سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

367: زندگی را با چشم‌های درشت دکتر ژیواگو ببین

نمی‌دانم می‌خواهم درباره دکتر ژیواگو بنویسم یا یک چیز دیگر. به هرحال درباره دکتر ژیواگو از سالِ... (صبر کنید ببینم) بله از سال 1957 و بعد از ساختن فیلم‌اش از سال 1965، به این طرف مدام  نوشته شده و همه‌چیزش بیرون کشیده و توصیف و نقد و تحسین شده است.
من عمر شریف را به خاطر چشمان درشت مشکی و قیافه‌ی خندانش در نقش دکتر ژیواگو دوست دارم. به خاطر پاکی و شاعرانگی‌اش در دورانی آنچنان بی‌رحم و میان آنهمه برف و گرسنگی و دربه‌دری. به خاطر چشم‌پوشی‌اش از آنهمه تلخی و نگهداری از گلدان کوچک عشق‌اش در نبود آب و آفتاب.
من جولی کریستی را به خاطر بازی عالی‌اش در نقش لارای 17 ساله و بعدتر در نقش لارای پرستار و لارای کودک‌گم‌کرده دوست دارم. در نقش زنی طبیعی که نمی‌تواند جسمیت‌اش را انکار کند. زنی که به ندای جسم و روحش گوش می‌کند. زنی که میان آنهمه خون و آنهمه برف، شاعرانگی را در وجود مرد تشخیص می‌دهد و تا انتها (تا زمانی که می‌تواند) ازش پرستاری می‌کند. زنی که قدر شاعرانگی را در این دنیای کثافت می‌داند.
فیلم دکتر ژیواگو مرا وحشت‌زده کرد. منِ گرمایی، «در آستانه‌ی فصلی سرد»، به جای اینکه مثل همیشه خوشم بیاید از سرما، از آنهمه برف و سفیدی مرده که تا انتهای افق ادامه داشت و انگار تکرار ورد ناامیدی بود، ترسیدم. از تمام نشدن جنگی که انگار تا ابد ادامه داشت و خون‌هایی که تا ابد قرار بود بر این برف‌ها بریزد. از بهاری که با نرگس‌های زردش مثل سرابی بود در بیابان بی‌انتهای جنگ.
دکتر ژیواگو، نیمه‌شب پتوی پوست را کنار می‌زند و از کنار لارا بر‌می‌خیزد و به تالار یخ‌زده می‌رود تا پشت میز کارش بنشیند و در نور شمع، شعر بنویسد...
به شوهرم می‌گویم: وحشتناک است اینهمه برف. نمی‌شود میان اینهمه برف زنده ماند و امیدوار بود و شعر نوشت. می‌توانی تصور کنی آن شیشه‌های یخ بسته را که کریستال‌های یخ، سطح آن را مشجر کرده؟ می‌توانی تصور کنی برف توی کوچه تا وسط‌های دیوار بالا بیاید و آفتابی نباشد که آبش کند؟ می‌توانی تصور کنی که در بیابانی سفید گم شده باشی و در هذیان و ضعف، زن و کودکی را در دوردست، به جای خانواده‌ی خودت بگیری؟ می‌توانی تصور کنی اینهمه برفِ مأیوس‌کننده را؟
سالینجر در داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» از زبان دخترکی خطاب به سربازی که در طول جنگ می‌بیند می‌خواهد که او داستانی برایش بنویسد. داستانی درباره‌ی عشق و نکبت.
دکتر ژیواگو، داستانی درباره‌ی عشق و نکبت است.
من دُن آرام را هم خوانده‌ام. اما هیچوقت نتوانستم با گریگوری و  آن زنک پتیاره «آکسیانا» ارتباطی برقرار کنم و عشق حیوانی‌شان را باور کنم. عشقی که پا روی دیگران می‌گذارد و باعث مرگ ناتالیای بی‌گناه می‌شود. زندگی پست و حیوانی قزاقان ساکن کناره‌ی رود دٌن. دکتر ژیواگو، با وجود عشقش به لارا، هیچوقت تونیا همسرش را زیر پا له نمی‌کند (البته شاید هم این به خاطر فداکاری لارا، یا چشمپوشی تونیا است.)
نکته‌ی جالب دیگر فیلم برایم بازی جرالدین چاپلین (دختر چارلی چاپلین) در نقش تونیا است! زنی که زیبا نیست، ولی نمی‌توانی دوستش نداشته باشی.
فعلاً همین‌هاست. و یک سری چیزهای دیگر هم در طول فیلم به نظرم رسیده‌بودند که بعداً متوجه شدم منتقدان قبل از من زحمت‌اش را کشیده‌اند. دست‌شان هم درد نکند که آدم را وادار به گفتن حرف‌های جدی در وبلاگ نمی‌کنند. این وبلاگ روزنوشت است و هرگز قرار نیست یک داستان کوتاه یا نقد ادبی یا فیلمی خیلی تکنیکی تویش بخوانید. اینجا شهر هرت است و هر چیزی بخواهم اعم از چسناله‌های شخص خودم را تویش خواهم نوشت.
چند روز پیش که مامان این‌ها از مسافرت برگشتند، بابا تلفنی می‌گفت که قبل از سفر توی آرایشگاه، ماشین سلمانی پشت گوشش را بریده و حالا کمی چرک کرده. یکی دو روز بعد چرک شروع به پخش شده در نواحی پشت و جلوی گردن کرده بود و تازه به صرافت این افتاده بود که برود دکتر. کم کم داشتم نگران می‌شدم. بعد، دیشب که مامان گفت که چرک به صورت جوش‌های سردار و زخم مانند در تمام بدنش پخش شده... یکهو ترس برم داشت که نکند ایدزی هپاتیتی چیزی باشد. آن هم در این روزگاری که انگار آلودگی و بیماری دارد هی بیشتر در سطح جامعه پخش می‌شود و مردم هی ضعیف‌تر و ناایمن‌تر می‌شوند. انگار چرخه‌ای شده از «آلودگی محیط<= ضعف سیستم ایمنی بدن ما به دلیل مبارزه‌ی مدام با آلودگی محیط<= بیمار شدن بیشتر مردم<= بیشتر شدن آلودگی در محیط و....»
برای اولین بار نگرانش شدم و تصور مرگش را کردم. از آن وحشتناک‌تر ابتلا به بیماری است که ممکن است مادرم و تمام خانواده هم به دلیل ارتباط با او در معرض خطرش باشند. تصور کردم که در این صورت، از روابط‌مان چه باقی می‌ماند؟ مگر همین الأن چه هست اصلاً؟
دلم برایش سوخت. خودم را گذاشتم به جایش: آدم یک عمر بدود و جان بکند و هیچ چیزی نشود و آخرش هم در این وضع، در حالی که هیچ‌کس جز خواهرش دوستش ندارد، بمیرد (ولو اینکه در همه‌ی موارد خودش مقصر باشد). حق هیچ کسی نیست که اینطوری از یک مرض مسخره، به طور تصادفی، بدون هیچ معنایی بمیرد.
به آدم‌هایی فکر کردم که تصادف می‌کنند و می‌میرند. آن‌هایی که توی گودال‌ها و چاه‌ها می‌افتند و می‌میرند. آن‌هایی که زلزله غافلگیرشان می‌کند. آن‌هایی که در اثر اتصالی و جرقه‌ی ناقابل دو تا سیم نازک یک وسیله‌ی برقی، در آتش می‌سوزند و می‌میرند. آن‌هایی که داروی اشتباه می‌خورند، فقط چون عینک نزدیک‌بین‌شان را اشتباهاً توی یخچال جا گذاشته‌اند. آن‌هایی که اسهال می‌گیرند و می‌میرند. آن‌هایی که دوچرخه بهشان می‌زند و می‌میرند. آن‌هایی که در گذشته، بچه که بودند مرده‌اند، فقط چون داروی مورد نیازشان کشف نشده بوده. آن‌هایی که حالا می‌میرند چون داروی مورد نیازشان کشف نشده. آن‌هایی که...
به نظر من فقط دو جور مرگ است که شرافت دارد و احمقانه به نظر نمی‌رسد:
1-    مرگ خودخواسته (از خودکشی بگیر تا شهادت)
2-    مرگ در اثر پیری بسیار
در غیر این صورت کلاً آدم به فضاحت زندگی کرده و به فضاحت رفته...

