شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

149: سفرنامه ي سه برادر


 نوشته شده در شنبه نهم بهمن 1389 ساعت 22:46 شماره پست: 179

آزاد راه تهران اصفهان.
اولش یه شورای فضله لوژی داریم. قوم پدر دور هم که جمع می شوند علاقه ی عجیبی به علوم آزمایشگاهی به ویژه گه شان و ترکیباتش نشان می دهند.
بعد می افتند به ور زدن و توی حرف هم پریدن. نظریه دادن. غرغرهای سیاسی پیش پا افتاده. بعد سوزن شان گیر می کند: عمه روی «آب بده»، بابا روی «قیمت لیتری یا کیلویی گاز CNG»، عمو رضا روی «زمین و خانه اش در تهران و روستا» و عمو مصطفی روی «قلق های رانندگی».
عمه آب که بهش می رسد صدایش می افتد. بقیه هم کم کم اواسط راه کم حرف تر می شوند. امیدوارم که این روند ادامه پیدا کند تا کلاً ساکت شوند. آنجا که برسیم تازه می افتند شوخی شوخی به لهجه ی منسوخ قرون وسطی ای دهات شان حرف زدن. با آن تلفظ های ته حلقومی. بعد هم همه شان روی دست هم بلند می شوند و صدای انکر الاصواتشان را به سرشان می اندازند. بدتر از همه بابا: داریوش می خواند!!! بعد هم چهارتا پیرمرد و پیرزن هستند که باید بشوم مامانشان و تیمارشان کنم.
روز اول رسیدنی اربعین است. باید جالب باشد. نذری و مراسم سر قبرستان. (بعداً نوشت: آنقدر سرد بود که فقط دو تا سگ ولگرد آن دور و بر می پلکیدند و برف را بو می کشیدند.)
عمه دیگر دارد می رود توی مخم. یا شاش دارد، یا گرسنه است، یا تشنه است، یا جایش ناراحت است، یا سردش است، یا گرمش است... صدایش را نمی شود برید. دائم دارد زر می زند. عین بچه ها می ماند.
اولش به بابا گیر داد که گل و گشاد نشستی و خودت را جمع کن و این حرف ها. بابا هم کفرش گرفته بود و کارد میزدی خونش در نمی آمد. نیم ساعتی بحث شان همین بود که تقصیر کی است و کی گشاد نشسته. به عقل شان نمی رسید که گودی صندلی باعثش است. من اول مسیر طرف خودم را با پتوی نازکی پر کردم و به عمه هم گفتم قبل اینکه باسن محترمش را بگذارد روی صندلی، اجازه بدهد تا جایش را درست کنم که نگذاشت و حالا قرار بود تا ولایت با بابا بجنگند. بعد تشنه اش شد. اينقدر آب و آب كرد كه برايش جور كردند. يك ربع نگذشته آبه به مثانه اش رسيد و فاز شاش دارم برداشت. سه بار وسط راه پنج ساعته نگه داشتند و بردندش دستشویی. بعد گفتند چيزي نمانده برسيم و بهتر است نهار را همانجا بخوريم. بناي غربتي بازي را گذاشت كه من گرسنه ام و نهار مي خواهم همين الأن. خدا رحم كند به يك ربع ديگر كه ديگر غذا به روده ي بزرگش برسد. لامصب مغزش از كار افتاده و به جايش دستگاه هاضمه حسابي راه افتاده.
ساعت سه مي رسيم  و خانه عين يخچال است. هيچ جور هم گرم نمي شود. دست آخر به تپيدن توي اتاق خواب و همانجا را گرم كردن و خزيدن زير كرسي رضايت مي دهيم. در كمدها را باز مي كني از تويشان سرما مي زند بيرون. اينجا از باز گذاشتن در يخچال اصلاً عذاب وجدان نمي گيري. اتفاقاً تا درش را باز كني، كره و پنير و ميوه ها مي افتند به سگ لرز و يكصدا مي گويند: درو پيش كن آبجي! سوز مياد!
نمي دانم مرد هاي خانواده ي ما اينطوري اند يا همه ي مردهاي همه جا همين طوري اند. اما اين ها فقط يك مشت وراج بي مصرف مدعي هستند كه از پس اداره ي خودشان هم بر نمي آيند. آنقدر قيل و قال مي كنند كه نمي توانم يك خط بخوانم يا بنويسم. بيرون اين اتاق لعنتي هم كه نمي شود حتي يك دقيقه دوام آورد. انگار ماتـ.حتت را وسط برف باغچه گذاشته باشي و بخواهي يادداشت فلسفي بنويسي. توي اتاق هم الساعه صداي اخبار لبـ.نان تا ته زياد است و اين سه برادر هم همزمان با هم بحث هاي اصولي سيا.سي مي نمايند. البته بحث شبه سياسي. همه ي چيزها شبيه آن چيز اصلي شده اند، اما خودش نيستند و فقط نامش را يدك مي كشند. حرف هاي شبه شاعرانه ي مجري ها. آدم هاي شبه هنرمند، شبه عارف، شبه صوفي، شبه متدين و شبه روحاني. هيچ كس به چيزي كه مي گويد اعتقاد ندارد.
يادتان هست بچه كه بوديم برنامه ي كودك يك برنامه ي عروسكي چيني نشان مي داد كه دست هاي عروس ها با ميله حركت مي كرد و اسمش «افسانه ي سه برادر» بود؟ اسمشان اگر اشتباه نكنم (ليوبِي، شانگ في، گوان يو) بود. به گمانم در نسخه ي چيني افسانه تحريف شده و دو خواهرشان را به دلايل فرهنگي و سنتي، سانـ.سور كرده اند. وگرنه تا آنجا كه مي دانم من دو تا عمه هم دارم. خلاصه اين سه تا كه قرار بوده يكي شان فرزانه و يكي شان صوفي و يكي شان جنگجو شوند، هر سه شان تنبل و تهي مغز و وراج از كار در آمده اند.
بيرون دارد برف مي آيد. ردپاي شغال ها و روباه ها و كبك ها و كلاغ ها روي ايوان مانده. ديشب آمده بودند موكت جلوي در را نمي دانم محض چي برده بودند تا وسط حياط. شايد براي اينكه رويش بنشينند و نان خشك هايي را كه كش رفته بودند سق بزنند. صبحي جلوي در حياط خانه ي روبرو، مدفوع خشكيده شان را ديدم كه تويش يك بادكنك قرمز هضم نشده ديده ميشد! به گمانم من هم علم «فضله لوژي» اجدادم را به ارث برده ام. اينها همه جور آشغالي مي خورند از گرسنگي. جاي مدافعان حقوق حيوانات خالي.
صبح رفتم لب حوض. وضع اسف باري پيدا كرده آن پايين. سنگ هاي حوض امامزاده را كه تخته سنگ هاي سفيد متخلخلي بود كه از كوه كنده بودند، را كنده اند و به جايش سيمان سياه كشيده اند. حوض غسالخانه قشنگ تر است به خدا.
