جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۹۳

364: قرص نخورید. به آدم ها نگاه کنید.

اجتماعی باشید. با مردم (علی الخصوص هم سن و سالان تان) رفت و آمد کنید. بروید بین مردم الکی بنشینید و سر صبر نگاه شان کنید (البته به صورت تابلو بهشان خیره نشوید چون احتمال این می رود که بزنند دهان تان را سرویس کنند). این بهترین شیوه ی شناخت مختصات واقعی تان توی این اجتماع است.

جمعه، باز درکه، کافه ی (به این ها که توی کوه هستند چه می گویند؟ سفره خانه؟ کافه؟ رستوران؟) «کلبه ی کوهنورد»...
از ظهر گذشته. شلوغی کافه تمام شده و حالاست که جز ما، تک و توک تخت هایی هم که پر هستند، یکی یکی خالی می شوند. چای و خرما و من از میان دود قلیان که همیشه به سمت من می آید و من هنوز که هنوز است پولدار نشده ام، دارم رشته های نور آفتاب پاییزی را که از میان شاخه های چنارهای کافه روی پاهایم افتاده تعقیب می کنم. معمولاً حرفی برای گفتن نداریم. یکی از دوستان مان یک زنی دارد که سوژه ی خوبی است برای صبحت این وقت هایمان، اما حالا حتی حوصله ی حرف زدن درباره ی او و ادایش را درآوردن را هم نداریم. به تخت های دیگر نگاه می کنم. به زوج ها. به دسته های پسر یا دختر که با دوستان شان آمده اند. به زن و شوهرها. می دانید، یک تفاوت فاحشی هست میان دوست دختر-پسرها و زن و شوهرها. خیلی واضح تر از آنکه که بشود حتی توضیحش داد. مثلاً اینطوری: زوج ها خیلی توی نخ همدیگر نیستند، بیشتر به اطرافشان نگاه می کنند. دختر-پسرها، برعکس، تمام حواس شان روی هم متمرکز است. زل می زنند توی چشم های هم. ادا اصول در می آورند. به تن صدایشان ناز و عشوه و لحن و حالت می دهند. همه چیزشان را یک طور دیگر جلوه می دهند. سعی می کنند زیباتر از چیزی که هستند به نظر برسند. زن و شوهرها اما کرک و پرشان ریخته. خیلی عادی و معمولی لباس می پوشند و موهایشان را پوش نمی دهند و بدترین و مستعمل ترین لباس هایشان را برای کوهنوردی می پوشند. دختر- پسرها جوری تیپ می زنند انگار که دارند می روند پارتی یا مثلاً عروسی ننه شان. هرچه مو توی کله شان دارند روانه ی صورت شان می کنند. لباس های اجق وجق می پوشند. از سر و کول هم بالا می روند. رفتارشان غلو آمیز است. یا الکی ترتر به هر چیزی می خندند و به هم آویزانند (عین لباس به جارختی) یا قهرند و کیون شان را به هم کرده اند یا دعوای شان شده و دارند جیغ جیغ می کنند و تبلت به هوا پرت می کنند (برای بچه های جی پلاس گفته ام و برای شما هم مختصراً اشاره کنم که هفته ی پیش همین جا نشسته بودیم و چای و لیمو می خوردیم که یکهو یک تبلت از هوا آمد و خورد کنارمان. بعداً که از شوک در آمدیم فهمیدیم یک دختر و پسر با هم دعوای شان شده و دختره تبلتی را که پسره قبلاً بهش هدیه داده بوده پس داده و پسره هم برای اثبات لارج بودن آن را به هوا پرت کرده و نزدیک بود که در راه اثبات حقانیت اش، ما را به جوار حق تعالی بفرستد).
بله. دختر-پسرها به همین ضایعی که گفتم هستند (اگر از نگاه ما متأهل ها ببینید). با این حال ما متأهل ها همش نشسته ایم و این ها را نگاه می کنیم و آه می کشیم که اینها چقدر آزاد و بی قید و بند و عاشق و فلان هستند و ما چه هستیم؟ عجب بی پا و دستیم... (با صدای حبیب البته). و این ها نه فکر قسط و قرض دارند و نه فکر چی بخرم و چی بخورم و چی بپوشم. نه مادر شوهر دارند و نه مادرزن. نه صبح تا شب سر دوقران و ده شاهی عین خروس جنگی توی سر و کله ی هم می زنند. عاشقند و فکر می کنند تا ابد همین طوری است و مگر جز این چه چیز دیگر مهم است؟ جز اینکه در لحظه عاشق باشی و بهت خوش بگذرد و فکر کنی این لحظه تا ابد ادامه خواهد یافت؟
حالا آن طرف ماجرا چطور است؟ مجردها نشسته اند و حسرت ما را می خورند که خوش به حال اینها که آرامش و امنیت دارند و شب به شب توی بغل هم بقبقو کنان می خوابند و همه تحویل شان می گیرند و هر چیزی بخواهند به صورت کاملاً قانونی، دم دست شان حاضر است و با هم شام می خورند و با هم فیلم می بینند و با هم قهوه می نوشند و با هم مسافرت می روند و لابد با هم حمام می روند و با هم خیلی کارهای بی ناموسی هم می کنند. و همش دوتایی اینجا... دوتایی آنجا...
دنیا اینطوری است. می دانید؟ همین قدر کمیک در واقع. همش حسرت دیگران را می خورید و خودتان را یک چیزی که نیستید تصور می کنید. مثلاً فکر می کنید خیلی «بدبخت» و «بی همه چیز» هستید، در حالی که زیاد هم نیستید. حالا نه اینقدرها و اینطوری ها. مطمئناً یک چیزهایی هم هستند که شما دارید و دیگران حسرتش را می خورند. اصلاً قصد ندارم نقش روانشناس و مشاور و قرص ضد افسردگی و دکتر NLP را برایتان بازی کنم. شما خودتان یک زمانی (بعدها) بهتر از هر کسی خودتان را قضاوت خواهید کرد. حالا نه. بعدها. یک وقتی که این آشفتگی و سرگشتگی و این در و آن در زدن ها تمام شوند و طوفان جوانی تان فرو بنشیند و همه چیز به حالت عادی برگردد و هوا صاف شود، همه چیز را تا انتهای افق، عین کف دست خواهید دید.