اوکی. من پدرم را هم بخشیدم. نمی‌دانم. شاید هم فقط دلم برایش سوخته چون خیلی بدبخت و ضعیف شده و دستش به هیچ‌کجا بند نیست. همان‌طور که دلم برای همه‌ی گداها و فروشنده‌های مترو و بچه‌ها و اقلیت‌های مذهبی و اقلیت‌های زبانی و نژادی و سیاه‌پوستان و عرب‌های فلسطین و یهودیان هولوکاست و تمام مظلومان کل تاریخ می‌سوزد.
پدرم حالا اینقدر غریبه و دور و آشنایی زدایی شده است که بتوانم برایش دلسوزی کنم.
_______________________________________________________
پ.ن: توی این دنیا آدم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که فکر می‌کردم هیچوقت نمی‌توانم ببخشم‌شان، چون در حقم خیلی نامردی کرده بودند.
از آن‌ها فقط یک نفر مانده که هنوز نبخشیده‌ام. که شاید لازم است بدبختی‌اش را ببینم. شکسته‌شدن غرورش را ببینم. اعتراف به تنهایی و بی‌کسی‌اش را بشنوم، تا برایم غریبه شود و آنقدر دور... دور... دور... تا دلم برایش بسوزد.
دلسوزی، کلید بخشش و فراموشی است.