طاقي قديمي آجري بين قبرستان و صحن را هم برداشته اند و به جايش پله گذاشته اند.خانه هاي كاهگلي را كوبيده اند و در جاي خالي شان فقط يك صندوق صدقات آهني گذاشته اند. تنها كاري كه مي كنند اين است: براي هر سوراخ سنبه اي در و دروازه و حصار آهني و چفت و بست هفت قفله مي سازند. و هي مي كوبند و به جايش چيزي نمي سازند. و هي بناي امامزاده را نو نوار مي كنند و دورش را مسطح مي كنند و تفريحگاه مي سازند و خود روستا و كاروانسراي چند صد ساله ي شاه عباسي را خراب مي كنند. شرط مي بندم به زودي در اين مكان  چاي و قليان هم عرضه مي شود.
احمق هاي عقب مانده.
مردم لپ گلي سياه سوخته ي اينجا، سر مبلمان و وسايل منزل و عمل دماغ گوي سبقت را از هم ربوده اند. البته برند استاندارد اهالي اينجا همان دماغ هاي گنده شان بوده هميشه، با عمل دماغ هم نمي توانند نشان قوميت را از روي خودشان بردارند.
حالا ساعت ده شب است و برادران افسانه اي كپه ي مرگشان را گذاشته اند. از آدم هاي اينجا عين چي متنفرم. تنگ نظر ترين، و رذل ترين و جيغ جيغو ترين و بي مغزترين و مدعي ترين آدم هاي دنيا هستند. در شجره نامه شان جز زناي با محارم و لواط با گاو و خر و دعوا سر زمين و آب و نقب زدن زير امامزاده به طمع گنج و اعتياد و كثافتكاري هاي ديگر، افتخار ديگري پيدا نمي كني. فقط ادعا. فقط خرمذهب بازي. آدم هاي چشم تنگ و كو.ن گشاد.
پشت پنجره صداي قطرات برف آب شده كه از سقف مي چكد مي آيد. اينطرف صداي تيك تاك ساعت است. سكوت يكجوري است كه يكهو به دلت مي افتد الأن درباره اش با كسي حرف بزني. بعد يادت مي آيد كه آدم ها، براي خالي كردن آدم آفريده نشده اند، فقط پُرترت مي كنند. از گند و كثافت. از حرف مفت. از خاطرات بد ماندگار. از يأس و تمام نبايدها و نتوانستن ها.
اينجا وقت و بي وقت همينطوري نشسته اي كه يكهو يكي در را باز ميكند و بنا مي كند به جيغ جيغ كردن و چرتت را پاره ميكند. چند لحظه طول مي كشد كه خودت را جمع آوري كني و تشخيص بدهي كه يارو دارد در واقع سلام و احوالپرسي ميكند خير سرش. در زدن و اجازه گرفتن توي كت شان نرفته هنوز.
دلم خانه ي ننجون را مي خواهد. بوي نمناك اتاق هايش را. كه هميشه عطر آلو و سيب و لواشك و برگه توي هوايش داشت.
لعنتي ها شيشه ها مشجرند و براي اينكه بيرون را ببيني مجبوري حتماً در صاحب مرده را باز كني و بعد هم سريع تصميم بگيري كه شيرجه بزني بيرون يا عقب نشيني كني توي اتاق. در را نمي شود باز گذاشت. بحران انرژي است. نمي دانيد؟
نمي توانم... ديگر نمي توانم توي خانه بمانم. اين برف از صبح تا حالاي چهار عصر يك بند دارد مي بارد. يك كلاه حصيري تابستاني بالاي كمد پيدا ميكنم. كفش و جوراب توي اين برف خيس مي شود و خشك بشو هم نيست. پا برهنه با دمپايي مي زنم بيرون. برف، زهر هوا را گرفته. خيلي سرد نيست. فقط گوشي ام هي خيس ميشود و ممكن است بسوزد. مي زنم بيرون توي كوچه كه از چهلدخترون عكس بگيرم كه يكهو يكي از اين فاميل هاي پير و پاتال بابا با يك شلوار پاچه گشاد از كوچه ي روبرو مي پرد بيرون و من فرار ميكنم كه خفتم نكند به چاق سلامتي.
وقتي بر مي گردم مي پرم زير كرسي كه پاهايم را گرم كنم. سه برادر سه طرف كرسي عين بچه ها پاك و معصوم خفته اند و اتاق را از تثليث مقدس خر خر و انواع بوهاي نامطبوع خود تلطيف كرده اند. فقط خوبي اش اين است كه صدايشان بريده و جيغ نمي كشند. ته صداي مردم اينجا يك جيغ ناجوري هست كه هرچه هم شهرنشين و باكلاس مي شوند باز به هم كه مي رسند عين بوقلمون ها در فصل جفتگيري قيل و قال راه مي اندازند.
برگشتني توي جاده باز همان بساط. اين بار صداي ضبط صوت هم اضافه شده. ايرج مي خواند و سه برادر زير صدا مي دهند:‌
عشقم كشيده اينجوري باشم
خوبه كه آدم عشقي باشه، داشم!
از جلوي كوه «كون آسمون» رد مي شويم. بچه كه بوديم اين اسم را رويش گذاشته بوديم. چون شبيه يك دبليوي گشاد شده بود. با يك قله ي نوك تيز در وسط. يعني ببين چه خلاقيتي داشتيم كه زمين را ول كرده بوديم و آن تصوير را از منظر آسمان ديده بوديم!!!
تا تهران چرت مي زنم.
عمه و بابا باز هم سر اينكه كي گشاد نشسته و كي خودش را روي آن يكي انداخته دعوا دارند. خير سرشان پنجاه شصت سالشان است. اه.
________________________________________
پ.ن:
من: مي دوني مهمترين تأثيري كه تو توي اين چند سال روي من گذاشتي چي بوده؟ اينكه قبلاً وقتي از خيابون رد مي شدم و يه ماشين نزديك پام مي رسيد و به جاي اينكه ترمز كنه پاشو مي ذاشت روي گاز كه قبل از من رد بشه، بهش مي گفتم: «عن ننه». حالا بهش ميگم «پي پي مامي».
دوست پسرم: خوب عيبي نداره... منم قبلاً در اينجور موارد خاص مي گفتم «پي پي مامي»، حالا مي گم «عن ننه»!
پ.ن: از خودم متنفرم. چون ديشب ساعت 3 خوابيدم و صبح 6 بلند شدم و تا بوق سگ سر كار و بعد هم توي خيابان بوده ام و باز هم اينقدر سرتقم كه مي آيم آپ مي كنم. آنهم چنين آپ پر دردسري!
پ.ن: آقاي رئيس از فرصت يك هفته اي كه براي پيدا كردن كارمند جايگزينِ خودم بهش داده بودم استفاده كرد و مرا اخراج كرد!
نتيجه ي 1: آقاي رئيس دست پيش گرفت كه پس نيفتد.
نتيجه ي 2: آقاي رئيس آدم پي پي مامي و مادر به فضايي است.
بسته به سليقه ي خودتان است.
پ.ن2: خانه ي سنگي كه مي بينيد، متعلق به يك ديوانه است كه سي سال پيش رفته بالاي كوه مشرف به قبرستان يك خانه سنگي (و نه كاهگلي) ساخته و خودش را از سقفش دار زده. دارم يك داستاني درباره ي اين مرد مي نويسم. بهش مي گفتند حسين ديوانه.

