شب فقط بیایی وسط اینهمه ماشین و ابزار برقی یک لقمه نان کوفت کنی و از خستگی از هوش بروی تا فردا صبح.

به هرحال اینطوری شده و این چیزی نیست که ما یا هرکس دیگری می‌خواستیم یا حتی امروز بخواهیم. دردی است که درمان ندارد. روز به روز هم دارد بدتر می‌شود. پس بهتر است نسخه‌های قدیمی را از داروخانه‌ها جمع کنید و بسوزانید، چون بدن ما به این داروها مقاوم شده و دیگر علم و منطق و عقلانیت پاسخگو نیست.

وقتی اخبار تلویزیون را که روزی چند بار به صورت مشروح با نشان دادن تصاویر مستند، جنگ و خونریزی و نابرابری را در تمام جهان گزارش می‌کند و از آن‌طرف گل و بلبل و آمارهای خوب و تحلیل‌های مثبت از اوضاع داخلی ارائه می‌دهد، می‌بینی و می‌شنوی... عقلانیت دیگر چه حرفی برای گفتن دارد؟

یک کلمه از عقل و منطق و معیارهای انسانی بگو، تا خودم با پشت دست بزنم توی دهانت خون بپاشد به در و دیوار.(دقیقاً با همین درجه از خشانت)

نه. راستی راستی دارد از فیلم اسب تورین خوشم می‌آید. دو سه هفته پیش دیدمش و خواهر مادر کارگردان و معرفی کننده و همه‌ی کس و کار خودم را فحش و لعن و نفرین کردم بابت زجری که پای دیدن این فیلم تحمل کردم... اما حالا کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که وقتی دنیا اینقدر کـ.سخلی است، چرا نباید هنر و سینما و زندگی روزمره ما کـ.سخلی و احمقانه و باورناپذیر باشد؟ چرا دو سه نفر آدم، نباید دو ساعت و نیم سیب‌زمینی بخورند و لباس بپوشند و لباس در بیاورند و به اسب غذا بدهند و هی طوفان باشد و هی طوفان باشد و آخرش همه چیز تـ.خمی تـ.خمی و بی معنی تمام شود؟ آیا شش روزی این چنین بی معنی و طولانی و زشت و یأس‌آور، کنایه از چند میلیارد سال عمر زمین نیست؟ کنایه از زندگی مسخره و بی هدف و بی‌امید ما نیست؟

همین چیزهاست که توی 34سالگی باعث می‌شود آدم کیون لق تمام اهداف والای انسانی کند و بنشیند فیلم هندی ببیند و پایش عین سیل گریه کند.

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

372: اسب تورین... گاو مش حسن...



درد می‌کنم. احسان می‌گوید غر نزن. به قول «میس پرسه اوس» که ذکرش به خیر باد: وبلاگ خودم است. چهاردیواری خودم است. اختیاری خودم است... اگر اینجا غر نزنم، کجا غر بزنم؟

ترقوه کجاست؟ همان‌جایم درد می‌کند. فعلاً. غالباً اما معده‌ام یا سرم درد می‌کنند. زانویم هم اخیراً درد گرفته. از دوران کار توی آرایشگاه که خیلی رویش فشار آوردم (چهار سال پیش یا بیشتر)گاهی درد می‌گرفت. اما اخیراً بیشتر شده. سرما بهش می‌زند، تیر می‌کشد. وقتی نشسته‌ام و حالت خمیده دارد، به سختی صاف‌اش می‌کنم. بلند که می‌شوم، چند قدم می‌لنگم تا راست و ریس شود.