خواهید دید. عجله نکنید. عجله هم کنید فرقی نمی کند. زودتر از فرو نشستن طوفان، کیون خودتان و بزرگترهایتان را هم پاره کنید، هیچ چیزی نخواهید دید. عمراً حتی یک کلمه از حرف های من یا هر خر دیگری که مدعی است می داند و می تواند برایتان توضیح بدهد را نخواهید فهمید. پس نروید توی کامنتدانی ها (ایضاً همین کامنتدانی) اعصاب آدم ها را بـ.گا بدهید و مرتباً دچار سوءتفاهم بشوید و فحش بدهید و هی فرار کنید و هی برگردید و هی نفهمید و هی اذیت کنید. فقط یک کار کنید: صبر کنید تا بزرگ شوید. ازدواج کنید. بچه دار شوید (حتی). پیر شوید... فقط آن وقت است که تمامش را می فهمید، نه قبل از آن.
البته در هر حال متأسفم که به عرض تان برسانم، بلافاصله بعد از فهمیدنش هم می میرید. خبری از ری استارت نیست. فقط شات دان داریم و بس. فعلاً همینی است که هست.
به آدم ها نگاه می کنم. به نور خورشید. به نور کمرنگ و بریده بریده ی خورشید. به هوای خنک و سبک پاییز. به کوه. به آن همه آرامش.
-         یادته اولین بار با «سین» اینا اومدیم اینجا.
-         آره. اما حالا «خودش کجاهاست؟/ خدا می دونه...»
آه می کشم. یک چیزهایی درباره ی این که باید رفت و نباید بیش از این ماند و باید «برون کشید از این ورطه رخت خویش» بلغور می کنیم و بیخیال می شویم دیگر.
بهش می گویم که زن های شوهردار از زن های بی شوهر کاملاً قابل تشخیص هستند. می پرسد چطوری و از کجا؟ مثلاً روی همین آدم ها که اینجا هستند مثال بزنم. می گویم:
مثلاً اون شال زرده. و اونی که اون ته بغل پیرمرده نشسته. و اونی که تنها رو تخت نشسته... البته تنها نیستا. یکی روبروش دراز کشیده که تو نمی بینیش از اینجا. و اون یکی روسری قرمزه. اینا متأهل اند. چرا؟ چون قیافه هاشون رنگ پریده و داغونه. چون موهاشون چسبیده به فرق کله شون. چون لباساشون خاکی و کهنه است. چون قیافه هاشون هیجان زده نیست. چون ساکت و بی حوصله و جدی به نظر می رسن. و به هزار دلیل دیگه.
-         حتی زنایی که شوهر دارن، وقتی خیلی به خودشون می رسن، معلومه دارن هرز می پرن.
-         مردا هم همین طورین. یه مربی رانندگی متأهل داشتیم خیلی خوش تیپ بود و هیکل خوب و ورزشی ای داشت. بعداً معلوم شد با نصف هنرجوهاش و منشی آموزشگاه رفیق بوده.
به آدم ها نگاه می کنم باز... و یاد می آید که چقدر آرزو داشتم. چقدر احمق بودم. چقدر با این آدم راه آمده ام. چقدر سختی کشیده ام. چقدر این در و آن در زده ام تا امروز کنار هم نشسته ایم و یک سال از زندگی مشترک مان گذشته.
که چقدر سخت و طاقت فرسا بوده همه ی این ها. و تازه آن وقت جوان بوده ام. حالا اگر دوباره بخواهم همین راه را پیاده بیایم تا برسم به همین جا... هرگز، هرگز، هرگز نخواهم آمد. قیدش را خواهم زد.
و همین است که مجردهایی که تا سی چهل سالگی ازدواج نمی کنند، دیگر هرگز ازدواج نمی کنند. که دیگر کم کم حتی حوصله ی دوستی و تجارب جدید را هم ندارند. که برای هر شروعی حماقت لازم است و حماقت، سن دارد. سن اش که گذشت، دیگر از صرافت اش می افتی.
دستش را می گیرم. نوازشش می کنم. و حس می کنم چقدر دوستش دارم. و چقدر چیز داریم که دیگران ندارند.
زوج هایی را می شناسم که برای پول ازدواج کردند و حالا یا جدا شده اند، یا زندگی سگی ای دارند.
زوج هایی را می شناسم که با دروغ شروع کردند و حالا... همان.
زوج هایی را می شناسم که به هم خیانت می کنند و از هم متنفرند.
زوج هایی را می شناسم که به خاطر بچه، هنوز همدیگر را تحمل می کنند.
زوج هایی را می شناسم که جلوی مردم صورت شان را با سیلی سرخ نگه می دارند و قربان صدقه ی هم می روند و توی خانه محل سگ به هم نمی گذارند.
زوج هایی را می شناسم که زندگی شان مدام در حوالی طلاق پرپر می زند.
هر وقت می آیم اینجا به مردم نگاه می کنم. یک عالمه دوست دختر-پسر و زن و شوهر کنار هم روی تخت های روباز می بینم که چون به هیچ وجه تخـ.م شان هم نیست که آن زنک تخت بغلی چرا نگاه شان می کند و ممکن است یک جایی آن پایین دوباره ببینندش، بی خیال هرچه را که هستند برایم رو می کنند. دردها و خوشی هایشان را.
و من اینجا که می آیم و این ها را که نگاه می کنم، حالم خوب می شود. از زندگی ام خوشم می آید. عشق و رضایت را دوباره یک جایی آن ته و توهای دلم حس می کنم. و آرام می شوم.
اینجا برایم خوب است.