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

سفر به «س»


نوشته شده در دوشنبه چهارم بهمن 1389 ساعت 21:57 شماره پست: 178

دارم ميرم يه جايي...
دور... خيلي دور...
يه جاي نوستالژيك...
يه جايي كه الان به قول برادرشوهرم: سگو با نانچيكوي ميخدار بزني حاضر نيست توي اين سرما بره اونجا!!!
يه جايي كه حالا فقط خاطره ايه كه توي مخروبه هاي خودش زندگي ميكنه...
برگشتم عكساشو ميذارم واستون...

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

148: ما كه رفتيم نگران...


 نوشته شده در شنبه دوم بهمن 1389 ساعت 22:51 شماره پست: 177

آخييييييييييييييييييييييييييييييش! راحت شدم.
امشب استعفايم را روي ميز آقاي رئيس پير خپله گذاشتم و يك هفته بهش مهلت دادم كه يك كارمند به جاي من پيدا كند و نوشتم كه از هفته ي ديگر نخواهم آمد.
مي روم...
نميدانم دقيقاً از كي و كجا تحملم طاق شد يا شروع كرد به طاق شدن. شايد از همان روز دوم كه يك پيرزني زنگ زده بود و ماست كم چرب و سبزي خوردن و نان و شلغم ميخواست و من بهش گفته بودم كه: اشتباه گرفته و اينجا سوپر ماركت نيست! و بعداً اين ماجرا شده بود جوك بچه هاي شركت كه فلاني به حاج خانم (زن آقاي رئيس) گفته اشتباه گرفتين!!!
يا از بعدتر كه پايان نامه ي تخم سگ كوچكه و پروژه هاي تخم سگ وسطي و كتاب شعر شوهر تخم سگ بزرگه هم سرمان خراب شد. به سحر گفته بودم حتي اگر زود تمامش كردي به روي خودت نياور. خودشيريني نكن. وانمود كن كه پخمه اي و دستت كند است. اينطوري پر توقع نمي شوند و هي كارهايشان را سرمان خراب نمي كنند. اما سحر گوش نكرد.
يا اين اواخر كه هر ننه قمري سرم زبان در آورده بود و يكهو مي ديدي يك صف كارمند داخلي كه شاكي اند چرا كارشان دير انجام شده و طلبكاران و كارگران تسويه حسابي كه پولشان را پرداخت نكرده اند و آدم هاي تلفني كه از صبح تا شب توسط كارمندان مالي پيچانده شده اند و عصبانيت شان را سر ما خالي مي كنند، پاي ميزت رديف شده اند. و آقاي رئيس ديوث كه آدم را پيج مي كنند و آن هم چطوري:‌ عين مريض هايي كه فكر مي كنند قيچي توي شكمشان جا مانده و پرستار را پيج مي كنند!... بدو بدو مي روي و مي بيني كه كار واجبش اين بوده: اون منگنه رو از اونور ميز بده! (چون چاق است و نميتواند خم بشود) يا اين يادداشت را بده به بخش مالي يا فلاني را صدا كن بيايد! يا گاهي كه حتي يادش مي رود براي چي احضارت كرده بود. يا پسر بزرگش كه مدير عامل است و پسر كوچكش كه رئيس بازرگاني است و عروس كوچكش كه طراح است و خواهر عروس اولي كه او هم در بخش طراحي به خور و خواب و خشم و شهوت مشغول است كماكان و فاميل زنش كه مدير فروش است و خواهر زاده ي يارو كه كارمند فروش است و همينطور بگير و برو تا آخر و اين قوم يأجوج و مأجوج را بايد يكسره راضي نگهداري و مراقب باشي پرت به پر هيچكدامشان نگيرد و يك كلمه حرف حتي پشت سرشان نزني كه ممكن است يكهو يك كدامشان عين جن پشت سرت سبز بشوند.
يا اين هفته ي آخر كه سحر رفته بود پي ولگردي (به نام امتحانات) و من دست تنها بودم و همه همش ازم طلبكار. عين هشت پا شده بودم. با دو دستم دو تا گوشي را جواب ميدادم و حين اينكار فكس هم ميفرستادم و بعد هم گوشي را بين سر و شانه ام مي گذاشتم و توي كامپيوتر شماره تلفن ها را سرچ ميكردم و در همان حين به آدم هايي كه از پاي ميزم رد مي شدند هم حواسم بود كه پيغام ها را بهشان برسانم و در كنار تمام اين ها كارهاي شخصي منزل حاج آقا هم بود! (اي توي روحت مردك با اين رياستت)
يا امروز كه ديگر كم آوردم... از صبح داشتم شعر و ورهاي شوهر تخم سگ بزرگه را تايپ ميكردم و براي كارورزي خودش فرم مي ساختم و گزارش مي نوشتم، تا عصر. عصر كه بساط اين قضيه جمع شد، تازه همه رفتند و من دست تنها ماندم با خرده فرمايشات حاج آقا و خودشيرين هاي اطرافيانش كه هيچ كدام سمَت شان معلوم نشده و مدام هم جلسه دارند و جوك تعريف مي كنند و ما مجبوريم مردم را بپيچانيم كه رؤسا جلسه دارند. و تا دور هم جمع ميشوند ميفتند به نامه سر هم كردن و روي دست هم بلند شدن و از نامه هاي هم ايرادات لغوي و نگارشي گرفتن و هي نامه را تصحيح كردن (گاهي تا بيست بار!) و بار تمام اين ها روي دوش ما فلك زدگان است. خلاصه سر غروب يك جنـ.ده اي از كارمندان خودشيرين قديمي كه فقط به واسطه ي خا.يه مالي ابقاء شده بود، آمد و بهم گير داد كه چرا اول كار تخم سگ بزرگه را انجام داده اي و بعد كار ما را و كار ما واجب تر بوده. حالا هي من بگو و او صد تا جواب بده...
ديدم: نع! مشكل كار از اين زنيكه نيست. روز قبلش هم به مدير داخلي جديد كه هي گير داده بود اين آفتابه را بگذاريد اينجا و آن آفتابه را آنجا... و يك روزه همه ي دكوراسيون شركت را داشت عوض مي كرد كه نشان بدهد كاري كرده است، گفتم: خانم فلاني، مشكل اينجا از خط كش روي ميز و كتاب توي كشو و گرد و خاك روي مانيتور نيست... مشكل اينجا رو بايد از اون اتاق حل كرد... (به اتاق حاج آقا اشاره كردم).
بهش گفتم كه وقتي عين خر از آدم كار مي كشند و از هشت صبح تا هشت شب يك بند بدو بدو ميكني و حتي وقتي مهمان برايشان مي آيد بي رودربايستي مي آيند صندلي تو را از زير كو.نت بيرون مي كشند و مي برند و تو بايد سرپا خدمت كني... وقتي حقوق آخر ماهت را نمي دهند و بعد ده روز درخواست مساعده، دست آخر نصفش را انگار كه به گدا پول بدهند پرت مي كنند جلويت... وقتي برجي هفتاد تومان كرايه ماشين ميدهي كه از دوقوز آباد بيايي اين سر شهر و چهار ساعت رفت و برگشت توي راهي... وقتي به جاي آبدارچي و حمال و پادو و هر خري كه كم كاري مي كند از تو استفاده مي كنند... وقتي با ليسانست كارهاي يك آدم زير ديپلم را انجام ميدهي و حقوق يك آدم ديپلمه را مي گيري... آنوقت از خودت مي پرسي:‌ به چه قيمتي؟؟؟
بهش نگفتم: زن بدبخت! از اسم «مدير داخلي» خوشت مي آيد؟ فكر ميكني همه كاره اي؟ فكر مي كني رئيسي؟ نه بابا! تو را كرده اند مترسك سر جاليز كه همه را ازت بترسانند و كلاغ ها سر شانه ات برينند و صبح تا شب آفتاب توي مخت بخورد و آن ها هندوانه و خيارش را بچينند و توي سايه ميل كنند.
بهش نگفتم: خانم مدير داخلي! كدام مشكل را از كجا ميخواهي حل كني؟‌ نمي بيني كه اينجا اگر كار كني و زحمت بكشي گـ.ه اضافي خورده اي؟ نمي فهمي كه اين خانه از پاي بست ويران است؟
بهش گفتم: من يكي دو ماه ديگه با اين وضع مي تونم كار كنم. بعدش ميذارم ميرم...
نمي دانستم كه يكي دو روز ديگر هم نمي توانم...
اين روزها طاقت خودم را درست تخمين نمي زنم.
دقيقاً يادم نيست كه از كي... ولي بايد خيلي پيشتر از امروز طاقتم تمام شده باشد. قبلاً اينطوري بودم كه اگر به عنوان مثال توي خيابان با كفش پاشنه بلندي كه پايم را مي زند با يك آدم مشكل پسند در حال خريد بودم و بدون غر زدن كلي باهاش مي گشتم و بعد يكهو بي مقدمه بهش مي گفتم كه من يك ربع ديگر بيشتر نمي توانم راه بروم... سر يك ربع انرژي ام كلاً ته مي كشيد و هرجايي شد مي نشستم و بايد دربست مي گرفتند و مرا به خانه مي رساندند. چون ديگر حتي يك قدم هم نميتوانستم بردارم. يا اگر به دوست پسرم مي گفتم كه طاقتم دارد از دستش طاق مي شود و جدي نمي گرفت، يك روز صبح بلند مي شدم و قيدش را مي زدم و والسلام: رويش هَوو مي آوردم! اما حالا فكر مي كنم كه دو ماه ديگر تحمل دارم و يكهو مي بينم كه ديگر نمي توانم حتي يك ساعت ديگر هم تاب بياورم.
اين خيلي خطرناك است.
شايد قبلاً هم گفته باشم: ترسناك ترين فيلمي كه ديده ام فيلمي بود كه شخصيت هاي ترسناكش خود مقتول ها بودند:‌ چهره ي تغيير شكل يافته ي خودشان براي كشتن شان مي آمد!!!
و براي من ترسناك ترين تجربه ي زندگيم، شبي بود كه دچار وضعيت رواني وحشتناكي شدم كه در آن به حافظه ي خودم اعتماد نداشتم و حتي يك لحظه ي قبلم را فراموش ميكردم مدام...
خلاصه كم آوردم داداش... كم آوردم... اينهمه به ملت گفتم كم نياوريد... خودم كم آوردم... من اينكاره نبودم و نيستم... امروز در فاصله ي سرسبز- رسالت، مثل غروب پنجشنبه احساس حمال بودن نمي كردم...
به خودم تبريك مي گويم: من آدم رها كردن و رفتنم...
سفرهايي مرا در كوچه هاشان خواب مي بينند...