اما خوب یک خوبی دردها هم این است که اکثراً با مسکن یا دارو و درمان درست می‌شوند. آدم فکر می‌کند این معده درد، این سر درد، این دندان درد، این پا درد و کمر درد، آخرش می‌کُشدش (به ضم کاف). اما می‌بینی فقط کافی است پول یا بیمه تکمیلی داشته باشی و راه به راه بروی دکتر و خودت را درمان کنی تا دردها برطرف شوند. مثلاً همین معده‌ی بنده را می‌بینید. در چند ماه اخیر مرا بیچاره کرده بود. دیگر کم کم به جایی رسیده بودم که از هر ده غذا، هفت هشت تایش را نمی‌توانستم بخورم. آن دو سه تا را هم درست بعد از نیم ساعت از خوردن‌شان، سوزش و درد معده‌ام شروع می‌شد و باید شربت معده و چای و نبات و کوفت و زهرمار به ناف‌ام می‌بستم. اما الان یک هفته است دارم قرص می‌خورم و شما بگو انگار که نه انگار از اولش اصلاً درد هم می‌کرده. پوف. همین. با چهار تا قرص قبل و بعد از غذا و صبح و ظهر و شام، تمام درد ناشی از توارث و بدرفتاری‌های طولانی مدت من با معده‌ام دود شد و رفت هوا. البته امکانش هم هست که بعد از مدتی دوباره برگردد، ولی فعلاً انگار در بهشت موعود به سر می‌برم و ملالی نیست غیر از دوری شما.

قرص و دوا. شوهرم می‌گوید تو باید بروی توی داروخانه کار کنی بس که اسم و آثار داروها را بلدی. حالا نه اینقدر، ولی چون تحمل درد را ندارم، اسم و ویژگی‌های داروهایی را که تا حالا باهاشان سر و کار داشته‌ام، خوب حفظ کرده‌ام و همیشه هم توی یخچال خانه ازشان دارم که شبی نصف شبی اسیر نشوم. از شب بیدار ماندن و درد کشیدن، وقتی نصف مردم دنیا خوابند، بیزارم.

آهان راستی یک شهودی همین الان پیدا کردم. وقتی ما به رختخواب می‌رویم، یک عده نزدیک صبح‌شان هست و دیگر باید بیدار شوند. یک عده‌ی دیگر وسط روزشان هست و سر کار هستند. یک عده هم مرده‌اند و زیر خاک هستند. پس حال و روز ما، کاملاً بستگی به وضعیت قرار گرفتن ما نسبت به خورشید دارد. شب، معنای مطلقی ندارد. روز معنای مطلقی ندارد. اینکه ما هستیم، هیچ معنای مطلقی ندارد. بستگی به این دارد که خورشید کدام طرف‌مان است.

همین را بگیر و برو تا ته زندگی. اصلاً هم بهش شک نکن. توی هر چیزی از همین نسخه استفاده کن. 

یک خوبی بالا رفتن سن این است که آدم گـ.وز را به شقیقه ربط نمی‌دهد. هیچ مرضی را روحی و روانی نمی‌کند. کاملاً می‌پذیرد که همه چیز، جسمی است و باید به جسم‌اش رسیدگی کند تا وضع روحی‌اش خراب نشود. 

وقتی جوان هستی فکر می‌کنی به این معتقدی و به آن معتقد نیستی. از این خوش‌ات می‌آید و از آن بدت می‌آید. این خوب است و آن بد. این درست است و آن غلط. سفت گرفته‌ای و ول‌کن هم نیستی. 

وقتی پیر می‌شوی شل می‌کنی و سعی می‌کنی بهت خوش بگذرد. چون در صورت دارد می‌گذرد، و چه بهتر که خوش بگذرد.

احسان معتقد است که من نباید از ایده‌آل‌هایم کوتاه بیایم و خودم را به نفهمی بزنم و قاطی گاوان و خران بچرم. چرا که نه؟ مگر چه خیری در روشنفکری هست؟ می‌گوید امثال تو نباید روشنفکری را دست بیندازند و مسخره کنند و به هر چیزی انگ روشنفکری بچسبانند و آن را پس بزنند. اگر روشنفکران هوای هم را نداشته باشند، کی داشته باشد؟ من می‌گویم کیون لق روشنفکران. مگر یکی‌شان می‌آید یک لقمه نان بدهد دست آدم که من هوای‌شان را داشته باشم؟ روشنفکران کیون خودشان را هم نمی‌شویند و یکی مثل من باید برود برای‌شان بشوید. خاستگاه روشنفکری، رفاه است. من که مرفه نیستم را چه به دفاع از روشنفکری.