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

366:پژوهشی پیرامون غُر غُر

 برای من در 34 سالگی هیچ سوالی بی‌جواب نمانده غیر از یکی:
«آن‌هایی که می‌گویند به شوهرتان غر نزنید وگرنه به مرور زمان از چشم  او خواهید افتاد... آیا پیشنهاد جایگزینی هم برای غر زدن پیدا کرده‌اند؟»
باور کنید الساعه در هیچ حوزه‌ی موجود دانش بشری سؤالی برایم نمانده. انگار کنید همه‌چیز را می‌دانم. می‌بینم. کلیت را می‌گویم. وگرنه شما بپرس مولکول آب از چند هیدروژن و چند اکسیژن تشکیل شده؟ به من چه ارتباطی دارد؟ برو از خودش بپرس.
چیزهایی را که به من ارتباط دارد می‌دانم. اما جواب این سوال را هیچ‌وقت درست متوجه نشدم. یا کسی درست برایم توضیح نداد. یا خودشان هم نمی‌دانستند. یا اصلاً از معماهای حل‌نشده‌ی خلقت است. نمی‌دانم.
شما (اگر زن باشی) مطمئناً در یک طرف هر کدام از این دو قطبی‌ها و هزاران دو قطبی دیگر قرار گرفته‌ای:
زشت زیبا
باهوش خنگ
مسئولیت‌پذیر بی مسئولیت
مهربان نا مهربان
وراج کم حرف
با هنر بی هنر (منظورم از هنر در این گزینه «توانایی انجام هر جور کار ظریفی، با دقت و ظرافت و به بهترین شیوه» است)
خیلی از این صفات هم رابطه مستقیم با هم دارند. مثلاً احتمال وجود ترکیب «زشتِ باهوشِ نامهربانِ کم‌حرفِ باهنر»، خیلی بیشتر از احتمال وجود ترکیب «زیبای باهوشِ مسئولیت‌پذیرِ مهربانِ وراج» است. ترکیب دوم، اگر دقت کنید، هیچ چیزش به هیچ چیزش جفت نمی‌شود. هرجور بگیری با تجربیات ما از آدم‌ها جور در نمی‌آید. آدم‌ها اینطوری نیستند. توی فیلم‌ها شاید. اما توی واقعیت اینطوری نیستند. یک سری از صفات (حالا وراثتی است یا اکتسابی)، منشاء صفات دیگری می‌شود و در نهایت سرنوشت انسان را می‌سازد.
حالا این‌ها را چرا گفتم؟ سی اینکه شما اگر یک زن مسئولیت‌پذیر باهوش دقیق منظم با درایت باشید، هرگز نمی‌توانید به شوهرتان غر نزنید. (حالا نگفتم من به تنهایی دارای تمام صفات فوق می‌باشم. چپ چپ نگاه نکنید)
1.       شما ازدواج می‌کنید و اولین رکن زندگی مشترک‌تان، «خانه‌ی مشترک» است. وگرنه که ازدواج نمی‌کردید، هان؟ اوکی. در خانه‌ی مشترک، احترام به حقوق یکدیگر برای ادامه‌ی این  اشتراک لازم است. تا اینجایش را که قبول دارید، هان؟
2.       شوهرتان شلخته و بی‌ملاحظه و کثیف و بی‌انضباط است (نگفتم که این ویژگی‌ها را شوهر من دارد. دارم نهایتش را می‌گویم)
3.       خانه، ویترین زندگی مشترک است. خانه‌ی کثیف، یعنی زندگی مشترک نا متعادل و مریض. یعنی رابطه‌ی خراب. یعنی وجود نارضایتی بین طرفین. یعنی کسی اینجاست که به دیگری، یا به زندگی مشترک، یا به طور کلی به زندگی، یا هرچیز دیگری که الساعه گرفتارش است، شکایت دارد. خانه‌ی کثیف، یعنی اعتراض.
پس تا اینجا می‌دانیم که یک خانه داریم که باید تمیز باشد، چون آبروی زندگی مشترک ما، پیش مردم است و مردم با دیدن وضع خانه و زندگی ما، روی رابطه‌ی ما قضاوت می‌کنند.
مثلاً من زوجی را می‌شناسم که خانه‌ی بسیار کثیف و شلخته‌ای دارند و دلیلش (تا اینجا که من فهمیده‌ام) این است که مرد، در امور خانه همکاری نمی‌کند و زن هم برای اعتراض، خانه را به حال خودش رها کرده. طبعاً نظر خانواده و فامیل را هم به کف پایش گرفته. اما قضاوت دیگران درباره‌ی وضعیت آن خانه، شلختگی و بی‌مسئولیتی و به طور کلی کم‌گذاشتن زن است. انگار که مرد، هیچ نقشی در وضعیت خانه ندارد و این زن است که همیشه باید بار تمیزی و خوب به نظر رسیدن ظاهر زندگی را به دوش بکشد.
زن‌هایی را می‌شناسم که این کار را می‌کنند. مادرم. مادر شوهرم. و اصولاً تمام زنان سنتی. چون از نظر ارزش‌های سنتی این جامعه، زن مسئول تمام امور خانه است. والسلام. و بعد از این جای هیچ اعتراضی نمی‌ماند.
نگرش سنتی، به مرد اجازه می‌دهد که در ازای دادن خرجی به زن، رفتاری کاملاً حیوانی در محیط خانه در پیش بگیرد. توالت و روشویی و حمام را کثیف کند. وقتی غذا می‌خورد، بریزد و بپاشد و غذا را در سفره و دور و بر بشقاب و روی لباسش پخش کند. هرچه می‌خورد را دور و برش بگذارد بماند. هرچه را از هر جا بر می‌دارد (تازه اگر لطف کند و امر نکند که برایم بیاور)، گوشه‌ی دیگری بیندازد. به موقع حمام نرود و صورتش و موهای زائدش را اصلاح نکند و توی رختخواب بوی گند بدهد و با موهای زبر صورتش، صورت زن را بخراشد. و تازه این‌ها امتیازاتی است که به مرد امروزی می‌دهد. امتیازاتی را که به مرد سنتی قدیم می‌داد، دیگر جای خود دارد و در این مقال نمی‌گنجد.
اما با تغییر نحوه‌ی زندگی در جامعه، الزاماً نحوه‌ی نگرش هم باید تغییر می‌کرد. قبل از هر چیز بگویم که اگر زنان ما در گذشته، 10 درصد حق داشته‌اند، و امروز مثلاً 20 درصد، این به معنای برابری نیست و برای این برابری، ملزم نیستند که خرج آقایان را بدهند و به تمام روش‌های فیلم‌های پــ.ور.ن معلق و جفتک بزنند و به هر ساز آقایان برقصند که مفهومش بشود برابری. کماکان، زندگی مشترک برابر، به معنای کار کردن صبح تا شب زن (بیرون و داخل خانه) و دادن همه جور خدمات جنــ.سی و داشتن تمام معیارهای یک زن مانکن و اسوه‌ی اخلاق نیست. برابری به معنای وظایف برابر نیست.
کلاً فکر می‌کنم دنیای معاصر، برای حل کردن تعارضات زندگی مشترک، باید در مفهوم اولیه‌ی زندگی مشترک بازبینی کند و یک جور توافق‌نامه‌ی جدید تنظیم کند که بر مبنای آن، تأمین هزینه‌ی زندگی یک نفر دیگر، مترادف با بردگی و بیگاری کشیدن از او و رقم زننده‌ی رابطه‌ی ارباب و نوکری نباشد. زندگی مشترک نباید تابع قواعد دنیای خشن اقتصادی باشد. چون انسان به هیچ دلیل مادی و منطقی‌ای ازدواج نمی‌کند و بچه‌دار نمی‌شود. انسان سکه‌ی دو رویی است که یک رویش تماماً منطق و قواعد اقتصادی و قدرت و سیاست و نظم است و روی دیگرش، خریت، عاشق شدن، ازدواج، بچه‌دار شدن. و از قضا این روی دیگر است که ما به خاطرش زندگی می‌کنیم و تمام آن ساختار منطقی و منظم را برای سرویس دادن به این روی دیگر سر هم کرده‌ایم. پس نهایتاً نباید اصل ماجرا را فراموش کنیم و مسحور نظم دست‌ساز خودمان بشویم.