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

147: ثريا


فيلم سنگـسار ثربا.م را خيلي ديرتر از آنچه ديگران ديده بودند، ديدم . سین گفته بود كه بعد از اثاث كشي ببينم بين فيلم‌هايي كه دستم دارد، اين فيلم هم هست يا نه. وقتي جاكتابي‌ام را چيدم، بين سي‌دي‌ها پيدايش كردم.
من هميشه فيلم و كتاب را با توجه به نويسنده و يا كارگردان و بازيگرانش و يا توصيه‌هاي دوستان معتمد نگاه مي‌كنم و مي‌خوانم. هيچوقت خودم را سورپرايز نمي‌كنم. در مورد اين فيلم هم به خاطر بازي شهره آغداشلو كنجكاو بودم كه فيلم را ببينم. خيلي درباره‌ي آغداشلو شنيده بودم و دلم مي‌خواست بدانم الأن چه شكلي است و استيلش چطور است. فقط همين. داستان فيلم همان‌طور كه از اسمش پيداست يك سوژه‌ي فمينـ.يستي دارد كه توجه مرا جلب نمي‌كند. اينطور نگاه‌هاي يك‌طرفه و غلو شده را دوست ندارم. مطمئن بودم كه فيلم ديالوگ‌هاي شعاري‌اي دارد (كه البته داشت).
فيلمي كه عمه‌ي مرا بگرياند، مطمئناً فيلم جالبي نيست. سین مي‌گفت كه عمه آنقدر گريه كرده كه حالش بد شده.
چهره و استيل شهره آغداشلو را دوست داشتم. بازيگر نقش ثريا افتضاح بازي كرده بود، اما چهره‌ي تأثير گذاري داشت. خبرنگار به كلي تر زده بود توي فيلم. منهاي زيرنويس برعكسش كه به جاي ديالوگ‌هاي انگليسي، فارسي‌ها را به انگليسي زيرنويس مي‌داد (البته ديالوگ‌هاي انگليسي خيلي ساده بود و مي‌شد فهميد تقريباً چه مي‌گويند) و بازي بد بازيگران، داستان همانطور كه بايد پيش مي‌رفت. داستاني ساده كه هر روز همه جا شاهدش هستيم منتهي اين بار با پايان‌بندي‌اي نمادين‌تر. يعني بقيه‌ي زن‌ها در اين شرايط به طلاق رضايت مي‌دهند و از حق‌شان مي‌گذرند و اين زن چون نگذشت، گرفتار اين سرنوشت شد. موسيقي و فيلمبرداري‌اش عالي بود. صحنه‌هاي ثربا و دخترانش در دشت و صحنه‌ي سنگسار خيلي عالي و نبوغ‌آميز فيلمبرداري شده بود و موسيقي زيبايي داشت.
سر صحنه‌ي سنگسار آنقدر گريه كردم كه افتادم به عق زدن و حالم به هم خورد و سر درد شديدي گرفتم. تازگي اصلاً پيش نيامده بود كه اينقدر گريه كنم. باورم نمي‌شد كه فيلمي به اين بد ساختي بتواند اينطور گريه‌ام را در بياورد.
حالا كه فكر مي‌كنم به نظرم مي‌رسد كه شايد به خاطر سكوت و لالماني ثريا و عدم توانش در دفاع از خود، و به خاطر شرايط وارونه و بر ضد او و جامعه‌ي مردسالار و حتي پسر بزرگ ثريا و نحوه‌ي برخوردش با مادر است كه باورپذيري فيلم به شدت بالا مي‌رود و آدم با آن احساس همذات‌پنداري مي‌كند. تمام نقاط تكيه‌گاه داستان كاملاً باورپذير و واقعي هستند و من باور دارم كه اگر اين داستان را علي حاتمي يا ابراهيم حاتمي‌كيا يا داريوش مهرجويي يا هر كارگردان خوب ايراني ديگر مي‌ساخت، كاري به شدت قوي و تأثيرگذار از كار درمي‌آمد.
گاهي بايد به سليقه‌ي عوام هم احترام گذاشت.