باید هر هفته جمعه بیایم درکه، کافه ی «کلبه ی کوهنورد». و شما را نگاه کنم. تماشای زندگی تان، حالم را بهتر می کند.
____________________________________________________________
پ.ن: کوفت. دیگر توی پانوشت رفرنس نمی دهم. همان قدر که گیومه می گذارم کافی است. اگر خیلی کنجکاوید که متن توی گیومه از کیست، بروید توی گوگل سرچ کنید. من از متعهد بودن به خواننده خسته شده ام.

۶ نظر:

  1. این"هپی اندینگِ" قصه قبل بود...که آخرم نوشتیش

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره. هر وقت میام امیدوار بشم، می بینم یه جورایی هپی اندینگ شد. فیلم هندی شد. اما زندگی اینقدر سخت شده که اگه نخوای دلت و به یه چیزایی خوش کنی و با اونا زمستون و سر کنی و خستگیت و فلان کنی... باید سرت و بذاری زمین بمیری. تعارف که نداریم.

      حذف
  2. ریس عزیزم ! و همسر خوبت ! شما خوشبختید . این را از سالهایی که دوستی ات را می نوشتی فهمیدم ، از آن سالها که می نوشتی همسرت درسش را خوانده و ...( نمی نویسم شاید دوست نداشته باشی ) بی پولی درد مشترک تمام ما آدمهای قشر متوسط است زن زیبا ! تو فرق داری ریس ، تو با همسایه ی روبروی مادرت ، با م خواهرت و با تمام زن هایی که زندگی را جز قرمه سبزی و بچه نمی بینند فرق داری پس خودت را آلوده ی فحش های سر پول نکن !

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. پول، همون غول مرحله آخره! همه ی هفت خوان رو هم که رد کنی، آخرش میخوری به غولش و... کله پا میشی.

      حذف
    2. من یه چی بگم؟؟
      اصن بحث پول نیس....پول بهونه است..بهتر بگم:پول کلمه ای که برای گفتن یه حس!!...(فک کن...اوکی برای من اینجوریه ...من اینو دارم از متن می بینم)

      حذف
    3. همه ی این موضوعات بهانه ای واسه «نوشتن». اما در هر حال خودشون هم پدر من و در آوردن که برام به صورت مسأله در اومدن که مجبور شدم بنویسمشون. و از بین این مسائل، پول فی الحال از همه مهمتره. شاید یه وقتی برسه که دیگه اینهمه برام مهم نباشه.

      حذف