شما به یک انسان، پول و صـ.کس و همه چیزهای لازم را بده. باز یک جایی مقابل خودش می‌ایستد و از خودش می‌پرسد، آیا همه چیزی که از زندگی می‌خواست این بود؟ پول بدهد تا برایش کار کنند؟ پول بدهد تا باهاش صـ.کس کنند؟ پول بدهد تا بهش تلفن بزنند و بهش فکر کنند و باهاش حرف بزنند؟ آیا از خودگذشتگی و عشق لازم نبود تا به اینهمه، معنایی بدهد؟
دارم از بحث خارج می‌شوم. اما می‌خواستم بگویم که بررسی یک مشکل، گاهی اینقدر عقب و عقب‌تر بر‌می‌گردد که به طول تاریخ انسانیت می‌رسد و می‌فهمیم یک جایی همان اوایل خشت اول را کج نهاده‌ایم.
باز هم به سؤال جزئی و اصلی خودم بر می‌گردم:
با مردی که وظایف خودش را نمی‌داند و اصلاً آن‌ها را وظیفه‌ی خودش فرض نمی‌کند و فکر می‌کند که حق دارد هر جوری دلش می‌خواهد در خانه‌ی مشترک‌شان زندگی کند، چون هزینه‌های زندگی را می‌دهد... چه باید کرد؟
اوکی. شما غر نزن. مهربان باش. آخرش چه می‌شوی؟ یک «سنگ زیرین آسیاب» که بار همه‌ی کارها را تنهایی به دوش می‌کشد و بدنش داغان می‌شود از خرکاری و وقتی که مردی، بچه‌ها و شوهرت قدرت را می‌دانند و هی روز مادر که می‌شود گل روی قبرت می‌گذارند و چیلیک چیلیک اشک می‌ریزند در حسرت از دست دادن مادری مهربان و همسری دلسوز. خوب که چی؟
مادران ما اینطوری هستند. جورکش. مهربان. بی‌حرف. اما زن امروزی و نمی‌تواند و نباید اینطوری باشد. چرا سعی دارید ارزش‌های هزار سال پیش را هی به آدم فرو کنید؟ زمان این چیزها گذشت آقا جان. دیگر «مهربان» بودن و «زن خوب» بودن، برای ماها معیار نیست. حالا شما آقایان که منافع خودتان را توی این قضیه دارید و طبعاً باید روی ارزش‌های سنتی تبلیغ کنید. من نمی‌دانم این زن‌های ابله نسل قبل (و گاهاً نسل جدید) چه خیری از این  ارزش‌های کهن و الگوی زن خوب سنتی دیده‌اند که هی عین طوطی این حرف‌ها را تکرار می‌کنند و به اصطلاح آدم را نصیحت می‌کنند.
خودم می‌دانم که اگر کلاً غر نزنم و انتقاد نکنم و مثل خر بروم و مثل گاو بیایم و حالی‌ام نباشد چه دارد بر سرم می‌آید و چطور دارم به فنا می‌روم، از چشم آقایان بهتر و پسندیده‌تر است. اما گور بابای آقایان. من می‌خواهم بعد از صد و بیست سال که کپه‌ی مرگ‌ام را گذاشتم، احساس گول خوردگی و حماقت و زندگی خری نداشته باشم. من می‌خواهم از خودم راضی باشم. کجایش غلط است؟ بگویید درست‌اش کنم.
یک حرف خوبی شوهر من می‌زند که از همین تریبون بوس بهش. می‌گوید: من نمی‌خواهم رابطه‌ام با تو انگلی و بر اساس منافع اقتصادی باشد. یعنی تو با من زندگی کنی و طلاق نگیری، فقط به خاطر اینکه اگر طلاق بگیری، متضرر می‌شوی (از نظر اقتصادی و روانی و اجتماعی). می‌خواهم آگاهانه و بدون منافع اقتصادی، زندگی با من را انتخاب کنی.
زن سنتی شوهر می‌کرد، چون مجبور بود. طلاق نمی‌گرفت، چون مجبور بود. زن امروزی باید منافعی در ازدواج داشته باشد، اگرنه که نه شوهر می‌کند و نه الکی زندگی مشترک را به هر قیمتی حفظ می‌کند. قبول ندارید. بفرما. این آمار ازدواج‌ها و طلاق‌ها. آیا وقت آن نیست که به خودتان بیایید؟ الا تعلمون.
القصه وقتی شما از رفتار کسی شاکی هستی و انتقادی به آن داری، باید به زبان بیاوری. مرحله‌ی بعدی این است که عین خودش باهاش رفتار کنی. مرحله‌ی آخر هم این است که اگر به هیچ‌کدام از واکنش‌های بالا وقعی ننهاد، از طریق مراجع قانونی قضیه را پیگیری کرده و مجبور به تغییر رفتارش کنی.
حالا وقتی بحث زندگی مشترک و روابط خاص زوجین (که نه خونی است و نه غیر‌خونی) وسط می‌آید، نمی‌دانی که چطور باید با طرفت برخورد کنی. می‌دانی که شوهر، هیچوقت مثل پدر و مادر و خواهر و برادرت، رابطه‌اش با تو خونی نمی‌شود. بنابراین منافع او، الزاماً هیچ ربطی به منافع تو ندارد. (مثال: به مادرت می‌گویی، من یک خانه خریدم. خوشحال می‌شود. انگار می‌کند که خودش خریده... به شوهرت می‌گویی، من یک خانه خریدم. ناراحت می‌شود. چون می‌داند به نام خودت خریده‌ای و قدرت و استقلال اقتصادی‌ات بیشتر شده و لابد از زندگی و اموال او کش رفته‌ای که برای خودت پول خانه خریدن جور کرده‌ای. و حالا چطور می‌تواند خرت کند که خانه‌ات را از چنگ‌ات در بیاورد و به نام خودش کند؟)
صادقانه می‌گویم که ای کاش می‌شد رابطه‌ی زن و شوهری هم مثل رابطه‌ی والد و فرزندی باشد. همان‌قدر خونی و به دور از منافع. (البته فرزند همواره انگل پدر و مادر است و فقط والدین هستند که از فرزند به دنبال منافع نیستند). و اگر این رابطه از حالت واقعی‌اش به حالت غیر واقعی و ماوراءی رابطه‌ی خونی تبدیل می‌شد، ناخودآگاه تمام این مسائل حل بود.
مسأله این است که تو با یک انسان غریبه زیر یک سقف مشترک می‌روی و حالا می‌خواهی رابطه‌ات را به زور میخ و مته و سنبه، تبدیل به رابطه خونی (غیر منفعت‌طلبانه) کنی. که من می‌گویم محال است و شما اصرار دارید ممکن است.
که اگر هم ممکن شود، بزرگ‌ترین معجزه‌ی خلقت است و باید به آن سجده کرد.
هرچه سعی کردم از سوژه‌ی محوری (غر زدن) دور نشوم، نشد. نمی‌شود. غر زدن تاریخچه‌ای دارد به اندازه‌ی کل تاریخ ازدواج. به قدمت زمانی که برای اولین بار قراردادی تحت عنوان زندگی تک همسری (و نه چند همسری) نوشته و قانونی شد و برای طرفین معامله وظایف و اختیارات قانونی‌ای تعریف شد. مشکل از همان‌جا بود:

تعاریف!

یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳

365: وبلاگم دو ساله شد. خاک تو سر بی‌معرفتتون که هیچ کدوم یادتون نبود!

وبلاگم صدایم کرد تا بهم بگوید: دومین سالگرد تولد سه‌باره‌اش گذشت.
دیشب ساعت 12 یک چیزهایی برای نوشتن به خاطرم رسید. مثل این نیست که بگویی: الان می‌روم درباره‌ی فلان چیز می‌نویسم. نه. اینطوری است که حال و هوای نوشتن پیدا می‌کنی حتی اگر موضوع مهمی در بین نباشد. یک حس شدید است. یک جور سرشار شدن و کلافگی است. انگار یکهو تمام احساسات مختلف‌ات هم‌راستا می‌شوند و به سمتی اشاره می‌کنند و چیزی را می‌بینی که تا آن لحظه نمی‌دیده‌ای. وگرنه تا دلت بخواهد «بحران» و «خبر بد» و «خبر خوب» برای نوشتن هست. کو دل و دماغ‌اش؟
بعد دیدم وقت خواب است و نمی‌توانم به خاطر آپ کردن یک وبلاگ زپرتی، دو ساعت بالای سر شوهرم تیلیک تیلیک روی صفحه کلید بکوبم و بعد تازه یک عالمه سر و صدا راه بیندازم و دور خانه بچرخم که آماده خوابیدن بشوم. صادقانه بگویم که «وقت‌اش» نبود.
وقتی مجرد هستی، هر وقت اراده کنی، «وقت‌اش» است. نصف شب. توی اتوبوس. توی مترو. توی خیابان. توی پارک. توی کوه. بیشتر مهمانی‌های خانوادگی را می‌پیچانی و توی خانه می‌مانی و همیشه می‌توانی «خلوت»ی برای نوشتن جور کنی، چون هیچ مسئولیتی در قبال هیچ چیزی نداری و به هیچ‌کس تعهد نداده‌ای که حفظ شئونات او، حفظ شئونات خودت است و رفت و آمد و مراعات با خانواده‌اش، عیناً به رفتار او با خانواده‌ی خودت انعکاس خواهد یافت.
بعد از ازدواج، آدم با هزار تار نازک و نامرئی به فامیل و دوستان و آشنایان و مراعات‌کردن‌ها و احترام گذاشتن‌ها و حفظ مناسبات، بسته می‌شود.
همین چند دقیقه پیش توی دستشویی محل کارم داشتم فکر می‌کردم که برگردم به اتاقم و این‌ها را بنویسم. در حالی که می‌دانستم ناخودآگاه به دلیل مراجعات سه چهار دقیقه یک بار رئیس‌ام برای آوردن کار برایم، مدام ذهن‌ام گسسته خواهد شد. یک خط می‌نویسم. ذهنم را کند و کاو می‌کنم تا کلیت آن چیزی را که می‌خواستم بگویم مرور کنم و از خط خارج نشوم. به متن برمی‌گردم که ادامه بدهم... رئیس‌ام با یک برگه از در وارد می‌شود و چند دقیقه درگیر آن کار هستم و به محض اینکه تحویل‌اش دادم... دیگر ذهنم گسسته شده و باز باید برگردم و متنی را که نوشته‌ام از اول بخوانم و به گوشه و کنارهای اتاق خیره بشوم و فکر کنم که اصلاً چه می‌خواستم بگویم... و خیلی وقت‌ها همین‌جاست که به کلی بیخیال ادامه دادنش می‌شوم و شیفت دیلیت‌اش می‌کنم.
توی دستشویی به تمام این‌ها فکر کردم و عصبانی شدم و به خودم گفتم به محض رسیدن به اتاقم، قبل از نوشتن این چیزها، بروم چهار خط فحش نا.موس به آن کسی بنویسم که می‌گوید: نویسنده‌ی زن متأهل کارمند، هیچ فرقی با نویسنده‌ی مرد مجرد بیکار ندارد! و اینکه نویسندگان زن، بیشتر از دغدغه‌های کوچک روزمره‌شان می‌نویسند تا مسائل بزرگ جهانی، به نداشتن بینش سیاسی و جزئی‌نگری و فلان و بهمان‌شان مربوط است. نه آقا جان! همه‌ی این‌ها محصول همین سه گزاره است که خدمت‌تان گفتم: جنسیت- تأهل- کار (غم نان). شما بیا چند ساعت وقت به بنده بده که در آن دغدغه کارهای خانه و کارهای بیرون و کارهای مانده و پول و فلان و بهمان نداشته باشم و شوهرم هم کاریم نداشته باشد، من به شخصه برایت داستان کوتاه می‌آفرینم در حد ریموند کارور.  (پس چی؟ با «چند ساعت» وقت ناقابل ، می‌خواستی برایت جنگ و صلح بنویسم؟)
بعد توی همان دستشویی (چون تنها جایی از محل کارم است که نه تلفن دارد و نه هر چند دقیقه یکی بر سرت هوار می‌شود) از خودم پرسیدم: چند سال است دارم وبلاگ می‌نویسم؟ از تیرماه 1388 (کاملاً بی‌ربط به هرچی!). پنج سال و سه ماه. اوکی! تا حالا چند تا پست نوشته‌ام؟ این یکی را خوشبختانه از روز اول شماره‌گذاری کرده‌ام تا همین امروز. 364 پست.
1913 روز تقسیم بر 364 پست= 5.25