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

146: اندر معيارهاي انتخاب زوج و زوجه


 نوشته شده در شنبه بیست و پنجم دی 1389 ساعت 21:28 شماره پست: 175

یک زمانی یک استادی بهم پیشنهاد داد که در حوزه دین پژوهی فعالیت کنم و کتابی از یک بنده خدای خارجی نشانم داد که درباره تاریخ حقیقی مسیحیت تحقیق کرده بود و توقع داشت مثلاً این موضوع توجه مرا جلب کرده باشد و من هم همه چیزم را ول کنم و تمام زندگیم را بگذارم روی اسلام پژوهی.
موضوعات جالب و گسترده ای وجود دارد که می شود رویش تحقیق کرد. مثلاً کسانی هستند که عمرشان را وقف تحقیق علمی در مورد «معجزه» یا اعمال خارق العاده مرتاضان و صوفیان می کنند. اینکه از لحاظ علمی چطور ممکن است کسی روی ذغال با آن درجه حرارت راه برود یا با چشم، قطار را متوقف کند، یا بر جاذبه غلبه کند و طی الارض کند؟
خوب به نظر من هر کدام این موضوعات در جای خود عجایبی هستند. عجایبی از نوع عجایب هفتگانه. توی دنیا، چیزهای غریب زیادی هست که آدم می تواند تمام زندگی اش را وقف تحقیق در مورد آن ها بکند و آخرش هم به نتیجه رسیده یا نرسیده سرش را بگذارد زمین و بمیرد.
اما موضوع کاملاً دم دستی هست که زندگی هر کدام ما را تحت الشعاع قرار می دهد. موضوعی که گمان نمی كنم هنوز کسی به جواب سرراست و کاملی درباره ی آن دست پیدا کرده باشد. چیزی که می تواند تمام زندگی ما را نابود کند و تبدیل به هیچ کند و یا زندگی مان را همراه خوشبختی و آرامش کند. چیزی که هنوز فرمول آن کشف نشده و کمابیش از عجایب است.
و آن «طریقه صحیح انتخاب همسر» است.
چطور است که دو نفر کاملاً الابختکی با هم جور در می آیند و علیرغم تمام مشکلات با هم می سازند، اما بعضی ها با وجود تمام نشانه های مثبت و کمک همسایه ها و تمام عوامل مساعد، هیچ رقمه با هم جور در نمی آیند و می زنند کاسه و کوزه را به هم می ریزند.
نمونه اش برادرم و همسرش. برادر اولم به شیوه سنتی ازدواج کرد و دومی با دوست دخترش. زندگی زناشوئی برادر اولم یک چیز بی در و پیکر و پر اغتشاش و استرسی است که کمابیش همه ی خانواده را درگیر خودش کرده و همچنان هم لاینحل باقی مانده.
رک و راستش این دو تا هیچ جور با هم نمی سازند. عالم و آدم سعی می کنند بفهمند آخر چه مرگشان است و چرا سر هر چیز مسخره ای قشقرق راه می اندازند، اما هنوز کسی نفهمیده.
هیچ جشن و عزا میهمانی و مجلسی نیست که بدون دعوا نیایند. اگر بیایند البته. هفتاد درصد مواقع با هم قهر می کنند و اصلاً نمی آیند.
سه سال از ازدواج شان می گذرد و هنوز درست عین روزهای اول با هم می جنگند و هیچ کدام هم کوتاه نمی آیند.
مدام هم می گویند این دفعه دیگر طلاق می گیرند و جانشان را آزاد می کنند. هنوز که طلاق نگرفته اند اما بگیرند هم اتفاق بدی نیفتاده، فقط جان همه را آزاد کرده اند!
مشکل مالی چندانی ندارند. از نظر قیافه و تیپ و سطح خانواده و فرهنگی هم تقریباً با هم می خوانند. اما یک چیزی این وسط غلط است.
گاهی فکر می کنم تنها مشکل این است که وقتی آدم خودش «انتخاب» نمی کند، فکر می کند گزینه های بهتری بوده که ازشان محروم شده. شاید مشکل فقط در عدم رضایت به «چیزی که هست» باشد.
اما گاهی هم به چیزی دیگری ظن ام می برد:
«آن اولین جرقه ی نگاه بین دو آدم»
جرقه ی جادویی که تمام رابطه از آن پس بر اساس آن شکل می گیرد.
بعضی ها اصطلاح «به دلم نشست» را در موردش به کار می برند. بعضی ها می گویند این دو تا «فیت هم هستند» یا «برای هم ساخته شده اند». هرچه هست در همان دقایق اولیه آشنایی تشکیل می شود. و پس از آن فقط مثل یک گلوله برف کوچک که از بالای یک کوه برف غلت بخورد، فقط حجیم تر و بزرگتر می شود.
از بین نمی رود. محو نمی شود. هست و پروار می شود فقط.
من مدت هاست دارم به این فکر می کنم که: «آن چیز» چیست؟
خیلی دوستان دختر و پسرم را با هم آشنا کرده ام، اما هیچ رابطه ای بین شان شکل نگرفته، چون به گمان من «آن چیز» از اول تشکیل نشده اصلاً.
به نظرم اگر كسي ميخواهد درباره ي مفهوم معجزه يا عروج يا چه ميدانم هبوط يا هر مفهوم مذهبي ديگر تحقيق كند، بهتر است خودش را خسته نكند. معجزه اي به اين نزديكي داريم: اينكه چطور... نه. چطور... نه. خداييش چطور... چطور مي شود سي، چهل، حتي پنجاه شصت سال با يكي زير يك سقف زندگي كرد؟ خداييش اين معجزه نيست؟
________________________________________

پ.ن: يك تكه از پايان نامه ي همان تخم سگ 68ي پولداري كه پدرش رئيس بنده است و چهار سال وقتش را حرام خواندن «مطالعات خانواده» كرده. بدون شرح:

 مستحب است اختیار زوجه که دارای صفات حسنه باشد به خصوص امور چهارگانه:

1) کریم الاصل یعنی از خانواده نجیب و پاکدامن باشد.

2) اختیار باکره که قبلاً شوهر ندیده باشد مفاد حدیث است که باکره نزد شوهر خود مطبوع تر و اطاعتش بیشتر و آماده تر برای انس و الفت می باشد.

3) ولود که بر حسب مال و به ملاحظه خانواده اش در او استعداد حمل بوده وسترون و عقیم نباشد.

4) با شرم و با عفاف باشد نه خودسر و بی پروا.

در اخبار تأکید شده است که در اختیار زن به مال و جمال او نباید نظر داشت بلکه نجابت و اصالت او را باید مورد توجه قرار داد زیرا شریک زندگانی مرد اخلاق زن است نه مال و جمال او که در معرض زوال است.
مکروه است ازدواج با زن دیوانه و سفیه و عقیم و بیوه زن و زن هایی که دارای صفات مذمومه باشد و برای زن نیز مکروه است اختیار شوهر عقیم و بدخلق و فاسق و شارب الخمر. در حدیث است کسی که دختر به شارب الخمر بدهد قطع رحم کرده است....

مسئله دیگری که از لحاظ بهداشت روانی قابل ملاحظه است این است که آیا در ازدواج اختلاف هوش و معلومات سبب بروز اختلافات زناشویی خواهد شد یا نه؟ تحقیقاتی که در این زمینه موجود است نشان می دهد که مردان تمایل دارند که با زنان کم هوش تر از خود ازدواج کنند و اغلب زن های خیلی باهوش مجرد می مانند.
از لحاظ خوشبختی زناشویی، صلاح است که مرد از لحاظ هوش، کمی برتر از زن باشد، زیرا محیط ما چنین اقتضا می کند!!!

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

145: خودشيفته اي در كوه هاي هيمالايا


 نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم دی 1389 ساعت 22:58 شماره پست: 174

علي، پسردائي شانزده ساله‌ام هميشه سعي دارد كتابي فيلمي چيزي براي من جور كند كه خوشحالم كند يا مثلاً لطفم را جبران كرده باشد. كدام لطف؟ چند تا فيلم ترسناك و كتاب سيلور‌استاين را كه قبلاً بهش داده بودم؟
راستش رابطه‌ي من و علي هميشه خيلي نزديك بوده. بچگي‌اش عاشق من بود. هرچه نقاشي و كاردستي داشت به من تقديم مي‌كرد. مادرش مي‌گفت كه اين به خاطر تحويلات من است. دو سه سالي هم مي‌شود كه قاطي آدم حسابش كرده‌ام و كتاب هاي سيلوراستاين‌ام را كه به جانم بسته‌اند، داده‌ام بخواند. راستي به گمانم چند تا كتاب طراحي مقدماتي هم دست محمد، پسر پسرعمه‌ام داشته باشم.
دوست دارم هركاري از دستم برمي‌آيد براي نوجوان‌ها بكنم. مخصوصلاً بچه‌هاي اول خانواده و آن‌هايي كه بيشتر از بقيه حساس و باهوش هستند و وقت‌شان را صرف جك گفتن و دختربازي و خوش‌تيپ گشتن و دست‌انداختن هم سن و سال‌هايشان نمي‌كنند. نه فقط با پسرها، كه عاشق دخترهاي نوجوان و حساس هم هستم.
نوجوان‌ها به حرف‌هايت اهميت مي‌دهند. بهت فكر مي‌كنند. جايي از ذهن‌شان را به تو اختصاص مي‌دهند. و تو را فراموش نمي كنند. نوجواني عميق‌ترين و مؤثرترين دوران زندگي است. و علي پسر نوجواني است كه مي‌خواهد توجه مرا جلب كند. با هر چيزي. به هر وسيله‌اي.
كتاب «رد پاي هيولايي در كوه‌هاي هيمالايا»را دستم مي‌دهد. كتاب در قطع جيبي است و جلد مقوايي‌اش جدا شده. تصوير روي جلد ردپاي يك خرسي چيزي در برف‌هاي كوهستان است. زكي! از همان روي جلد معلوم است كه از آن كتاب‌هاي تخـمي نوجوانان است. حادثه‌اي و پر از اكشن و اين چيزها. مثل هري پاتر.
از بس توي گوشم ور مي‌زند كتاب را مي‌گيرم و زوركي ورق مي‌زنم. اما يكهو احساس مي كنم كه زمان به عقب برگشته و من نوجواني هستم كه بهترين و هيجان‌انگيز‌ترين كتاب زندگي‌ام را در ميان انگشتانم دارم. فوران ميل را در مفاصل انگشتانم و نوك‌شان احساس مي‌كنم. دلم ضعف مي‌رود كه بدانم كتاب چطور شروع مي‌شود و چطور پيش مي‌رود و... اصلاً بخوانمش.
از همين «ميل» بود، همين «ميل معجزه‌وار» است كه مي خواستم بنويسم. توي اين تاريكي جاده كه فقط حدود نوك خودكار را روي كاغذ مي توانم دنبال كنم. توي اين بي ميلي و بي دغدغگي و ملال كه حتي ميل جنسي ام دارد پادشاه هفتم را به خواب مي بيند.
________________________________________
پ.ن: كلمه‌ي «فوران» را كه در متن هاي لايت كرده‌ام به اين خاطر است كه توي تاريكي آن شب توي ماشين و جاده، فقط براي اينكه حس‌هايم را فراموش نكنم مي‌نوشتم. و فردا صبحش ساعت 9:30 توي اتوبوس يادداشت‌هاي ديشب را توي نور روز خواندم و ديدم كه خرچنگ قورباغه نوشته‌ام و از خط‌ها خارج شده‌ام و آن يك كلمه را هم اصلاً هركاري كردم نتوانستم بفهمم چه بوده و الابختكي يك چيزي به جايش نوشتم.
پ.ن2: حس ميكنم كه وقت گذشته ست...  (فروغ)