مثلاً همین فیلم اسب تورین. اصلاً همه‌ی حرف و حدیث‌ها سر همین فیلم شروع شد. بچه ها دیدند و گفتند خوب است. من دیدم و گفتم چرند است. حالا بحث نکن و کی بحث بکن. هیچ کدام هم نتوانستند مرا قانع کنند که لباس پوشیدن و درآوردن و به اسب غذا دادن و سیب زمینی پخته خوردن و طوفان و طوفان و طوفان، به مدت دو ساعت و نیم، می‌تواند چیز روشنفکرانه یا هنرمندانه‌ای در خودش داشته باشد و مثلاً پیام این فیلم را، با یک فیلم کوتاه با همین مضمون نمی‌شد القا کرد.

همین دیگر. همین. 

کل بحث‌مان همین بود و من (هنوز هم اصرار دارم) قانع نشدم و سخت بر این پافشاری می‌کنم که آوردن اسم نیچه در ابتدای این فیلم، صرفاً جهت فریب اذهان چـ.س‌روشنفکر و فروش و دیده شدن فیلم بوده و بس.

صبح و عصر با اتوبوس‌های بی‌آرتی می‌روم سر کار و برمی‌گردم. معمولاً هم صندلی خالی گیرم نمی‌آید و به نشستن روی پله‌ی روی چرخ و پای صندلی دیگران قانع‌ام. از ایستادن و اینطرف آنطرف پرت شدن که بهتر است. صبح ساعت هفت فقط دو دسته زن توی اتوبوس هستند: کارمندان، کارگران (نظافتچی و پرستاربچه و سالمند و آبدارچی).  ما و آن‌ها با هم سوار اتوبوس می‌شویم و به شمال شهر می‌رویم تا در اداره‌ها و شرکت‌ها و خانه‌های آن‌ها کار کنیم.

زن‌هایی که من توی این مسیر باهاشان هم کلام می‌شوم، همین‌ها هستند. همین زن‌های کم‌سواد و خسته و از ریخت افتاده با زندگی‌های داغان‌شان و شوهران بی‌پول‌شان و هفت سر عائله‌شان.

چند روز پیش با پیر دختری حرف می‌زدم که تازه داشت شوهر می‌کرد. پدر و مادر نداشت و سال‌ها بود سربار برادرش بود و حالا می‌خواست فقط به هر قیمتی شده، مستقل شود. و ازدواج آخرین راه بود. همسایه‌ای خواستگار چپر چلاقی بهش معرفی کرده بود و این قبولش کرده بود. طرف «بار فروش» بود. از همین‌ها که ما بهشان می‌گوییم «وانتی». پایش هم شکسته بود و مجبور شده بود ماشین‌اش را بفروشد (راست و دروغ‌اش پای خودش). هیچ چیز نداشت و ماهی یک میلیون بیشتر هم در نمی‌آورد. زنه هم با آبدارچی‌گری یک شرکت بزرگ، همین‌قدر در می‌آورد. خواستم بگویم: چرا داری این کار را می‌کنی؟ از چاله به چاه؟... دیدم کدام چاله؟ کدام چاه؟ خودت را به جای این بگذار تا تعریف‌ات از چاله و چاه عوض شود. هیچی نگفتم. خفه شدم.

من با این آدم‌ها دمخورم. من از این آدم‌ها هستم. من لنگ یک قران و دهشاهی هستم. مرا چه به روشنفکری؟ 

مرا چه به نیچه؟



من خودم اسب تورین‌ام.

من خودم گاو مش حسن‌ام.