یعنی به طور متوسط هر پنج شش روز یک بار وبلاگم را آپ کرده‌ام که البته این روند در دو سال گذشته به هفت و نیم روز یک بار رسیده و این فاجعه است. یعنی من حتی هفته‌‌ای یک بار هم وبلاگ‌ام را آپ نکرده‌ام.
هشتم مهر سالگرد (دوسالانه؟) تأسیس این وبلاگ است و این وبلاگ به نوع خود، سومین وبلاگ بنده است. و من از یکی از کامنت‌هایی که هنوز ملت در وبلاگ قبلی‌ام می‌گذارند متوجه این شدم که الأن دو سال است آمده‌ام اینجا. وگرنه که قبلش به جان خودتان اگر حتی یک سالش را هم باورم می‌شد.
یادم هست یک زمانی در وبلاگم نوشته بودم که آپ کردن وبلاگ برای من فرایندی شبیه خطابه‌ی یکشنبه‌ی کشیش‌ها است. یعنی در تمام طول هفته به این فکر می‌کنم که چه می‌خواهم برای خوانندگانم بگویم. دنبال موضوع می‌گردم. و بعد می‌آیم آن را به سبک خطابه ارائه می‌کنم. در این صورت اگر بخواهم به همان سنت وفادار بوده و در عین حال بیشتر از سابق به آپ کردن پابند باشم، باید دو روز از هفته را برای خطابه کردن در نظر بگیرم: مثلاً یکشنبه و چهارشنبه. اما شک ندارم که نمی‌توانم به این روال پابند باشم. چون زن متأهل به تنها چیزی که واقعاً و قانوناً و عرفاً و منطقاً متعهد و پابند است، شوهرش است. اگر بچه داشته باشد که دیگر بدتر: اول به بچه و بعد به شوهر!
مثلاً اینطوری است که: نرسیده به هر تعطیلی (اعم از  رسمی و غیر رسمی و عید و عزا) شوهرم از چند روز قبل آلارم می‌دهد که فلانی رو دعوت کنیم... داداشم یا بابام بیاد فلان چیزمون رو درست کنه (کامپیوتر، لوله ناودان، باز کردن و جابجایی تختخواب و هر جور حمالی دیگری که احتیاج به دو مرد عاقل و بالغ دارد)... بریم خونه مامانم... بریم خونه فلان دوست‌مون... خودم هم که فقط به این فکر می‌کنم که صبح پنجشنبه را می‌توانم به کارهای بانکی و اداری‌ام که در تمام طول هفته باید برایش مرخصی بگیرم، برسم و پنجشنبه شب هم که یک هفته در میان (و گاهی هر هفته) روز خانه‌ی مادرشوهر است. جمعه‌ها هم که همیشه یا عیادت است. یا عروسی. یا ختم و چهلم و سال. یا اثاث‌کشی خانواده (خواهر و برادر و ...) و یا یک برنامه‌ی دیگر.
اخیراً تنها حرکت قهرمانانه‌ای که در جهت علائق خودم انجام داده‌ام این بوده که از شوهرم قول گرفته‌ام برای جمعه‌های این دو سه ماه پاییز هیچ برنامه‌ای نریزد الا کوه رفتن. چون تنها وقتی که برای کوه رفتن مناسب است و پدر آدم از گرما و سرما در نمی‌آید، همین پاییز و یک ماه و نیم اول بهار است. باقی‌اش را باید خاله بازی کنیم و از این خانه به آن خانه برویم، چون بیرون، آدم از گرما و سرما تلف می‌شود.
دومین کار این بود که به مناسبت سالگرد ازدواج‌مان (که آن هم دو هفته‌ی دیگر است) شوهرم را وادار کردم که به جای آن حلقه‌ی رینگی تخـ.می که برای دستم بزرگ بود (حلقه‌ی اصلی‌ام یکی دیگر است) برویم یک حلقه رینگی سبُک ساده‌ی دیگر بگیریم که اندازه انگشت حلقه‌ی دست چپ‌ام باشد که مجبور نباشم در انگشت حلقه‌ی دست راست بیندازم‌اش (حالا نه اینکه یک تکه فلز، پاسدار حرمت خون فلان و بهمان است... همان!)
باید کم کم شروع کنم و دست و پایم را از این باتلاق بیرون بکشم و برای خودم یک کارهایی بکنم. اگرنه مجبور می‌شوم بچه بیاورم و بعد هم چون از بچه متنفرم و از همه‌ی بچه‌دوستان هم متنفرم و از نوع بشر هم متنفرم و از اینکه هفت میلیارد نوع بشر در همه‌جا پخش و پلاست هم متنفرم... یا می‌زنم بچه‌هه را می‌کشم یا خودم را. یا می‌گذارم‌اش سر راه که شما پیدایش کنید و به نیابت از من بزرگ‌اش کنید و خدا هم عوض‌تان بدهد.


جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۹۳

364: قرص نخورید. به آدم ها نگاه کنید.

اجتماعی باشید. با مردم (علی الخصوص هم سن و سالان تان) رفت و آمد کنید. بروید بین مردم الکی بنشینید و سر صبر نگاه شان کنید (البته به صورت تابلو بهشان خیره نشوید چون احتمال این می رود که بزنند دهان تان را سرویس کنند). این بهترین شیوه ی شناخت مختصات واقعی تان توی این اجتماع است.