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

144: چه بهتر!!! (حرف زدن با دوست مشهدی)


 نوشته شده در یکشنبه نوزدهم دی 1389 ساعت 1:28 شماره پست: 173

باران مي‌آيد... چه بهتر...
شيشه‌هاي عينكت كه برف‌پاك‌كن ندارند... چه بهتر...
بارونه از سر شب همش مي‌باره
تو گوشم داد مي‌زنه همش مي‌ناله
ديگه هيشكي مث من غربت اينجا رو نداره
زندگي... ارزش اينهمه حرفا رو نداره... چه بهتر...
سرت را زير انداخته‌اي و تمام راه گريه مي‌كني. ميني‌سيتي توي ماشين خطي مي‌نشيني. كسي جز خودت نيست هنوز. بلند گريه مي‌كني. ماشين پر مي‌شود. صدايت را فرو‌مي‌خوري. راننده صداي راديو را زياد مي‌كند. محمد نوري مي‌خواند، دوباره بلند گريه مي‌كني. كسي مي‌شنود صدايت را؟ مهم نيست ديگر... شايد... راننده جور عجيبي ساكت است... نگاهت نمي‌كند. فقط صداي راديو را كم مي‌كند... چه بهتر...
تمام اتوبان امام علي، تمام چراغ‌هاي قرمز عقب ماشين‌ها به چشمت تار... تمام پياده‌روي رسالت تا سرسبز به چشمت تار... شب بيدار... زيباتر شبي براي مردن... با چشمان تو و الماس ستارگان هم جلوي پايم را نمي‌توانم ديد از تاري اشك... چه بهتر...
دوست اس مي‌زند كه روبراهي؟ مي‌زني كه نيستم. ويرانم. كارم به گريستن در كوچه و خيابان رسيده‌است... جلوي مردم... و سرم را از خجالت زير انداخته‌ام اما گريه‌ام بند نمي‌آيد كه نمي‌آيد...
زنگ مي‌زند كه چي‌شده؟ مي‌گويي هيچ چيز تازه‌اي نشده. همان چيزهاي قديمي‌ست... و گريه صدايت را مي‌بُرد... بريده مي‌گويي بعداً مي‌زنگم. حرف بزنم گريه‌م شديدتر ميشه... قطع مي‌كني...
زمين را نگاه مي‌كني. فقط پيش پايت را. نه صورت غريبه‌هايي را كه از روبرو مي‌آيند. و نه صورت آن عطرفروشي را كه هرروز بهت متلك مي‌اندازد: خانوم امروز عطرامون فرق داره‌ها!!! فقط زمين پيش پايت را كه از اشك تار است. بلند مي‌خواني: ابر غمم بارون نميشه... درد سكوت درمون نميشه... بخون برام از پشت شيشه... درد سكوت درمون نميشه... از روزگار دلم گرفته... ازين تكرار دلم گرفته... دلم ميخواد گريه كنم... بارون ببار دلم گرفته...
و چنان بلند مي‌گريي كه انگار مادرت مرده است...
توي اتوبوس تازه آرام شده‌اي و آنطور كه صندلي‌ات رو به سمت مردانه است و تو چشمت زل زده‌اند، سعي مي‌كني بغضت را بخوري و خيابان را نگاه كني... به درياچه‌هاي زلال باران كف خيابان كه انگار زنگيان غم غربت را در كاسه‌ي مرجاني آن گريسته‌اند... و تو اندوه ايشان را... و من اندوه تو را...
دوست مي‌زنگد: چي شده؟ بگو خودتو توي من خالي كن سبك شي.
آرام شروع مي‌كني. حتي سعي مي‌كني خودت را دست بيندازي و بخندي. سعي مي‌كني كه چيزي نشده باشد و مهم نباشد و حال دوست چطور است و... باز نمي‌تواني. بغضت مي‌تركد. صدايت آرام آرام بالاتر مي‌رود:
من به روزگار خودم گريه مي‌كنم. هيچ  چيز تازه‌اي نشده. يه چهارراه لشگر بود و يه دانشگاه علامه و چهارتا دانشجوي حسابيش كه يكيش من بودم... كسي كه هيچكي رو در حد خودش نمي‌دونست و كلاس رو روي انگشتش مي‌چرخوند و با همه‌ي استادا بحث مي‌كرد... كسي كه توي مدرسه‌ي تيزهوشان درس خوند... كسي كه اونهمه آدم به هوش و استعدادش حسرت مي‌خوردن... با اونهمه آرزو... چي مونده حالا؟ چي شدم من؟ يه منشي كه بايد پايان نامه‌ي كپي‌شده‌ي كـسشعر يه دختره‌ي 68ي رو تايپ كنه كه حتي اونقدر سواد نداره كه بعد شونزده سال درس خوندن يه جمله‌ي بدون غلط بنويسه... واسه چي؟ واسه‌ي اينكه نوكر پدرشم كه رئيس شركته... يه آرايشگر كه بايد پشماي مردمو كوتاه كنه و بند بندازه و با موچين برداره... قاطي يه مشت زنيكه‌ي مطلقه‌ي هرزه... واسه اينكه قرض و قسط دارم... واسه اينكه باباي جا.كشم چيزي بهم نداده و نميده... هرچي هم داشتم ازم گرفته و بده هم نيست... واسه اينكه خودمم و خودم... تنهام... مي‌فهمي؟ تنها...
و گريه‌ات يكهو آنقدر بلند مي‌شود كه ناچار مي‌شوي بلند شوي و يك جاي ديگر كه تازه خالي شده بنشيني: جلو... رو به صفحه‌ي سياه پشت سر راننده‌ي بي‌آرتي... چه بهتر...
پياده مي‌شوي و هنوز بلند بلند حرف مي‌زني و گريه مي‌كني و كوچه‌هاي تاريك نزديك خانه را گز مي‌كني. حالا ديگر كارت از گريه گذشته و به دست انداختن خودت رسيده. بلند بلند با دوست مي‌خندي. به زندگيت. به پدرت. به چيزي كه شده‌اي. به اينهمه گـــــــــــــــــــــه ماسيده بر روي همه چيزت...
به خانه رسيده‌اي و تازه حرف‌هايت با دوست گل انداخته. حالا اوست كه از بدبختي‌هايش مي‌گويد. كوچه‌هاي اطراف خانه را چند بار دور مي‌زني و هنوز حرف‌هايتان مانده. دست آخر تصميمت را مي‌گيري و زنگ خانه را مي‌زني... تمام پله‌ها را تا در آپارتمان‌تان... تمام احوالپرسي‌ها را با عروس و داماد حرامزاده‌تان و با هلي كوچولوي خاله... تمام لباس عوض كردنت را تا جلوي پنجره كه پيشاني به شيشه‌ي سردش مي‌چسباني... هنوز با دوست حرف مي‌زني و مي‌خندي و باز... درست همان وقتي كه مي‌خواهد خداحافظي كند و برود و بروي و فكر مي‌كند و مي‌كني كه همه‌چيز حالا روبراه است ديگر...
_ الأن خوبي؟
_ نه. نيستم...
و بغضت دوباره مي‌تركد. گريان خداحافظي مي‌كني... و ميان گريه دلت براي دوست مي‌سوزد كه يك ساعت پول مكالمه‌ي مبايل داده كه فقط تو بهتر بشوي و نمي‌خواسته كه بشنود: نه نيستم... و تو چقدر بيشعوري كه راست گفته‌اي مثل هميشه.
اس مي‌زني: به خاطر امشب ممنونم. حالم خيلي بهتره...
و دوست نمي‌داند كه دروغ مي‌گويي و اينجا نيست و كيلومترها دور است از شهر تو...
چه بهتر...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

143: به سراغ زنان مي‌روي تازيانه را از ياد مبر!!!(2)


 نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم دی 1389 ساعت 20:17 شماره پست: 172

من در اين كشور صاحب مرده ادعايي در مورد حقوق زن ندارم. اينجا زن با مرد برابر نيست و نبايد باشد. زن ايراني لياقت برابري حقوق با مرد را ندارد. زن جهان سومي فعلاً بهتر است همان توي خانه بنشيند و  كنيزي و كلفتي‌اش را بكند. رانندگي و حق رأي مال زن جهان سومي نيست.
1. پارسال در ماجراي انتخابات خيلي پيش آمد كه با زن‌ها بحث سياسي راه بيندازم(آن موقع اميد احمقانه‌اي به تغيير اوضاع داشتم.) روز قبل از انتخابات توي يكي از مسيرها در اتوبوس به خانمي برخورد كردم كه تمام 45 دقيقه مسير مرا تا خانه بلند بلند درباره‌ي جناح رقيب تبليغ مي‌كرد. من هم داشتم حرص مي‌خوردم كه جناح رقيب چنين سخنگويان پرشور و تهي مغزي دارد و جناح ما طرفداران روشنفكر و تحصيل كرده و بي زباني دارد كه دون شأن خود مي‌دانند كه در اتوبوس بلند بلند برايش تبليغ كنند.
آخرش يك ايستگاه مانده به مقصدم من هم عقايدم را بلند به آن خانم و خانم‌هاي ديگري كه پاي چانه‌اش نشسته بودند اعلام كردم و از آن خانم دليل دفاعيه‌اش را از فلاني پرسيدم. حرفي نداشت. با من از اتوبوس پياده شد. بهش گفتم: از كجاي اين شرايط راضي هستي؟ در رفاهي؟ تا خرخره زير بار قرض و قسط نيستي؟ بچه‌هات به موقع ازدواج كردن يا توان مالي‌شو دارن؟ از گراني دهنت سرويس نشده؟ (توجه داشته باشيد كه عمداً روي مسائل اقتصادي دست گذاشته بودم كه لااقل حرفم را بفهمد. مسائل فرهنگي و آزادي اجتماعي طلبم!)
باز هم حرفي نداشت. آخرش پرسيدم: پس چرا سنگ‌شو به سينه مي‌زني؟ گفت: واسه اينكه بچه‌هام طرفدار اون يكي هستن. منم از لج اونا مي‌خوام به اين رأي بدم كه حالشون رو بگيرم!!!
2. ماجراي دوم مربوط به چند هفته پيش بود كه سوار ماشين يك خانم مسافركش شدم. من به خاطر فميـ.نيسم ذاتي و دلسوزي براي خانم‌هاي شاغل، هميشه ترجيح مي‌دهم در شرايط برابر، سوار ماشين يك خانم بشوم تا يك آقا. به هرحال اگر احتياج مالي نداشت چنين شغل خشني را انتخاب نمي‌كرد.
ماشينه يك لكنته‌ي قديمي توي مايه‌هاي فيات و از اين چيزها بود كه نفهميدم مدلش چيست.(من اصولاً هيچ ماشيني را غير پرايد و پيكان و پژو نمي‌شناسم. هيچ علاقه‌اي به ماشين‌ها ندارم. همه‌شان از نظرم يكي هستند. مثل گوشي‌هاي مبايل. بعضي‌ها خوشگل‌تر و بعضي‌ها زشت‌تر. راستي گوشي‌ام را عوض كردم. NOKIA5800 داشتم و حالا SONY ERICSSON VIVAZ گرفته‌ام. تقريباً عين همان است فقط دوربينش بهتر است.)
خلاصه خوشحال و خندان سوار ماشين شدم و گفتم: مستقيم. خانمه گويا گوشش سنگين بود و توي ماشين دوباره پرسيد:‌كجا؟ تكرار كردم: مستقيم.
زني حدوداً 50-45 ساله بود و قد كوتاه و يك اثر كبودي شبيه ماه گرفتگي يك طرف صورتش دقيقاً از فك تا بناگوش كشيده شده بود.
سر يكي از تقاطع‌ها من حواسم به سالنامه‌ام بود كه ازم پرسيد: رد نشيم؟ نگاهي كردم و گفتم: نه. من آخرش پياده مي‌شم.
تا سرم را پايين انداختم از غفلتم سوءاستفاده كرد و بلوار را رد كرد و به جاي مستقيم به چپ پيچيد. تا به خودم آمدم دو تا تقاطع را رد كرده‌بود و پسره‌ي گاگول صندلي عقبي هم هيچي بهش نگفته بود. بهش گفتم: خانوم من مسيرم مستقيم بود. شما كجا داري مي‌ري؟
-          اِوا! خب مي‌گفتين. حالا عيبي نداره. برمي‌گردم بالا.
متوجه شدم يك خرده پرت مي‌زند. سالنامه را بيخيال شدم و به كل حواسم را به رانندگي زنك دادم. از او جلوي مردم پيچيدن و با سرعت حلزون رفتن و جلوي تمام بانك‌ها ايستادن و رد كردن تمام تقاطع‌ها و ورود ممنوع‌ها... و از من حرص و جوش خوردن و رژيم لاغري.
خلاصه آنقدر حرص خوردم كه سردرد گرفتم. اما اميدم به اين بود كه اين احمق حالا كه تمام تقاطع‌ها را رد كرده، قصدش اين است كه از ترافيك خيابان پيروزي به سمت بالا برگردد. فقط كمي ديرم مي‌شد. تو نگو اين فكر مي‌كند مقصود از «سر پيروزي»، يعني هرجاي خيابان پيروزي كه پا داد و مسيرش بود!
آخرش مرا اواسط خيابان پيروزي پياده كرد كه اينجا همان‌جاست. من هم با عصبانيت در حالي كه دستگيره‌ي ماشين عجيب غريب عهد بوقي‌اش را پيدا نمي‌كردم و دره هم گير داشت، دست آخر پياده شدم و هر دو تنها كاري كه از دستمان بر مي‌آمد را انجام داديم: او حرفي از كرايه نزد و من هم فحش خواهر مادر بهش ندادم.
همان كرايه را با يك عالمه تأخير زماني به يك باباي ديگر دادم تا مرا به مقصد برساند و جلوي مسافران ديگر كه يكي‌شان زن بود بلند گفتم: راست مي‌گن زنا به جاي ماشين، بايد پشت ماشين لباسشويي بشينن. آقا ما يك غلطي كرديم سوار ماشين يه خانمي شديم. نصف شهر ما رو گردوند و آخرش اينجا پيادمون كرد. من نمي‌دونم كسي كه رانندگي بلد نيست و شهر رو نمي‌شناسه، مسافركشيش ديگه چيه؟ (به راننده نگفتم كه خودم هم يك زماني مربي رانندگي بودم و كلي نفرين و فحش پشت سرم هست.)
________________________________________
پ.ن: پيش خودمان بماند من به هيچ مردي حق نمي‌دهم درباره‌ي حق زن نظري بدهد. مردها هم چيز بهتري از زن‌ها نيستند. جهان سومي، جهان سومي است، مرد و زن ندارد. اما پيش زن‌ها بايد اين‌ها را بگويم كه سر دلم نماند و رودل كنم.


شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

142: قوطي‌ها


 نوشته شده در شنبه یازدهم دی 1389 ساعت 12:40 شماره پست: 170

همانطور كه شيوا جانش به قوطي سيگارش بسته است، من هم جانم دارد به قوطي آدامس ريلكس‌ام بسته مي‌شود. از سي سالگي به بعد اينجور قوطي‌ها افسار زندگي آدم را به دست مي‌گيرند.
وقتي مشكلات عاطفي و اقتصادي تا خرخره‌ات بالا مي‌كشد و همه‌ي اطرافيانت سر خانه و زندگي خودشان هستند و تو مانده‌اي و كوه مشكلات لاينحل‌ات... قوطي‌ها وارد مي‌شوند. قوطي سيگار... قوطي آدامس... قوطي خوشبوكننده دهان... قوطي قرص اعصاب و قرص خواب... قوطي شكلات... قوطي قهوه... و هزاران قوطي بزرگ و كوچك ديگر كه حتي گاهي كاملاً قوطي هم نيستند اما به لحاظ كاركردي، باز همان قوطي‌اند. قوطي‌هاي كوچك و بزرگي كه مردها توي جيب‌هاي كت و شلوار و پالتو و كاپشن‌شان مي‌گذارند و زن‌ها توي كيف‌هاي دستي و شانه‌اي‌شان.
يك عالمه آدم براي خودت دست و پا مي‌كني كه صبح تا شب يك‌بند مبايلت زنگ بخورد و زمان خالي برايت نماند كه ياد چيزي بيفتي. دوره‌هاي دوستانه و مهماني‌هاي مدام. دوست و رفيق‌هاي الكي كه عين آب مخزن سيفون توالت مي‌آيند و چرخي مي‌خورند و غم و غصه‌اي را با خودشان مي‌برند و زماني را پر مي‌كنند و خيلي زودتر از آنكه بفهمي توي چاهك خاطراتت پايين رفته‌اند و گم و گور شده‌اند.
شب شده. آنقدر حرف زده‌ايم كه شب شده و من هنوز دلم نمي‌خواهد بروم خانه و باز چشمم به بابا بيفتد و بحث‌هايمان شروع بشود. دلم نمي‌خواهد صداي اخبار تلويزيون يا ترانه‌هاي درپيت پاپ علي را از كامپيوتر بشنوم. امروز شيفت كاري علي نيست و خانه است و اين هم دليل ديگري شده كه دلم بخواهد همين‌طوري الكي حرف‌هايم را با شيوا كش بدهم و به ناله‌هايش از زندگي و وصف بدبختي‌هايش و هرزگي‌هاي خودش و دوستانش گوش كنم.
عكس عروسي مهري روي ديوار است. مهري هفت ماه است طلاق گرفته. بي‌اف افسانه متأهل از كار درآمده و يك بچه‌ي هشت ماهه دارد و زنش امشب شماره افسانه را پيدا كرده و بهش زنگ زده كه: پاشو بيا تكليف‌مان را روشن كنيم. افسانه يك سال و شش ماه است از پسرخاله‌اش طلاق گرفته و دو بچه دارد. شيوا هم در جريان تنظيم دادخواست طلاق است. بعد از هجده سال زندگي مشترك و داشتن يك دختر 17 ساله...
شهره و مريم دو دوست ديگر شيوا هم مطلقه‌اند. خيلي از آشنايان و مشترياني هم كه اينجا رفت و آمد مي‌كنند مطلقه‌اند.
ديگر دارد حالم به هم مي‌خورد از ديدن اينهمه زن مطلقه يا در حال طلاق يا در فكر طلاق.
وقتي اينقدر با واژه‌ي «طلاق» طرف مي‌شوم، اصلاً با مفهوم «ازدواج»، مشكل پيدا مي‌كنم.
وقتي عكس مهري را با چشم‌هاي شيطان و لبخند زيبايش در لباس سفيد عروسي با آن دسته گل رويايي مي‌بينم به اين فكر مي‌افتم كه اصلاً اسطوره‌ي ازدواج در ذهن زن واقعاً چه معنايي دارد؟
چرا روياي ازدواج در ذهن تمام زنان هست؟ بودن در آن لباس مسخره و گرفتن يك دسته هاون به نام دسته‌گل عروسي، تمام شب توي دو دست، و داشتن يك ديگ وارونه به نام تاج و شنيون روي سر، چه حسي مي‌تواند به آدم بدهد. و بدتر از همه، ثبت آن قيافه‌ي خوشحال در عكس‌ها و كوبيدنش به ديوار، عين آينه‌ي دق در تمام عمر.
به اين فكر مي‌كنم كه مهري وقتي شوهرش توي خانه مي‌خورد و مي‌خوابيد و خرجي نمي‌داد و از صبح تا شب توي سر و كله‌ي هم مي‌زدند... هر بار وسط آن فحش و كتك‌كاري، وقتي چشمش به آن عكس لعنتي در لباس سفيد و آن شنيون و تاج و تور و دسته‌گل مي‌افتاد، واقعاً چه حسي پيدا مي‌كرد؟
«و فردا كه فرو شدم در خاك خونالود تبدار
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
-از ديوار خانه‌ام-
تصويري بي‌شباهت را كه مي‌خندد
در تاريكي‌ها و در شكست‌ها
به زنجير خودش و به دست‌ها
و بگوييدش تصوير بي‌شباهت به چه خنديده‌اي؟
و بياويزيدش ديگربار
واژگونه...
رو به ديوار...»
        شاملو

پ.ن: احساس گنگي نسبت به ازدواج و مجلس عروسي و لباس سفيد و عكس‌هاي عروسي با ژست‌هاي تكراري‌شان دارم.
تهوع... تهوع مدام... اين حسي است كه نسبت به تأهل و تعهد و تقيد دارم. كلماتي كه آخرشان به «طلاق» مي‌رسد.
اينهمه زن مطلقه! اين فساد! اين روابط درهم و برهم و كوتاه مدت و ننگين! اين عدم قطعيت و شكاكيت مدام به همه چيز!
«تنها تو اي يگانه
در اين بسيط قطبي خاموش
در اين صحاري برف
چنين كه مي‌گذري گرم و مهربان
چنين كه مي‌وزي آرام
        شكوه و شور بهاري...»
پ.ن2: اين يادداشت را بعد از بيرون آمدن از آرايشگاه، وسط فلكه، كنار حوض بزرگش با مجسمه‌ي دو دولفين بزرگ و فواره‌هايش، روي نيمكت سرد آهني، نوشتم. ساعت 8:10 دقيقه است و من هنوز دلم نمي‌خواهد بروم خانه.