جمعه، باز درکه، کافه ی (به این ها که توی کوه هستند چه می گویند؟ سفره خانه؟ کافه؟ رستوران؟) «کلبه ی کوهنورد»...
از ظهر گذشته. شلوغی کافه تمام شده و حالاست که جز ما، تک و توک تخت هایی هم که پر هستند، یکی یکی خالی می شوند. چای و خرما و من از میان دود قلیان که همیشه به سمت من می آید و من هنوز که هنوز است پولدار نشده ام، دارم رشته های نور آفتاب پاییزی را که از میان شاخه های چنارهای کافه روی پاهایم افتاده تعقیب می کنم. معمولاً حرفی برای گفتن نداریم. یکی از دوستان مان یک زنی دارد که سوژه ی خوبی است برای صبحت این وقت هایمان، اما حالا حتی حوصله ی حرف زدن درباره ی او و ادایش را درآوردن را هم نداریم. به تخت های دیگر نگاه می کنم. به زوج ها. به دسته های پسر یا دختر که با دوستان شان آمده اند. به زن و شوهرها. می دانید، یک تفاوت فاحشی هست میان دوست دختر-پسرها و زن و شوهرها. خیلی واضح تر از آنکه که بشود حتی توضیحش داد. مثلاً اینطوری: زوج ها خیلی توی نخ همدیگر نیستند، بیشتر به اطرافشان نگاه می کنند. دختر-پسرها، برعکس، تمام حواس شان روی هم متمرکز است. زل می زنند توی چشم های هم. ادا اصول در می آورند. به تن صدایشان ناز و عشوه و لحن و حالت می دهند. همه چیزشان را یک طور دیگر جلوه می دهند. سعی می کنند زیباتر از چیزی که هستند به نظر برسند. زن و شوهرها اما کرک و پرشان ریخته. خیلی عادی و معمولی لباس می پوشند و موهایشان را پوش نمی دهند و بدترین و مستعمل ترین لباس هایشان را برای کوهنوردی می پوشند. دختر- پسرها جوری تیپ می زنند انگار که دارند می روند پارتی یا مثلاً عروسی ننه شان. هرچه مو توی کله شان دارند روانه ی صورت شان می کنند. لباس های اجق وجق می پوشند. از سر و کول هم بالا می روند. رفتارشان غلو آمیز است. یا الکی ترتر به هر چیزی می خندند و به هم آویزانند (عین لباس به جارختی) یا قهرند و کیون شان را به هم کرده اند یا دعوای شان شده و دارند جیغ جیغ می کنند و تبلت به هوا پرت می کنند (برای بچه های جی پلاس گفته ام و برای شما هم مختصراً اشاره کنم که هفته ی پیش همین جا نشسته بودیم و چای و لیمو می خوردیم که یکهو یک تبلت از هوا آمد و خورد کنارمان. بعداً که از شوک در آمدیم فهمیدیم یک دختر و پسر با هم دعوای شان شده و دختره تبلتی را که پسره قبلاً بهش هدیه داده بوده پس داده و پسره هم برای اثبات لارج بودن آن را به هوا پرت کرده و نزدیک بود که در راه اثبات حقانیت اش، ما را به جوار حق تعالی بفرستد).
بله. دختر-پسرها به همین ضایعی که گفتم هستند (اگر از نگاه ما متأهل ها ببینید). با این حال ما متأهل ها همش نشسته ایم و این ها را نگاه می کنیم و آه می کشیم که اینها چقدر آزاد و بی قید و بند و عاشق و فلان هستند و ما چه هستیم؟ عجب بی پا و دستیم... (با صدای حبیب البته). و این ها نه فکر قسط و قرض دارند و نه فکر چی بخرم و چی بخورم و چی بپوشم. نه مادر شوهر دارند و نه مادرزن. نه صبح تا شب سر دوقران و ده شاهی عین خروس جنگی توی سر و کله ی هم می زنند. عاشقند و فکر می کنند تا ابد همین طوری است و مگر جز این چه چیز دیگر مهم است؟ جز اینکه در لحظه عاشق باشی و بهت خوش بگذرد و فکر کنی این لحظه تا ابد ادامه خواهد یافت؟
حالا آن طرف ماجرا چطور است؟ مجردها نشسته اند و حسرت ما را می خورند که خوش به حال اینها که آرامش و امنیت دارند و شب به شب توی بغل هم بقبقو کنان می خوابند و همه تحویل شان می گیرند و هر چیزی بخواهند به صورت کاملاً قانونی، دم دست شان حاضر است و با هم شام می خورند و با هم فیلم می بینند و با هم قهوه می نوشند و با هم مسافرت می روند و لابد با هم حمام می روند و با هم خیلی کارهای بی ناموسی هم می کنند. و همش دوتایی اینجا... دوتایی آنجا...
دنیا اینطوری است. می دانید؟ همین قدر کمیک در واقع. همش حسرت دیگران را می خورید و خودتان را یک چیزی که نیستید تصور می کنید. مثلاً فکر می کنید خیلی «بدبخت» و «بی همه چیز» هستید، در حالی که زیاد هم نیستید. حالا نه اینقدرها و اینطوری ها. مطمئناً یک چیزهایی هم هستند که شما دارید و دیگران حسرتش را می خورند. اصلاً قصد ندارم نقش روانشناس و مشاور و قرص ضد افسردگی و دکتر NLP را برایتان بازی کنم. شما خودتان یک زمانی (بعدها) بهتر از هر کسی خودتان را قضاوت خواهید کرد. حالا نه. بعدها. یک وقتی که این آشفتگی و سرگشتگی و این در و آن در زدن ها تمام شوند و طوفان جوانی تان فرو بنشیند و همه چیز به حالت عادی برگردد و هوا صاف شود، همه چیز را تا انتهای افق، عین کف دست خواهید دید.
خواهید دید. عجله نکنید. عجله هم کنید فرقی نمی کند. زودتر از فرو نشستن طوفان، کیون خودتان و بزرگترهایتان را هم پاره کنید، هیچ چیزی نخواهید دید. عمراً حتی یک کلمه از حرف های من یا هر خر دیگری که مدعی است می داند و می تواند برایتان توضیح بدهد را نخواهید فهمید. پس نروید توی کامنتدانی ها (ایضاً همین کامنتدانی) اعصاب آدم ها را بـ.گا بدهید و مرتباً دچار سوءتفاهم بشوید و فحش بدهید و هی فرار کنید و هی برگردید و هی نفهمید و هی اذیت کنید. فقط یک کار کنید: صبر کنید تا بزرگ شوید. ازدواج کنید. بچه دار شوید (حتی). پیر شوید... فقط آن وقت است که تمامش را می فهمید، نه قبل از آن.
البته در هر حال متأسفم که به عرض تان برسانم، بلافاصله بعد از فهمیدنش هم می میرید. خبری از ری استارت نیست. فقط شات دان داریم و بس. فعلاً همینی است که هست.
به آدم ها نگاه می کنم. به نور خورشید. به نور کمرنگ و بریده بریده ی خورشید. به هوای خنک و سبک پاییز. به کوه. به آن همه آرامش.
-         یادته اولین بار با «سین» اینا اومدیم اینجا.
-         آره. اما حالا «خودش کجاهاست؟/ خدا می دونه...»
آه می کشم. یک چیزهایی درباره ی این که باید رفت و نباید بیش از این ماند و باید «برون کشید از این ورطه رخت خویش» بلغور می کنیم و بیخیال می شویم دیگر.
بهش می گویم که زن های شوهردار از زن های بی شوهر کاملاً قابل تشخیص هستند. می پرسد چطوری و از کجا؟ مثلاً روی همین آدم ها که اینجا هستند مثال بزنم. می گویم:
مثلاً اون شال زرده. و اونی که اون ته بغل پیرمرده نشسته. و اونی که تنها رو تخت نشسته... البته تنها نیستا. یکی روبروش دراز کشیده که تو نمی بینیش از اینجا. و اون یکی روسری قرمزه. اینا متأهل اند. چرا؟ چون قیافه هاشون رنگ پریده و داغونه. چون موهاشون چسبیده به فرق کله شون. چون لباساشون خاکی و کهنه است. چون قیافه هاشون هیجان زده نیست. چون ساکت و بی حوصله و جدی به نظر می رسن. و به هزار دلیل دیگه.
-         حتی زنایی که شوهر دارن، وقتی خیلی به خودشون می رسن، معلومه دارن هرز می پرن.
-         مردا هم همین طورین. یه مربی رانندگی متأهل داشتیم خیلی خوش تیپ بود و هیکل خوب و ورزشی ای داشت. بعداً معلوم شد با نصف هنرجوهاش و منشی آموزشگاه رفیق بوده.
به آدم ها نگاه می کنم باز... و یاد می آید که چقدر آرزو داشتم. چقدر احمق بودم. چقدر با این آدم راه آمده ام. چقدر سختی کشیده ام. چقدر این در و آن در زده ام تا امروز کنار هم نشسته ایم و یک سال از زندگی مشترک مان گذشته.
که چقدر سخت و طاقت فرسا بوده همه ی این ها. و تازه آن وقت جوان بوده ام. حالا اگر دوباره بخواهم همین راه را پیاده بیایم تا برسم به همین جا... هرگز، هرگز، هرگز نخواهم آمد. قیدش را خواهم زد.
و همین است که مجردهایی که تا سی چهل سالگی ازدواج نمی کنند، دیگر هرگز ازدواج نمی کنند. که دیگر کم کم حتی حوصله ی دوستی و تجارب جدید را هم ندارند. که برای هر شروعی حماقت لازم است و حماقت، سن دارد. سن اش که گذشت، دیگر از صرافت اش می افتی.
دستش را می گیرم. نوازشش می کنم. و حس می کنم چقدر دوستش دارم. و چقدر چیز داریم که دیگران ندارند.
زوج هایی را می شناسم که برای پول ازدواج کردند و حالا یا جدا شده اند، یا زندگی سگی ای دارند.
زوج هایی را می شناسم که با دروغ شروع کردند و حالا... همان.
زوج هایی را می شناسم که به هم خیانت می کنند و از هم متنفرند.
زوج هایی را می شناسم که به خاطر بچه، هنوز همدیگر را تحمل می کنند.
زوج هایی را می شناسم که جلوی مردم صورت شان را با سیلی سرخ نگه می دارند و قربان صدقه ی هم می روند و توی خانه محل سگ به هم نمی گذارند.
زوج هایی را می شناسم که زندگی شان مدام در حوالی طلاق پرپر می زند.
هر وقت می آیم اینجا به مردم نگاه می کنم. یک عالمه دوست دختر-پسر و زن و شوهر کنار هم روی تخت های روباز می بینم که چون به هیچ وجه تخـ.م شان هم نیست که آن زنک تخت بغلی چرا نگاه شان می کند و ممکن است یک جایی آن پایین دوباره ببینندش، بی خیال هرچه را که هستند برایم رو می کنند. دردها و خوشی هایشان را.
و من اینجا که می آیم و این ها را که نگاه می کنم، حالم خوب می شود. از زندگی ام خوشم می آید. عشق و رضایت را دوباره یک جایی آن ته و توهای دلم حس می کنم. و آرام می شوم.
اینجا برایم خوب است.

باید هر هفته جمعه بیایم درکه، کافه ی «کلبه ی کوهنورد». و شما را نگاه کنم. تماشای زندگی تان، حالم را بهتر می کند.
____________________________________________________________
پ.ن: کوفت. دیگر توی پانوشت رفرنس نمی دهم. همان قدر که گیومه می گذارم کافی است. اگر خیلی کنجکاوید که متن توی گیومه از کیست، بروید توی گوگل سرچ کنید. من از متعهد بودن به خواننده خسته شده ام.